۰۲ مهر ۱۳۸۶

دلاّل الاسلام

بخشــی از کتـاب گفتمــان الـّـرجــال

...................................

چندی پیش بخشی از کتاب منتشر نشدهء «گفتمان الرجال»را روی این صفحات قرار داده بودم.ـ
این بخش از «گفتمان الرجال» زیر عنوان «یک نکته و چند دوبیتی » به زبان طنز
و در قالب دوبیتی های به هم پیوسته انواع نژادپرستی های قومی را نشانه می گرفت
و افکارجزم گرا ی اصحاب ِ چپ اورتودوکس روسوفیل را
در بارهء مسائل قومی و دیدگاه ها و نگاه ایدئولوژیک و کژنگر آنان را
درزمینهء زبان فارسی و هویت ایرانیان نقد می کرد .ـ
تعدادی از دوستان پس از خواندن آن مطلب، ضمن پیام های مهر آمیز خود
اظهار علاقه کرده اند که بخش های دیگر این منظومهء نسبتاً بلند را نیز به مرور
روی این صفحات قرار دهم.ـ
اینک ضمن تشکر و در پاسخ محبت ِ آنان ، ـ
بخش کوتاه دیگری از این کتاب را در این اوراق درج می کنم.ـ
این بخش مربوط به بازاریان است و به نقش مخرّب و بازدارنده و
واپس گرای دلالان بازار سنتی در تحولات تاریخی و اجتماعی ، سیاسی ، اقتصادی
و فرهنگی ایران اشاره دارد.ـ
طرح های همراه از طرح های بیست گانه ایست که دوست هنرمندم ، نقاش ، گرافیست
و طراح ِتلخ نگار نامی «خـــــاور» برای این کتاب رقم زده
و نقل یا نشر آنها بدون ذکر مأخذ و نام «خاور» مجاز نیست .ـ


دوبیتی های دلاّل الاسلام ، حاج آق عبداُلبورژوای میدانِ باری
.....................................

دکان و کوی و بیت و باغ دارُم
به کاخِ مؤمنان اُطراق دارُم
ز دین تا آدمیت، راه صَعب است؛
مو پیشانی به انبُر داغ دارُم

زتُجّارُم به بازارُم گُذر بی
سرُم شیخ و فقیهُم تاجِ سر بی
خری سرگرمِ کارِ اقتصادُم
که طبقِ امرِ رهبر کارِ خر بی ! ـ

مو دلاّلِ فضولاتِ فرنگُم
که با مغرب زمین درحالِ جنگُم
مُسلّح با دو من پشم و بلاهت
حریصی کُند ذهن و تیزچنگُم !ـ

مو دلاّلی به صورت ، بورژوایُم
به معنی پادوی حاج ممرضایُم
دِهِ بی صاحبی و پولِ نفتی ست
شریکِ دزد ، یعنی دهخدایُم ! ـ

مرا از علم و از صنعت خبر نی!ـ
به جز دلاّلی یُم ذوقِ دگر نی ! ـ
پسِ رایانه توی جِت سوارُم
اگرچه جِت سواری کارِ خر نی ! ـ

مرا از علم و صنعت بی نیازی ست
که از دلاّلی یِم اسلام راضی ست ! ـ
مو در ایران فروشی بی جوازُم
مُراد از بورژوازی ، بی جوازی ست !ـ


مو که پروار بندِ لات و پاتُم
امینِ مؤمنین و مؤمناتُم
به غارت می برُم اموالِ ملّی
به مُلاّ می دهُم خُمس و زکاتُم ! ـ

به هر نهضت ، عَلَم بر کولِ مو بی
وزیر و پادشا معزولِ مو بی
عروسیِ نَنَم با پولِ ملّت
عروسیِ خدا با پولِ مو بی ! ـ

زشرکت با دیانت ، ربعِ قرنی ست
که دلاّلی ز مو دلاّل تر نیست
جهان بازار و ما بازاریانیم
وطن هم جُز متاعی بر گُذر نیست !ـ

مو کزبازاریانِ خوش صفاتُم
امینِ مؤمنین و مؤمناتُم
به تاراجی وطن در حجره دارُم

زُکاتی باج و خُـُمسی مالیاتـُم ! ـ

رجالِ مؤمنِ بازاری اُم مو
ز دین پُر وز حَمیّت عاری اُم مو
به سنگِ آدمی مثقالی اُم لیک
خریّت خواستی ، خرواری اُم مو!ـ


پاریس ، زمستان 2004
م.سحر

۲۷ شهریور ۱۳۸۶

استاد زرین کوب

مجــروح ِ زخم ِ استبــداد



سخنــی و ســـــرودی بــــــرای
استــادعبـدالحسین زریـن کــوب

.................................
اکنون هشت سال است که نویسنده، پژوهشگر،منتقد ادبی و مورخ بزرگ،ـ استاد دکترعبدالحسین زرین کوب ازمیان ما رفته است.ـ
هشت سال پیش ، از این در اکتبر 1999 مراسمی در دانشگاه سوربُن جدید درپاریس برای بزرگداشت استاد برگزار می شد که طی آن تعدادی از استادان و ایران شناسان (ایرانی و فرانسوی) سخنانی در باره دکتر زرین کوب ایراد کردند.ـ
در کنار آنان من نیزدر این بزرگداشت شرکتی داشتم و سخنان کوتاهی گفتم و شعری را که در سوگ استاد زرین کوب سروده بودم خواندم. در اینجا به مناسبت هشتمین سالگرد درگذشت او ، متن آن سخنان و نیز شعری را که در اندوه استاد سروده بودم درج می
کنم .ـ

با سلام به حضار گرامی ؛
برخلاف عنوانی که اعلام شده است و با توجه به فرصت کوتاهی که هست ، قصد ندارم «دربارهء استاد زرین کوب و زبان فارسی» سخن بگویم. زیرا فرهنگ ایران و شعر فارسی که عظیم ترین بخش از این فرهنگ را نمایندگی می کند ، موضوع اصلی کار و دغدغهء خاطر بیش از شصت سال تلاش و کوشش آن بزرگوار بود و پرداختن به ا ین مطلب ، نیاز به رسالات متعدد دارد و موضوع بکری ست برای دانشجویان دورهء دکترای ادب فارسی و نقد ادبی و تاریخ و آفرینش ادبی درایران و این نکته چنان واضح است که نیازی به گفتن ندارد و بر حضار محترم پوشیده نیست.ـ
عشق بی زوال و شیفتگی شورانگیز ایشان به شعر و ادب فارسی همراه با دانش ناپیداکرانه و ذوق سرشار ، در همهء آثار و تألیفات ایشان نمودی درخشان و آشکار دارد.ـ
استاد شعر هم می سرودند و غزل ها وخصوصاً مثنوی های ارجمندی برای زبان فارسی و فرهنگ ایران به یادگار گذاشته اند.ـ
دوست گرامی ام آقای دکتر شریفی، که بیش از هرکس دیگر به مراتب ارادت و علاقهء من نسبت به آن استاد آگاهی دارد، وقتی در هفتهء گذشته ، ضمن یک مکالمهء تلفنی از من خواست که در این مراسم سخنی بگویم ؛ به او گفتم : «چه بگویم؟ اولاً درپاریس بزرگواران سخن شناس و سخن سنج بسیارند و درثانی در این فرصت کوتاه ، امکان تحقیق و ارائهء مطلب درخورد مقام استاد برای من ناموجود است» ، که دوست عزیزم آقای شریفی گفت:ـ نه نمی شود، هنگامی که من از تهران ، عازم پاریس بودم، خانم دکتر قمر آریان ـ(همسر گرامی استاد زرین کوب)ابراز علاقه کردند که تو در این مراسم شرکت داشته باشی! بیا و از یادآوری و آشنایی ات با استاد حرفی بزن و یکی از شعرهایت را که استاد به آن علاقه داشت بخوان!»ـ
و البته پیداست که من هم این حُسن نظر و محبت خانم دکتر قمر آریان را ــ که نشانی از لطف و بزرگواری استاد در آن بود ـ نمی توانستم بی پاسخ بگذارم. و چنین بود که در این مجلس درحضور دوستان گرامی هستم.ـ
پیداست که یادآوری و سخن گفتن از نخستین آشنایی با استاد ، شاید از این بابت ارزش شنیدن داشته باشد که شهادت یک دانشجوی تبعیدی شعر و ادب فارسی ست در توصیف گوشه ای از مکارم اخلاقی و صفای روحی استاد زرین کوب.ـ
و امیدوارم که شما «من»ی در میانه نبینید و در هرجا ی صحبتم ضمیر اول شخص مفرد شنیدید به دیدهء اغماض و عفو بنگرید.ـ
اما آشنایی اینجانب با استاد بازمی گردد به حدود دوازده سال پیش از این . یعنی روزی که آقای شریفی
تلفن کرد و گفت که استاد زرین کوب به پاریس آمده اند و خواسته اند که من خدمت ایشان برسم.ـ
پیش از این بگویم که من هم مثل بسیاری از هم نسلانم متأسفانه آنچنان پرورش نیافته و نروئیده بودم که در نوجوانی از آثار کسانی چون دکتر زرین کوب برخوردار شده باشم. این سعادت را نداشتم. نظام آموزشی در ایران چنین امکانی را فراهم نمی کرد و نمی کند!ـ
