۰۷ شهریور ۱۳۸۶

نامه استاد یارشاطر

استاد احسان یارشاطر نامــهء محبت آمیز زیــر را
پس از دریافت کتاب «قمــار در محـراب » بـرای
من فرستاده اند که از ایشان بی نهایت سپاسگزارم.ـ

برای خواندن نامه لطفاً روی تصور کلیک کنید

یک نکته و چند دوبیتی



یک نکته و چند دوبیتی

نکته این که : ـ
، اکنون که اهالی بورس گرفته و درس خوانده و دوره دیده و استالینیزه و سپس قومیزه و ایلخانیزه و نژادیزهء کشور ما ایران درهر شهر و ده و روستایی با بهره برداری از ویژگی های گویشی و زبانی دعوی های بزرگ دارند و هریک خود را« ملت»ی نویافته و نو تافته ای جدابافته می انگارند،چرا ما ازین موقعیت جهانی و ازاین آشفته بازار ملی ، دستپخت روحانیت حاکم شیعه سوء استفاده نکنیم و به نمایندگی از ـ «ملت چیمه» و ـ«ملت ابیانه » عـَلـَم ِ« ایستیگلال خواهی» و بعثی گرایی و شعوبی گری خود را برنداریم و سبیل آرزو های خود را برای ریاست جمهوری آیندهء این دوملت تاریخی و این دو کشور باستانی چرب نکنیم؟
ــ«کشور ما» چیمه و «کشور» برادر و همسایهء ما ابیانه قرن هاست که دارای فرهنگ و آداب و رسوم و مراسم و مناسک خاص خویشند و از اینها مهم تر زبان خاص خود را دارند و لباس و معماری آنها کاملاً ممتاز و مجزا از همسایگان خارج از این «دوکشور»ـ است ، به ویژه آنکه زنان و مردان ابیانه از پوشش زیبا و رنگارنگ خاص این ملت برخوردارند و به زبانی تکلم می کنند که تهرانی ها واصفهانی ها و قزوینی های بیگانه ، از درک و دریافت آن عاجز و محتاج به دیلماج اند.ـ
به این دوبیتی ابیانه ای مشحون از افکار بلند خیامی نگاه کنید و ببینید ادبیات این دوکشور که در نواحی مرکزی ایران درست پای کوه کرکس ، بین کاشان و نطنز واقع شده چه از مناطق دیگر کم دارد که تا امروز اینگونه گرفتار ستم ملی و زندانی دولت مرکزی «ملت فارس» و «شوینیست های80 سالهء رضاخانی» باقی مانده است؟!ـ

یک شو بشیون به گوشه ی میخونـَه
بـِمدی که ایتا مست بو وُ دیــوونــَه
در عالم ِ مستی بیشواتــُن وامپُرسا : ـ
ـ «دنـیـــا اَمونـــَه به آدمی ؟»ـ اشوا : «نـــه!» ـ

برگردان به فارسی دری:ـ

یک شب رفتم به گوشهء میخانه
دیدم که یکی مست بُد و دیوانه
درعالم مستی [به وی] گفتم و[از او ] پرسیدم :ـ
ـ«[آیا ] دنیا برای آدمی [باقی] بماند؟ گفتا ـ «نـــه!»ـ

پس از خواندن این نمونهء ادبی و آشنایی با زبان مستقل «ملت ابیانه»ـ نگاهی هم به پوشش و لباس مردم این کشور بیندازید و ضمناً از مناظر و مرایای این منطقه بازدید فرمایید و با معماری ویژه و ملی این کشور آشنا شوید و چنانچه واقعاً قانع شدید که مردم ابیانه و چیمه و برز و یارند و ولوگرد و هنجن و فریزهند و بیدهند که از استانهای این دو کشور همسایه به شمار می آیند ، «ملت » مستقلی هستند و می باید بنا بر قوانین« حقوق بشر» و همچنین بنا بر «اصل حق تعیین سرنوشت »، «ملیت» و «استقلال» آنها به رسمیت شناخته شود و ضروری ست تا این دو ملت نیز بتوانند «هویت خودشان را اشاعه دهند » و «طبق قوانین حقوق بشر در دانشگاه ها به زبان های محلی خود درس بخوانند»؛ در این صورت از پروژه و آرزوهای خردمندانهء اینجانب محمد جلالی چیمه ، جهت ریاست بر یکی از این دو کشور حمایت کنیدـ
پیداست که در فردای استقلال ، دو ملت حق شناس ابیانه و چیمه از زیر خجالت حمایت کنندگان عزیز و هوشمند خود درخواهندآمد.ـ

اما پیش از دیدن تصاویر به این دوبیتی توجه کنید که روزگاری عاشق چیمه ای در حسرت معشوق ابیانه ای خود سروده بوده است : ـ

دلی دارُم دلی دیوانهَ دارُم

هوای دختر ِ ابیانه دارُم

اگر ابیانه ای با مو بسازه

عجب گنجی در این ویرانه دارُم

این هم دو تصویر از معماری و پوشش ملت های این دوکشور تحت ِ ستم : ـ

پیشاپیش از عکاس سعادتمند که این زیبایی ها را دیده و کیفش را بُرده سپاسگزارم.ـ



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یکی از مناظر کشور ابیانه ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ




ــــــــــــــــــــــــــــــــــ یکی از بانوان ابیانه درلباس ملی ـــــــــــــ



منظــرهء دیکــری از این کشــور بــــاستــانی ـــ


این هم بانویــی که همــراه بـــا وقــار ملـــی ــــــــ
از پلــه های ایـن ملت تاریخی بـالا می رود ــ
ـــ
خوب ، حالا که این تصاویر را دیدید و صحت آراء سیاسی و ایدئولوژیک و دانشمندانهء اینجانب راتأیید فرمودید به این چند دوبیتی که سه ، چهار سال پیش سروده شده اند و بخشی از کتاب چاپ نشدهء «گفتمان الرجال » به شمار می آیند توجه فرمایید:ـ

ـ تعدادی از: ـ
دوبیتی های شیخ ابوالمُدرن ِچَپستانی

مو کُرد و گیلک و تُرک و بلوچُم
به غیر از چپ نبیند چشمِ لوچُم
ستم کیشی، ولی با نافِ آهو
دموکراتی ، ولی با شاخِ قوچُم

زسوسنگِردُم امّا اهلِ بِرنُم
متاع ِ عهدِ بوق ، امّا مُدرنُم
بَلَم بشکسته ای بر طرفِ کارون
سوارِ ناوگان ِ ژول ورنُم !ـ

به صوتِ سوسن و رقصِ جمیله
به خود درمی تنُم چون کرمِ پیله
وطنخواهُم ، طرفدارِ جدایی
دموکراتُم ، هواخواهِ قبیله !ـ

مو هردم با خیالُم حال دارُم
تبار و ایل در دنبال دارُم
شترواری به خوابِ پنبه دانه
هوای دولتُ فدرال دارُم !ـ

مو نوعی در طبیعت بی بدیلُم
که ترک تایباد و کُردِ گیلُم
به گپ، خواهان ِ استمرارِ ملّت
به دل در بندِ استقلال ِ ایلُم !ـ

چنان شورِ تبار و شوقِ تیره
به سازِ چپ نوازُم گشته چیره
که بهرِ مهرِ ایران جا نمانده ست
مرا در دل ، ز بس عشقِ عشیره !ـ

با این دسُّم از اون دَس می سُتونُم
هرآنچه نیس یا هَس می سُتونُم
مو کُردِ گیلکُم ، تُرکانه از فارس
حقوق ِ خلق ِ خود پس می سُتونُم !
ـ
.......................................................................................


دوبیتی های ابن القوم، جنابُ توران بیک

رفیق مظلومعلی چُماق اُفِ خزعل ِ یسوعی


دراین اندیشه جای قَلّ و دلّ نی
که ایران جز«موزائیکِ ملل» نی !ـ
مو که اهلِ سرابُم ، پایتختُم
ـ«سراب» است و صفاهان را محل نی !ـ

مو اون خلقُم که عقلُم بی خِلل بی
دلُم صاف و حدیثُم مُستدل بی
جدایی خواهُم و با فکرِ بکرُم
موافق«مجمعِ کُلِ ملل» بی !ـ

گیا بذرِ مو بی اصل و نَسَب بی
نه تُرک و نه بلوچ و نه عرب بی
به هربومی که دشمن آتشی کرد
مو خود حمّالِ «حمّال اُلحَطَب» بی!ـ

مو عهدِ عاشقی با خلق دارُم
برای عیشِ مخفی دلق دارُم
نوارِ ضبطِ صوتِ کارِ روسی
به شوقِ«خلق ها» در حلق دارُم !ـ

نظامی از مویه در گنجه خاکَه
زبانش« بیل میرم» ، قبرش ملاکَه
«همه عالم تن و ایران بود دل؟»
«بونی من بیلیرم» حرفِ ساواکه

مو کز تُرکیه و روسُم صُدور بی
تبر بر دست و افکارُم «بودور» بی !ـ
به بُن می کوبم و وِردِ زبانُم : ـ
مو تُرکُم ،« فارسِ لَر مَن نَن دویور» بی!ـ

سوارِ چابُکِ نخجیرگیرُم
برایران یازده قرنی دلیرُم
ولی «مظلوم ِ» این خاکُم که پیش ِـ
زبان ِ فارسی خُرد وحقیرُم !ـ

مو «مظلوم» اُم که ایران پی سپر بی
به زیرپای مو زیر و زبربی
مو «مظلوم»اُم که روح ِ فارسی را
خطر نِی ، ور دوعالَم را خطر بی !ـ

مو کز بی عقلی اُم گردن کُلُف بی؛
پُزُم عالی و فکرُم حرف ِمُف بی
امام و رهبرُم در قوم خواهی
گهی«خزعل» ، زمانی «باقرُف» بی !ـ

سبیلی مثلّ گندُمزار دارُم
که از ستّارخان ، صد تار دارُم
نَوَد تارش گِرو مانده ست در روس
مو با ده تای باقی کار دارُم !ـ

اگرچند از نژادِ بابکُم مو
قِزِلباشی افندی مسلکُم مو
چنان آلودهء ویروس ِ روسُم
که در تورانیت مُستهلَکُم مو!ـ

سرابی بهرِ ذلّت می تراشُم
مو دارو دارُم ، علّت می تراشُم
زمینی هست بهرِ تکّه کردن
مو در هر تکّه «ملّت» می تراشُم !ـ

وکیلی خود کفیل و خودکفایُم
پیِ کسبِ«حقوقِ خلق ها» یُم
ریاست جوی ایلاتُم ، از این رو
ـ«کثیراُلملّه» و «کثرت گرایُم» !ـ

چپِ قفقازی اُُم ، بی خِطّه و مرز
به کارون از ارس نان می دهم قرض !ـ
وکیلِ خوزی اُم ، غمخوارِ تازی
تمامیّت نمی خواهُم بر این ارض !ـ

مو کز بیگانگان تأثیر دارُم
از ایران خاطری دلگیر دارُم
از این رو در صفِ «ملّت» تراشان
زبان را پرچمِ تزویر دارُم !ـ

مو جُز تُخم ِ بدآموزی نکِشتُم
که با بیگانه خویی همسِرشتُم
در ایران از سرِ حق ناشناسی
پی ِ «تعیین ِ حق ِ سرنوشت» اُم !ـ

مو تُرکُم ،« فارس لَر» خلقی جدا بی
زبان ِ فارسی از «فارس ها» بی
نظامی ، سُهروردی ، شمس ، صائب
به جز گور، آنچه دارند ، از شما بی !ـ

مو قوم ِ خویش را شر می تراشُم
به ضدّش ، قومِ دیگر می تراشُم
نزاعِ حیدری و نعمتی را
چو «نعمت» هست ، حیدر می تراشُم !ـ

زشهرِ مِهر ، تا سوکِ تنفُّر
سفر کردُم ، به ایران لا تفکّر
تو مظلومی و هم خونُ تو ظالم
زتو خون ریزی و از ما تشکّر!ـ


به روی دشمنی ، در می تراشُم
برای کینه ، پیکر می تراشُم
زقصرِ بی ستون، با تیشه برخویش
بنایی بی ستون تر می تراشُم !ـ

م.سحر

پارس ، تابستان 2004
.......................
.یادداشت : ـ

چندی، پس از سروده شدن این دوبیتـی هـا ، یـادداشت هایی در توضیح آنهــا نـــوشتم

که اندکی بعد به صورت یک مقـالـه مقـاله به نام« دربـارهء چند مفهــوم» تنظیم شـد و

درنشریات اینترنتی فارسی انتشار یافت. کسانی که به خواندن آن یادداشت ها علاقمندند

می تواننـد اینــجــــــــــا را کلیک کنند. ـ

http://sokhanhaakebaayad.blogspot.com/2007/02/blog-post_3114.html

.......................................................................................................................

نکته ای دیگر بعد التحریر : ـ

اکنون که با ابیانه آشنا شده اید و دوبیتی های طنز آمیز اما جدّی بالا را مطالعه فرموده اید بد نیست تا به توضیح کوتاه اما عبرت انگیز دیگری توجه بفرمائید که به طنزی آمیخته با جّد دربارهء ابیانه و باقی قضایا مطرح می گردد : ـ

و نکته آن است که ممکن است برخی از اهالی «ملل ایران » خاصه دسته ای از «جوانان قدیم ِ» تُرکیه دیده و روسیه رفتهء برخی نواحی مرزی ایران تصور کنند که پوشش مردان یا جامهِ زیبا و رنگارنگ زنان «کشورابیانه »و نیز ویژگی های مربوط به آداب و طرز معیشت مردم این ناحیه ، نتیجهء پرت افتادن این ـ «کشورکوهستانی» از مراکز تمدن ودور ماندن این ناحیه ، از شهرهای بزرگ شاه نشین و خاقان پرور بوده است و شاید وجود معماری خاص «کشور ابیانه » و حضور بقایای آتشکده در مسجدی با قدمت چندین قرن ، به اسارت و گرفتاری این «کشور» درچنگال سنت ها یا به دورماندن این «ملت تاریخی» از قافلهء تجدد و تمدن تعبیر و تفسیر شود.
جهت آگاهی درس خواندگان و نُخبگان سیاسی و «فکری» و استاد شدگان و تاجر شدگان و دوکتورشدگان این بخش از«ملل ساکن ایران» می با ید به عرض برسانم که : خیر! اینچنین نیست.

اتفاقاً «ملت ابیانه» از «ملت ها»ی بسیار پیشرفته و متمدن «ساکن ایران» است . زیرا هنگامی که در میان برخی دیگر از «ملل ساکن ایران» کسانی یافت می شدند که دختران خود را بر اساس سنت های بی شرمانه و ضدانسانی عهد دقیانوسی ختنه می کردند و ـ شاید هنوز می کنند ـ و نیز هنگامی که در میان برخی دیگر از «ملل ساکن این قاره (ایران)» بودند شهروندانی که، یک چماق زیبای خرّاطی شده در میان جهاز ِدختران نوعروس خود می نهادند ـ یا هنوز می نهند ـ تا چنانچه «عروس زبان درازی کرد، حضرت شاداماد با برافراشتن این «هدیهء معجزه آسا» عروس خانم را سر جای خود بنشاند، و از درازی زبان وی بکاهد ؛
آری در چنین روزگارانی ، «ملت ابیانه » دختران خود را به مدرسه و دبیرستان می فرستاد و تنها «کشور» کوچک کوهستانی (کمتر از400 خانوار) «ساکن قارهء ایران» بود که حدود 50 سال پیش از این دبیرستان ِ مختلط داشت (دختر و پسر کنارهم ، پشت یک میز و روی یک نیمکت ). و دانش آموزان این دبیرستان مختلط درمیان دانش آموزان سایر دبیرستان های ایران از درصد قبولی بسیار بالایی در کنکور سراسری و برای ورود به دانشگاه ها، برخوردار بودند. آیا شما نمونهء دیگری از چنین دبیرستانی در پایتخت صفوی ها یا قاجار ها یا پهلوی ها سراغ دارید؟ بنا بر این طرز جامه و پوشاک و روش زیست و معاش مردم این روستای کوچک(ببخشید کشور کوچک) حاشیهء کویر مرکزی ایران را که ریشه های تاریخی و فرهنگی دارد ، به حساب پرت افتادگی یا دوری این «کشور» از مرزهای غربی و شرقی اروپا نگذارید و حاصل ِدور ماندگی ازباد مدرنیسم غرب یا نسیم «سوسیالوـ روسوفیلیسم» شمال و شمال غربی نپندارید . بلکه می باید با تعمق و نگاهی ژرف ، راز روشن نگری و وسعت ِ نظر مردم این« آبادی »را در یک مجموعهء وسیع و بزرگ، به نام تاریخ و مدنیت و فرهنگ ایرانی و درابعاد گوناگون این فرهنگ چندین هزاره ای جستجو کنید . ـ

به نظر می رسد : چنانچه نخبگان و خانزادگان ِ درس خوانده و دوره دیده و« روسوفیلو ـ سوسیالیست» و سپبس قبیله گرا و نژادپرست و تازگی ها فدرالیست شده ولایات نواحی مرزی ایران زمین همتی کنند و از ابیانه و نیز دیگر حوزه های فراوان و متنوع زبانی و فرهنگی و فولکلوریک سرزمین ایران دیدار کنند و چنانچه با کنار نهادن عینک های قدیم و جدید ایدئولوژیک خود به تنوعات زبانی و فولکلوریک مناطق گوناگون این کشور(از نواحی مرکزی گرفته تا سراسر ولایات و ایالات ِمرزی ایران ) بنگرند و فارع از هرگونه تعصب و تحجّر فکری و نظری ، دربارهء تنوعات زبانی و فرهنگی و معیشتی مردم سراسر ایران بیاندیشند ـ درخواهند یافت که به طور قطع می باید فرهنگ مفاهیم سیاسی ، و دستگاه «فلسفی و جامعه شناسی » سابقه دار و وارداتی خود را به بایگانی عقاید مندرس و به موزه سنگواره های فکری بسپارند . و خواهند دانست که به طور قطع می باید بار دیگر و به جدّ در بارهء مفاهیمی ازنوع«آزادی»«ملت»«ملیت»«زبان»«ایران»«ایرانیت»ـ
ـ«قومیت»«فدرالیسم»«حقوق بشر»«حق تعیین سرنوشت»«وطن»«مرز»ـ
ـ«دولت»«هویت»«فرهنگ»«فولکلور»«تاریخ»«قانون» ـ
ـ «تمامیت ارضی»«وحدت ملی»«حقوق مدنی»«حقوق شهروندی»«دموکراسی»«فدرالیسم»«خلق»«خلق ها»«خودمختاری»«منافع ملی» و بسیاری ازمفاهیم مربوط به حوزهء علوم انسانی و اجتماعی و تاریخ و فلسفه و سیاست بیاندیشند وباز بیاندیشند . ـ
باشد تا درروشنایی حاصل از یک بازنگری و یک نقد آگاهانهء فرهنگی و ایدئولوژیک از بروز فاجعهء انسانی در ایران پیشگیری کنند و بیش ازاین سنگ قلعهء بیداد و بردارکشی را در این سرزمین روی سنگ نگذارند و شمشیر سرکوبگران را تیز نکنند و پوتین نظامیان تمامیت خواه را برق نیندازند.و مصداق بارز آن فلان نااهل نگردند که سعدی می گفت :ـ
! ـ یکی برسرشاخ و بُن می بُرید
ـ................................... به امید آن روز !ـ
پاریس 2 سپتامبر 2007
م.سحر

۰۵ شهریور ۱۳۸۶

فــــراقـــی



ـ فــــــــــراقــــــــــــــــی
ـ این فــراقــی هـا برگــزیـده ایست از
ـ تعـدادی دوبیتـی که به منظـور اجـرا
ـ دریک نمـایشنـامـه سرود شده بودنـد. ـ

جدا افتاده ای بی جانپناهم
که روی یار دور است از نگاهم
چه خواهم ؟ آنچه می خواهم نبینم !ـ
چه بینم ؟ آنچه می بینم نخواهم !ـ

زیاران و دیارانم خبر نیست
نشان از مادر و یاد از پدر نیست
فراز بامم از پیغام یاری
صدای بال مرغی نامه بر نیست

مرا هرلحظه یاد از مادر آید
که پیش ِ چشمم آن چشم تر آید
وطن یعنی همان چشم تر او
که دردافزای دردِ دیگر آید

در این هجران ز یاری و دیاری
ندارم جز سرودی یادگاری
وطن می خوانم و غم می سرایم
مگر دل لحظه ای گیرد قراری

وطن می خوانم و افزون تر از پیش
کران می گیرم از کاشانهء خویش
نروید در حضورم جزغمی تلخ
نموید در وجودم جز دلی ریش

پاریس، 14 نوامبر 2002

۰۳ شهریور ۱۳۸۶

خبــر هــای فرهنگی

انجمن ایرانیان مقیم فرانسه
در حومهء پاریس(کــرِتِــی) برگزار می کند:ـ


نمایشگاه نقاشی از 5 هنرمند ایرانی
شنبه 2 فوریه 2008 ساعت 17:30
این نمایشگاه تا 16 فوریه 2008 ادامه خواهد یافت
هنرمندانی که در این نمایشگاه شرکت دارند عبارتند از:ـ

فروغ عزیزی ــ زهره عزیزی ــ مرتضی رفیعی ــ ناصر رخشانی (خاور) ــ محمد جلالی (م.سحر)ـ
ورود آزاد
EXPOSITION PEINTURE

5 artistes iraniensLes artistes participants sont:
Forough Azizi , Zohreh Azizi,
Morteza Rafii , Nasser Rakhshani(khavar),
Mohammad djalali
Association socio-culturelle des iraniens en France

Vous invite au vernissage de l’exposition

Le 2.02.2003 au 16.2.2008

de 17h30 à 20h

l’Adresse :

52 rue de Falkirk94000 CréteéilCreteil préfecture
Bus: 281, Station: Griffon
entrée libre

این هم گزارش رادیو

RFI

درباره این نمایشگاه است

........................................................................

و این هم گزارش رادیو فردا

در دقیقهء پانزدهم مجلهء خبری 7 صبح

در باره این نمایشگاه

۰۲ شهریور ۱۳۸۶

سلامی چو بوی خوش ِ آشنایی

اگر وبگرد عزیزی دریجه ای به روی این اوراق گشود و با این
دو دوست و همکلاسی من تماسی داشت لطف کند و سلام من را
به هــردوی آنـان برسانـد و بگویـد چقـدر دلتنگ روزهای رفتــه
و سال های خوب دانشکدهء هنرهای زیبا هستم . سپاسگزار
م.س
..........................................................................
....................................................
درضمــن ایـن «ایران آکتــور» هم انگــار تخــم دوزرده
کـرده است کـــه اینـــگونـــه عکس هـــای هنرمنـــدان را
ارث پـدر خــود تصور میکنــد ودرست در وسط تصویـــر
تابـلـو دکــانش را دو متـر و نیـم بــالا مـی بــَرد. گـویــی
در کشور مـا حضـرات ِفضـولبـاشی می بایـد به هـر قیمتی
همــه جـــا حضــور داشتــه باشنــد ! ـ
واقعـــاًکـــــه !! ـ

۳۱ مرداد ۱۳۸۶

وافــریـــادا... ـ

بــهــنـــــــــــــام

ـ«میوه ای رسیده» در سبد قاضی شرع

بهنام به کدام «خدا» پناه خواهد بُرد؟
.................................................................................
امروز پنجم فوریهء 2008 در روزنامه ها خواندم که
قاضی«عادل» شرع ،حکم قتل* بهـنــــام را تأیید کرده وهرلحظه
امکان دارد که عزرائیل ِ دستگاه عدالتِ دینی خود را به سراغ او بفرستد!ـ
دو سال پیش ازاین حادثه ای دردناک وغم انگیز برای دوکودک شیرازی پیش آمده:ـ
یکی از آنان ضربه ای خورده و مرده است ، اما دیگری که شانزده ساله بوده
و هنوز به سن قانونی نرسیده بوده، به جرم قتل غیرعمد دوسال ازسالهای نوجوانی
خود را در اسارت و اضطراب وزجر وآزار روحی و جسمی درزندان سپری کرده
و این بهای بسیار گزاف رابابت بدبیاری و فاجعه پرداخته است
تا از قرار معلوم ، در زندان به هیجده سالگی برسد و میوهء کال جانش
برای فشرده شدن در زیر دندان های حاکم شرع رسیده و آبدار شود !ـ
ظاهراً اکنون«میوه» رسیده است و درسبد قاضی«عادل اسلام پناه» نهاده شده.ـ
آیا در جامعه ای که عدالتخانه اش تنها به اتکای سنت یا خرافه یا سیاست دینی
و دین سیاسی به وسیلهء چند صد آخوند بی سواد قسی القلب اداره می شود
و امر بسیار ظریف و پیچیده و خطیر و پرمسئولیت عدالت را که ـ به ویژه
در جهان امروزـ مستلزم آگاهی ودانش و تخصص و وجدان کاری و
شرافت شغلی انسان های مسئول و آموزش دیده و سالم و مجرب است
به مشتی ریشوی واپس مانده و نادان سپرده اند، می توان از اجرای عدالت سخن گفت؟
بهنام هجده ساله ای که در شانزدهمین بهار عمر،در اثر یک سانحهء غم انگیز
به مصیبتی بزرگ گرفتار شده و در یک درگیری کودکانه دوست وهم بازی خود را
ضربه ای مرگبار زده و اینچنین زندگی او را و آیندهء خود را تباه شده یافته ،ـ
امروز در هیجده سالگی به چه کسی پناه ببرد و «مجازات عادلانه» خود را
از کدام مرجعی تقاضا کند؟
از خدا؟
در جامعه ای که دین، قدرت سیاسی را ضبط کرده است و با خلع ید
از انسان های آزاد و بالغ و صاحب حقوق ِ یک کشور ، یک جا و همزمان ،ـ
همهء قدرت سیاسی و اقتصادی و نظامی و قضایی
و دیگر وجوه حیات اجتماعی انسانها را مصادره کرده و به انحصار خود درآورده
و به قدرت روحانی و «آن جهانی» خود افزوده است ؛
آیا می توان از«خدایی آزاد» سخن گفت و درجایگاه انسان معتقد و تنها و بی پناه
به هنگام درماندگی های بشری و در مواقع هجوم مصیبت های وجودی
از وی مددی خواست وبه «خداوندی» اوپناه آورد؟
آیا در چنین جامعه ای«خدا» و«خدائیت» اواز چنبرهء «انحصاربزرگ» بیرون است؟
انحصار بزرگی که هست و نیست انسان هارا به پای منافع سیاسی
واقتصادی «متولیان دین»ریخته و سرنوشت ِ بود و نبودِ ملت بزرگ ایران را
به مدعیان«نمایندگی خدا» واسپرده است!؟
به سخن دیگر در حکومتی که کلیهء ابعاد زندگی اجتماعی و امور اجرایی
در سیاست، در قانون گذاری، درفرهنگ ،دراقتصاد و تجارت و درقضا و داد گستری
همه و همه به مسئولیت و نظارت ومدیریت وهدایت ِ یک گروه
مدعی دین(یعنی قشر روحانی)به نام خدا و به نمایندگی ازجانب خدا
صورت می گیرد، باری در چنین جامعه ای و تحت پوشش چنین حکومتی
آیا خدای مصادره ناشده ای موجودیت دارد تا بهنام به او پناه ببرد؟
آیا آن قاضی شرع که حکم قتل کودکان زندانی را پس از رسیدن آنان
به «سن شرعی»امضاء می کند مدعی نیست که حُکم او حُکمی ست خدایی ؟
آیا این احکام قتل با نام «خدا» امضاء نمی شوند؟
آیا بدینگونه خدای حاکمان دینی ، در احکام بی شمار قتل
که به نام اعدام صورت گرفته وصورت می گیرد شرکت داده نمی شود
و دست خود را به خون قربانیان آلوده نمی یابد؟
و اگر چنین است آیا یک محکوم به مرگ می تواند از خدایی که
درصدورحکم قتل او شرکت دارد یعنی ازقاتل یا شریک درقتل خود امداد بخواهد؟
راستی آیا کسی هست که محکومین به مرگی را که با نام خدا و دین خدا
در ایران به قتل می رسند راهنمایی کند وبا آنان بگوید
تا آخرین لحظهءحیات خود را چگونه و با چه «خدا» یی تقسیم کنند ؟ـ
از کدام «خدا» کمک بخواهند یا بخشودگی و حلالیت از وی طلب کنند؟
فکر می کنم که کار «روشنفکران دینی» ـ به ویژه آنانکه هنوز و همواره
به شرکت دین در قدرت سیاسی اعتقاد دارند در این زمینه بسیار دشوار باشد!ـ
و تصور می کنم که با هزار تأسف ، محکومین به مرگ و مقتولین بی شمار
حکومت دینی هرگز پاسخ این سئوال وجودی خود را
از آنان دریافت نخواهند داشت!ـ
م.س ، پاریس 5.2.2008
......................................................................................................
ـ*ـ (این کلمه یک نام دیگری دارد که باب طبع حکومتگران دینی امروز ایران است : اعدام !!)ـ
با دیدن عکس بهنام و خواندن خبر دوباره متأثر شدم و به یاد دوبیتی افتادم
که چندماه پیش با خواندن داستان دردناک او نوشته و روی این سایت قرار داده بودم.ـ
یکبار دیگر این دوبیت را بخوانیم:ـ
وا فـــــریـــــادا... ـ

.............

ـ برای بهــنــــــــام
ـ f ــ زندانی هیجده سالهء شیرازی
....................................................................................
امروز ، در میان خبرهای ناگوار فراوانی که هست خواندم : ـ
پسری که به اتهام قتـل ِغیـر عمـــد از سن شانزده سـالگی تا

اکنون در زندان شیـراز به سر می بـرد 18 ساله شده است.ـ

ازایـن رو ، حـاکمان ، طـُعمـهء تــازه و نــورسـی، بـه سـن ِ ـ
ـ «بـلوغ شرعی» رسانـده انـد و بـر آننـد تــا بـا بـرپـا داشتن
چـوبهء دار، خون تـازه ای از جـوان ایـرانی دیگــری را بـه
جام ِ «عدالت اسلامی»ِ خود بریزند. ـ
.......ـ
ـ .. وا فــریــادا هـــزار وافــریادا ! ـ
....
دو سطر زیر به تأثیراز این خبر نوشته شد : ـ

هیجــده سـالـه مـی شــود امــروز

شانزده سـالـه ای که در بنـد است

دار بـــرپـــا کـنـیــد ای حـُکـــّــام

که خداتان به مرگ خرسند است ! ـ


م. سحر
پاریس 22.8.2007

................................................................

بازهم برای دلارا

بــازهــم بــرای دلارا
..................................................................
..................................................................
.
می خواست طرح شـِکـوه کند ، تـا چـه رفتـه است

وز رنج بر وجود ِ دلارا چه رفته است ؛

دیـوار درشکست بـه فریــادِ رنگهــاش

تـا ایـن جهــان بــدانــد بــر مــا چـه رفته است ! ـ


م.سحر
پاریس ، 22.8.2007

..............................................................................................
بــرای این کـه رنگ هــا و نقـش هـا بـر بـوم هــای دلارای بیست سالـــه
به شما نیزبگویند که برما چه رفته است دکمه ای را که زیر سرانگشتان
دارید همینجـــــا بفشـــارید و در زنـدان بـا او مـلاقـات کنید . ـ



Ici vous pouvez visiter DELARA ....

et écouter le Cri de ses couleurs......







۲۹ مرداد ۱۳۸۶

مــرد معنـــوی



مدت هاست می خواهم کتاب « قمار در محراب» را
که در سال 2000 به و سیلهء «انتشارات خاوران» در پاریس
منتشر شده است، به کتابخانه های الکترونیکی موجود بسپارم که
متأسفانه تا کنون فرصت پیش نیامده است. ـ
...
با توجه به «عدالتی» که هم اکنون در سایهء حاکمیت روحانیون شیعی
بر سراسر ایران جاری ست و «آستان قدس الهی» از برپا شدن
جرّ اثقال ها سرافراز و«ملکوت اعلی» از برافراشته داشتن
داربست ها ی مرگ ، غرقه در نشاط و نشئه از جباریت «روحانیون دین گستر»ـ
و «آیات و اولیاء عادل و متّقی» خویش است ،ـ
یکی از شعر ها از منظومهء «قمار در محراب» را در این صفحه درج می کنم .ـ
....................................................
............................................
اولی لَکَ فَاوَلی
وای بر تو ، باز هم وای برتو
سورهء القیامه آیهء 34

مرد معنوی

ای خدایت ازآدمی بری
دورَش ازجهان، داد و داوری
ای ضمیرت از وحشت و جنون
وی نهادت از طبع ِبربری
در دلت نه جز گرگ ِ خانگی
در سرت نه جز مُطلق ِ خری
هرکه نیستت، مُرتداست وبد
می نهی بر او داغ ِکافری
هرکه دم زداز ملت و وطن
می زنی بر او تیغ ِ صفدری
خانهء خدا بند و قلعه ات
دین بهانه ات در ستمگری
سُبحه ات نه جُز دانه افکنی
سجده ات نه جُز حیله گستری
پای منبرت زوزهء سگان
باحیا تر از صیتِ منبری
گاهت «اَضربوا» پیک ِ نعمتی
گاهت «اُقتلوا» حُکم ِ حیدری
باورت نه جز آز ِ جابری
مذهبت نه جز جاه ِ سروری
باطلی و حق، جامهء تنت
قاتلی ودرجلد ِداوری ! ـ
خود نهاده ای نام ِ خود «ولی» ـ
ـ «آیت ِ خدا»، اینت خودسری! ـ
قامتت خوش از زُهدِ مکتبی
جامه برده از ظلم ِ لشکری
می کُشی جوان ،می خوری جهان
با شعار ِالله واکبری!؟
ای شکنجه گر،مردِ معنوی
معنی ِ بدی، عین ِ بی بری؛
باد کِشته ای، باش تا کنی
درمیان ِ طوفان دروگری !
ـ

م. سحر
پاریس، تابستان 1999
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


کسانی که به داشتن کتاب «قمار در محراب »علاقمندند ، ـ
می توانند در نشانی زیر با انتشارات خاوران تماس بگیرند : ـ
Khavaran..................................................
– 14 Cours de Vincennes – 75012 Paris
Tél : 01 43 43 76 96 - Fax : 01 43 43 76 .
..................................................

۲۴ مرداد ۱۳۸۶

دریغــــادریــــغ


این تصویـر** را درسایت «عکاسان ایرانی» یـافتـم

و تصور می کنــم بــا فضــای این شعــر نـاسـازگــار

نیست. پس «بــا اجــازهء» هنرمنــد عکـاس صـــدر

این صفحه قرار گرفت. ـ


.......................................................

دریغـــــا دریــــغ

.....
چــه حسرتی، چه دریغــادریغ پوچ و هبـایی

چه هیچ سویه طریقی به سوی هیچ کجایی ! ـ

خدای را زچه برباد رفت حاصل صد نسل؟

چنین چگونه شد ؟ آخرمگر نبود خدایی ؟

شدند هیزم ِدوزخ به جُرم آن که به دلشان

نبود دوزخیان را جز آرزوی رهـــایـی . ـ

هزار خلعت ننگین بُرید دَرزی * تاریخ

ولی به قامت ِ آزادگـان ندوخت قبــایـی . ـ

چنین چگونـه فکنـدیم پیش ِ پـای عـداوت

دلی که جز به محبّت نمی شنیـد نوایـی ؟

مگر چراغ ِخِرَد مُرده بود اهل ِجهان را

که برنخاست فروغی زعقل ِراهگشایی؟

چه می گذشت که در سر نبود دور زمان را

به غیر دیدهء کوری و گوش ِ ناشنوایی ؟

کنون چه مانده جزاین پاره پاره حسرت ِخونین؟

چه هیچ سویه طریقی به سوی هیچ کجایی!ـ

ـ..
م. سحر

پاریس ، 15. 8. 2007
.........................................................................
ـ* درزی : یعنی خیاط
ـ عکس از موزه مردم شناسی شیراز و کار محمدحسین نیکوپور است. ـ**
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
این شعر را نیز می توانید با صدای گرم و خوشِ دوست هنرمندم
علی تهرانی در دستگاه شور و با اشاره به اینجـــــــا بشنوید : ـ

۲۲ مرداد ۱۳۸۶

چند رباعی دیگر

چند رباعـی در بارهء تجدد و تحجّـر


رباعیـات زیـر هم زمـان بـا
« رباعیــات در بــارهء شعـــر» ـ

ســروده شــده اند واز نظـر مضمــون ادامــهء آن هــا محســــوب مــی شــونـد: ـ

.....

............
بنیاد مدرن ..

......
بنیاد ِ مدرن پایبستی دارد
بر آنچه که در تو نیست ، هستی دارد
کوته نظری که در لباس ِ من و توست
بر این آتش ، ز دور دستی دارد


چشم ِ دل ، چشم ِ سر
.
زینسان که سرشته اند ، آب و گـِل ِ ما
از حاصل ِ کشتگاه ِ بی حاصل ِ ما
با چشم ِ سری چنین ، خِرَد نگشاید
کوتاه دریچه ای به چشم ِ دل ِ مــا

دیـــروز ، امـــروز
.
زآموزش ِ ماست ، این بدآموزی ِ مــــا
همــزاد ِ شکست ِ ماست پیروزی مــا
مــا« دیــروزیم » و همسفــر با« امــروز» ـ
امـــروز کجــا و مــای دیــروزی مــا ؟

از ما به کنون
.
از ما به کنون هزار سالی راه است
وین ، آن داند که رهروی آگاه است
نیمی از مــا بستهء تاریکی هاست
نیمی دیگر مسافری گمراه است .ـ
.
کهنه حصار
.
زین کهنه حصار ِ جهل و کین بیرون زن
وز معرکه گاه ِ کفر و دین بیرون زن
گر کعبهء رستگاری ات در پیش است
از حلقهء آن و دام ِ این بیرون زن !ـ

سنگ هیچستان
.
سازنده اگر خداست یا انسان است
بُنیان ِ جهان ز گوهری یکسان است
وان سنجه که کفر و دین بدو می سنجند
بر خاک مجو که سنگ ِ هیچستان است ؟

ویرانه فروگذار
.
ویرانه فروگذار و آبادی کن
وآبادی را بنا بر آزادی کن
آزادی را فروغ آگاهی دان
واگاهی را جوانی و شادی کن .ـ
............................................................
م. سحـــر
دسامبـر 1994

۱۷ مرداد ۱۳۸۶

دوتصویر و یک شعر

دو تصویر و یک شعر

دوگــــروه از اعــــدام شـــدگــان ایـــرانــــی : ـ



نخست زنانی که انسانیـّت،زنیـّّت ومادریّـتـشان رااعدام کرده اند. ـ
دوم ایرانیانی که زندگی شان را به سرقت بُرده اند و جانشـان را
با بربریتی تمام به دستاوردهای علم وتکنولوژی مُدرن آویخته اند.
ـ
...........................................................................................

بس است ! ـ
.........

هان در آلودگی هلاک بس است
.
وین اهانت به جان ِ پاک بس است
.
زیست زینگونه در پلیدی بس
.
مرگ زینگونه در مغاک بس است
.
زادن و بودن و غنودن در
.
این لجنزار ِ بویناک بس است

با رذالت مراودت کافی ست
.
با عبودیت اشتراک بس است
.
آدمی زاده اید ، انسانید
.
حقّ ِ انسانیت ملاک بس است !
ـ
...............................................................................
م. سحر
پاریس ، 2007-08-08
............................................................
بــرای شنیـدن اجــرای آوازی این شعــر بـا صـــدای دوست
هنرمندم علی تهرانی می توانید روی «مخالف سه گاه»ـ
کلیک کنید . ـ

۱۶ مرداد ۱۳۸۶

دربارهء شعر

ربـاعـی دربـــارهء شعـــــر و بعضـــی قضــایــا
چند وقتی ست که می خواهم برخی از این رباعی ها را که حدود 14سال
پیش سروده شده و همان ایام در نشریهء «روزگار نو» چاپ پاریس
انتشار یافته بودند روی این صفحات قرار دهم . در این ابیات ِ طنز آمیز
مقصد دیگری جز نقد اوضاع آشفته و نابسامان شعر معاصر فارسی ، ـ
درمیان نبوده ، اگرچه سخن ، سر به تنقید و گاه به طعن کشیده است. ـ
پیداست که هیچیک ازاین رباعی ها به فرد یا افراد خاصی اشاره نمی کنند،ـ
با این وجود ممکن است نام ِبرخی کسان که درمقام« شاعر» یا«شاعرـ منتقد»ـ
و«شاعرـ تئوریسین» و «شاعر ـ استاد» و«شاعرـ سردبیر» نقش
مؤثرتروکارسازتری دراین آشفته بازاریا به قول ایرج میرزا«شلم شوربا»ی
ادبی ی دو سه دههء اخیرداشته و دارند، تداعی ذهن خوانندگان ِاهل ِ شعر
شود که دراین صورت، مسئولیت ِ آن با شخص تداعی کننده خواهد بود.ـ
به هرحال با توجه به انقلاب انفورماتیکی سال های اخیر وانفجارعظیمی
که دانش معاصر درامر«شعر پراکنی» و«ادب افشانی» ما ایرانیان ایجاد
کرده ـ اگرچه خالی از محاسنی و مسرّتی نیست ـ پخش و توزیع بسیاری
از «تولیدات انبوه» ــ که زمانی به چاپ وانتشار درمطبوعات ،محدود و
وابسته می بود ــ اینک ابعاد بی سابقه و مهارناپذیری یافته به طوری که
شاید بتوان گفت در سایهء آن ، « اقتصاد شاعرانگی ِ» کشور ما
به «دموکراتیزاسیون » و «موندیالیزاسیون » کامل یا بـه قولی
به«جهانسالاری» و «جهانروایی» دست یافته است. پس اگر چنانچه
می شنوید که محصولات شعر وادب(همچون شخص شاعر وادیب) مثل
بسیاری از پدیده ها و مفاهیم وارزش های فرهنگی واجتماعی واخلاقی
و معنوی و هنری و ... می توانند بدل به ابزاری در دست جناح های
حکومتی گردند و آلت تبلیغات یا موضوعی برای جهت دادن به برخی
سیاست ها یا سوء سیاست های فرهنگی یا شبه فرهنگی هدفمند واقع شوند
زیاد تعجب نکنید و اگر می بینید که مثلاً چاپ ِ یک به اصطلاح« شعر» یا
سخنان یک به اصطلاح« شاعر» وسیله و آلتی در جهتِ تسویه حساب های
درونی حاکمیت «خدعــه سالار» دینی قرار می گیرد و گاهی مثل
پوست خربزه ای که در دفاتر ویژه تدارک دیده اند ، از غرب به شرق
فرستاده می شود تا زیر پای روزنامه نگار یا مدیرمسئولی افکنده شود
و ازاین طریق روزنامهء دیگری از جبههء به اصطلاح اصلاحات به محاق
تعطیل افتد،چندان شگفت زده نشوید.ـ
اینهم بخشی از سرنوشت ذلت بار فرهنگ در دوران ماست و بخش دیگری
از خفتی ست که عنصرشعر همچون عنصر آزادی و عنصر فرهنگ
می باید دراین روزگاران عسرت متحمل گردد .ـ
می گویند : (اگرچه ممکن است در این محل چندان نغز و به جا نگویند)ـ
به شتر گفتند چرا بولت از پس است ، گفت: ـ
برادر چه کارم مثل آدمیزاد است که تعطیل شدن روزنامه ام باشد؟
به هر حال از آنجا که در این ماجرای« امنیتی ـ ملی ـ ناموسی ـ دینی »ـ
پای شعر و شاعری را به میان آورده اند ، پیش از درج رباعیات زیر
، ذکر نکات فوق را چندان نامناسب نیافتم . تا نظر شما چه باشد!ـ
............................................................................

چهارده سال پیش در بارهء آشفته بازار کار شعر معاصر فارسی
خطاب به مدعیان گفته بودم و اینک در اینجا مکرر می کنم که :
ـ............................................................................

