صبا *، بگوزمن امشب مهاجرانی را
که چِفت کن درِ دکّان ِ روضه خوانی را
مسای دست ِخطاپوش بر فلانِ فقیه
بنه که پیر شدی عادت جوانی را
مده شهادت ِپاکی ّ مُجتبا و علی
سفیه زادهء دزد و فقیه جانی را
زرِ زیاده مزن، خون مشو ز بازوی شیخ
زَر ِ زمینی و تزویر ِ آسمانی را
تغزل تو نیرزد به غازی ای قواّل
چنین چرا به هدر می دهی اغانی را؟
چنین چه رقص ریا می بری به بیت ولی ؟
مگر ،به معرکه گم کرده ای نشانی را؟
توبرکشیدهء آن شیخ عاری از ریشی
کزو ربوده وجود ِ تو کاردانی را
شترچرانده آن باغ پسته بودستی
چرا زیاد بری آن شترچرانی را؟
وزارت تو کمر بستهء صدارت اوست
که ذوق دادت و اسباب دُرفشانی را
که در کفت قلمی کژنهاد ، ظلم پرست
که خلعتی به تنت دوخت لن ترانی را
کنون که بوسه به نعلین جانیان بخشی
جواب خلق چه داری جنون آنی را؟
قبای سبز به تن کرده ای و زرد آیی
چراغ می بری آن دزد کاروانی را؟
برو که هرکه به سَق بست نان ِخون آلود