۰۶ اردیبهشت ۱۳۸۸

پهلوان می رسد ز راه دراز...ـ

ایـن شعـــر در بهمـن 57 ســروده شــده است
.....................................................
پـهــلـوان مــی رســد ز راهِ دراز
................................................................

...............................................................
شاعر در آن روزها بیست هفت سال داشت . یک سال و نیم پیش از آن ایران را برای ادامهء تحصیل به قصد پاریس ترک گفته بود و دانشجوی رشتهء جامعه شناسی در دانشگاه پاریس دهم (نانتر) بود .ـ این شعر در نخستین کتاب وی که با نام «یاد آر زشمع مرده یاد آر! » در سال هزار و سیصد و پنجاه و هشت در پاریس انتشار یافته است.ـ انتشار مجدد آن جهت آگاهی جوانانی ست که آن روز ها را ندیده اند و نیز محض اطلاع کسانی ست که همهء ایرانیان را در آن خودکشی بزرگ ملی شریک می شمارند!ـ


بیچاره ملتی که نیاز به قهرمان داشته باشد
برتولد برشت.ـ

پهلوان می رسد ز راه ِ دراز
خلق بر مقدمش فشاند خون
و بر امواج ساده لوحی قوم
می زند اشتیاق ، راه ِ جنون :ـ

که برآمد فلق به بستر شب
وفروریخت کاخ وحشت را
اینک از راه می رسد خورشید
که بسوزد خیام ِ ظلمت را

پهلوان می رسد ، قراری نیست
خلق را تا که کاروان گذرد
پیشوازان در انتظار ِ ره اند
تا سوار از دل ِ زمان گذرد

پیشوازان چراغ قافله ها
جانشان شعله ، خونشان ایثار
جامه شان چاک در برابر سُرب
دلشان بارگاه ِ ابر ِ بهار

پهلوان می رسد ز راه دراز:ـ
تا چه دارد که باید اینان را؟
چه دهد ؟ آفتاب می خواهند
آفتابی که شاید اینان را!ـ

رهزنان ِ ظلام بردندش
آنچه بود از فضیلت ِ دیرین
این زمان آفتاب می خواهند
تا بتابد به ظلمت ِ دیرین

پهلوان می رسد ز راه ِ دراز
جویرگ ها به هدیه می آرند
قطرهء آخرین ِ گـُل ها را
و به ره باغ ِ لاله می کارند!ـ

خلق را شوق برمی آشوبد
هیجان جامه می درد در باد :ـ
که درآمد فرشته ، دیو ببست
تا که از بندمان کند آزاد !ـ

دست ها جنگلی ست در دریا
که بر او آب ، جان ِ انسان هاست
دست ها می زند جوانه سوی
آفتابی که سخت ناپیداست.ـ

پهلوان می رسد ز راه ِ دراز
همرکابان بر او حباب شده
می رسد تا حجاب ها بدرد
خود ولی خویش را حجاب شده !ـ

پهلوان انتظار می شکند
خلق را ، تا قرار دریابد
پرده ء ابر می زند به کنار
تا که شب زنده دار دریابد :ـ

که پس ِ پرده نیست خورشیدی
وآنچه بود ، انتظاربود، آری
انتظار ، انتظار بود و دگر
دل ِ شب زنده دار بود ، آری

پهلوان می رسد ز راه دراز
تیغ برمی کشد که : آمده ام
و منم آن که در کشاکش راه
بند بر پای رهزنان زده ام !ـ

پهلوان می رسد و قافله ها
به ره خویش می روند ولی
شبروان چون همیشه دام ِ ره اند
شب مگر پایدار مانده؟ بلی !ـ

شب به جا مانده ، شبروان بیدار
خلق را آفتاب مانده دریغ
بانگ ِ گلدسته ها اذان ِ صبوح
و خروس ِ سحر نخواهده ، دریغ !ـ

***

پهلوان می گذشت و می آمد
پهلوان می نشست و برمی خاست
خلق اما در این نشست و گذشت
درد را داروی دگر می خواست !ـ
....................................


پاریس ، نیمهء دوم بهمن ماه سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت
محمد جلالی چیمه ( دانشجوی جامعه شناسی و تئاتر) ـ

...........................................................................