۱۱ بهمن ۱۳۹۰

گوشه ای از کتاب داوری


تابلو اصحاب غار (کهف) رانشان می دهد
...............................................................................


حکایت
روزگاری دوستی در محفلی 
قصه ای می گفت با صاحبدلی : 
کآن یکی ناداشت
۱ رندی زشتخوی
زی جوانی از جوانان کرد روی
گفت : « کای تخم ِ سگ بی اختیار
یک قران بستان و در رَه پا گذار 
تا ترا بالای آن کوه آورم
پشت کوه از گادنت لـّذت برم »
آن جوان اندیشه ای با خویش کرد
روی با آن رند ِ نادرویش کرد
گفت با وی :« کای مسلمان زاده مرد
اینچنینت بی حفاظ و دون ١که کرد؟ 
آخر، آیم با زبان نیک ِ تو؟
مزد بسیار و ره نزدیک تو؟
با تو آیم از سرلوطی گری
تا چنین از گادنم لـّذت بری ؟!»
راستی را چیست این اخلاق شوم
نیست گراخلاق ِ«طلاب علوم؟»
نیست گر اخلاق ِ مشتی اهل ِدین
کاینچنین افکنده ما را بر زمین ؟
با زبانی تلخ و نیشی زهربار
ملتی را پشتِ سیم ِخاردار
بُرده زیرِ کار و اکنون طـُرفه آن
کو طلبکار است از قربانیان !
بُرده ملت را به کوهی نیمه شب
مُزد گادن می کند از وی طلب !
خواهد از وی نیست را و هست را
زیر و بالا را ، بلند و پَست را
خواهد از وی چشم را و گوش را
روح و وجدان را و عقل و هوش را
ورنه ـ گوید ـ زین فراز کوه ِ دین
خواهمت افکند در قعر زمین !
گر پشیزی کم شود از مُزدِ گاد
جان ترا باید به عمق درّه داد!

اندر اطراف حقوق ملت

هست از اینسان در گروگانت وطن
کودک و پیر و جوان از مرد و زن !
در کف اینک با هزار آوازه ات 
ازاتم کوک است سازی تازه ات
رنج بر بالای رنج ِ افزوده ای
ملتی را در اُتم آلوده ای
بسته ای بمب اتم بر پیکرش
تا به ظلمت بشکنی بال و پرش
تا اتم تضمین کند قدّیسی ات
اوج گیرد قدرت ابلیسی ات
تا ابد مدت شود جبّاری ات
جاودان گردد شقاوتکاری ات 
مکر در مکرِ دمادم می کنی
صحبت از«حق مُسلـّم » می کنی
منـّتی بربار منـّت می نهی
حقّ ِملـّت را به ملـّت می دهی !
این عبا را کـِی به قامت دوختی؟
حق ِملّت از کجا آموختی؟
حق ملـّت در کجای دین توست؟
وز کدام اندیشه و آئین ِ توست؟
چنگ در حلقوم ِ خلق افشرده ای
حق ملـّت را به غارت بُرده ای
رفت سی سالی و در این کاروان
نیست جز حُکم تو بر ناحق روان
رفت سی سالی که با نام ِ خدا
پا به نعلینی و حق در زیر پا !
ازشمال و شرق تا غرب و جنوب
پا به نعلینی و برحق چکمه کوب!
نام آزادی ست زیب ِ منبرت
شاخ ِ گاوت ، ریش ِ بز، دُمب خرت
نام آزادی ست نام کوی و در
زینتِ ساطور ، تزیین ِ تبر
نام آزادی ست بر طشت و طناب
نام ِ آزادی ست بر سیخ ِ کباب
نام آزادی ست بار ِ ابر ها
نام ِ آزادی ست مُهر ِ قبرها
لیک ملـّت بی خبر زآزادی است
چون اسیر ظلمت و بیدادی است
لیک آزادی به زندان اندراست
رویش از سیمرغ ناپیدا تر است
دستش از دست ِ اَمل کوتاه تر
۱
رنجش از زنجیریان جانکاه تر
اینچنین در پای جهل و ابتذال
حق ملـّت از تو آمد پایمال
زیر پای قدرت روحانیت
خاک ِ ره شد حُرمت انسانیت
زیر پای گلــّه ای اوباش ِ دون
حق به چاه ِ باطل آمد واژگون
مَکر ایرانسوزت ای اُمّ اُلفسـاد
۲
نام ملـّت ازنخست، «اُمّت» نهاد
نام ملـّت گشت اُمـّت تا «امام »
گله را چوپان شود برخاص وعام
اُمّتی در بند و زندان ساختی
ملتی را گوسفندان ساختی !
رهزنی غدار را بردی به بام
بهر ِ «اُمّت» نام ِ وی کردی« امام»
یک تن افزودی بر آن اثنی عشر
زین خیانت ملتی شد دربه در
زین خیانت ، دین تجارتخانه شد
بارگاه ِ قدسیان ویرانه شد !
زین خیانت ، مرد ِ دین قصّاب شد
نُصرتِ١ ابلیس بالارعاب شد !
۲

درباب حق مسلّم


این زمان درمکر خود کم می زنی
۳
هی دَم از« حق مسلـّم » می زنی
یکصد و پنجاه سالی رفت و بیش
کاین وطن جان می کند در حق خویش
کاین وطن درجستجوی شادی است
تشنه کام ِ جرعه ای آزادی است
حق این ملت همین است ای عدو
آرزو این است ! این است آرزو!
حقّ ِ ملت حق آزادی بود
حقّ ِ جان بُردن زبیدادی بود
بهر این حق بود اگر اهل ِدیار
پای طغیان بر زمین کرد استوار
هرکسی از ظنّ خود یار تو شد ١
بهر ِ آزادی گرفتار تو شد
زانکه استبداد ، او را دام بود
وز فریبت بستهء اوهام بود
بهر این حق بود اگر پیر و جوان
او به من پیوست و ما با کاروان 
رهنمون ، غداّر٢و رَه باریک بود 
«فیل اندر خانهء تاریک بود»
۳
بندی ِغوغا اسیر ِ قال و قیـل
بهر این حق رفت زیر پای فیل
از خدا گفتید و از اخلاق و دین
راهزن در کاروان بُد درکمین
عین ظلمت بود دور ِ روزگار
پرده می افکند ، دست ِ پرده دار
بهر این حق بود ، اگر در دام ِدین
ملـّتی دل باخت دراصحاب ِ کین !
دین و دل درباخت در قصّاب خویش
تا به کابوس اوفتاد ازخواب ِ خویش
قامت ِاندیشه اش کوتاه بود
لیک صد دیوار سّد ِ راه بود
مولوی آورده تمثیلی درست
نیک وصف ِ ملـّت و تزویر توست :
« روستایی گاو در آخور ببست
شیر گاوش خورد و در جایش نشست
روستایی شد در آخور سوی گاو
گاو را می جُست شب ، آن کنجکاو
دست می مالید بر اعضای شیر
پشت و پهلو ، گاه بالا ، گاه زیر
گفت شیر : ار روشنی افزون شدی
زهره اش بدریدی و دل خون شدی
اینچنین گستاخ زان می خاردم
که در این شب ، گاو می پنداردم ! »
۱
او در آن شب گاو می پنداشتت
یونجهء اوهام ِ خود می کاشتت
دزدِ گاو روستایی شیربود
دزدِ ملـّت، گرگ پُـر تزویربود
او نمی دانست گرگِ حیله گر
کرده آخور را ز خون ِگاو ، تر
گرگِ پـُرتزویر روحانی نما
راهزن در جامهء مرد ِ خدا ، 
گرگ پـُرتزویر ِ آخور بوده ای
پوزه و دندان به خون آلوده ای !
پوزه و دندان و قرآن و خدا
هرچهار آغشته ای در خون ما
باز از اخلاق می گویی و دین
وز حقوق ِ ملت ِ ایران زمین!
باز از خلق ِ خدا دم می زنی
نعرهء «حق مُسلـّم» می زنی ١
حقّ ملت را به تزویر و حیـَل
خورده ای در لـُقمه ای ضربُ العَجل
میوهء تاریخ او را چیده ای
حاکمیت را از او دزدیده ای
آدمیت را بر او کردی حرام
بسته ای او را به بندی روی بام
هردمش بیم ِ درافتادن دهی
بیم ِ جان در درّه ها دادن دهی
هر دمش تهدید دیگر می کنی
وآنچنان را آنچنان تر می کنی
مرد را از عُمر بیزاری دهی
حق زن را ذلـّت و خواری دهی
حق ِ کوشش نیست با ایرانیان
حق ِ پوشش نیست با ایرانیان
حق خورد و نوش را خود خورده ای
حق تاب و توش را خود بُرده ای
حق ندارد باده نوشد هیچکس
حق ندارد جامه پوشد هیچکس
حق ندارد نغمه بنیوشد کسی
۱
حق ندارد در هنر کوشد کسی
حق ندارد شوق دست افشان کند
بگسلد بند و دلی شادان کند 
ساز ممنوع است تا راهی زند
عشق ممنوع است تا آهی زند
سایه ممنوع است تا برعاشقان
لحظه ای آرامش آرد درجهان
اینهمه ممنوع اما دستِ ننگ 
با تو درصلح است و با انسان به جنگ
اینهمه ممنوع ، اما دست زور
با تو درهرآستین دارد حضور
اینهمه ممنوع ، اما دست ِ جور
هست با عمّال ِ تو در حال ِ شور
«اَمرهُم شورا» میان ِ ظلم و دین
۲
با تو دارد دستِ کین درآستین !
اینچنین حق کوبی و حق روبی ات
بهر یوسف گریهء یعقوبی٢ ات ، 
غیرتزویری عداوت کار نیست
خلق را جز دام ِ دیگربار نیست 
سفره ای گسترده تر بُگشاده ای 
وز اتم دامی دگر بنهاده ای
ازاتم دامی که گر ما اوفتیم
سوختیم و سوختیم و سوختیم !
این اتمبازی گـُجستک ٣ ذلتی ست
پالهنگی
۴ بر دهان ملتی ست
زین خیانت کشوری در دام توست
بَردهء زنجیری اوهام توست !
جان و تن تسخیر حرص وآزتو 
طعمه بیداد ِِ دوزخساز تو 
بهر جنگ ِ یَهوه
۵ و الله را
می فریبی خلق ِ نا آگاه را
چون حریق ِ کینه می آیی فرود
در عداوتگاهِ اسلام و یهود
آتش ِ کین را مُجدّد می کنی
جنگ موسی و محمد می کنی
جنگ موسی و محمد با اتمُ ؟
در ستادِ ارتش مُلای ِ قم ؟
کشور ایران بسوزد درحریق
خلق در دریای خون گردد غریق
وندراین میدان ِ بی رحم ِجدال
هستی ایرانی آید پایمال
ملت ایران فدای دین شود 
تا فلسطین از تو قـُسطنطین شود؟١
تا شود نامت قرین با نام ِ قـُدس
پرچم نُصرت زنی بربام قـُدس ٢؟
قـُدس بستانی ز اسرائیلیان
ارمغان داری به اسماعیلیان؟
وین میان ایران شود ویرانه زار ؟
بهر بوم و کرکس از ما یادگار؟
برفضای هورمزدِ روشنی
چیره گردد ظلمتِ اهریمنی
خنجر آهرمنی با د ست ِ دین
بردَرد دل زایزدِ ایران زمین
آنکه در تاریخ ما گردیده بود
شوم تر زین خفـّت آیا دیده بود؟
راستی را با چه درگیریم ما
کاینچنین در بند ِ تحقیریم ما ؟
ملت ایران ازین ننگ بزرگ 
چون تواند جَست ای استاد ِِ گرگ؟

برگشت به دانشگاه

شرح رنج اهل ِ دنشگاه بود
مثنوی را قصه ای جانکاه بود
غُصه آتش زد بر اندام ِ کلام
وان حدیث ِ دانش آمد ناتمام
وان حدیث دانشی مردان پاک
فخر ایران ، این شرف بخشان ِ خاک 
آنهمه عمری که خوبان باختند
تا به میهن رایتی افراختند
۱
همچو شمعی بهر ایران سوختند
تا به دانش پرتوی افروختند ،
اینک آن مقصود ِ رنج و راه ِ دور
هیزم است از بهر ِ نانت درتنور
اینک از آن کارگاه ِ سرفراز
فکر و فرهنگ آور و آینده ساز،
در توحّش پادگانی کرده ای
دزدِ رَه در کاروانی کرده ای
امنیت درسایه ات بر بام و در
گشته است از کیمیا نایاب تر
ذرّه ای آزرم درجان نیستت
رحمتی بر نوع ِ انسان نیستت
تا به کامت چرخ ِ دون گردد خوشی
وآسیایت گربه خون گردد خوشی
شرم بیگانه ست با دنیای تو
جزبه بی شرمی نپوید رای ِ تو
با وجودت آزو کین آمیخته
دُشنه از دین کرده و خون ریخته
آخته ست این دُشنه بر پیر و جوان
نیست انسانی ز شّرت درامان 
خاندانی غنچهء دلبند را
زادن و پروردن ِ فرزند را
بارِ جان، رنج ِ جهانی بُرده است
لحظه ها درلحظه ها بشمُرده است
تا تو در یک لحظه اش پَرپَر کنی؟
یادِ او داغ ِ دل ِ مادر کنی؟
لعنت ِ حق بر کبودین جامه ات
محو باد از این جهان هنگامه ات
ای دوصد نفرین به زُهد ِ قاتلت
وان به جلدِ حق ، وجودِ باطلت
این چراگاهت نه دانشگاه بود
باغ ِ وحشت را نمایشگاه بود
بر چنین دانشگهی زشت اندرون
یا خریت بود غالب یا جنون
اسب و استـَر جملگی دکتر شدنـد
آخور و اصطبل از ایشان پر شدند
شد ز اعجاز تو بهر مُشتری
چارواداری همان دانشوری
هرکه را بر تن سری ارزنده بود
یا وجودش بهر دانش زنده بود
خود ازین وحشتسرایت دور شد
یا به ترکِ کار خود مجبورشد
یا لجنزار تو خُردش کرد وخوار
یا بر او در بَست دست روزگار
یا زکشور رفت یا دِق کرد و مُرد
الغرض یک تن ز جورت جان نبُرد
خر که جمهور تورا آمد رئیس
گرچه آب ازجام خورد وجو ز دیس،
خُبره استادی بود دلخواه تو
دانشی مردی ز دانشگاه تو
دانشی مردی کسی ، اما خـَسی
خُبره ای رشگِ خران ِ قبرسی
گـِرد بر گـِردش سگان ِ پاچه گیر
تودهء پَستی حقیر اندر حقیر
ننگ انسانیتی در پیکری
وز حقارت پیشگان الاَحقری
۱ 
چشم بر تصویرشان کفـّاره جوی
لرزه بر اندام ِ شرم و آبروی
گر چنین گاوی ست استاد علوم
حق بیامرزاد آن قوم ظلو م
۲ 

یادی از روزگار دقیانوس
 

(حق بیامرزاد آن « اصحاب ِ غار»٣ 
کز توشان با آبرو تر بود کار
زانکه «اهل ِ کهف» چون زی شهر شد٤
نقدِ دقیانوسی اش بی بهر شد، ٥
سکه های خویش را بی ارز
۶ دید،
مقصد ِ خود را برون زین مرز دید 
کار ِ مردم را به مردم وانهاد
رفت و نام ِ نیک از خود جا نهاد 
شد به غار خویش زی خواب ابد
تا در این گیتی نگردد گِرد بَد 
رفت و سر درلاک خود زی غار خود
شد فرو در غیبتِ اعصار خود
شد فرو در خواب ِ جاویدان خویش
تا نگردد کارِ دهر از وی پریش
شد به غار خویش و با خویش آرمید
هیچ جاندار از وی آزاری ندید
لیک اصحابِ تو تا از خواب خود
همچو خرس خفته ای بیدار شد ،
ریش و پشم ِ خویش را پـُر پُشت دید
نقدِ دقیانوسی اش در مـُشت دید 
گفت با خود نان ِ ما در روغن است
وقت ِ ما خوش ، بخت ِ ما آبستن است
دست ِ « خیرُالماکرین» در کار کرد
۱
سکـّه بر کف راه زی بازار کرد 
نقدِ دقیانوسی اش ابزار ِ کار
گفت: « اناالمأمور مِن پروردگار!»
۲
گفت :« اینک ، سکـّه ها اعجاز من
هست با ساز ِ خدا آواز من »
گفت بعثت
۳ داد ما را حق به غار
تا شمایان را سرآید انتظار
تا جهان را رستگاری آوریم
نان گرم و آبِ جاری آوریم
تا شما را راه بنمائیم نیک
از شیاطین زی خدای لا شریک
گر شما را دیده می خواهد گواه
حجّت ما عکس ِما بر قرص ِماه ٤ 
نک به روی بام هاتان برشوید 
چهرهء مارا تماشا گر شوید
گر زما بُرهان طلب دارید بیش
حُجّت ما لای قرآن موی ریش١
خر شوید و خر شوید و خر شوید
زیر نور ماه غوغاگر شوید
گوش بسپارید با اصحابِ غار
تا درآردتان دمار از روزگار
تا برون آرد به ضرب تیشه تان
ریشه هاتان را ز خاک ِ بیشه تان !
اینچنین بُد بعثت ِ اصحاب تو
دیو و دَد بیدار گشت از خواب ِ تو
بود در کهف ِ تو دیو و دَد به خواب
ناگهان بیدار شد در انقلاب!
ناگهان بیدار شد مور و ملخ
باغ ایران را نه گـُل ماند و نه شـَخ
۱
باغ ایران بخشی از اغنام شد
غازیان را هیزم ِ حمّام شد
اهل دین برهستی ما کینه توخت
باغ ایران را به مطبخ برد و سوخت
کرد جاری بر زمین قانون غار
حدّ و تعزیر و قصاص و سنگسار٢
علم و صنعت بَردهء غار آمدند
جهل و دهشت را خریدار آمدند 
داربست و جرثقیل و کامیون
جمله شد در قتل ، ابزار جنون
کندن ِاندام ، قطع ِ دست و پا 
کار ماشین گشت در راه ِ خدا
یافت قانون حمورابی
۱جواز 
قدرِانسان با شُتر شد هم طراز
گشت دقیانوس میر روزگار
تا شود ایران و انسان هردو خوار

عیش شرعی در دولت قـِدیس ها

تا شود فحشا ، مقدس چون نماز
شرع گردد تختخواب ِصیغه ٢ساز
شرع گردد شارع بازار زن
از دل ِ گهواره تا گور و کفن
تا بسازد از اُناث و از ذکور
طُرفه
۳ کالایی دراطراف قبور
شرع گـِرد آرَد در اطراف بقاع
۴
تن فروشان را ز بهر ابتیاع
۵
آیه خوانند و تنی عریان کنند
عشرتی با سکه ای ارزان کنند 
نام این شغل کهن را بیش و کم
صیغه می خوانند شیخان ِ عجم
صیغه می خوانند تا شرم وعفاف
پر شود چون زُهد در زیرلحاف
تا بسازد روسپی گاهی وزین
دولتِ اسلامی ِ ایران زمین
دولت قدّیس ها مرتاض ها
۱
بوذر آموزان و سلمان سازها٢ 
سازد از ایران لجنزاری که هست
ننگشهر مَسکنت باری که هست٣ 
زان میان نیمی غریق ِاعتیاد
نیمهء دیگر نگونسر درفساد٤
روزها هرروز بهتر می شوند 
روسپی ها نوجوانتر می شوند
پیش ازین گرسنّ وسال ِروسپی
حدّ و مرزی داشت دراطرافِ سی
این زمان از معجز نعلین پوش
سیزده ساله است سنّ تن فروش
۵ 
دولت دینی هدایت می کند
کودکانش را حمایت می کند
بچه ها را پول تو جیبی دهد
دختران را مردِ تقریبی دهد
شوی عیاّشی به هر معصومه ای
می دهد «فی المُدّت المعلومه» ای
۱
گر به انکحتی تنی ساید به تن
شرع می شوید گناه ازمرد وزن
نور ایمان می خزد زیر لحاف
تن فروشی می شود عین ِ عفاف
عیش ِ شرعی عین ایمان می شود
شغل ِ فرزندان ِ ایران می شود !
خواهران ِ کیستند این بردگان ؟
وز که اند این زندگی گم کردگان ؟
راستی را دختران کیستند
خود اگرفرزند ایران نیستند ؟
خود اگر بر حال آنان ناله ای
سرنداده ست عمـّه ای و خاله ای؟
خود اگر در جستجوشان مادری
چشم ننشانده ست گریان بر دری؟
کیستند اینان که کسشان یار نیست ؟
نوعشان جز درخور بازار نیست ؟
کیستند اینان اگر فرزند ما
نیستند این کودکان ِ بی نوا ؟
با که باید گفت این دردِ غریب
وز که باید خواست ای « اَمّن یُجیب ؟!»
۱

درودی بر اصحاب کهف
 

بسته شد میخانه ، مسجد باز شد
زن فروشی کار مسجدساز شد
قلعه ویران شد به روی چند زن
این وطن شد قلعه براهل ِ وطن !
مسجد و کوی و گذر در قلعه است
بقعه و گور پدر در قلعه است
تکیه و بازار و سوق و شارسان
کارگاه و مکتب و بیمارسان٢ 
اینچنین ایران ِ اهل ِ روزگار
درمیان قلعه ای دارد قرار
قلعه ای از سنگ زهد و خشت دین
آبروی آسمان ، پخش ِ زمین
قحط شرم و اعتبار وعزّت است
دولت ارباب دین بر قدرت است
قدرت روح اللهی فرمانرواست
زین سبب ایران به خواری مبتلاست
قدرت اصحاب ِ « اُوفوا بالعـُـقود»
۲
ملـّتی در قعر و مُلا در صعود !
گر ترا اخلاق و دین زینگونه بود
کار ادیان از ازل وارونه بود !
گر ترا پیمان و عهد این بوده است
نام بیداد و ستم دین بوده است
داد ازین کهف تو و آن خواب تو
لعن و نفرین باد بر اصحاب تو
لیک بر اصحاب کهف ِ باستان
آفرین باد و درود از راستان !
زآنکه آنان آدمیّت داشتند
خویش را مردِ خدا ننگاشتند
بهر روزی چند مُلک و مال و جاه
دین نشد در چنگ آنان دام ِ راه
زان میان با خدعهء اعجازغار
کس نشد بر پیکر مردم سوار
کس نگفت اینک منم در این جهان
نایب ُالحق مَهدی آخرزمان
۱
آمدَستم تا شوم شاه ِ شما
قـُدوهء دین، اُسوهء راه شما
۲
تا ولیُ الامر اهل روزگار
گردم اندر سایهء پروردگار
کس نگفت از غار می آیم برون
تا روان سازم خدا را نهر خون !
چون تو کس دعوی دینداری نکرد
قدرت از ملـّت طلبکاری نکرد 
تاج بر عمّامه اش آذین نشد
دست و دستارش به خون رنگین نشد
چون تو کس زاصحاب کهف ِاوّلین
دین به قدرت درنیالود اینچنین !
با ریاست ها دم ازآئین نزد
وز سیاست ها ، لجن بر دین نزد!
نیمه شب در کوی و برزن درنکوفت
کودک و پیر و جوان را سر نکوفت
دست درخون جوانمردان نکرد
خانه را برخاندان ویران نکرد
نقد دقیانوس را با خویش بُرد 
کارِ مردم را به مردم واسپرد
دین خود را برُد زی غاری که بود
تا ابد در خلوتِ ژرفش غنود ١
راستی را خاک این اصحاب غار
برسرت باد ای فریب ِ روزگار!
حق ببارد برسرت ای اهل رنگ
آنچه باقی ماند از آنان خاک و سنگ!
نی غلط شد ، حیف خاک و سنگ غار 
فضلهء سگ بر سرت ای نابکار ! )

مثنوی از راه پیشین شد به دور
زانکه کرد از غار ملایان عبور
بود از اوضاع دانش در گله
یک دو منزل دور ماند از قافله

دانش درچاه ِ مهدویت 

حال ِ دانش ها چنین است این زمان
بسته در زنجیر ِ چاه ِ جَمکران
جَمکرانیات علم ِ مطلق است
اوستادش آن رئیس ِ احمق است
بُله وکین اندوده ای در مغز و پوست
شیشهء عمر زمان در دست اوست
دستِ دیگر در کفِ صاحب زمان
باراِلاها بشنو از ما اَلاَمان !
۱
الاَمان زین شرّ حاکم بروطن
الاَمان زین جبر ، زین جهل کهن !
الامان ازجور مشتی نانجیب
زین عداوت، زین قساوت، زین فریب
این دروغ ، این حیله ، این تزویر و رنگ
این توحُش ، این ظلام ، این داغ ننگ
الامان از الامان هایی که هست 
زین دَدان غاصب ِ قدرت پرست
زین ستمکاران رذل ِ دین فروش
درعداوت چون صدارت سخت کوش
درجنایت چون قساوت
۲ سنگدل 
دست خونین شان به قرآن مُتـّصل
در چراگاهِ رذالت می چرند
لیک دائم نام مَهدی می برند
در کنار چاه نفت افکنده خوان
نام ِ مَهدی شان بوَد وردِ زبان
ننگشان در رای جاری وین عجب
رای ننگین شان به مَهدی منتـَسَب
۳ 
رای ننگین شان ز چاه جَمکران
می رسد هرلحظه از صاحب زمان !
ابلهی بنهاده روز نصر را
کـُرسی ِخالی ولیّ ُالعَصر را
در کنار سفره اش بـُشقابکی
قاشق و چنگال و تـُنگِ آبکی
تا اگر ظاهر شود صاحب زمان
تازه باشد حضرتش را آب و نان !
ملتی زینگونه استهزا شده ست
عقل در فرهنگ او حاشا شده ست
روح ِ بی رنگی به رنگ آلوده اند
نام مَهدی را به ننگ آلوده اند
زینهمه ننگی که با نام ِ وی است
زهرِ صد افعی که در کام ِ وی است
زین به ظاهر دوستان شرمنده است
آبرویش پاک ، بی آینده است
گر چنین پَستند «یاران ِ امام»
گو بماند غیبت ِ وی بردوام
خود گر اینانند یاران ِ ظهور
تا ابد باد این ظهور از وی به دور
گر علمداران ِ وی اینان بُدند
وین خدا ترسان و بهدینان بُدند ؛
۱
خود گر این بود آن نوید ِعدل و داد
رحمت ِ حق باد بر ابن زیاد !
خود گر اینان یاورِ مَهدیستند
وین علمداران ِ بدعهدیستند ،
گر مقیمان ِ حرم ، ای پرده دار
این گروه ِ ناکسند و نابکار
تا قیامت ای خدای ماه و هور
مَهدیت را منع فرمای از ظهور
هرگز اورا اسب آتش پا مده
لشکرش را رُخصت و ویزا مده
تیغ انسان کُش منه درچنگ او
نهرخون جاری مکن در جنگ او
دین به نام ِ او به ننگ آغشته اند
وآنچه باید کـُشت ، اینان کـُشته اند
درمیان باغ و راغ و کوه و دشت 
از رکاب جانیان خون برگذشت ٢ 
آنچه باید سوخت ، اینان سوختند
تا ردای جاه بر تن دوختند
آنچه باید کِشت اینان کِشته اند
وآنچه باید رِشت اینان رشته اند
آنچه باید بافت ، اینان بافتند
وآنچه باید تافت ، اینان تافتند
تاروپودی نیست کزهم نیست باز 
ارزشی بر جای نی جزنفت و گاز 
وینهمه گویند در دست« خدا» ست
زانکه بر ما «آیت ِ وی» پادشاست !
آیت اویند و خیر الحاکمین ٢ 
نایب برحق مَهدی بر زمین
آیت ِ اویند و چون او چیره دست
پس ظهور حضرتش بی فایده ست
چون« ولیُ الاَمرِ» ما دستِ خداست 
صد که آمد پس نود هم پیش ِ ماست
چون بود دست خدا دستِ ولی
دست ِ روح الله و دست سیدعلی
پس دگر در دستِ مَهدی نیست کار
خلق را بی حاصل است این انتظار 
ای خدای کوه و دشت و خاک آب 
مهدیت را برنیانگیز از غیاب!
واهـِـل او را درغیابی جاودان
تا نیالاید به خون دست و دهان
زانکه نوّابان هنر فرموده اند
وآنچه باید را به خون آلوده اند!

اِنـَـّمـانـَحنُ تائبـون !١

شیخ ، ما را مُبتلا می خواست کرد
نقره بودیم و طلا می خواست کرد
چون طلا تاراج و تالان گشته ایم
وز طلاگشتن پشیمان گشته ایم
حجّتی گر رنج ِ ما را حِس کند
مرحمت فرموده ، ما را مِس کند
زانکه زندان ِ زرند این حاکمان
زر به زندان اندرند این حاکمان 
غاصبان دِسپوت ِ شرعند و دین
۲ 
سلطه گر با نام ربّ العالمین
تختِ استبداد دین ، دام ِ خداست
زانکه بیداد است و با نام خداست
زانکه انواع جنایت درجهان
پوشش دین دارد از این جانیان
دزدی و آزار و قتل و ظلم و زور
در لباس شرع می یابد ظهور
شرع مسئول فساد و پَستی است
زانکه سُکـّاندار
۲ کـُلّ ِهستی است 
زانکه شیخی میرِ کـُلّ ِکشور است
مرجَعش قرآن و حقّــّش داور است
۳
تاج بنهاده َست برعمّامه ای
خنجری بسته ست روی جامه ای
پنجه ای بر تیغ و دستی بر کتاب
کشوری را کرده غرق ِ منجلاب
پس در این هنگامهء جور و فساد
فقر ، نادانی، رذیلت ، اعتیاد
دزدی و فحشا و قتل و ارتشا
بر زمین جاری ست با نام خدا
رحمشان چون شیرهء زقوّم تلخ
۱ 
عدلشان ننگین تر از دیوان ِ بلخ
۲
مایهء شـَر ذات این نظم است و بس
لیک نیرو گیرد از دین، هرنـَفـَس
لیک نیرو گیرد از آیات ِ حق
تا به ننگ آلوده دارد ذات ِ حق
شر همان احکام ِ استیلاگر است
حُکمفرمایش به صدر منبر است
حکمفرمایش جمارانپایتخت
۳
ما نگون بخت و اراذل نیکبخت
دشمنی رهدار و غولی راهبر
نام ِ مَهدی نقر
۱ بر داس و تبر
شر همان مشروعیت بخش ِ بدی ست
ظلم ِ ابلیس است و نامش ایزدی ست
حق چه می جویی؟ مجو ! بی حاصل است
زآنکه حق اینجا نقاب ِ باطل است
حق چه می جویی؟ مجو ! کاینجا دروغ
دین ِ حق را می دَمَد بر طبل و بوق
حق چه می جویی ؟ مجو ! کاینجا فریب
نام ِ حق را کرده است اورنگ و زیب
وینچنین شد رای شان در جلد دین
مُـقتـرَن با رای ربّ العالمین
۲
بگذریم از ننگشان و رایشان
پَستی ِپیدا و ناپیدایشان
هـَمّ و غمشان در بلاهت پروری
وین خِرَد سوزی ، جهالت گستری
وین خـُرافاتی که حاکم کرده اند
خر بر ایرانی مُعلـّم کرده اند
نقل ِ دانشمند و دانشگاه بود
شب دراز اما سخن کوتاه بود
گر چنین پَستند « اهل ِ علم و دین»
آفرین بر جهل ِ دجـّال آفرین !
گر چنین پَستند این دجّال ها
رحمت حق بر نئاندِرتال ها ١
گر چنین پستند این فرتوت ها
آفرین بر رفعت ِ ماموت ها
۲ 

اهلی کردن اهل دانش 


اینچنین درزیر تیغ ِ اهل ِ جهل
اهل علم و دانش آمد اهل ِ اهل 
اهل ِ دانشگاه ها اهلی شدند
اهل در احوال ِ نااهلی شدند
مُشتِ پشمی ساخت از مُشتی شـَقی
۳ 
عادلی عالـِم ، مُرادی متـّقی
۴
نقش ِدانش خورد بر جلدِ چُماق
معجزِ جهل است هذاالاتفاق
۵ 
معجزِ جهل است این بنیادِ شوم
اهل ِدارالحُمق در دارالعلوم
۱ 
پس به جور صعب یا انعام سهل ٢
اینچنین شد علم و دانش یارِ جهل٣
علم شد کالای پَست ِ بی بها
همچوشیئی درخور بیع و شری
۴
پس روان در حُجره و بازار شد
درخورِ سرمایهء تـُجـّار شد
قصّه کوته آنچنان شد اینچنین
جمله از اعجازِ کین با نام ِدین
جمله از اعجاز جهل ِ کارساز
این خِرَد ویرانگر ، این هستی گداز
زور و نیروی بلاهت درعوام
ابلهان مأموم و شیاّدان امام
هستی ِ اهل ِ خِرَد در حَصر و بند
۵
جهل بر کار ِ جهان پیروزمند
اینچنین شد دانش ِ عهد ِ جدید
ظالمان را عبد و ظلمت را عبید!
زین خرافاتی که جهل انگیخته ست
بر جهان خاک ِ توحّش بیخته ست
زین توحّش آدمیت مُنزوی
دست رذلان برخِردمندان قوی
وینچنین سی سال ، روز و ماه و سال
زیر پای جهل ، ایران پایمال
روزِ جهل و ماه ِ جهل و سالِ جهل
عرصهء این خاک دراشغال ِ جهل
دانش و آزادگی در این دیار
شد زمکرِ اهل ِ دین ، بنده ی دلار 
زی جهنم مستقیم است این صراط
۱
انحطاط است ، انحطاط است ، انحطاط !

آرزوی جهل درمقهور کردن دانش
 

گرچه خود جز آرزوی جهل نیست
علم را مغلوب کردن سهل نیست !
نیروی دانش ز کینشان برتر است
آتش ِ بنهفته در خاکستر است
آتشی بنهفته در ژرفای جان
نفی شب را چون چراغ ِ آسمان
رغم ِ عصری کاین تباهی کینه توخت
عاقبت آن شُعله برخواهد فروخت
عاقبت خورشید را پیروزی است
بُرد با فردای ظلمت سوزی است
بُرد با عشق است و فردا دور نیست
نور اگز ظلمت نسوزد نور نیست
علم اگر مستخدم ِ جهل آمدی
عالِمش از عالَـَم ِ جهل آمدی 
علم آینده ست ، علم آبادی است
آدمی را کوکب ِ آزادی است
علم را با غار ِ غولان کار نیست
بی خِرَد را ارزش و معیار نیست
جاهلان گرچند روزی برزمین
جهل می ورزند و کین در جلدِ دین
پردهء تزویر برخودمی تنند
گورخود را خود به دانش می کنند
راستی را « اِنَّ اوهَن اَلبَیوت»
سست باشد مثل « بیت العنکبوت»
۱ 
کی پریروزش تواند کاربست 
آنچه فردایی و پس فردایی ا ست ؟
جاهلند اینان که علم ، ابزارشان
گشت و استقرار ِ ظلمت کارشان !


دستهای آلودهء تکنوکراسی


وینچنین ای دین نقاب ِ پَستی ات
مرگِ آزادی ضمان ِ ١هستی ات
علم و دانش را به بازار فـِتـَن
کرده ای ابزار ِ جهل ِ خویشتن :
اهل ِصنعت می فروشد فنّ ِخود
تا تو یار او شوی از ظنّ ِخود
۲
اهل تکنیک و فنت در پیشگاه
بهرِ نانی سر به زیر و سر به راه
ریزه چین ِ خوان ِ غرب ِ کافرند
ظلمت و جهل ِ تو را صنعتگرند
میکنی در جیبشان مُشتی دلار
تا به زیر سایهء پروردگار
ضربت ِ ماضی به مُستقبل زنند
۳
تیغ ِ بیداد ِ ترا صیقل زنند
بهر هر بانگی که برهر طبل ِ توست
صد مهندس بسته در اسطبل ِ توست
صد مهندس ، هریکی مشغول ِ کار
در کنار ِ آخوری غرق ِ دلار
دکتـُر، اما لایق ِ کنّاسی اند 
لشگر بی شرم ِ تکنوکراسی اند
لشگر بی شرم ِ بی اخلاق ها
در شرف لاغر به مِکنت چاق ها
این حقیران گر نبودندت مُرید
ننگ ِ نامت بود از ایران ناپدید
خودفروشانند و دانش پیشگان
ننگ ِ انسانند این بی ریشگان !
کاسبند و کاسبند و کاسبند
تـُف بر آن علمی که اینان صاحبند
تـُف بر آن علمی کزین سان سهل ِسهل 
کـُرنش
۲ آرَد بهر مُزدی پیش ِ جهل 
فکر اگر در مغزشان کالا نبود
مُشتریشان «حضرت ِ آقا» نبود
خودفروشان را شرف باشد فزون
زانکه فکرش گشته کالایی زبون
کاو تن ِ خود را به غارت می برد
وین وطن را زی تجارت می برد
او تن ، اما این ، وطن دارد به دوش
بر سرِ بازار ، از بهر ِ فروش
با چنین دانش پژوهانی رذیل
حق به ایرانی دهد صبرِ جمیل !




یادداشت ها
۱ ــ ناداشت: نبهره ، ناکس ، بی شرم و حیا. ۲ــ بی حفاظ : بی شرم، بی آزرم، وقیح. دون: پَست.
١ ــ بی حفاظ : بی شرم، بی آزرم، وقیح. دون: پَست.
۱ ــ اَمــَل : آرزو ۲ــ اُمّ الفساد : مادر فساد. سرچشمه و منبع شر.
١ و
۲ ــ نصرت : پیروزی. بالاِرعاب : بالرُعب ، با وحشت افکندن و ترس در دلها افکندن،تروریسم. 
مصرع می گوید : پیروزی ابلیس به واسطهء وحشت افکنی و تروریسم واقعیت یافت
۳ ــ کم زدن : تظاهر به عجز کردن و فروتنی نشان دادن. . 
......................................
١ ــ « هرکسی از ظن خود شد یارمن وز درون من نجُست اسرار من » ( مولوی)
۲ ــ غدّار : پیمان شکن ، حیله گر و مکار ، خائن .
۳ ــ « پیل اندر خانهء تاریك بود عرضه را آورده بودندش هنود» 
بیت از مولانا و آغاز داستان معروف فیلی است که در تاریکی بود و مردم در تاریکی بر اعضای او
دست می سودند وهرکس به قدر فهم خود و با توجه به تصوری که از آن عضو فیل داشت سخنی 
می گفت وتصویری ارائه می کرد.
.........................................................
۱ ــ مثنوی مولوی دفتر دوم
١ ــ حق ّ مسلم : این شعاری است که در چند سال اخیر مطرح می کنند تا ضمن بازی با عواطف ملی و میهنی مردم آنان را فریب دهند و به دفاع ازسیاست های دهشتناک و شیطانی و مخاطره آمیز اتمی خود برانگیزند. اتم خواهی حکومت سرکوبگر و متحجر دینی را «حق مسلم» مردمی اعلام می دارند که طی سی سال از او حق حیات و حق انسانیت و حق حاکمیت و حق آزادی و حتی حق برخورداری از مذهب را به انواع حیله ها و شگرد های خونبار و جنایت آلود ، از وی غصب کرده اند!
........................................................
۱ ــ بنیوشد : از نیوشیدن ، به معنی گوش دادن و شنیدن و نیک شنیدن . 
۲ ـ امرهُم شورا : مأخوذ از آیهء :وَأَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ
١ ــ امرهُم شورا : مأخوذ از آیهء :وَأَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ .
(سورهء
۴٨ ،آیهء٣٨) یعنی: وكارشان درميانشان مشورت استو ازآنچه روزيشان دادهايم انفاق مىكنند. 
٢ ــ یعقوب : یکی از پیامبران بنی اسرائیل،پدر یوسف بر اساس داستان های کتاب مقدس و قرآن.
٣ ــ گجستگ : لعنتی ، ملعون ، شوم
۴ــ پالهنگ : افسار ، مهار ، کند. 
۵ ــ یهوه : نام خدا در مذهب بنی اسرائیل و در تورات
................................................................................................
١ ــ قسطنطین : قسطنطنیه ، کنستانتیوپل ، استانبول.
٢ ــ قدس : بیت المقدّس . 
....................................................................
۱ ــ رایت : پرچم . افراختن : برافراشتن .
۱ ــ الاحقر : حقیر ترین ، کوچک ترین ، خرد و خوار ترین.
۲ ــ قوم ظلوم : قوم ظالم . مأخواذ از آیه قرآنی : «إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا» (سوره: ٣٣, آیه:٧٢ ) یعنی :
راستى را که اوستمگرى نادان بود.
٣ ــ اصحاب غار : گروهی که به دلیل اعتقاد خود از چنگ مستبد خود رأی و شقاوتگر رومی (دسیوس) 
گریختند و به غاری پناهنده شدند و درآنجا خفتند و طبق روایات سامی و قرآنی پس از سیصد سال
ازخواب برخاستند و به شهر آمدند وسکه های خود را از رواج افتاده یافتند و به غارخود بازگشتند و
به خواب ابد فرو رفتند.
٤ ــ اهل کهف : همان اهل غار و اصحاب غار ند . کهف به معنای غار است. ٥ ــ بی بهر : بی بهره . 
۶ ـ بی ارز : بی ارزش. 
..........................................
۱ ــ خیر الماکرین : مأخوذ است از آیهء: وَمَكَرُواْ وَمَكَرَ اللّهُ وَاللّهُ خَيْرُ الْمَاكِرِينَ .(سوره ٣. آیهء ۵۴).
یعنی : و [آنان] مكر ورزيدند و خدا [نیز] مكر ورزید و خداوند بهترين مكرورزان است.
۲ ــ اناالمأمور مِن پروردگار : یعنی من مأموری از جانب پروردگارم.
٣ــ بعثت : زندگی دوباره ، برانگیختن ، رستاخیز، رسالت ، فرستادن. 
٤ــ در ماههایی که نا آرامی ها و شورش های سال
۱۳۵۷ در ایران اوج می گرفت و به هنگامی که رهبری شورش ها را ازنجف به پاریس منتقل کرده و رسانه های رسمی و رادیو تلویزیون فرانسه ومغرب زمین را در اختیار او نهاده بودند تا با دست باز و با «آزادی ودموکراسی کامل» برنامهء ویرانسازی ایران را به پیش ببرد، از سوی ملا ها در میان مردم ایران شایع شد که عکس «امام » در ماه است و نیز شایع کردند که موی ریش ایشان در سورهء بقره یافت می شود و مؤمنان می توانند آنرا در جوف قرآن خانهء خود مشاهده کنند. این داستان هزل آمیز وغم انگیز در تاریخ ساده لوحی عوام الناس ایرانی ـ که متأسفانه بسیاری از خواص راهم در بر می گرفت ـ به ثبت رسیده است.
........................................
۱ ــ شخ : شاخه ، گیاه
٢ ــ این اصطلاحات و این روش ها مربوط به قواعد کیفری عهد عتیق و پیش از عهد توراتی هستند که از طریق سنت اقوام و قبایل کهن عرب و نیز ازطریق کتاب مقدس وارد قرآن شده و پدر بشریت را سوزانده است. و نهایت بیچارگی و بدبختی در آخر قرن بیستم نصیب ایرانیان شد که مشتی ملا برمقدرات آنان دست یافتند و بر آنان حاکم شدند و اینک سی سال تمام است که به دستاویز این قواعد کیفری دوران عتیق و با نام دستورات قرآنی و به نام خدا ، ملت ایران را آزارمی دهند وشکنجه می کنند و به قتل می رسانند
........................................................................................
۱ــ حمورابی : حمورابی یکی ازپادشاهان بابل بوده است (ا22۱۷۹۵ تا ۱۷۵۰ پیش از میلاد). است. این فرمانروای قومی ِ بسیار کهن دستورات و قواعدی را بر سنگ حک کرده بود که به قوانین حمورابی مشهورند. متن این قوانین بدوی که به دوران پیش از عهد عتیق و پیش از تورات تعلق دارد ، به خط میخی نوشته شده و شامل ۲۸۲ ماده در باب حقوق جزا و حقوق مدنی و حقوق تجارت است. 
٢ــ صیغه ساز: صیغه کننده. در باره صیغه رک. یادداشت : ص
۵۳
۳ــ طُرفه : چيز تازه و نو و خوشايند. شي عجيب ، شگفت آور. شعبده باز، حقه باز. 
۴ــ بُقاع : جمع بُقعه ؛ خانه ها، سراي ها. اماکن مقدس . ۵ ــ ا بتیاع : خریدن 
............................................
۱ ــ قدیس ها : مقدُس ها . طیبین و طاهرین. مرتاض ها : جوکی ها ، زهـّاد وعُبّـاد 
٢ ــ بوذر : ابوذر غفاری. سلمان : سلمان پارسی . دوتن ازصحابهء پیامبر و مشهور به زهد و پارسایی ٣ ــ مسکنت : مفلسی . ذلـّت . مسکنت بار : ذلت بار . فلاکت بار.
٤ ــ نگون سر : نگونسار . سرنگون. 
۵ ــ بر اساس آمارهای رسمی و دولتی می گویند که معدّل سنی زنان خودفروش ـ به برکت حکومت
دین و اخلاق ـ از سی سالگی به سیزده سالگی کاهش یافته و از زنان میان سال به کودکان ایرانی
سرایت کرده است.
..................................................
۱ ــ « فی المدت المعلومه» : بخشی از فرمول شرعی و جادویی( به زبان عربی) ست که زنی را برای مدت معلومی درقبال پول یا شیئ معلومی به مرد مؤمنی« حلال» می کند و اصل این فرمول این است : مرد میگوید : « انکحت و زوجت فی المدت المعلوم بصداق المعلوم». یعنی : آیا تن خودت را برای مدتی معلوم و به بهایی معلوم در اختیار اینجانب قرار می دهی؟ و زن می گوید :« انکحتک و زوجتک فی المدت المعلوم بصداق المعلوم » یعنی : آری من خودم را برای مدت معلوم و در قبال وجه معلوم در اختیار تو قرار می دهم ! این است فحشای مقدس و مشروع همه
گیر وبی بازخواستی که به پشتوانه نهاد های دولتی و مذهبی سی سال است درایران رایج است و جامعه را تا مغز استخوان به فساد آکنده است! رک. زیرنویس صفحه ١
۶.
.........................................................................
۱ ــ امّن یجیب: اشاره است به آیهء قرآنی: « أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ»
(١- سوره:
۲٧ ,آیه: ۶۲) یعنی : آيا [كيست] آن كس كه درمانده را چون وى را بخواند اجابت مىكند و گرفتارى را برطرف مىگرداند؟ 
٢ ــ بیمارسان :. بيمارستان .ومارسان ومارستان نيز گفته اندو بتازی دارالشفاء می خوانند.
۲ ــ اُفوا بالعُقود: مأخوذ است از آیهء قرآنی : « يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ أَوْفُواْ بِالْعُقُودِ...» (۱- سوره: ۵ , آیه:۱) یعنی : اى كسانى كه ايمان آوردهايد به پیمان ها [و قراردادهای خود] وفا كنيد. 
..................................
۱ ــ مستبدین دینی دوران ما تهی از هرگونه آزرمی ، خود را دست حق و نایب و جانشین خدا و رابط و نمایندهء امام زمان می شمارند و دعوی آنها در برخورداری از حقوقی که تصاحب کرده اند ازدعوی مهدویت برتر وآزمندانه تر و با آب و نان تر است. بنا براین درصورتی که رسماً دعوی مهدویت کنند، منافع آنها به خطر خواهد افتاد و اشتهای آنان فروکش خواهد کرد. و تنها ازین روست که خاضعانه و با فروتنی دروغزن و کاذب دربرابر «نفس اماره» مقاومت و به دعوی نیابت امام اکتفا می کنند و مبلغان خود را از چنین دعوی هایی مانع می شوند و صیت «اناالمهدی» نمی زنند تا به نام نایب و رابط مهدی هر آتشی که می خواهند بسوزانند و هر رذیلتی که می توانند برجهان جاری کنند .
۲ ــ قــُـدوه : پیشوا ، مقتدا . اُسوه : پیشوا ، مقتدا . همچنین به معنای صبر نیز آمده است. 
١ ــ غنودن : خفتن ، آرمیدن
۱ ــ الامان : به تو پناه می بریم . کمک ! کمک! 
۲ ــ قساوت : سنگدلی ، بی رحمی ۳ ــ منتَسَب : نسبت دارنده با کسی ، نسبت داده شده.
..............................................
۱ ـ بهدینان : صاحبان بهترین دین ها، خوش مذهب ها
٢ ــ در اخبار و افسانه ها می گویند روزی که امام غایب ظهور کند با ظلم آنچنان مبارزه ای خواهد کرد و از ظالمان آنقدر خواهد کشت تا «خون به زیر رکاب حضرتش برسد»! و لابد به تأسی از این خون ریزی وعده داده شده بود که مدعیان نیابت او در عصر ما آنچنان ا فرزندان مظلوم ایران خون ریختند که از رکاب که سهل است،از بال هواپیما های بمب افکن دنیای مدرن (که در اختیار گرفته و تصاحب کرده اند) نیز برگذشت! فاعتبروا یا اولوالابصار!

٢ ـ خیر الحاکمین : نیک ترین حکومتگران ، نیک ترین داوران . اشاره به آیات قرانی و از آن جمله به این آیه است: فَاصْبِرُواْ حَتَّى يَحْكُمَ اللّهُ بَيْنَنَا وَهُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ (سوره 10 ، آیه 109) شكيبا باش تا خدا [ميان تو و آنان] داورى كند و او بهترين داوران[ حاکمان و حکومتگران] است.
......................................
١ ــ همانا ما از توبه کارانیم
۲ــ دسپوت : مستبد ، خودکامه ، دیکتاتور 
۲ ــ سکاندار : فرمانفرما ، راهبر و فرماندار۳ ــ داور : قاضی و داوری کننده . حقش داور است : داوراو حق (خدا و راستی ) و داوری او بر حق و بر اساس حقیقت است.
.....................................................................
۱ــ زقّوم : گیاه اسطوره ای جهنم است که میوه های آن تلخ و زهردار ند.
۲ــ دیوان ِ بلخ: دستگاه داوری و عدالت شهر بلخ که در تاریخ و داستان به بی بیدادگری وحق کشی شهرت یافته است. 
۳ ــ جمارانپایتخت : کسی که جماران (روستای مشهور و بد یمنی در اطراف تهران) پایتخت اوست. 
۱ ــ نقر : کوبیدن، کنده کاری. ۲ ــ مقترن : یار شونده ، قرین شونده ، رفیق . ــ رب العالمین : خدای دو جهان
........................................
١ ــ نئاندرتال:« انسان نئاندرتال» یا(
Homo neanderthalensis) یا«نئاندرتال» در واقع گونه‌ای ازانسان‌ها 
بودند که در اروپا و قسمت‌هایی از غرب آسیا، آسیای مرکزی و شمال چین (آلتای) سکونت داشتند. اولین نشانه‌ها از نئاندرتال‌های اولیه به حدود
۳۵۰ هزار سال پیش در اروپا بازمی‌گردد. ظاهرا حدود ۱۵ هزار سال پیش یعنی بعد ازمهاجرت انسان امروزی به اروپا نسل این انسان‌های اولیه منقرض شده اند.[ظاهراً می باید جای خودشان را به رهبران دینی ـ سیاسی امروز ما ایرانیان سپرده باشند. تأیید یا تکذیب این فرضیه بماند بر عهدهء زیست شناسان و دانشمندان باستان شناس وحکمای علم اخلاق و نیز مورخان و محققان دین پژوه!]
۲ ــ ماموت : (mammouths ) حیوان بزرگ جثهء پستاندار ماقبل تاریخی که در دوره چهارم زمین شناسی و از حدود هشت ملیون سال پیش روی زمین می زیسته اند و آخرین آنها تا حدود 5200 سال پیش دراطراف سیبری دوام آورده بوده اند .ماموت ها در واقع اجداد فیل ها محسوب می شوند.
..................................................................
۳ ــ شقی : شقاوتگر ، سنگدل ، بی رحم . ۴ــ مراد : پیشوا ، رهبر. متقی : پرهیزگار، با تقوی، مؤمن و بخدا ۵ ــ هذاالاتفاق : این اتفاق ، این رخداد. 
............................................................................
۱ــ دارالحُمق :خانهء بلاهت ، سرا و محل و جایگاه حماقت. دارالعلوم: خانه و سرا و محل و جایگاه دانش ها، دانشگاه. ٢ــ جور صعب : زحمت دشوار . رنج طاقت فرسا ٣ــ انعام سهل : نعمت بخشیدن ساده . دهش آسان. مفت بخشی . ۴ ـ بیع و شری (شرا) : خرید و فروش۵ ــ حصر : حصار ، زندان ، بند.
......................................................
۱ــ صراط : صراط : راه . راه راست . شارع.
........................................................
۱ ــ اشاره به این آیهء قرآنی ست که می گوید : « وَإِنَّ أَوْهَنَ الْبُيُوتِ لَبَيْتُ الْعَنكَبُوتِ» ( آیهء ۲٩ سورهء۴۱) 
یعنی : و در حقيقت اگر مىدانستند سستترين خانهها همان خانه عنكبوت است .
...........................................................................................................................................
١ ضمان : ضامن
۲ ــ هرکسی از ظنّ ِ خود شد یار من وز درون من نجُست اسرار من . ( مولوی)
۳ ــ ماضی : گذشته . مُستقبل : آینده

...................................................................

کسانی که مایل به داشتن این کتاب یا  کتابهای دیگر م.سحرند می توانند به نشانی ایمیل  سراینده
یا ایمیل ناشر  به نشانی زیر تماس بگیرند

هیچ نظری موجود نیست: