۰۸ آذر ۱۳۹۲

نجوای مرغ جان


















.............................................................


نجوای مرغ جان 




این مرغِ جان که خانه به تن دارد

دیگر نه میلِ باغ و چمن دارد

کِز کرده در کرانهء تنهایی

نجوای رنج های کهن دارد

درسایه های گم شدهء اندوه

با بادهای رفته سخن دارد

در سینه شکوه های پریشیده

بر شانه کوله بار ِ محن دارد

همچون گذشته نغمهء بارانش

از باد و رعد ، دایره زن دارد

هر ژاله اش به یادِ وطن بارَد

هر ناله اش هوای وطن دارد

گاهی رهش به سِجن سکون افتد

گاهی دلش تنا و تنن دارد

با آن که گوش جان وی از هر سو

آزار بانگ زاغ و زغن دارد؛ 

باری ، هنوز ، آلهه ی شعرش

بر گردنِ خرافه رسن دارد

پایی به راه و جانب آزادی 

اندیشه ای برای شدن دارد


م.سحر
29/11/2013
پاریس

هیچ نظری موجود نیست: