۰۵ آذر ۱۳۹۲

آئینه شعر


................................................................................

شعر زیر را بی هیچ مناسبت خاصی به تصویر خانه ای کهنسال و نیمه ویران در روستای زادگاهم چیمه (میان کاشان و نطنز) تزئین می کنم.
م.سحر

آئینهء شعر


آئینه ای ست شعر من ای دل مبین در او
خود را مگر به خویش مقابل مبین دراو

دیوانگی ست تیشه به خود کوفتن مدام
گر عاقلی هرآینه عاقل مبین در او

دریای اضطراب وی ازساحل است دور
با موجها سفرکن و ساحل مبین در او

در چشم راستی نظرافکن به راستی
جزخود نشان ِ چهرهء قاتل مبین درو

از غلظت رذائل اگر کم نکرده ای
جانا به ناگزیر فضائل مبین در او

آن بار کج که دست تو بر وی نهاده است
چون نوبری رسیده به منزل مبین در او 

آن باده ای که از کفِ کین آمدت به جام
الاّ وجودِ زهر هلاهل مبین در او 

از شش جهت سپاه توهم حصارِ توست
جز یادگار عهدِ اوائل مبین در او 

بن پایه گر بناست به نا راست سنگ و خِشت
خشتی به ناکژی متمایل مبین در او 

در چشمه ای که وهم به چشم تو آورد
خود آب نیست ، بیهده را گِل مبین در او

م.سحر
25/11/2013




هیچ نظری موجود نیست: