۱۰ دی ۱۳۹۱
سیروس جان
«ای آشنا» که روشنی شعله زیستی
چونین شبی چگونه ببینم که نیستی؟
برای دوست نازنینم،
انسان والا، دانشور، و رفیقی که چون او کمتر یافتم، اندیشمند و ادیب با ذوق روشن اندیش
شعرشناس هنر دوست آزادهای که عاشق ایران و آرزومند آزادی برای مردم کشورش بود، دیشب
لحظههای واپیسین زندگیاش را در بیمارستان طی میکرد و من به یاد او پشت این کامپیوتر
نشسته بودم و شعر زیرا را مینوشتم: «ای آشنا» یی که این شعر با آن آغاز میشود همان
دوست مهربان و همزبان و همدل تنهایی و غر بت من سیروس آرینپور است که دیشب رخت کشید
و فضای غربت من و یاران فراوانش را در این گوشه و آن گوشهء جهان غم آلوده و تنگتر
کرد.
او که خود صاحب «وجدان
بیدار» بود همچنان که در دوران دانشجوییاش در ترانهای سروده بود :
پرستویی شد و پرپر زنان رفت
به صحراهای بینام و نشان رفت
........................................
سیروس جان که روشنی شعله زیستی
چونین شبی چگونه ببینم که نیستی؟
دردا که روزگار تو کوچکتر از تو بود
همسایهء تو بود و ندانست کیستی !
از چیستی چه پُرسم و آن بیغباریات
در ظلمتی که ره نگشاید به چیستی؟
دانم تونیز با دلِ دریائیات همان
موج روندهای که به دریا نایستی !
پرپر زنان پرستوی غربت شدای دریغ
طبع فرشتهات، که شتابِ پریستی
ای کاش با صدای دلت میگریستم
آن روزها که با دلِ من میگریستی !
دی با تو قصهها ست که ناگفته مانده بود
امروز راوی از چه بگوید که نیستی؟
م. سحر
۳۰/۱۲/۲۰۱۲
این چند رباعی هم دیشب هنگامی که سال نومسیحی آغاز شد به یاد او
نوشته شدند :
1
آن نغمه شناس یار من دی پر زد
با جان ِ قفس شکسته اش بر در
زد
امروز ندانم چه رهی ساز کنم
کاین ساز به پرده زخمه ای دیگر
زد
2
آن خنده و آن صفا و آن راستی
ات
می بُرد به کامِ نیستی ، کاستی ات
از خواستنی های جهان بود همین
:
آزادی آدمی ، بهین خواستی ات
3
با آن که ز غوغای جهان رست آن
دوست
بر کار جهان چشم فرو بست آن
دوست
اینجا ، بنشسته پیش چشم است آن
دوست
تا هست در آشیان ِ دل ، هست آن
دوست !
1/1/2013
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر