۲۲ آبان ۱۳۹۲

چند شعر تازه از ماه نوامبر 2013



















 چند شعر تازه از : م.سحر

  با  کودک دورهء طلایی

یاران خوشا به حال شما باد
کاین عصر ِ ما نه عصر شما بود
خوش باد روزتان که نبودید
در دوره‌ای که فرصت ما بود
زیرا در این سیاهی منحوس
انسان ذلیل و جهل خدا بود


یاران همه سرور شما را
کز جهل ما نصیب ندارید
خود صاحب ارادهء خویشید
کرمِ فنا به سیب ندارید
چون رهروانِ دورهء ما، سر
در آخورِ فریب ندارید


یاران بهارتان بشکوفاد
کز فصلِ انجماد رهایید
ایمن ز کین ـ چو روزنهء عشق ـ
وز روزگار وحشتِ مایید
ما در طنین عربده، خاموش
شادا شما که شور و نوایید


یاران جهان به کام شما باد
کز روزگار ما به کنارید
این عصر انحطاط و جنون را
استاده روی سنگ مزارید
یاد آورید و هستی ی خود را
هرگز به اهل دین مسپارید



۹/۱۱/۲۰۱۳
م. سحر



هم زیستی با جهل


از آدمی صرف نظر کن
هم خانگی با جانور کن
از سر به در کن فکر اگر هست
بر حال خود فکری دگر کن
راه سلامت نیست در عقل
گر عاقلی از وی حذر کن
ازچشم و گوش خود مجو راه
این هردو ره را کور و کر کن !
گر زی سعادت می‌شتابی
از شهر دانایی سفرکن
تا می‌شود باعقل منشین
تا می‌شود با  جهل سرکن

م. سحر
۹/۱۱/۲۰۱۳


دشمن غدار

پرسشی حکّ است بر پیشانی ی ایرانی‌ام
ای که خط ِ خامهء تقدیر می‌خوانی بگوی :
جهل، زیر جلد ما با ماست دائم درجدال
دشمنی از جهل اگر غدار‌تر دانی بگوی !



 قدرت جهل

دردی که از شفاست قوی‌تر
جهل است و بی‌صداست قوی‌تر
باوی چگونه پنجه توان کرد
کز پنجهء خداست قوی‌تر؟
بر او من و شما چه سگالد؟
کو از من و شماست قوی‌تر

م. سحر
۸/۱۱/۲۰۱۳



شرمنده

چون جانِ بت پرست ندارم
با جهل بند و بست ندارم
زی خلوت خرافه نپویم
دربزم او نشست ندارم
دردا که در شکستن بت‌ها
شرمنده‌ام که دست ندارم
با گاو وخر چگونه برآیم
چون زور فیلِ مست ندارم
زینسان که جز به صلح نپویم
در جنگ جز شکست ندارم

م. سحر
۸/۱۱/۲۰۱۳



شهادت طلب


ای شهادت طلب ز بی‌خبری
نیک در حال خود نمی‌نگری
وعده آری، ولی بهشتت نیست
حور و غلمان کنار کشتت نیست
آنکه نارنجکت به تن بسته ست
چشمهء کوثرش لجن بسته ست
می‌فرستد به روی مینت خوش
تاشود صاحبِ زمینت خوش
می‌روی روی مین و شیادان
می‌شوند از شهادتت شادان
که ز خون توشان شود بازار
گرم و گردند سرور و سالار
ای به تزویر اهلِ دین مقتول
رهنمایت نبود غیر از غول
ای شهیدانِ شیخ فرموده
مرگتان بود مرگ بیهوده
آنکه بیهوده مُردنش کار است
به حقیقت، نمُرده مُردار است
مرگ انسان، قرینِ بیدادی ست
گرنه در راه عشق و آزادی ست !

م. سحر
۸/۱۱/۲۰۱۳

زورم نمی‌رسد
زورم نمی‌رسد به جهالت
دارم ز روزگار خجالت
هوش از سرم پریده که عمری
سرکرده‌ام به کوی بطالت
اینجا میانِ فاجعه وصل است
بسطِ  لجن به قحط اصالت
خربندگی قرین سعادت
آزادگی اسیر رذالت
آدم نما نشسته به کرسی
نام ستم نهاده عدالت
با گاو و خر چریده در آخور
بر اهل شهر کرده وکالت
شرمنده‌ام زخود که در این شهر
زورم نمی‌رسد به جهالت


چوب حراج
رایگان است شعر میم سحر
شرط چاقو بیا ببُرّ و ببر !
مفت اگر عرضه کرده بی‌تردید
تاجرش ورشکسته در تبعید
بی‌بها یک کلام و بی‌چانه
بستان از وی و ببر خانه
چون شرابی که می‌کند مستت
نخری رفته است از دستت

م. سحر ۸/۱۱/۲۰۱۳



ما پیر شدیم

ما پیر شدیم و میوه‌مان کال است
افتاده به روی خاک و پامال است
ما پیر شدیم و آرزو‌هامان
در جعبهء مارگیر و رمال است
بالجمله هنروران ِ پروازیم
چیزی که کم است نزد ما، بال است
زینگونه غم زمانه‌ مان قوت است  :
ایران عزیز ما در اشغال است !

م. سحر
۷/۱۱/۲۰۱۳


دستار و تاج


تاج دستار و تخت منبر شد
رعُب فرمانروای کشور شد
شد به نام خدا و پیغمبر
شیخ بر تخت و دزد بر منبر

م. سحر
۶. ۱۱. ۲۰۱۳

ای جهنم ساز با نامِ بهشت
........................................................

در نقابِ اهل دین، ‌ای خودپرست
بهرِ جشنِ خون به خنجر بُرده دست
از چه بیداد و ستم با نام دین
می‌کنی بر مردم این سرزمین؟
کیست آن دَد کاین فرادستیت داد؟
وزشرابِ خون ما، مستیت داد؟
کیست آن دَد کز سر بدگوهری
برسرت بنهاد، تاج سروری؟
از چه نسل ما اسیر چنگِ توست؟
جان و تنمان برخی ی نیرنگ توست؟
ازچه می‌باید تومان یغما کنی
چکمهء قهرِ مغول در پا کنی؟
ازچه باید دین، ترا بر دیگری
ناجوانمردانه بخشد سروری؟
ای که جز تاریکی‌ات کردار نیست
روز ما تاریکِ دینت بهر چیست؟
دین تو ارزانی ی نان توباد
رونق بازار و دکان تو باد !
ازچه می‌باید تومان قیّم شوی
جانشین حضرت ِ قائم شوی؟
دین مردم را کنی ابزارِ زور
تا فراهم گرددت اسبابِ سور؟
ازچه با رُعبت که در ایران به پاست
جهل بر ایرانیان فرمانرواست؟
ما گنهکاریم اگر آزاده‌ایم؟
یا در این کشور ز مادر زاده‌ایم؟
ازچه باید شیخمان ویران کند
خانه بر ما گوشهء زندان کند؟
ای جهنم ساز، با نام بهشت
کرده‌ای دین و خدا را سنگ و خِشت
هیزم دوزخ فراهم می‌کنی
وین جهان برما جهنم می‌کنی
رفته‌ای در جامهء روحانیت !
تا بسوزی ریشهء انسانیت
باد تا زین خاک زخم تیشه‌ات
بی‌محابا برکند از ریشه‌ات !
باد تا گورت ز ایران گُم شود
خوابگاهت لانهء کژدم شود !

م. سحر
۶/۱۱/۲۰۱۳


خدا خفته است
.................................

اقتلوا گر اصول دین باشد
دین خریدار ِ قهر و کین باشد
دین، خریدار قهر و کین آمد
دولت از عرش بر زمین آمد
به کفِ جانیان زمامِ مراد
داد و معنای داد شد بیداد
شیخ بر تختِ شاه بنشسته ست
خنجر ظلم بر کمر بسته ست
مارِ وحشت در آستین دارد
زآسمان، حُکم بر زمین دارد
اینچنین بسته بر سلامت راه
دعوی ی لا اله الا الله
تا به دستِ خدا یکی تبر است
این خدا دشمن بنی بشر است
تا خدا در لباسِ جلاّد است
دولتِ اهل دین خداداد است
بی‌گمان این خدا به خواب در است
که از اطراف خویش بی‌خبر است
اگر از خوابِ خود شود بیدار
می‌شود از خدایی‌اش بیزار

م. سحر
۶/۱۱/۲۰۱۳

هیچ نظری موجود نیست: