گفتن ندارد ...
۲۴ فروردین ۱۳۹۲
گفتن ندارد
......................................................................................
گفتن ندارد ...
چو خوابی که با جان خود ، تن
ندارد
من آن داستانم که گفتن ندارد
چه گویم ز خوابی که هرگز ندیدم
به گِردِ سرابی که دامن ندارد
؟
فشرده ست عمری به سلّول آنی
وجودی که پیوند با من ندارد !
همه هرچه بگذشت گم شد در آهی
هبا
ماجرایی مدون ندارد !
همه گوش بودی فراموش بودی
فراموش بودن که بودن ندارد
!
غباری که بر چهرهء جان
نشسته ست
از آئینه هردم زدودن ندارد
!
دریغامگو ، لحظه را صرف
حسرت
مکن ، زانکه حسرت فزودن
ندارد !
م.سحر
13/4/2013
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر