۰۱ فروردین ۱۳۹۳
بهار بی رنگ و بو
بهار
بیرنگ و بو
بهاری
که رنگی و بویی ندارد
از
او عاشقی آرزویی ندارد
چنان
یار از مرز رؤیا برون شد
که
دل، خواهشِ جستجویی ندارد
غبار
آنچنان پیله بر خانه بسته ست
که
طوفان رهِ رُفت و رویی ندارد
سراب
است و ما را عطش میگدازد
که
آن چشمه آبی به جویی ندارد
چو
وجدان ، چنان جامه ، چرکینِ جهل است
که
دریا سرِ شستشویی ندارد
ره
از غلظت تیرگیها چنان بست
که پیکی
گذاری به کویی ندارد
کر
است آنچنان دل که بانگ خدا نیز
به
بامِ جهانهای و هویی ندارد
چنان
اهلِ دین دشمن آمد که کشور
نیازی
به دیگر عدویی ندارد
گنه مان
به آب مُقدّس مشویید
تقدّس دگر آبرویی ندارد
م. سحر
۱/۱/۱۳۹۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر