۲۰ بهمن ۱۳۹۳

وطن / یک غزل












وطن
 غزل تازه‌ای از: م. سحر

چنین که در رَهِ دین می‌رود به باد، وطن
به دین مباد کُنَد هرگز اعتماد، وطن ! 
که هرچه رفت بر این آب و خاک، از دین رفت
در این هواست که در آتش اوفتاد، وطن !
هزاره هاست ز دین است اگر بدین زاری ست
اسیرِ فتنه و آزردۀ عناد، وطن !
هزاره هاست ز جهل است اگر چنین مغلوب
به قیدِ دین شده تسلیمِ انقیاد، وطن !
مهِل که تاجرِ دین از وطن، متاع کُنَد
متاغِ دکّۀ دینبارگان مباد وطن !
تو زادۀ وطنی، این وطن به دین مفروش
ترا اجازۀ سوداگری نداد وطن !
وطن به مُدّعی ی دین مده که بدعهدی ـ
چنو به خاک، نمی‌آورَد به یاد، وطن !
اگرچه از همه سو دشمنانِ دیرین داشت
نداشت دشمن، ازین گونه بد نهاد، وطن !
مباد تا ز تو یاد آورَد به بدیُمنی
که بودی و ز وجودت نبود شاد، وطن !
تو زادۀ وطنی، این هُنر مبر از یاد
که جز به خدمتِ آزادی‌ات نزاد، وطن !

م. سحر
پاریس ۹/۲/۲۰۱۵


هیچ نظری موجود نیست: