۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۷

....................................................................................................................
................................................................................................................
.....
.....
.....
.....
.....
.....
.....
.....
.....
.....
.....
.....
.....
.
..
....
....
...
....
....
.............
پیام های مهرآمیز
پس از انتشار قصیدهء «سخن اهل دل» تعدای پیام های محبت آمیز از سوی تنی چند از فرهیختگان واهل دل و اهل سخن دریافت کردم که سپاسگزاری از آنان را وظیفهء خودمی دانم.ـ

در میان آنان:ـ
از سوی دکتر فیروز باقرزاده
استاد باستان شناس ایرانی مقیم پاریس
این کلمات مهرآمیز رسیده است:ـ
هنرمند گرانقدر سحر عزیز
(...)
اکنون در این قصیدهء نغز ، اسطوره و تاریخ ایران ِ مألوف را در تار و پودِ توبیخ نامه ای شیوا ، با سبک بدیع خود و سنّت ِ اندرزنامه های ایرانی ِ اصیل ، پرداخته ، رضایت ِ عمیق ِ مام ِ رنجدیدهء وطن و شادی دلِ هموطنان ِ دردمند را تأمین فرموده اید، دست مریزاد!ـ
از بابت اینکه ارادتمند را قابل دانسته ، اثری چنین نفیس را قبل از اینکه مرّکب آن خشک شود ، برای وی ارسال نموده اید بسیار منقلب شدم و احساس ِ مباهات می کنم. ـ
با آرزوی توفیق روزافزون ِ آن سخنسرای توانا در ادامهء خدماتی چنین شایسته به فرهنگ و هنر ِایران ِعزیز
تصدقتان ،ـ
فیروز باقرزاده


از طرف آقای داریوش همایون ،ـ
اندیشمند و روزنامه نگار و مرد سیاسی معاصر
این پیام دریافت شد:ـ
24 آوریل 08
دوست عزیزم
با درود و سپاس. قصیده بلند شما یادآور بهار است، با همان قدرت و انرژی و پرخاش بجا.ـ
من برانگیختگی شما را خوب درک می کنم و با آن انبازم.ـ
ارادتمند
د. همایون
از سوی محمد حیدری ملایری
دانشمند ستاره شناس ومترجم و پژوهشگر زبان و فرهنگ
این کلمات پرمهر ارمغان شده است:ـ

دوست گرامی و استاد ارجمند

از خواندن سرودهء شیوای شما که با بهترین قصیده های زبان فارسی پهلو می زند بسیار لذت بردم. ـ
این چکامه سرشار است از نکته های تاریخی ، اجتماعی و میهن دوستی، بی آنکه فراموش کند باریک بینی های نغز شاعرانه را. ـ
دست مریزاد! ـ
شادمان و دیرزی!ـ
با درودهای دوستانه
محمد ملایری
علاوه بر این
دیگر دوستان فرهیخته و دانشور و اهل زبان و فرهنگ
همچون
سیروس آرین پور
داریوش آشوری
باقر پرهام
هوشنگ معین زاده
هوشنگ کشاورز
پیام های الکترونیک فرستاده اند یا از طریق تلفن ابراز لطف کرده اند که از مهر همهء آنان سپاسگزارم
دوستانی نیز همراه با کلمات مهر آمیز خود
این قصیده را در سایت هایی که اداره می کنند درج کرده اند . از آن جمله:ـ
دکتر جلیل دوستخواه
در تارنمای «ایرانشناخت»ـ
اسماعیل نوری علا
و نیز مسئولان سایت «شاهنامه و ایران»ـ
و تعداد دیگری از دوستان و دوستداران که این قصیده را در سایت های متنوع اجتماعی ، فرهنگی و سیاسی خود انتشار داده اند
که از همهء آنان سپاسگزارم.ـ
م.سحر

۰۲ اردیبهشت ۱۳۸۷

سخن اهل دل

چــو بشنـوی «سخـن اهـل ِ دل» مگــو کـه خطــاست!ـ
ـ...............................سخــن اهـــل ِ دل
ـ...................................................بـــــرای ایــــران

.
سلام اگرچه کسی چون تو راست حیف سلام
که هست فکر ملال آورت مُفید ِ مَلام !ـ
.

نگفتمت که مگو یاوه بیش ازین و ملاف
که بر کلام تو خندند اهل ذوق و کلام؟
.

خزعبلات فرستی و غافلی که تراست
به گفته قامت ناسازوار ِ بی اندام
.

چه یافتی که چنین درکمال بی ادبی
زبان به کام تو گویی بریده است لگام؟
.

برون زحد جسارت فزوده ای به فریب
چو ظلمتی که فزاید برون ز حد ظُلام
.

به لفظ لودهء نا سازمند و ناهموار
سخن به حکم عداوت گشوده ای درکام
.

زحق و ناحق و از عدل و جور و پاک و پلید
ز نور و ظلمت وخوب و بد و حلال و حرام

.
بساط معرکه افشانده ای که هان بنشین

کلاس مدرسه بگشوده ای که هین بخرام

.
نه از نظارهء اهل خرد ترا شرمی ست
نه در رهایی ازین مسکنت کنی اقدام

.
تو را که داد کفالت به خلق ترک و عرب؟
تو را که داد وکالت ز قوم یافث و سام؟

.
تو کیستی که حقوق مرا به من بخشی؟
گهی به قول و قضاوت ، گهی به قهر و قیام؟

.
ترا که گفت که : ایران «حصار ملت ها» ست
کدام یاوه ترا داده این تصوّر خام؟

.
که گفت: «ملت ایران یکی نبوده و نیست!»؟
کدام غول ترا کرده غرق این اوهام؟

.
که گفت : رابطهء ظالم است با مظلوم
وجود رابطهء «قوم پارس» با اقوام؟

.
کدام پارس؟ چه ظلمی؟ کدام مظلومی؟
حضور ظلم کدام است و« قوم پارس » کدام؟

.
من و تو زادهء یک سرزمین و یک وطنیم
که هردو همچو دو مغزیم در یکی بادام

.
زبان پارسی آن راز و رمزمشترکی است
که یادگار زمانست و حاصل ایام

.
از او من و تو به یک نسبتیم برخوردار
از او من و تو به یک جرعه ایم شیرین کام

.
که گفت : آنکه سخن گفت با زبان دری
ستمگری ست که بیگانه گشته با اقوام؟

.
که خاک ننگ تشعب به بوم ِ ایران بیخت
که کرد خنجر بیگانگی برون زنیام؟

.
مگر نبد که بدآموزی بداندیشان
ز بام ِ قدرت بیگانه داشت نـَقل و پیام؟

.
مگر نبد که به هفتاد سال پیک شمال
متاع تفرقه می بُرد زی گذرگه عام؟

.
مگر نه عرضهء جعل و فریب ده ها سال
به نزد اهل زمان بود درخور اکرام؟

.
مگر نبد که تزاران سرخ می بستند
به شیوه های رذیلانه راه استفهام؟

.
مگر شعار «پراکنده ساز و حاکم شو»ـ
به اعتقاد فریبنده شان نبود ادغام؟

.
مگر نه آز عرب قرن ها بر ایران داشت
چو رهزنان نظر ِ دزد ِ راه بر اغنام؟

.
مگر بلند نبُد در لوای استعمار
صدای غارت تاریخ و صیت سرقت نام؟

.
به زر نبود عرب را مگر ز شرق و ز غرب
مورخان فریب آفرین در استخدام؟

.
مگر دروغ نمی بافت خدعهء ناصر؟
مگر به طبل نمی کوفت کینهء صدّام؟

.
مگر نبُد که پس از انحلال عثمانی
نژاد بود و زبان در پی فریب عوام؟

.
مطالبات سیاست بنام عنصر تـُرک
نهال شائبه می کِشت و بوتهء ابهام ؟

.
دعاوی مغول و ازبک و غـُز و تاتار
خروس بی محلی بود و صوت بی هنگام

.
چه شد که حاصل ِ این دستکار جعل و فریب
شده ست مرجع و مأوای فکر مشتی خام؟

.
چنین سر از تو و افکار در سر از دشمن؟
چنین دل از تو و آئینهء دل از اوهام؟

.
ربوده شوق ترا مُهرهء کدام ابلیس؟
خریده روح ترا سکهء کدام انعام؟

.
کدام چنگ دغا رخنه کرد در عقلت؟
کدام دستِ عداوت به ره نهادت دام؟

.
نظر به دفتر بتخانه بسته ای زنهار
نظر ببند بر این دفتر و بر این اصنام!ـ

.
رسوب باور بد خواه در سر است هنوز
ترا که بستهء وَهمی و فتنهء سرسام

.
برآی ازین ره ناراست سوی کژ رفتار
مزن درین گذرستان نادُرستی گام

.
مَدار ِ دهر نگردد هماره گِرد فریب
دروغ و یاوه نسازد همیشه با ایام

.
بسا کسا که ز خون جگر به صدها سال
غمی نخورده مگر در مسیر عزّت و نام

.
بسا کسا که همه عمر دیده داغ و درفش
ز ماورای خزر تا حجاز و حیره و شام

.
بسا کسا که ز اروند تا به آمویه
زدل عطش ننشانده ست لحظه ای آرام

.
بسا کسا که به زندان فسرده شعلهء جان
که رقص، نو کند آن رایت وطن بر بام

.
هزاره هاست که ما را به بوی صبح سپید
شب سیاه ندیم است و اشگ تلخ مُدام

.
مگر به سر رسد این روزگار ناهموار
مگر گذر کند این شوخ چشم خون آشام

.
مگر فنا شود اسباب فتنه و تزویر
مگر به سر رسد ایام محنت و آلام

.
ستم بمیرد و باغ و بهار زنده شوند
دل از طلیعهء شادی شود خوش و پدرام

.
درین هواست که صدنسل ، سر گرفته به دست
دوچشم در پی چشم است و گام در پی گام

.
در این ره است که صد نسل با امید وصال
نهد دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام

.
هزار یوسف گم گشته دارد این کنعان
هزار آرش اُفتاده دیده این اجرام

.
هزار خون سیاوَ ش دویده در هر جوی
هزار کینهء ایرج دمیده با هرگام

.
نه هست در همهء دشت خاوران سنگی
که خود به خون ِ وجودی نگشته رنگین فام

.
هنوز نعرهء رستم به کوه می پیچد
هنوز دست یلان جام می زند بر جام

.
هنوز جامه دران است ناله ء تنبور
هنوز جام مُغان می بَرَد ز دل آلام

.
هنوز چشم جوانان به عرصهء پیکار
بود به جستجوی تازیانهء بهرام

.
هنوز تیشهء فرهاد می خورد برکوه
هنوز ازلب شیرین صلا زند الهام

.

عرب نبود و کتابش نبود و ایران بود
یکی دو ده سده ای پیش از اُمّت اسلام

.
نه تـُرک بود که غازی شود خلافت را
نه داشت جور عرب ، تـُرک را در استخدام

.
مغول نبود و سکندر نبود و ایران بود
مغول گذشت و سکندر گذشت و او به دوام

.
دَدان که خوی پلنگی رها نمی کردند
کجا کسی ست کز آنان بَرَد به نیکی نام؟

.
هزار قوم مهاجم به شهر ایران تاخت
یکی نشد که نبُد سرکش و نیامد رام

.
چه یاوه لافد آنکو خیال خام پزد
چه هرزه پوید آنکو به بد سپارد گام

.
دوباره روز سیاه آمده ست و دشمن پَست
نهاده سفرهء نهب و گشوده حلقهء دام

.
از آن زهر طرفی گرگ کرده دندان تیز
یکی به نام امیر و یکی به نام امام

.
از آن به هر قدمی مفتخواره ای به کمین
یکی به فکر شکار و یکی به بوی طعام

.
گشوده دشمنی از هرطرف بر ایران دست
یکی به خدعهء دین و یکی به عشق ِ مرام

.
یکی به خنجر تور و یکی به نیزهء سَلم
یکی به کینهء یافث ، یکی به حیلهء حام

.
چنین سگالش بدکارگان و بدخواهان
زمُفتیان کـرام و ز اولیاء عظام

.
ز جابران جدید و ز فاجران پلید
ز مؤمنات کنیز و ز محسنین غلام

.
به روی هستی ملـّت فشرده چنک رذیل
به قلب روشن ایران نشسته قشر ظلام

.
کلاغ و کرکس و بومند آنچنان به فغان
که وحشت اوفتد آزاده را به هفت اندام

.
یکی به ضجّهء وحشت پریده بر سر دار
یکی به نعرهء تهمت نشسته بر لب بام

.
یکی تسلط اوباش را کند اظهار
یکی تباهی و بیداد را کند اعلام

.
به خاک خود همه در غربتند جز جُهـّال
به خوان ِ خود همه در حسرتند جز حُکـّام

.
اگر وطن همه در آتش است نندیشد
کس از میانهء اینان مگر به حفظ نظام

.
زمان چنین و تو با دشمنی به بزم اندر؟
جهان چنین و تو در کوی کین گرفته مُقام؟

.
کس این بدی که تو با خویشتن کنی کرده ست؟

فکنده است کسی خویش را از آن سوی بام؟

.
مباد تا به جهان آبرو ندانی داشت!ـ

مباد تا به بَد آزادگان برَندت نام!ـ

.
گرسنه مان و جهان واسپار و حق مفروش

که این معامله بی عزت است و بی فرجام

.
مگـَرد گـِرد ِ بداندیش و بدسگال ِ وطن
به دام هالهء اوهام یا به بوی مقام

.
«زفکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع»
که جمع ، صلح جهان است و فرقه دشمنکام

.
مباش غافل ازین بیش اگرچه سعدی گفت
«تو غافلی و به افسوس می رود ایام!ـ»

.............................................................

م. سحر
پاریس ، 20.4.2008

۳۰ فروردین ۱۳۸۷

ایمان شیعه و غدرالفقیه

این سومین بخش از یک «سه گانه»است که خود بخشی از منظومهء «قمار در محراب» محسوب می شود.ـ
دو بخش دیگر این «سه گانه» پیش ازین با عنوان های «هجــوم فــرهنگی» و «میـعــــاد در لجن» روی همین اوراق و سپس روی سایت های دیگر انتشار یافته اند. اینک « ایمان شیعه و غدرالفقیه » ، بدون هیچ یادداشت و توضیح دیگری روی این صفحات قرار می گیرد.ـ

...................................................................

ایمــــان ِشیـعــــــه وغـَـدراُلــفـَقـیـــه
....................................................................

انکــار بســوزد چـــو شهــادت بفــروزد
ـ ................ مولوی (دیوان شمس)ـ
.........................................................
.
آن شهسوار غایب را
بیش از هزار و یکصد سال
ایمان ِ شیعه می آمد
هر صبحدم به استقبال

جان می فشاند و فردا را
هر شامگه گزین می کرد
وان مرکب مقدس را
در انتظار زین می کرد

چشم ِ صفا به ره می دوخت
آن مُنجی ِ نهانی را
تا مقدمش به جای آرد
میثاق ِ آسمانی را

چون آرزو، رها میکرد
هر بامداد ِ شورانگیز
یالِ سمندِ قدسی را
در آستان ِ رستاخیز

می سوخت با تبی عطشان
در شوق ِ ساعتِ موعود
تا پای در رکاب آرد
آن پی خجسته ، آن مسعود

تا آن دلاور ، آن بیدار
خورشیدِ صدر زین گردد
ظلمت زدای دهر آید
روشنگر زمین گردد

آزردگان ِ گیتی را
شوری به جان برانگیزد
دیوار کینه برچیند
برجِ ستم فروریزد

همراز ِ بویه ای روشن
با شوق ِ خالی از تردید
چشم ِ زمانه بر در بود
قلب ِ هزاره می کوبید

پایان ِ عهدِ ظـُلمتسار
آغازِ روشنی زا بود
امروز های وحشت را
شعله ی امیدِ فردا بود

هرلحظه انتظاری سرخ
در جان ِ شیعه برمی رُست
وز آینه ی غُبارینش
زنگار ِ مَظلمت می شُست

هر لحظه گوهری رنگین
درباورش چراغان بود
بر آسمان ِ رؤیایش
جشنی ستاره باران بود

با صد زبان هزاران زخم
در جانش «اَلاَمان » می گفت
شوقِ ظهور در قلبش
ـ«یا صاحب الزّمان !» می گفت1ـ

ایمان ِ شیعه در رَه داشت
یک شهسوار و دیگر هیچ
چون شمع ِ دودمان می سوخت
در انتظار و دیگر هیچ

یک شهسوار و دیگر هیچ
فرزندِ جان فشانی ها
آه ِ فشردهء صد قرن
در کام ِ بی نشانی ها

یک شهسوار و دیگر هیچ
قدّیس ِ قهرمان گوهر
نغمه ی رمیده در فریاد
روح نهفته در باور

یک شهسوار و دیگر هیچ
مردانه مَردِ دوران بود
حلقه ی وصال ِ دل با غیب
سرّ ِ حریم ِ وجدان بود

هم سوشیانت ، هم مَهدی
بومُسلم و تهمتن بود
اسطورهء رهایی ها
ذاتِ «دوازده تن» بود

با عمق روح ِ ایرانی
در ظُلمتی ستم بُنیاد
تنها «دوازده» اخگر
پیغام ِ روشنی می داد

در صُلبِ انتظاری صعب
«او» آن «دوازده کس» بود
در ژرفکام ِ غیبت ها
تنها حضور او بس بود

نامِ «امام» از وی بود
عِزّ «امام» با او بود
خورشید رستگاری را
شرق ی قیام با او بود

ایمان ِ شیعه گر یاد از
لفظِ «امام» می آورد
با وی خیال می انگیخت
از وی پیام می آورد

آوازهء سمندش را
دل بسته در علائم بود
جانش فروغ ِ «حجّت» داشت
چشمش به راهِ قائم بود
****
ای دزد باور، ای غدّار
یغماگر پیامی تو
اندیشهء امامت را
تاراج ِ عِزّ و نامی تو

ای دام ِ شرع و دین ! مکرت
ـ سرهنگی و ریاست را ـ ؛
بر مرکب ِ امامت بست
ارّابهء سیاست را

جادوی جاه در جانت
با جهل ِعامه شد همدست
یورش به کاروان آورد
ره بر امام ِ غایب بست

در گرگ و میش ِیک تاریخ
از اُشترت فروجستی
گفتی : « اَناالامام اُلوقت»ـ
بر راهوار ِ او جستی

ابرت شفیق و بادت دوست
برقت معین و یارت رعد
کیدی و ساعتی مسعود
وقتی خوش و قُماری سعد

شرقت مناره برپا داشت
غربت به بوق و کرنا بست
قدرت، «امام» نامیدت
حرصت زبان ِ حاشا بست

چشمِ جنون ملّی را
بر ماه دوخت تزویرت
تا دل بُریدگان از عقل
بندند دل به تصویرت

بر صحن ِ تـُندر و طوفان
آفاق در صواعق بود
بر دوش ِ ظلمتی نوزاد
تابوتِ صبح ِ صادق بود

وجدان ِ شیعه می پرسید :ـ
کـ «این جاه جوست آن غایب ؟»
غوغا چماق ِ کین می کوفت :ـ
کـ «آری ، هموست آن غایب ! »ـ

ایمان ز خویش می پرسید :ـ
کـ «آن شهسوار، باری اوست؟»
هذیان بر او غضب می کرد :ـ
«هرگز مپرس ! آری اوست !»ـ

زان عهد ها که در آغاز
با اهل ِ کاروان بستی
در نیمه راهِ تدلیست
یکّی نشد که نشکستی !ـ

با وعده های رنگینت
زی باغ ِ جنّت از آغاز
هرگز نشد دری پیدا
کان در نشد به دوزخ باز !ـ

گفتی : «روان شوی زی قم »ـ
اسب ِ قیام هی کردی
اما به نام ِ «قُم فَانذِر!»2ـ
انذارگاه ، ری کردی !ـ

گویی درخش ِ دیهیمت ،ـ
دل دررُبود و جادو کرد
آز از حریم ِ وجدانت
پیمان و عهد جارو کرد !ـ


گفتند : «یا امام الوقت !»ـ
گفتی : «اَن اَلوَلی اُلاَمر»ـ
دادی پیام ِ دین با زید
خواندی نماز ِ کین با عَمر

ایمان به مُهره پیوستی
در داو ِ انتظاری خوش
وز شوق ِ جاه بنشستی
بر عرصهء قماری خوش!ـ

بر بام روح ِ باورها
بشکستی آن علامت را
بردی به حجلهء تزویج
سُلطانی و امامت را

آن شهر آرمانی را
در ژرف ِ جان ایرانی
کردی بدل به ویرانه
با حِدّتی انیرانی !ـ

طرف ِ کُله نهادی کج :ـ
کآئین ِ سروری دانی
آئینه کردی از کینه
یعنی :سکندری دانی ! 3 ـ

زان گونه برق ِ تاجت شیفت
کت وعده ها برفت از یاد
منبر زقُم به ری بردی
بستی به تخت استبداد ! 4 ـ

آیات ِ آسمانی را
بازیچهء زمین کردی
ناموس ِ جبر شاهان را
جاری به نام ِ دین کردی !ـ

دستار چارده معصوم
بر تاج ِ قیصران بستی
وز کفر بدعت آئینت
تهمت بر این و آن بستی !ـ

از کبریای کینت ، مرگ
بر خاکیان فروراندی
صیت ِ قتال سردادی
آیات «اُقتلوا» خواندی!ـ

°°°
قرآن به دست و بد در جام
کارِ جهان به کامی نک !ـ
معمار انهدام ، اما
ـ«سُلطانوَلی امام»ی نک ! ـ

بر نعش ِ آن غیاب آباد
در چنگت این حضورستان
مسند نشان ِ ظلمتسار
فرمانروای گورستان !ـ

چکمه ی امامتت برپای
گیتی زطمطراقت کر
تیغ جفات بر مردم
ذکر خدات بر منبر

سنگی ز نفرت و بیداد
خشتی ز جور و بد عهدی
این دستگاه خونین را
خوانی «مدینَة اُلمَهدی»!ـ

خوانی مدینَة اُلمَهدی
بیت اَلفساد قدرت را
بر صاحب الزمان بندی
این غَدر بی حقیقت را !ـ

بر صاحب ازمان بندی
جَرح و قتال و غارت را
خونریزی و قساوت را
سرهنگی و صدارت را

بر صاحب الزمان بندی
هر آتشی که سوزاندی
جهلی که بر زمین کِشتی
جنگی که برفروزاندی

هیزم ز آدمی کردی
تا بر تنور ، نان بندی
وین «نَعمتِ خدا» یت را
بر صاحب الزّمان بندی

بر صاحب الزّمان بندی
بدمستی و خمارت را
وز کیسهء خدا بخشی
درباخته ی قمارت را !ـ

چون جام ِ عافیت، نوشی
زهرابهء شکستت را
وز خون ِ بندیان شویی
قهر ِ سیاهِ دستت را

درباخته ی قمارت را
زایران کنی طلبکاری
باج ِ عراق پردازی
خون در اوین کنی جاری !ـ

بر صاحب الزمان بندی
کین زارها که رویاندی
آن سروها که برکندی
وان دارها که رویاندی

آن داس ها که بخشیدی
نامردمان ِ ناکس را
کز بیخ و بن براندازند
آن اصله های نورَس را

آن شیشه ها که پیش از مرگ
دور از مرام ِ انسانی
هرصبحدم به فتوایت
پُر شد زخون ِ زندانی

آن عصمتی که در زندان
آلوده شد به دندانهـات
نَک ، آبروی ایران را
هیهات خامُشم ، هیهات !ـ

بر صاحب الزمان بندی
بُن مایهء پـَلـَشتی را
سربازکان گمنامش 5ـ
نامی سگان ِ گشتی را !ـ

[ سربازکان گمنامش
برکف گرفته خنجرها
در خون«سیرجانی ها»؟
در خانهء «فروهرها»؟

سربازکان ِ گمنامش
پروردهء تبهکاری
پهلودران ِپوینده» ؟
دام افکنان ِ «مختاری» !؟ 6

سربازکان ِ گمنامش
درمحفل تبهکاران،ـ
گرگان ِ آدمی رویان
خوکان ِ «واجبی خواران»!؟

حالی میان خوکستان
زآدمکشان فتوی دار
یک تن شهیر آفاق است
مُشتی نمونهء خروار!ـ

ای بدعت ، ای ظُلام ، ای بد
پروردهء تبهکاری
زین خونیان هزاران تن
گمنام و ناموَر داری !ـ

زین راهیان ِ دوزخسار
عطشان ِ نوره آشامی
بزمت هزار ها دراد
گویندهء «بده جامی !»ـ

ای بدعت ، ای ظلام ای بد
بر بام ِ ننگ ، اینت کوس!ـ
رسوا و همچنان پرباد؟
عریان و اینچنین سالوس!؟

سودای جاه را تهمت
بر پیر و بر جوان بندی
وین فرقهء قساوت را
بر صاحب الزمان بندی

در چنگ ِ وهم بفشاری
حلقوم ِ شادمانی را
بر بُن زنی جوانان را
غارت کنی جوانی را!ـ

نومیدوار و بی فردا
رو در سراب ناکامی
بندی به پای هستی شان
زنجیرِ بی سرانجامی !ـ

شبرو صفت ، حرامی خوی
در خون ِ صبح بیداری
زی خوابگاه دانشگاه
تاتاروش هجوم آری !ـ

قربانیان آزت را
سجاّده بر دهان بندی
کشتارِ اهل ِ دانش را
بر صاحب الزمان بندی!ـ

***
بر صاحب الزمان بندی
این چاهسار وحشت را
وزنعل ِ اسب ِ او دانی
توده ی غبارِ وحشت را

ای بدعت ، ای ظلام ، ای بد
وقت است تا زند فریاد
وجدان شیعه زین تلبیس
خون ِ خدا در این بیداد !ـ
................................
پاریس ، پائیز 1999 ـ م.سحر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یــادداشت هـــا
ـ1ـ بیت زیر در میان عامهء مؤمنانِ جهان ِ تشیّع بسیارمشهور است :ـ
یا صاحب الزمان به ظهورت شتاب کن ... مُردم به انتظار ِ تو پا در رکاب کن !ـ
ـ2ـ یا ایهاالمدّثر، قُم فانذر! ای مرد جامه برخود پیچیده ، برخیز و بیم ده![بترسان!]ـ
قرآن ، سورهء المدثر ، آیه های 1 و 2
ـ3ـ نه هرکه چهره برافروخت دلبری داند نه هرکه آینه سازد سکندری داند
نه هرکه طرفِ کُله کجنهاد و تند نشست کلاهداری و آئین ِ سروری داند !ـ
«حافظ»
ـ4ـ چو با تخت ، منبر برابر شود همه نام بوبکر و عُمّرشود
«فردوسی»
ـ5ـ شکارچیان انسان و خونیان مواجب ستان «امنیت خانهء مبارکه» شان را
«سربازان گمنام امام زمان » نامیده اند و می نامند.ـ

ـ6ـ هرچند فرم و محتوای این منظومه مناسب ارائهء فهرست بلندِ نام قربانیان نیست ،با اینهمه به قول نیمایوشیج از یادآوری «نام بعضی نفرات » خودداری نمی توانستم کرد.ـ

۱۶ فروردین ۱۳۸۷

دو رباعی برای آذربایجان



روح ایران



آن گنج که پارس یا خراسان دارد


از گنجه و سُهرورد و شروان دارد

هرچند ربوده اندش از مام وطن


ارّان در جسم روح ایران دارد



دل ایران


چون فکر اگرچه کرده مأوا در سر


آذربایجان دل است و ایران پیکر


هان بد مسگال دشمنا کاین آذر


در دامن خود ترا کند خاکستر


17.9.1995

م.سحر

این دو ترانه نزدیک به سیزده سال پیش سروده شده و چهار سال پیش در کتاب «صدای زنگ حضور» به چاپ رسیده اند.ـ
اکنون با دیدن بیانیهء «جنبش آذربایجان برای یکپارچگی و دموکراسی درایران» که به همت جمعی ازمیهن پرستان ایرانی اهل آذربایجان بنیان نهاده شده به ویژه با دیدن نام دوست گرامی ام شاعر گرانقدر اسماعیل خویی و دوست ارجمند دیگر آقای دکتر سیروس آموزگار ، ضمن درج این دو رباعی کوشش های این دوستان را گرامی می دارم وبرای هدف های انسانی و ملی و آزادی خوهانهء آنان آرزوی موفقیت دارم. ـ

۱۳ فروردین ۱۳۸۷

امید زیبا


.................................................................................

این شاخه گل زیبا را دوست عزیزهنرمندم علی تهرانی در سایت «آوازهای روزانه» خود هدیه بهاری دوستان کرده و همراه با آن تصنیف کوتاهی را که من حدود پانزده سال پیش برای رنگ بیات ترک درویش خان نوشته بودم با آهنگ دیگری که خود ساخته ، در بیات ترک اجرا کرده است.ـ

این تصنیف که امید زیبا نام دارد را با صدای گرم علی تهرانی از اینــجــــــــا می شنویم:ـ