۲۱ مهر ۱۳۸۵

کاش باران بزند

از دفترهای قدیم
..........................
کـاش بــاران بــزنــد

...............................................
آنکه مستانه بر آئـینه و گُـُل پا زده است

دیرگاهی ست می از خون ِدل ِما زده است

کشتی ما چه کند؟ باز پریشانی ِ باد

چنگ در گیسوی آشفتهء دریا زده است

«باد می گردد و درباز وچراغ است خموش»

حرف ِما را قلم ِ عاصی ِ نیما زده است

مرغ ِطوفان سخن از نرمش ِامواج مگوی

عاشق آنست که پا بر سرِ پروا زده است

سر ِما با لبِ پولاد زمانی ست دراز

می ِ پیوند به پیمانهء فردا زده است

سرخگون جامهء فریاد که ظلمت پوشید

دل ِ صبح است که خون بر شب ِ یلدا زده است

نیمشب شعله اگر سوخته بر قامت دار

آسمان را گـُل ِ خورشید به سیما زده است

شانهء کوه ز سنگینی ِ این ابر تکید

کاش باران بزند ! داغ به گـُلها زده است.
ـ
......................شهریور 1358

هیچ نظری موجود نیست: