۰۹ مهر ۱۳۹۱

گویند که ... 25 رباعی



















..............................................................................


گویند که  ...  (25 رباعی)
                                

۱
دین

دین انسان را به وحشت و بیم برَد
تا سوی عبودیت و تسلیم برَد
فردیت ازآدمی رباید تانیک
وی را به رهی که کرده ترسیم برَد

۲
آزادی

آزادی با عبودیت همره نیست
زین، آنکه سپرده دل به دین، آگه نیست
دین راست نُمادِ مستبدی در عرش
کآزادی را رهی بدان درگَه نیست

۳
کُند و زنجیر

دین از انواع ِ کُند و زنجیر بوَد
دردست کسان حیله و تزویر بودَ
دیوانه از آن به کُند و زنجیر کشند
تا طغیانش قابل تسخیر بوَد

۴
ابتلا

دین در کف ِ قدرت، ابتلایی ست بزرگ
آزادی و صلح را بلایی ست بزرک
تقدیرِ بشر در کف ِ نامردمِ دون
با نام ِ خدای، ناروایی ست بزرگ

۵
غیب

دین راه به غیب و غیب در اوهام است
اوهام به پیش ِ پای انسان دام است
پیغاموری نیامد از آن سوی مرگ
تا شرح دهد که از که‌اش پیغام است؟

۶
بدکاری

ای ایرانی که بَد، کمین کرد به تو
وین بدکاری از سرِ کین کرد به تو
دشمن نه که اهل دین چنین کرد به تو
پس کفر نکرد آنچه دین کرد به تو !

۷
شبیخون

ای ایرانی ترا شبیخون زده‌اند
راه تو به نیرنگ و به افسون زده‌اند
آب ِ شرف تو ریخته ستند به خاک
وز خاک تو خیمهء تو بیرون زده‌اند !

۸
مهلکه

ای ایرانی ترا به کین آلودند
در خون ِ تو دست و آستین آلودند
یکسر همه آنچه بودت از بود و نبود
در مهلکه‌ای به نام ِ دین آلودند

۹
دزدی

ای ایرانی خدات را دزدیدند
وز آینه‌ات صفات را دزدیدند
بردند هرآنچه بودت از بود و نبود
وز حنجره‌ات صدات را دزدیدند

۱۰
سخنگو

وحشت به شبِ تو بُرج و بارو دارد
باطل به لباس حق، سخنگو دارد
نیک ار نگری، خدایت از مُدعیان
دیریست که خنجری به پهلو دارد !

۱۱
سازش

ای ایرانی مساز با دشمن خویش
آلوده مکن جان ِ خود اندر تن خویش
آزادی خود به دینفروشان مفروش
وین مسکن خویش را مکن مدفن ِ خویش !

۱۲
سرشماری

دیریست که آنچه بود بردند از تو
سرمایهء هستی ِ تو خوردند از تو
از خون دل تو جوی راندند به خاک
بر خاک ره تو، سر شمردند از تو

۱۳
پوستین

شادی ز غم و مهر ز کین نتوان خواست
اندیشه ء آزاد ز دین نتوان خواست
گر بّرهء خویش واسپاری با گرگ
از گرگ به غیر پوستین نتوان خواست

۱۴
کفر و دین

انسان که سزای آفرین‌زاده شود
گر دربغداد یا به چین‌زاده شود،
آزادی خود به کفر و دین نفروشد
زیرا بیرون ز کفر و دین‌زاده شود

۱۵
اثر

انسان، آزاد بر جهان پای نهد
گام از پی ِ گام ِ عُمر فرسای نهد
از بهر چه زاد، اگر نداند اثری
از آدمیت به خاک، بر جای نهد؟

۱۶
تیغ دو دم

در عرش به جز جابر و جباری نیست
ورهست به کار ِ هستی‌اش کاری نیست
تیغی ست دو دم که ایمن است از وی آنک
جز خدعه گر ی فریب کرداری نیست !

۱۷
دشت سراب

با خواب و خیال خود بهشتی دارند
دشتی زسراب، زیر ِ کشتی دارند
زینسان که فریبشان فرا می‌خواند
خوش در اوهام سرنوشتی دارند !

۱۸
 زهر

گویند که روستای آنان شهر ی ست
وآبی که ز مَشگشان تراود نهر ی ست
کندوی عسل کنند از لانهء مار
غافل که نهان در انگبینشان زهر ی ست

۱۹
نقاش

گویند که پادشاه اقلیم خودند
بر طَرف ِ زمان پیرو تقویم خودند
غافل که چو نقاشی در تصویری
کلکی درکف به کار ترسیم خودند !

۲۰
نخود آش

گویند که ما خود از قماشی دگریم
آبِ دگری در آب پاشی دگریم
درآش شما نجوشد این بنشن ما
زیرا نخودی برای آشی دگریم !

۲۱
رشیدخان

گویند که میر ما رشید خان بوده ست
حمامی باغ فین کاشان بوده ست
اورا پدرشما به نامردی کشت
زیرا سردار کل قوچان بودهست

۲۲
جنس

گویند که جنس ما نه از هر جنسی ست
کز جنس شما نه، بلکه دیگر جنسی ست
این جنس نه چون جنس شما ناجنس است
جنسی بر‌تر ز هرچه برترجنسی ست !

۲۳
پولاد

گویند که جنس ما ز پولاد بود
چون جنس شما نه طبل پر باد بود
گر جنس بدِ شما ز شیطان بوده ست
خوش جنسی جنس ما خداداد بود !

.................................
البته می‌گوین استالین یعنی پولاد/ و رفیق پولاد زمانی در ایران اسم مستعار استالین بوده است

۲۴
چورک و سو

گویند «چورک»‌های مرا خوردی تو
وان «سو» ی مرا به باغ خود بردی تو
از آن «چورک» است اگر چنین چاق شدی
وز آن «سو» بود، اگر نیفسُردی تو !


۲۵
میان آب و سو


گویند که ما کِشت فلان فرهنگیم
از دشت ِ شما دور ، به صد فرسنگیم
ما «سو» به کف و تو «آب» داری به سبو 
وامانده میان آب و سو در جنگیم





..........................................

چورک: به ترکی = نان
سو: به ترکی = آب
...............................................................
م.سحر

۲۹ شهریور ۱۳۹۱

از مرگ قوی تر



از مرگ قوی ترند در جان ستدن
                       (٢٨ رباعی)

                              

شیوه

گر هست ضمیر ِ حق پرست ، آنان راست
وز هستی ی ما هر آنچه هست آنان راست
دارند کلید عرش درکف ، زآنروی 
هر شیوه زنند ، حق به دست آنان راست !


معیار

خود را معیار ِ حقّ و باطل دانند
طی کرده به راه ِ حق ، مراحل دانند
بُن مایهء جهلند ، ولیکن خود را
سر کردهء رهروان ِ عاقل دانند


دم  و بازدم

جز با نَفَس ِ سردِ سکون دم نزنند
وز بازدمی ، جُز از جنون دم نزنند
گرما ندمد ، دمی زدلشان  ، زینروی
 بی گردش تیغ و جام ِ خون دم نزنند !


دعوی

ای آن که چو روز ِماست عمرت سپری
گر نیک به روزگار ما درنگری
آن کو ، همه عمر بوده از داد، بَری
بیش از همگان زند دم از دادگری !


سیه رو

خوش ظاهرکان ِ دشمنی خویانند
بی واسطه ، از عرش ، سخنگویانند
هرچند به آب ِ زُهد ، رو شویانند
چون قلب ِ سیاه ِ خود ، سیه رویانند !


خیل عوان

کشور به کف خیلِ عوان افتاده ست
اهل وطن از توش و توان افتاده ست
خنجر ز نیام دین  برآهیخته کین
گوید : که ز بامِ  آسمان افتاده ست!


بازار فریب

از جهل به دین رسند و از دین به خدا 
با دین ِ خدا کنند ، دوزخ برپا 
از هردو جهان کنند بازار فریب 
تابر دو جهان شوند فرمانفرما 


حصار

تا از انسان سنگ مزاری سازند
وز تار دلش طناب داری سازند
نعشی به کنار سوگواری سازند ، 
از دین و خدا بر او حصاری سازند !


در دوجهان

با  نام خدا عَلَم برافراخته اند
وز اردوی دین بر آدمی تاخته اند
شرم و شرف از جهان برانداخته اند
تا  از دو جهان ،  جهنمی  ساخته اند


قوم و خویش

زاسباب جهان ، زُهدی و ریشی دارند
با نام خدا ، قِر و قمیشی دارند
ازبُن بری از گوهر عقلند ولی
در خانهء جهل ، قوم و خویشی دارند !


زنگی یا رومی

آنچ ازجان شان برون تراود شومی ست
ناپاکی شان به جامهء معصومی ست
پنهان به نقاب رومیانشان زنگی ست
مخفی به قبای زنگیان شان رومی ست


خودبرتربین

پیوسته پریشیده روانند اینان
شبرو به میان کاروانند اینان
تندیس بلاهتند ازین رو هردم 
خودبرتر بینان جهانند اینان !


میانبُر

پندار ، در آنان به تکبّر گروَد
رهشان به فریب ، زی میانبُر گِروَد
جز جهل ، رهی دگر نپویند ازآنک
ترسند که نانشان به آجُر گِروَد !


دار

روزی دارند ،  روزگاری  دارند
خوش سلطنتی به خشکساری دارند
برکف تبری و در طبق ساطوری
وز بهر خدا ، چوبهء داری دارند


معنویت

گفتند که راه معنویت پوییم
زنگت ز دل و دلت ز دهشت شوئیم
دین آوردند و ظلم و کین آوردند
تا ما پس ازین عدل ز شیطان جوییم !


زمان بی زمان

زنجیر به دست از آسمان آمده اند
با بال و پر ِ وهم و گمان آمده اند
برخاستگان ِ گورِ دقیانوسند
کز قعر ِ زمان بی زمان آمده اند !


دار

انسانیت از وجود اینان خوار است
وز باورشان ، جان ِ جهان بیزار است
آنچ از آنان عطش نشانَد ، خون است
وآنچ از آنان به پای مانَد ، دار است 


دو چیز

هرچند که کام ِ دل ز هرسو گیرند
بیش از همه از دو چیز نیرو گیرند :
اول از رُعب و دوم از خون ریزی
باقی زجنون و جهل و جادو گیرند !


نیت

یکسر پَستی ست آنچه نیّت دارند
نشگفت اگر چنین رویّـت دارند !
آزادی و عشق برنتابد دینشان 
زیرا نفرت ز آدمیت دارند !


خنجر

دستی که بر آن دستهء خنجر دارند 
بیرون ز سرآستین ِ باور دارند
تا آزادی به خاک و خون درغلطد
بر فرش ، به بام عرش سنگر دارند !


بیمار خدا

بیمارِ خدا و خانه پروردِ جنون
بنشسته به گاهند، روان برشطِ خون
گویند کزآسمانشان حُکم آید
یعنی ز جهان ِ آدمیت بیرون !


آلت قتاله

ابزار قتالشان هزاران ساله ست
دینشان در دست ، آلتِ قتّاله ست
از مرگ قوی ترند در جان ستدن
زینرو زانان به پا ز هر سو ، ناله ست !


انسان

آسوده ز تیرِ غدرشان جانی نیست
عهدی که بنشکنند و پیمانی نیست
انسانیت از جهان و جانشان بگریخت
زان در صفشان رنگی از انسانی نیست


سواری

این توش و توان زنام باری گیرند
کبر از ملکوت ِ کردگاری گیرند
تا راه کنند بر دنائت کوتاه
از دینِ خدا چو خر سواری گیرند !


در دست

با نام خدا ، خنجرِ کینشان در دست
الاک بهانه نیست دینشان در دست
ناراستی و بدی عجینشان با دل
وز هستی و نیستی همینشان دردست !


کشتی در خون

بر کِشت ِ زمانه بذرکین افشاندند
دین را بر تختِ دشمنی بنشاندند
یورش بر جانِ آدمیت بُردند
کشتی در خون آدمیت راندند !


صداکشی

این بانگ ِ «سحر» که خامُشی نپذیرد
ذلّت نبَرَد ، فرامُشی نپذیرد  
زان روست صدای بی صدایان شعرش
کز اهل ستم ، صدا کشی نپذیرد !


ترجمان

فریاد «سحر» غریو ِ انسان ِ وی است
رنجی ست که درتنیده با جان وی است
گر ساز دلش با تو هم آوازی کرد
زانروست که ترجمان ِ دوران ِ وی است



  م.سحر16.9.2012