من هنگامی با آثار و تألیفات استاد آشنایی یافتم که سال اول رشتهء تئاتر در دانشکدهء هنرهای زیبای دانشگاه تهران و بیست ساله بودم. (سال 1350).ـ
اولین اثری که ( به توصیه بهرام بیضایی) از او خواندم کتاب «نقد ادبی» بود که در کتابخانهء دانشکده موجود بود و مرا از وجود چنین بزرگواری آگاه کرد.ـ
از آن پس کمابیش ، هرچه از استاد می یافتم می خواندم و این شیفتگی همچنان ادامه دارد و هردم افزون است. با اینهمه هیچگاه سعادت دیدار ایشان را نیافته بودم. به خصوص به این علت که برای ادامهء تحصیلاتم به پاریس آمدم و بعد هم انقلاب بود و بقیهء ماجراها و هرکسی کو دور ماند از اصل خویش و از نیستان تا مرا بُبریده اند و الی آخر...ـ
به هرحال هنگامی که حبیب گفت ،استاد به دیدن تو تمایل دارند ، شعرهایت را هم بیاور ، آنچنان ذوق زده شدم که توصیف آن برایم مقدور نیست. یکی از بعد از ظهر های استثنائاً آفتابی ِ پاریس بود. آدرس گرفتم و به دیدار شتافتم.ـ
آنچه بیش از هرچیز برمن تأثیر نهاد ، آن حُجب و تواضع استثنایی استاد بود. مجموع آنهمه دانش و بینش و آگاهی و ذوق، همراه با این مایه حُجب و تواضع و مهر. همانجا به یاد این ضرب المثل فارسی افتادم که همواره از مادرم می شنیدم : درخت هرچه پربار تر خمیده تر و سربه زیر تر! و استاد نمونهء کامل این ضرب المثل بود.ـ
آنروز ازمن خواستند که شعر بخوانم .من هم خواندم و استاد با حوصله و محبت به شعرهایم گوش می داد و گفتنی نیست که سخنان مهرآمیزشان که حاکی از قبول خاطر بود ، چه مایه موجب تشویق من و درحکم کیمیایی بود که با مس وجودم می آمیخت!ـ
از آن پس ، خوشبختانه هرگاه استاد همراه با همسر گرامی شان خانم دکتر قمر آریان به پاریس می آمدند ـ حتی اگر سفرشان کوتاه و یکی دو روزه هم بود ـ مرا فرامی خواندند و به سروده هایم گوش فرا می دادند و محبت ها و تشویق هایشان را که همچون نفخهء روحبخشی اثر می کرد ، در حق من مکرر می داشتند.ـ
و البته پیداست که برای یک شاعر یا نویسنده که از فضای اجتماعی و زبانی و ملی و فرهنگی خود جدا مانده و دور افتاده باشد ، حضور و وجود شنوندگان و مشوقان و درحقیقت باغبانان بزرگواری همچون استاد زرین کوب ـ هرچند گهگاه ، اتفاق افتد ـ تا چه اندازه نیروبخش و امید دهنده است. خاصه آنکه ـ همانگونه که مستحضرید ـ متأسفانه اینطرف ها برای روئیدن نهال شعر فارسی و خلاقیت شاعر فارسی زبان زمین و آب و هوا و فضای چندان مناسبی یافت نمی شود!ـ
بد نیست بگویم که هنگامی که برای نخستین بار یکی از شعر های من به نام «زبان مادری» در ایران چاپ شد ، به واسطه محبت استاد بود که طی یکی ازین دیدارها از من گرفتند وبه ایران بردند و در اختیار مجلهء کلک و بخارا قرار دادند.ـ
به هرحال ، یکی از شعرهایی را که استاد در همان روز نخستین دیدار به آن ابراز علاقه کردند و از من گرفتند شعری بود به نام «جنگل و تبر» که در سال 1984 سروده شده است و اتفاقاً تمثیلی ست از فرهنگ و تاریخ ایران که با همهء بدبختی ها که گاه و بیگاه بر سر او آوار می شود و با همهء زخم ِ تبرهایی که از سوی خودی و بیگانه بر نهال ها و اصله ها و درختان خود تجربه می کند ، با اینهمه از رویائدن و پروردن درختان باراُومند و تناوری همچون استاد عبدالحسین زرین کوب ناتوان نیست. هرچند که گفته اند و می دانیم که :ـ
مادرِ آزادگان کم آرد فرزند.ـ
آن شعر را هم اینک خواهم خواند و پس از آن غزلواره ای را که همین روزهای اخیر در سوگ استاد سروده ام می خوانم و درد سر کوتاه می کنم.ـ

جنگل و تبر
در کشور من جنگل قوی تر از تبری ست که با درخت می ستیزد
ـ........................................ پل الوار

هرچند تبر به ریشه می کوبد

جنگل ز تبر قوی تر است اینجا

روزی که تبر نگون شود بر خاک
..
این بیشه شکوفه گـُستـر است اینجا
..
با گیسوی هر درخت ، باغی شوق
.
بر آب ِ روان شناور است اینجا
.
وان اصلهء زخم خورد ِ پارینه
.
پُر گــُل شجری تناور است اینجا
.
بر هر سروی هزاردستانی
.
دستان سازی نواگر است اینجا
.
زاغ و زغنی نه تا فغان گوید
.
زیرا قـُمـری سخنور است اینجا
.
گر پـوپک ِ پیکی از بهشت آید
.
خوانـَد که بهشت ِ دیگر است اینجا
.
انگشت گـَزد که : نی خطا گفتم
.
مانا زبهشت خوشتر است اینجا
.
بر شاخ ِ رَزان چراغها رنگین
.
هرخوشه چراغ خاور است اینجا
.
بر ناربُنان انار خندان لب
.
هر خنده نشاط ِ نوبر است اینجا
..
برخاک فُتاده ای بسا سروا
.
کامروز ستاده پیکر است اینجا
.
با قامت ِ سربلند ِ آزادی
.
هر سرو بلند همسر است اینجا
.
آئین ِ تبرزنان به دوزخ در
.
تا آزادی مُظفّر است اینجا
.
جنگل بشکوه ، جنگل آبادان
.
وآتش به دل ِ تبرگر است اینجا
.
جنگل به تبر فرو نیارد سر
.
جنگل ز تبر قوی تر است اینجا.ـ
..........................................................

و اینهم سوگسرودی ست
به یاد استاد زرین کوب و پاس آنچه به ما آموخت

..........................................
...........................................
عبدالحسین زرین کوب ، خدمتگزار ایران بود
.
باغ و بهار ِ آثارش ، باغ و بهار ِ ایران بود
.
مجموع ِ ذوق و دانش بود ، در حُجب و راستی ممزوج
.
آموزگار انسان بود ، آموزگار ایران بود
.
از کُنج ِ «کوچهء رندان » ، رمزآشنای حافظ بود
.
معنای معنویت را ، پیغامدار ایران بود
.
همراز ِ سّر ِ مولانا ، در حسرت جدایی ها
.
اندوهگین ِ انسان بود ، اندُهگسار ِ ایران بود
.
تا قوّتی به بازو داشت ،« تاریخ در ترازو» داشت
.
نااصلی و اصالت را ، سنگ ِ عیار ِ ایران بود
.
حُـلــّه ی فراست و فرهنگ ، دربافته ی دل و جانش
.
با کاروان ِ رهپویان ، از پود و تار ِ ایران بود
.
در تابشی زمین افروز ،از اختران ِ نادر بود
.
وان گردش ِ درخشانش ، گـِرد ِ مَدار ایران بود
.
مجروح ِ زخم ِ استبداد ، در انتظار ِ آزادی
.
همراه ِ عاشقان ، همدرد با انتظار ایران بود
.
با بینشی قرین با درد ، با دانشی قرین با عشق
.
تا هست یار ِ ایران است ، تا بود یار ِ ایران بود
.
هرگز نمیرد آن استاد ، آن پاکمرد ، آن آزاد
.
او افتخار ِ ایرانی ست ، او افتخار ِ ایران بود!ـ

پاریس ، اکتبر 1999
م.سحر

۲۵ شهریور ۱۳۸۶

بزن باران

......
..........
بزن باران

این آهنگ را از اینــجـــــا بشنوید

یا از اینـجــــــا بشنوید و به کـلیـپی که با آن همراه است نگاه کنید
و ایــن هــم کلیــپــی دیگر که به تازگی دیده ام
(22.12007)
...... ......................
متن کامل شعر
تاریخ سرایش : 19 تیرماه 1360 ، پاریس

بــــزن بـــــاران
..
بزن باران بهاران فصلِ خون است

خیابان سرخ و صحرا لاله گون است

بزن باران که بی چشمان ِ خورشید

جهان در تیه ِ ظلمت واژگون است
.

بزن باران نسیم از رفتن افتاد

بزن باران دل از دل بستن افتاد

بزن باران به رویشخانهء خاک

گـُل از رنگ و گیاه از رُستن افتاد
.

بزن باران که دیوان در کمین اند

پلیدان در لباس ِ زُهد و دین اند

به دشتستان ِ خون و رنج ِ خوبان

عَلمداران ِ وحشت خوشه چین اند
.

بزن باران ستمکاران به کارند

نهان در ظلمت ، اما بی شمارند

بزن باران ، خدارا صبر بشکن

که دیوان حاکم ِ مُلک و دیارند
.
. .
بزن باران فریب آئینه دار است

زمان یکسر به کام ِ نابکار است

به نام ِ آسمان و خدعهء دین

بر ایرانشهر ، شیطان شهریار است.


سکوت ِ ابر را گاه ِ شکست است

بزن باران که شیخ ِ شهر مست است

ز خون ِ عاشقان پیمانهء سرخ

به دست ِ زاهدان ِ شب پرست است
.

بزن باران وگریان کن هوا را

سکون بر آسمان بشکن ، خدارا

هزاران نغمه در چنگ ِ زمان ریز

ببار آن نغمه های آشنا را
.

بزن باران جهان را مویه سرکن

به صحرا بار و دریا را خبر کن

بزن باران و گــَرد از باغ برگیر

بزن باران و دوران دگر کن

.
بزن باران به نام ِ هرچه خوبی ست

بیفشان دست ، وقتِ پایکوبی ست

مزارع تشنه ، جوباران پُر از سنگ

بزن باران که گاه ِ لایروبی ست
.
. .
بزن باران و شادی بخش جان را

بباران شوق و شیرین کن زمان را

به بام ِ غرقه در خون ِ دیارم

بپا کن پرچم ِ رنگین کمان را
.

بزن باران که بی صبرند یاران

نمان خاموش ، گریان شو ، بباران

بزن باران بشوی آلودگی را

ز دامان ِ بلند ِ روزگاران
م. سحر ...........................


یادداشت ـ
امروز به طور اتفاقی به این آهنگ که همراه با یکی از شعر های نسبتآً قدیمی من اجرا شده است
برخورد کردم. ـ با آنکه خوانندهء گرامی(حبیب) آلبوم خود را«بزن باران» نامیده ، با اینهمه از سرایندهء شعر نامی به میان نیاورده است که البته می توان نادیده گرفت و به حساب بی در و پیکری روزگار گذاشت. ـ
اما متأسفانه در چند مورد ، این شعر نادرست خوانده شده. از اینرو ناگزیرم نکته ء زیر را دراینجابه آهنگساز و خواننده گرامی یادآوری کنم : ـ
ای کاش این آقایان هنرمندان پیش از اجراء با سرایندهء شعر تماس می گرفتند تا به متن اصلاح شدهء آن که در کتاب«شبنامه ها» (چاپ لندن ، انتشارات شما، سال 1987) ـ به چاپ رسیده، دسترسی بیابند و اصولاًزیباتر و هنر مندانه تر ومسئوالانه تر می بود ، چنانچه از نظرات وی درباره طرز خواندن شعر برخوردار می شدند و در نتیجه کارِ بهتر و کم اشکال تری را عرضه می کردند . ـ
م.سحر
...................................................................................
حاشیــه بر حاشیـــه : ـ
ظاهراً این اجرا از روی یک نسخهء قدیمی تراز این شعر تنظیم شده.ـ
متنی که پیش ازین ازنظر خوانندگان گذشت و در «شبنامه ها»چاپ شده با این متن در چندین مورد اختلاف دارد.ـ
.........
پس از گذاری در وب متن اجرا شده را همراه با ترجمهء انگلیس آن یافتم که
شاید دیدن آن برای برخی کنجکاوان خالی از لطفی نباشد . پیداست که مسئولیت خوب یا بد ترجمه بر عهدهء مترجم است .ـ
ابیاتی که به غلط تحریر وبه غلط اجرا (ولابد به غلط هم ترجمه ) شده اند ، به رنگ قرمز می آورم و صورت درست آن ها در میان هلالین قرار می دهم: ـ
..............................................................................................................................................
بزن باران – حبیب /bezæn ba:ra:n/ - Pour down rain! By: Habib
...........................................................................................................
بزن باران بهاران فصل خون است /bezæn b a:ra:n bæha:ra:n fæsl e khu:n æst/. Pour down rain! Spring is a bloodshed season!
(Allusion)
بزن باران که صحرا لاله گون است /bezæn ba:ra:n keh sæhra: la:leh gu:n æst/. Pour down rain! The land is like tulips red! (Allusion)
بزن باران که به (با) چشمان یاران /bezæn ba:ra:n keh beh cheshma:n e ya:ra:n/, pour down rain! Coz in friends' eyes
جهان تاریک و دریا واژگون است /jæha:n ta:rik o dærya: va:zhegu:n æst/. The world is dark, seas are upside-down!
بزنباران که به (با) چشمان یاران /bezæn ba:ra:n keh beh cheshma:n e ya:ra:n/, pour down rain! Coz in friends' eyes
جهان تاریک و دریا واژگون است /jæha:n ta:rik o dærya: va:zhegu:n æst/. The world is dark, seas are upside-down!
بزن باران بهاران فصل خون است /bezæn ba:ra:n bæha:ra:n fæsl e khu:n æst/. Pour down rain! Spring is a bloodshed season! (Allusion)
بزن باران که صحرا لاله گون است /bezæn ba:ra:n keh sæhra: la:leh gu:n æst/. Pour down rain! The land is like tulips red! (Allusion)
بزن باران که دین را دام کردند /bezæn ba:ra:n keh din ra: da:m kærdænd/, Pour down rain! They have made religions trap!
شکار خلق و صید خام کردند /sheka:r e khælgh o seid e kha:m kærdænd/. with which, they hunt people, they fish but naives!
بزن باران خدا بازیچه ای شد /bezæn ba:ra:n khoda: ba:zicheh i: shod/, Pour down rain! They have made God a plaything,
که باآن کسب ننگ و نام کردند /keh ba: a:n kæsb e næng o na:m kærdænd/. with which, they build up their world, they become prominent!
بزن باران به نام هرچه خوبیست /bezæn ba:ra:n beh na:m e hær cheh khu:bist/, Pour down rain in the name of the good, whoever,
به زیر آ وار (بریز آواز) گاه پایکوبیست /beh zir e a:va:r ga:h pa:y ku:bist/. for, there is still joy under such ruins.
مزار (مزارع) تشنه جوباران پراز سنگ /mæza:r e teshneh ju:ba:ra:n por æz sæng/, The bed of thirsty streams are filled with rocks,
بزن باران که وقت لایروبیست /bezæn ba:ra:n keh væght e la:yru:bist/. Pour down rain! It's time to cleanse!
بزن باران بهاران فصل خون است /bezæn ba:ra:n bæha:ra:n fæsl e khu:n æst/. Pour down rain! Spring is a bloodshed season! (Allusion)
بزن باران که صحرا لاله گون است /bezæn ba:ra:n keh sæhra: la:leh gu:n æst/. Pour down rain! The land is like tulips red! (Allusion)
بزن باران و شادی بخش جان را /bezæn ba:ra:n o sha:di bækhsh ja:n ra:/, Pour down rain and give joy to souls,
بباران شوق و شیرین کن زمان را /beba:ra:n shogh o shirin kon zæma:n ra:/. Pour down jubilantly and sweeten the time!
به بام غرقه در خون دیارم /beh ba:m e ghærgheh dær khu:n e diya:ræm/, On the blood-covered rooftop of my home,
بپا کن پرچم رنگین کمان را /beh pa: kon pærchæm e rængin kæma:n ra:/. Raise the rainbow flag!
بزن باران که بی صبرند یاران /bezæn ba:ra:n keh bi sæbrænd ya:ra:n/, Pour down rain! Friends are restless!
نمان خاموش گریان شو بباران /næma:n kha:mu:sh, gerya:n sho beh ba:ra:n/. remain not silent! Burst out in rain!
بزن باران بشوی آلودگی را /bezæn ba:ra:n, beshu:y a:lu:degi ra:/, Pour down rain! Wash the filth
زدامان بلند روزگاران /zeda:ma:n e bolænd e ru:zega:ra:n/. off the long robe of life!
بزن باران بهاران فصل خون است /bezæn ba:ra:n bæha:ra:n fæsl e khu:n æst/. Pour down rain! Spring is a bloodshed season! (Allusion)
بزن باران که صحرا لاله گون است /bezæn ba:ra:n keh sæhra: la:leh gu:n æst/. Pour down rain! The land is like tulips red! (Allusion)
بزن باران که دین را دام کردند /bezæn ba:ra:n keh din ra: da:m kærdænd/, Pour down rain! Coz they have made religions trap!
شکار خلق و صید خام کردند /sheka:r e khælgh o seid e kha:m kærdænd/. with which, they hunt people, they fish but naives!
بزن باران خدا بازیچه ای شد /bezæn ba:ra:n khoda: ba:zicheh i: shod/, Pour down rain! They have made God a plaything,
که با آن کسب ننگ و نام کردند /keh ba: a:n kæsb e næng o na:m kærdænd/. with which, they build up their world, they become prominent!
بزن باران به نام هرچه خوبیست /bezæn ba:ra:n beh na:m e hær cheh khu:bist/, Pour down rain in the name of the good, whoever,
به زیر آ وار (بریز آواز) گاه پایکوبیست /beh zir e a:va:r ga:h pa:y ku:bist/. for, there is still joy under such ruins.
مزار(مزارع) تشنه جوباران پراز سنگ /mæza:r e teshneh ju:ba:ra:n por æz sæng/, The bed of thirsty streams are filled with rocks,
بزن باران که وقت لایروبیست /bezæn ba:ra:n keh væght e la:yru:bist/. Pour down rain! It's time to cleanse!
بزن باران بهاران فصل خون است /bezæn ba:ra:n bæha:ra:n fæsl e khu:n æst/. Pour down rain! Spring is a bloodshed season! (Allusion)
بزن باران که صحرا لاله گون است /bezæn ba:ra:n keh sæhra: la:leh gu:n æst/. Pour down rain! The land is like tulips red! (Allusion

۲۰ شهریور ۱۳۸۶

بهرام بیضایی

بـهــــــرام بـیـضــایـی
چند ماه پیش مجلس جشنی برای بزرگداشت استــاد ما بهــرام بیضــائی در ایران برپــا کرده بودند.ـ
در آن روز ها من دلم می خواست احساس احترام عمیق خودم را نسبت به این مرد یگانهء فرهنگ
و هنــر ایران معاصـر ابـراز کنم که پیش نیـامـد . در اینجـا بـا این سه چهار خط ناقابل به جبران
می کوشم و همواره شادمانی و سلامت برای این استاد زیبـا و آفریننده و عاشق ِ ایـران آرزومندم.ـ

.
موجی در آرامش
فوجی به تنهایی
خاموشی ِ دریا
در اوج ِ گویایی
.
چون طرح ِ آبادی
زیبای استادی
شاگرد ِ آزادی
استاد ِ زیبایی
.
چون گوهر رویش
پیوسته در پویش
روح ِ شکیبایی
جان ِ شکوفایی
.
این سرو سروستان
مردی ست مردستان
کاخی ست در ویران
باغی ست صحرایی
.
استاد ما این مرد
مرد ِ هنرپرورد
فخر هنرمندان
بهرام بیضایی

م. سحر
پاریس ، 10.9.2007

۱۷ شهریور ۱۳۸۶

دو شعر برای غلامحسین ساعدی



دو شعر برای دکترغلامحسین ساعدی

1

.

درسوگ گوهرمراد

با لب ِعطشان به سنگِ تیره زدی جام
جان ِ من اینَت شکستنی نه به هنگام
رفتی و از ما دریغ کردی لبخند
رفتی و بر ما سیاه کردی ایّام
رفتی و دشمن نمود چنگِ جگرخای
رفتی و غربت گشود دُشنهء آلام
رفتی و رفت از پی ِ تو ذوق ِ شنیدن
رفتی و رفت از پی تو صُحبت و پیغام
رفتی و رفت از پی تو مِهر و تواضُع
رفتی و رفت از پی تو مُحتوی از نام
مات بُریدیم خاک و وات نهادیم
در بُنِ تاریکجای ِ هجرت فرجام
مات سپُردیم با سیاهی ِ بستر
مات نهُفتیم در سرای سرانجام
بعدِ تو ما را چه خُرّمیّ و چه زاری
چون تو نباشی چه آفرین و چه دشنام

رفتی و ما را قرار نیست ، ترا باد !ـ
اینک آرام و برقرار بیارام .ـ

م ـ سحر
پِر لا شِز [پاریس] 18/12/1985

2

.
برای

غلامحسین ِ ساعدی
و به یاد ِ او در دهمین سال ِ «هجرت ِ فرجام» ـ


قلمی بود و پهلوانی بود
جز به میدان ِ کارازار نبود
پنجه در پنجه با سیاهی داشت
ظلمت از وی به زینهار نبود
روزگارش حریف ِ میدان بود (1)ـ
روزگاری که روزگار نبود
موج اگر بود ، مردِ دریا بود
ورطه گر بود ، برکنار نبود
کشتی اش کار و بادبانش عشق
ناخدا بود و جز به کار نبود
عاشقی بود و در سراچهء دوست
پرسه پرداز و رهگذار نبود
دردمندی ، شفاگری پُرشور
زان طبیبانِ پُرشمار نبود
سر ز هرسو به زندگی می زد
رهرو ِ مرگِ نابکار نبود
راه زی گاهواره می پیمود
زائر ِ تُربت و مزار نبود
وطنش خاک و مذهبش انسان
باورش جز بر این مدار نبود
سوی آفاق ِ دور می نگریست
نظرش بسته در حصار نبود
مِهرِ ایران که شعله در وی داشت
حسرت آلود ِ فخر و عار نبود
چشم زی روزگار ِ نامده داشت
نوحه ساز ِ پریر و پار نبود
آرزوهای جانِ شیفته اش
جز بر آینده استوار نبود
شهر ِ بیداری آرزویش بود
ناکجایی که شهر ِ دار نبود
کاخ ِ فرهنگ بود رؤیایش
نقشِ او جز بر این نگار نبود
غمِ فردای مردمی آگاه
بر دلش غیر از این هوار نبود
به جهان، جز حضور ِ آزادی
زجهان ، هیچَش انتظار نبود
گرچه با هیزمِ زمستان سوخت
جز در اندیشهء بهار نبود
غـُربتی بود و غمگساری بود
غـُربتی هست و غمگسار نبود.ـ

م ـ سحر
پاریس ، 24/11/1995

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(1) گهگاه ، هنگامی که ساعدی مقاله ای یا قصه ای را به پایان می بُرد، می گفت:ـ
ـ« امــروز بــا دنیــا کـُشتــی گــرفتــم ».ـ
(2) یادآور ِ این غزل مشهور ِ عماد خراسانی ست که می گوید:ـ
بر ما گذشت نیک و بد ، اما تو روزگار
فکری به حالِ خویش کن ، این روزگار نیست.ـ


از چپ به راست: ـ

شهران طبری ـ بزرگ علـوی ـ غلامحسین ساعـدی ـ م. سحــر