۰۸ خرداد ۱۴۰۱

چند رباعی سوگوارانه برای همسر نازنینم فریده

 


مویه های بهاری 

بایاد وبرای فریده،همسرنازنینم که تجسم وفاداری و مهر ودوستی و نیک سرشتی بود.



بى روى تو ام جشنِ خوش آيينى نيست

با من دلِ شير و چشمِ شاهينى نيست

نوروز فرا رسيد و بى سايۀ تو

بر سفرۀ هفت سين ما سينى نيست 

***

دور از نفست هم نفسی بامن نیست

بسیار کسانند و کسی با من نیست

هرچند هنوزم پرو بالی مانده ست

جز حال و هوای قفسی با من نیست

***

رازِ دلِ من ، خروشِ ناگفتگی است

خوابِ ابدت فراتر از خُفتگی است

تنهاییِ تو ست عینِ آرامش لیک

تنهاییِ من قرینِ آشفتگی است

***

نوروز رسيد و بى تو نوروزم نيست

جز يادى از آن مهرِ دل افروزم نيست

آن ياس كه كاشتى گُل آورده ولى

امروز به دل ، صفاى ديروزم نيست 

***

غُربت اگرم دورى و ديرى آورد

مهرِ تو دلِ مرا دليرى آورد

افسوس كه كوچِ بيگهت در جانم

يك ساله هزار سال پيرى آورد

***

ای نیمۀ من بی تو ، زمن نتوان گفت

بی خویشتنی، ز خویشتن نتوان گفت

مرگِ تو میانِ ما جدایی افکند

بامرگِ من از وصل، سخن نتوان گفت

***

آن پاک سرشتِ نیک پنداشت کجاست؟

وآن تاب و تبی که جانِ او داشت کجاست؟

درخانه دوباره سبزه و گُل رُسته ست

دستی که در این باغچه گُل کاشت کجاست؟

***

تا چند ترا در آرزو باید بود؟

با یادِ تو در غمت فرو باید بود؟

در چترِ شکوفه های گیلاس بُنَت

نومید ، به کارِ جستجو باید بود؟

***

هنگامِ بهار و بی بهارم بی تو

دَم های شمُرده می شمارم بی تو

رفتی وشکسته شد قرارت بامن

زین عهدِ شکسته بی قرارم بی تو

***

یارِ سفر ی ، سمندِ رَهوار از تو

وان کوچِ سبک پای سبکبار از تو

با من به هزار دل ، سخن می گوید

آن یاسِ شکفته روی دیوار از تو

***

با پرچمِ جانِ نيمه افراشته ام

رازى ست كه پيش ازين نپنداشته ام :

بامن بودى و خود، نمى دانستم

كاين گونه مَهيب ، دوستت داشته ام 

***

يك روحِ بزرگ در بدن بود آن يار

چون شمع ، به كارِ سوختن بود آن يار

دايم در فكرِ اين و آن بود ، چنانك

گويى نه به فكرِ خويشتن بود آن يار

***

جز داغِ دل و حالِ پریشانم نیست

چون با تن خسته ، نیمی از جانم نیست

او بود و ز بودنش وجود، آسان بود

بی او چه کنم ؟ که بودن آسانم نیست !

***

در خلوتِ رنجِ خود چو گُل پژمُردى

وآن میوهٔ جان را به جهان افشُردی

یک لحظه نخواستی که بر خاک اُفتد

بارى كه به دوش ، با متانت بُردی! 

***

با رنج فشُرده ای که در جانت بود

چون رازِ نهفته، عهد و پیمانت بود

تا هیچکس از غمِ تو غمگین نشود

با آن دلِ خونین، لبِ خندانت بود

***

آن جامِ لبالب از وفایت خالی ست

بام و درِ خانه از صفایت خالی ست

رنگ و بوی آن مهر که بردی با خویش

باقی ست به هر گوشه که جایت خالی ست

***

تا فرصتِ دیدن است و تا می بینم

در هرچه نظر کنم ، ترا می بینم

درداک ندانی که ز چونین دیدار

جان را به غمِ تو مُبتلا می بینم

***

دردا که ازین تلاشِ  یک سویهٔ من

دیگر به سویت رَه نبَرد پویهٔ من

درشعر پناه برده ام از غم تو

باشد که سبُک شود غم از مویهٔ من


گر در پیِ هجرِ یارمی باید زیست 

!آشفته و بی قرار می باید زیست 

ای یار که با غُنچه وگُل بودت راز 

!با یادِ تو تا بهار می باید زیست


نوروز رسید و روزِنو نیست مرا

وز مهرِ تو آتشی اَلو نیست مرا

دستی ست که می کشد مرا دورترَک 

زان قوّتِ گامی به جلو نیست مرا


چون بى تو شب و روز ، به سرخواهم برد؟

راهى زغمت سوى مفَر خواهم برد؟

وين جانِ به جان ٱمده را بى نَفَست

از چنبر ِخستگى به در خواهم برد؟


من بى تو و از تو دور ، چون خواهم بود؟

در خانهء سوت و كور ، چون خواهم بود ؟

«گويند : « صبور باش و اندوه مدار

با اندُهِ تو صبور چون خواهم بود؟

*******

م.سحر

پاریس/ فروردین ۱۳۳۹

به احتمال قوی این مویه ها ادامه خواهند یافت



و دو مویه دیگر

23.7.2020


دور از تو ، دلِ دلیری آموزت کو ؟

دیدارِ دل آرای دل افروزت کو؟

امروزم از اندوه تو بی فردایی ست

اندوه زدا صفای دیروزت کو ؟

****

هجر تو گُسست عهد و پیمانم را

افسرد چراغِ پرتو افشانم را

دست تو ز دست من رها گشت، اما

یاد تو رها نمی کند جانم را

***

10.8.2020

هرغنچهء نو رُسته به گلدان هایت

زان موج که بود با دلِ دریایت ؛

آرَد خبر از وجودِ ناموجودت

گوید سخن از حضور ناپیدایت

................................................


هیچ نظری موجود نیست: