۰۴ شهریور ۱۳۹۱

چه می باید کرد؟




کیست تا بانگ برآرد که چه می باید کرد؟
وز سر ِ جان خبرآرد  که چه می باید کرد؟
رمزِ مِهر از دلِ عُشّاق فرو خواند و خوش
به رفیقان بنگارد که چه می  باید کرد؟
ز ِ رَه تجربه باز آید و این قافله را
نقشهء رَه  بسپارد که چه می باید کرد
خردِ  پیر  به کار آرَد و بر  شورِ جوان
یک به یک باز شمارد که چه می باید کرد
کیست آن سایه که در روشنی روح زمان
ردّ پایی بگذارد که چه می باید کرد؟
ظلمتی بر سرویرانه نشسته است و امید
سرِ گفتار ندارد که: « چه می باید کرد؟»


م.سحر 24.8.2012

گوشه ای از وطن




گوشه ای از وطن
در نمایشگاه 165 سال تاریخ عکس در ایران
و یادی از بهمن جلالی
 یک شعر از  :  م.سحر

این یادداشت را از دفترهای پراکندهء خودم نقل می کنم . یادداشتی ست که در اوایل بهمن 88 نوشته ام پس از شنیدن خبر مرگ بهمن جلالی عکاس شهیر ایرانی. در ادامه یادداشت ،  شعری خواهد آمد که من در دفتر یادبود نمایشگاه عکاسان ایرانی  در پاریس ، که بهمن 
جلالی هم در آن حضور داشت نوشته بودم .

این است آن یادداشت :
شنیدم که بهمن جلالی یکی از برجسته ترین عکاسان ایرانی در 65 سالگی درگذشت.
من بهمن جلالی را جز در تصویر ندیده ام. وی علاوه بر این که با من هم نام بود گویا شباهتی نیز با من داشته است زیرا پیش آمده بود که چندین بار دوستانی شباهت ظاهری مرا با وی یادآوری کرده بودند.
به هر حال این سابقهء هم نامی و شباهت احتمالی ظاهری و صد البته کارهای زیبا و بسیار حرفه ای او در هنرعکاسی ، نادیده ، حس دوستداری وی را در من بر می انگیخت تا این که اطلاع یافتم که در نوامبر و دسامبر 2009 در پاریس (موزه کِ برانلی) نمایشگاهی زیر عنوان تاریخ 156 سالهء عکاسی در ایران دایر است و برای دیدار ازین نمایشگاه به موزه «ک. برانلی » رفتم .
با آن که از پادشاهان قاجاری دل خوشی نداشتم ،  اما بابت آن که جزء تحفه هایی که با پول قرض الحسنه از فرنگ آورده بودند دوربین عکاسی هم بوده است ، برای نخستین بار از آنها احساس رضایت می کردم (به گمانم ناصر الدین شاه در نخستین سفرش دوربین عکاسی به ایران آورده بود).
به هرحال نمایشگاه زیبایی بود به ویژه آن که کار عکاسان نامی و پرسابقه ایرانی همچون بهمن جلالی و کاوه گلستان ، در کنار عکاسان جوان که از شیوه های مدرن و تازه تر بهره می جویند در کنار یکدیگر به نمایش در آمده بودند و ترکیب زیبایی از روش های گوناگون هنر عکاسی ایرانیان (کلاسیک و مدرن) در کنار هم به تماشا گذاشته شده بودند.
طبق معمول و مرسوم ، دفتر یادبود بزرگی هم در آنجا بود که دیدار کنندگان ، یادداشتی یا نشانه ای از خود در آنجا می گذاشتند و دست مریزادی به هنرمندان می گفتند.
من نیز پس از تماشای عکس ها که به واقع دیدنی و شایسته هزاران آفرین بودند به سراغ دفتر یادبود آمدم و به تأثیر از آنچه در نمایشگاه دیده بودم ، شعر زیر را به بدیهه در آن دفتر نوشتم .
اکنون که چند روزی از درگذشت بهمن جلالی عکاس و هنرمند بزرگ عکاسی در ایران می گذرد ، سیاههء آن شعر را که برای خودم برداشته بودم در اینجا به یاد او پاکنویس می کنم.

این بود آن شعر نوشته شده در دفتر یادبود نمایشگاه عکاسان ایرانی در موزه ک برانلی:


گوشه ای از وطن

گوشه ای از وطن در اینجا بود
گرچه غمناک بود ، زیبا بود

رازِ اندوه ِ میهنی مغموم
در تصاویر ِ تلخ و گویا بود

زندگی موج می زد از آوار
سطح ِ مانداب و روح ِ دریا بود

جانِ ایران ، سرود بر لب داشت
گریه اش نغمهء نکیسا بود

زُهد ِ ابلیس بود و عشق ِ خدا
جنگ ِ اهریمن و اهورا بود

دل ِ من نیز در دل ِ تصویر
گاه پنهان و گاه پیدا بود

مرگ در ازدحام می رقصید
دار ، همسایهء چلیپا بود

جدّ ِ من کیسهء چُپُق در دست
مرگ را غرق در تماشا بود

راستی را که دوربین خدا
در کف ِ کودکان ِ دنیا بود 

من از ایران عبور می کردم
در و دروازه بر دلم وا بود

گذرِ لحظه های خویشاوند
گرچه خود جمع بود ، تنها بود


این شعر با جملات زیر پایان می یافت
« درود بر بهمن جلالی و کاوه گلستان و به همه هنرمندانی که تاریخ را به سخن بر می انگیزند».

م.سحر شاعر تبعیدی
پاریس  ک ِ.  برانلی 
 دسامبر 2009

۰۳ شهریور ۱۳۹۱

حجاب












حجاب


حُکم ِ حجاب را ، زن اگر در جوال شد
درکِ تفاوتِ زن و زَردَک ، محال شد

ای مسلمین ، زنند نه زردک زنانتان
عقلِ شما چگونه چنین در زوال شد؟

در معجر سیه ز چه پوشیدشان ؟ چرا
زینگونه روی و موی زنانتان وبال شد؟


فرزندِ یک زن اند زن و مرد ، از چه روی 

بر زن حرام ، آنچه به مردان حلال شد ؟

پوشش نکاهد از زن پوشیده رو، کژی

باورمکن که دشمنِ پاکی جمال شد !

زن همچومرد ، پاکی از آزادگی بَرَد

آزادگی ست آنچه محیط ِ کمال شد

ای رَه سپرُده مرد ، ز دین ، تا ستمگری

نقل ِ تو را چه موجب این انتقال شد ؟ 

بهر چراست اینهمه نادانی ات به روح ؟

آخر ترا که بانی ی این ابتذال شد ؟

دین را حصار آدمیت کرده ای و خود

 زان غافلی که شیرِ ضمیرت شغال شد!  

انسانیت یکی ست چه زن باشی و چه مرد

زین بگذری ، زالالِ ِ وجودت ، ذغال شد !



م.سحر 11/8/2012

۳۰ مرداد ۱۳۹۱

گویند که شعر ... ـ




                                                       
1
گویند که شعر از «سر کین» می گویم
فریاد کشان و خشمگین می گویم
آن می گویم که چشمها می بینند
این می بینم که اینچنین می گویم !
2
گویند: «  بِران غبار ِ خشم از سخنت
تاطبع ، به وجد آید ازین دم زدنت»
گویم که : « سرای پُر شد از کرگدنت
بلبل خواهی نوازند بر چمنت ؟»
3
گویند: «سخن به خشم و کین کمتر گوی
از مطرب و شاهد و می و ساغر گوی»
گویم : « تو بر آن بزم حقارت بنشین
و اندرز به گوش ِ شاعری دیگر گوی  !»
4
گویند « که مشت می زنی بر سندان
شاعر نرود به جنگ قدرتمندان
گویی در سر عقل نداری چندان
گویم تو کناره گیر ازین ره بندان !»
5
گویند: « کهن فکر و کهن گویی تو
از این سخن کهن چه می جویی تو؟»
گویم : « سخن نو از تو چون آموزم
کز شعر و سخن نبرده ای بویی تو ؟» 
6
گویند : « ترا چه  داده است آن وطنت؟
کاینگونه مدام ازو بوَد  دم زدنت؟ »
گویم : « که بر آن نداده ها دارم مهر
ره نیست ولی  به  کوی ادراک ِ منَت !»
7
گویند که : « سی سال ، سرودی چون شد؟
جز آن که ترا دفتر و دل ، پر خون شد؟»
گویم : « به امیدِ عشق لیلی باید 
گامی دوسه اندرین سفر مجنون شد!»
8
گویند که : « از تیغ کلامت چه شکست ؟
سی سال سروده ای چه داری در دست ؟»
گویم: « زینسان که دی به ما پیوسته ست
خواهد شب ما نیز به فردا پیوست!»
9
گویند : « هنر ، تو را چه سود آورده ست
غیر ار رنجی که بر حسود آورده ست ؟»
گویم : « به همین آتش پنهان در دل ـ 
شادیم ، به چشم اگرچه دود آورده ست!»
10
گویند : « ره ِ تو جز به رنجت نفزود
راهی به جز این رهَت بباید پیمود!»
گویم : « پِی ِ آسایش خود باش که ما
شادیم در آن رهی که نتوان آسود !»  
11
گویند : «شبی به باد و بوران داری
غمگین سفری به شهر کوران داری»
گویم : « نه همین بس آنکه ما را گویند
خوش ، آب به خوابگاه موران داری ؟»
12
گویند که دائم از چه می پردازی
با بار گران به کار  دشمن سازی ؟
گویم: «به جز این چه می توان کرد ،  که نیست
طبعی که به جور و کین کند انبازی ؟
13
گویی که ز گاهواره  تا   بر لب   گور
طعبی ست مرا که خو نگیرد با زور
زینسان چه کنم اگر نسازم دشمن ؟
زینرو چه کنم اگر نباشم مهجور ؟
14
گویند : « سزای توست مهجوری تو
و ز خانه و خاک و  آشیان  دوری تو
زیرا نتوان شکست عهدت با دوست
زیرا نتوان خرید ،  مزدوری تو !»
15
گویند :  چنانی و چنینی شب وروز
 چون خار به چشم اهل ِ دینی شب وروز
گویم: « چه کنم که  دیده بسته ست  ترا  ؟
دین ، دوزخ ما شد و نبینی شب و روز !»
16
گویند: «  به دین مبند  بد دینی  را
وین ظلمت مُدهشی  که می بینی را »
گویم که : «  ز دین  ، من آن بنا می بینم
حال ، آن که تو رنگ و روی تزئینی را ! »
17
گویند : « دو روز عمر بی غم  ، سرکن
 آسوده ز رنج  هردوعالم ،  سرکن »
گویم :  « تو اگر ازین هنر آگاهی
فارغ ز غم  زمانه یک دم سرکن ! »
18
گویند : «  سیاست بنسازد  با  شعر
فریاد و جدل نمی بَرازد با شعر ! »
گویم : «ز سخن چه سود ، اگر  درصف داد
بر  لشگر  بیداد  نتازد   باشعر  ؟ »
19
گویند که: « همسُرای شو  زَنجره    را
مگشای به روی راستی  حنجره   را
 گر می بینی به کوچه خون می شویند
 زنهار  مبین ،  ببند  آن  پنجره  را !»
20
گویند : «  چنین کن و چنان کن در شعر
همراهی ی اهل ِ کاروان کن در شعر
چون خربزه آب است  منه در انبان
رهتوشه بخواه و  فکر نان کن در شعر ! »
21
گویند :  « ز شعر تو  شهودی   نرسد
زین شعله تو را به غیر دودی  نرسد
سودای چه می پزی در این آتش دل ؟
گر نان نرسد  ، زشعر سودی نرسد !  »
22
 گویند : در این زمانهء   بی    دردی
بهر ِ چه به گِرد ِ دردسر می گردی؟
تا هست  جهان به کام نامردمِ دون
چه فرق ، میان مردی و  نامردی  ؟

م.سحر
14.8.2012




۲۹ مرداد ۱۳۹۱

ای ایرانی







1

ای ایرانی دلی صفا خواهی داد؟

راهی به پیام آشنا خواهی داد؟
از آن روزی که این قفس درشکند
آیا خبر ِ خوشی به ما خواهی داد؟


2

ای ایرانی نشسته در ماتم خویش 
گویی غم دین تو راست بیش از غم خویش
آن پارگی ی حنجرت از خنجر توست 
هم زخم دل خویشی و هم مرهم خویش


3

ای ایرانی بر تو ، نه غیر از تو بوَد
در بی خبری مُدام سِیر از تو بوَد
دلبستهء مسجدی چنان ، کِت بر سر
این خاکِ کِنشت و خاکِ دیر از تو بود!


4

ای ایرانی بر تو سوارند خَسان
گَردند به گِردِ شرفت خرمگسان
بر نطعِ تو سرخوشند و خوش می نوشند 
در شیشهء دین، خون ِ تو را هیچ کسان !


5

ای ایرانی ، حراج شد باور ِ تو
فرزندِ تو بنشست به خاکستر تو
دشمن به غنیمت از تو دل بُرد و ربود
روغن ز چراغ تو و عقل از سر تو!


6

ای ایرانی زرت به تزویر زدند
تقدیر تو را به قید و زنجیر زدند
اول ، راهت به بانگ تکبیر زدند
وانگه به سرت چماق تکفیر زدند


7

ای ایرانی ،  دست ِ عداوت پیشه
با همدستانِ  پَستِ  بی اندیشه
دادند همه بود و نبودت بر باد
کردند همه خون تو را در شیشه !


8

ای ایرانی ،  به دین سپردی وطنت
سوگ ِ وطنت نشست بر جان و تنت
دزدانِ  رهت روان ربودند و نماند
جز پیکر زخم خورده در پیرهنت !


9

ای ایرانی ، دین تو دار ِ تو شده ست
زینگونه سیاه ، روزگار تو شده است
دیری ست که سوگ و نُدبه کار تو شده ست ؛

و آزادگی تو سوگوار تو شده ست !

10

ای ایرانی  راهِ ِ تو را  سدّ  کردند
پَستی همه پیوسته و مُمتد کردند
در حلقهء کین بود ،که دین آوردند
با حربهء دین بُد که چنین بد کردند !



11

ای ایرانی تو خود ، حجابی بر خویش
کابوس ِ شب و یورشِ خوابی بر خویش
برخیز و  بزن برقِ شهابی برخویش
چون رود ِ روان ، بریز آبی بر خویش !


12


ای ایرانی تو سدّ راهی بر خویش
همواره به کار ِ حفر ِ چاهی بر خویش
بی شبهه به چنگ ِاشتباهی بر خویش
خود زین همه خود کرده گواهی بر خویش !


13

ای ایرانی ، دمی ازین چاه بر آی
وز خفّت این فریب ِ جانکاه برآی
بیرون زن ازین ظلام وحشت پرورد
چون مهر فروزان شو و چون ماه برآی !



م.سحر

18.8.2012

۲۶ مرداد ۱۳۹۱

بی بی سی زلزله و تفرقه افکنی در ایران








................................................................................
ظاهرا تلویزیون بی‌بی سی بازهم دست به شرارت جدیدی زده و دوتن از کوششگران تفرقهء قومی را دعوت کرده است تا خودشان را نماینده مردم آذربایجان جا بزنند و بدون در نظر گرفتن شرایط دردناک و در موقعیتی که مردم سوگوار عزیزان خویشند و قربانیان فاجعه روی آوار‌های خانه خود‌‌ رها شده‌اند، حرف و حدیث‌های کهنه و رذیلانهء سیاسی و ایدئولوژیک خود را طرح کنند
در وضعیت تراژیکی ازین نوع، قربانیان فاجعه نیازبه همبستگی میان هم نوعان و هم وطنان خود دارند و هرگز نمی‌باید در چنین مواردی پای مسائلی از نوع تنوعات قومی یا زبانی به میان آورده شوند. این ‌‌نهایت بی‌شرمی و بد نیتی ست که یک تلویزیون مشهور خارجی در وضعیتی که عواطف مردم به شدت جریحه دار است و بار غم و اندوه فضا را بر هرگونه حرف و حدیث مغرضانه سیاسی تنگ می‌کند و هرسخنی می‌باید به سنجیدگی تمام طرح شود، افرادی را که سوابق سیاسی و افکار ضد ایرانیشان آشکار بوده است دعوت کند و فرصت و میدان تاخت و تاز به آن‌ها بدهد تا به راحتی پشت تریبون قرار گیرند و اغراض سیاسی خاص خود را زبر پوشش دفاع از زلزله زدگان آذربایجان تبلیغ کنند.
پخش چنین برنامه‌ها و دعوت از چنین عناصری به تلویزیون در چنین شرایطی هرچه باشد، متکی به حسن نیت و مردم دوستی و ایران خواهی و دفاع از همبستگی ایرانیان نیست

یادداشت زیر را من در صفحه‌ای که این خبر را خواندم نوشته‌ام زیرا در آنجا کامنتهایی درج شده بود حاکی از اظهار شگفتی و تأسف عده‌ای از هم وطنان نسبت به این روش بی‌بی سی و من هم با جملات زیر در آن شزکت کردم که از نظر شما نیز می‌گذرانم: ـ 

بی‌بی‌سی چیست؟ بی‌بی سی صدای منافع استعمار انگلیس است. سیاست انگلیس هم همواره در ایران بر اساس ایجاد تفرقه و از هم پاشیدن بنیاد‌های همبستگی ملی در ایران عمل کرده است. به صرف وجود چند کارمند ایرانی در این رسانه استعماری نمی‌توان از دولت انگلیس انتظار داشت که این سیاست کهن خودش را نسبت به ملت ایران و سرزمین ما تغییر بدهد. با من بمیرم و توبمیری نکن و نگو امکان ندارد که ما شاهد سخن پراکنی‌هایی باشیم ازین رسانه‌ها که منافع ملی ما را مد نظر خود داشته باشند. آن آقای ظاهرا ایرانی که رفته است رئیس و گردانندهء چنین تلویزیونی شده است اصولا استخدام شده است برای اجرای فرامین سیاست‌هایی که از سوی مقامات انگلیسی دیکته می‌شوند. اینهمه آوازه‌ها از شه بود/ گرچه از حلقوم عبدالله بود. / نمی‌خواهم همه کسانی را که بالاخره به خاطر گذران زندگی و کسب درآمد با اینگونه رسانه‌ها همکاری می‌کنند زیر سئوال ببرم و همه آن‌ها را مجریان بی‌چون و چرای سیاست دولت‌های خارجی قلمداد کنم، ولی خوب این یک واقعیتی ست که شما چنانچه در قطاری نشسته باشید که به یک مقصدی روان است با راه رفتن در جهت عکس در راهروهای قطار از آن مقصد دور نمی‌شوید زیرا قطار مقصد خودش را طی می‌کند. این دوستان ایرانی ما می‌باید اگر می‌توانند برای گذران زندگی خودشان به ممر درآمد دیگری جز چنین رسانه‌هایی فکر کنند و اگر نمی‌توانند لااقل سعی کنند که به طور گروهی و دست جمعی در برابر پیاده کردن سیاست‌های خطرناک مسئولان بایستند و اعتراض کنند مثلا در همین مورد اگر اکثریت مطلق کارکنان برنامه سازان و گویندگان این رسانه ریش صادق صبا را بگیرند و به او اعتراض کنند، ممکن است ایشان هم اندکی آرام‌تر و کند یا پنهانی‌تر به خدمتگزاری و پیاده کردن سیاست‌های انگلیسی که از بالا دیکته می‌شوند در این رسانه ادامه دهد
م. سحر

۲۵ مرداد ۱۳۹۱

پنج ترانه برای یک لبخند



















پنج ترانه برای یک لبخند
                                                                                         
این ترانه ها پس از دیدن تصویر آن  دخترک  زیبا و خردسال ایرانی سروده شد که پس از زلزله بر ویرانه های خانهء خود ایستاده بود  و  در لبخند شادمانه اش سرود  زندگی موج می زد.

ای کاش زمانه چون تو زیبا می بود

چون خندهء نوشین تو گویا می بود
چون می شد اگر عدالتی بود و به خاک
بهر تو به گوشهء دلش جا می بود؟



ای کاش زمان چو جانِ بالندهء تو
زینگونه به کین نبود با خندهء تو 
گر عدل در این جهان خدایی می داشت
می بود ز دیدنِ تو شرمندهء تو 



ای تازه گل ، از عالم خواب آمده ای ؟
کاینگونه چو ماه و آفتاب آمده ای ؟
لبخند تو صد بهار پنهان دارد 
دردا که به خانهء خراب آمده ای !



زیبایی تو به مرگ تسخر می زد
وز مرگ به زندگی میان بُر می زد
آنجا که تو ایستاده ای زیبایی
گویی به سر عدالت آجر می زد !



ای غنچهء نوشکفته در پنجهء باد
لبخند تو را  راه به ویرانه که داد؟
گر داد گذرکند ،  چه داند  گفتن
بر تل خرابه ها به آن خندهء شاد ؟





م.سحر
 2012.8.14