دری وری
از ذوق بری ، دری وری می گویی
مشتی کلمات ِ سرسـری مـی گـویی
در برزن فتنه می زنی لاف ِ نبوغ
می پنداری شعر ِ دری می گویی ! ـ



حوض ِ خیال
گر شعر چنین بوَد که می پنداری
پندار بشو ، گر آبرویی داری
در دسترسَت موج ِ مُدرنیّت نیست
با حوض ِ خیال ، پنجه می آزاری

در رکاب دُن کیشوت
در عرصهء شعر اگر کُمیتی راندی
لنگان لنگان ، میان ِ گِل واماندی
با اینهمــه در رکاب ِ دُن کیشوت ِ وهم
می پنداری الیوت و ازراپاندی !ـ



انبان ِ سخن
با خامهء مُفت ، صفحه ، رنگین داری
انبان ِ سخن به یاوه سنگین داری
وین یاوه به دست ِ چاپگر بسپاری
رو نیست که ، سنگ پای قزوین داری !ـ



گفتار جفنگ
زین ترجمه کز شعر ِ فرنگت دادند
در وادی شعر ، پای لنگت دادند
در بر تو به شعر ِ ناب بستند ، ولی
گنجینهء گفتار ِ جفنگت دادند

شاگردی نیما
تا بر تو در ِ شعر ِ دری وا نشود
راهی به نوآوریت پیدا نشود
ناموخته شعر ِ پارسی ، چون تو کسی
شایستهء شاگردی نیما نشود


نیما گری
نیما که نوآوری ست در شعر دری
با شعر ِ گذشته کرد عُمری سپری
نیما شدن ِ وی آمد از دانش ِ وی
نیماگری تو آید از بی هنری !ـ


مطبخ یاوه
کفش ِ بروتُن وار به پایت نکنند

یا از نرودا به تن ردایت نکنند
در مطبخ ِ یاوه با سُس ِ ریتسوسی
اوکتاویو پاز و کوندرایت نکنند


گلیم ِ دعوی

نابُرده نصیب ، نیمی از نیما را
بیرون نهی از گلیم ِ دعوی پا را
پُرگویی و شعر ِ ناب می پنداری
مشتی کلمات ِ پوچ ِ بی معنا را


بی وزنی
نیما از وزن ، لحظه ای دست نشُست
تا آنکه نهال ِ شعر ِ نیمایی رُست
او تکیه بر اوزان ِ کهن داشت ، ولی
بی وزنی ِ شعر ِ تو ز بی وزنی ِ توست !ـ


بی هنری
با نظمی بد ، گناه بر وزن مگیر
در بی هُنری ، وزن ندارد تقصیر
در حافظ و مولوی نگر تا بینی
با وزن ، هنر نمی پذیرد زنجیر


اوزان ِ دری
اوزان ِ دری، دریست بر نغمه گری
یا نغمه گریست ، وزن در شعر دری
باورت ار نیست ، باد تا بار ِ دگر
دیوان ِ کبیر ِ شمس را درنگری

تار و پود شعر
زینگونه که لایزال و نامحدودند
اوزان دری به شعر تار و پودند
تا نغمه چه می گوید و خُنیاگر کیست : ـ
چنگ اند ، دف اند ، ارغنون یا عودند

شعر سیمین
اوزان دگرند و کهن و نو دیگر
بر نغمهء نو وزن نمی بندد در
وین نکته اگر زمن نداری باور
رو بار ِ دگر به شعر ِ سیمین بنگر



وزن ستیزی
این وزن ستیزی ات نبوغی ندهد
دوشاب ِ تو بستاند و دوغی ندهد
وان چاپگرت که غیر ِ بوقی ندهد
چندیت به جز نام ِ دروغی ندهد


پریزادان
موسیقی و شعر ، هردو همزادانند
همزادانند و از هم آزادانند
آن از نغمات آید و این از کلمات
با آدمیانند و پریزادانند


همزادان
موسیقی و شعر اگر حزین یا شادند
با نغمهء جان ِ آدمی همزادند
آئینهء شکوِه اند و تصویر نشاط
عشق اند ، شکایت اند یا فریادند


زمزمه ها
آن زمزمه ها که گاهی از دل خیزند
گر محزونند و گر نشاط انگیزند
چون خرمن ِ جان به باغ ِ دل بنشینند
چون میوهء دل به بند ِ جان آویزند


میراث ِ کهن

زان کین که به میراث ِ کهن توخته ای
دامن دامن بلاهت اندوخته ای
پنداشته ای تجدد آید از هیچ
زان هیچ ، به جز هیچ نیاموخته ای


نوبل خواه
ـ«من»« من» گویی و نابجا می گویی
وین «من» «من» را به نام «ما» می گویی
تو می گویی «نوبل» تو را می باید
من می گویم پرت و پلا می گویی
...............................................................

م.سحر
پاریس ، دسامبر 1994


۱۳ مرداد ۱۳۸۶

لبخند غرور

................
لبخـنـد غــــرور
...............................
..............................................................................

...
....
.......

در میان ِ انسان های ایرانی که این روز ها به دارها می آویزند
وصحنه هایی از بربریت ِ مطلق ِ خویش و مظلـومیتِ محـض ِ ـ
ملت ایران را در برابر چشمان ِ حیرت زدهء جهانیان به تماشا
می گذارند ، نتـوانستـم از کنـار لبخنـد پـرغـرور ایـن مـرد کــه
طنـاب دار بـه گـردن دارد و آمـادهء قــربانی شـدن در محراب ِ ـ
جنـون و عداوت وجهل و استبداد است ، با بـی اعتنایی بگذرم . ـ
این دو بیت به تأثیر از این لبخند سرافراز سروده شد. ـ

...........

کس از اینگونه پای چوبهء دار
خنده برلب دلاوری دیده ست ؟
نیک اگر بنگری ز لبخندش
مرگ ، مُردار و مرد جاوید است !ـ
.....................................................................................

م.سحر
پاریس
2007-08-04

۱۲ مرداد ۱۳۸۶

اوباش کیست؟! ـ

.....................................................................

.به این تصویــر بنگریــد و دو رباعی زیر را بخــوانید

.........................................................................
به راستی آیا می توان در ین جهان زیست و انسان بود و ایـرانی بـود و
بـا دیـدن صحنه های جانخراش ونفرت انگیز ی که امروزدرسراسرایران
با بربریت وتوحش تمام درجریان است ، به فغان نیامد و فریاد نکشید ؟
صحنه هایی که درآن ها به نام حاکمیت خدا و قرآن، فرزندان مردم ایران
رااینگونه دسته دسته با طناب به داربست ها می آویزند و نه فقط آنان را
قتل عام می کنند، بلکه نخست بدون هیچ محاکمه ای وحق دفاعی به اتهام
ـ «اراذل و اوباش» حیثیت انسانی آنان را پایمال ولگد کوب می سازند!ـ

این دو رباعی متأثر از این وقایع شرم آور است . ـ
........................
اوباش کیست؟
.
ای حاکم ِ شرع ، دُزد و کـلاّش تویـی ! ـ
.
بدکار جهان ، بگـویمت فاش ، تـویـی !ـ
.
خود اَفســد ِ مُـفــســدان ِ ارضی باللــّه
.
خاک ِعـدمَت به سر! که اوباش تـویی ! ـ
.....
ای مام ِ وطن ! ـ
...
گر پاس نمی نهی و حرمت جان را ،ـ
.
ور مِهر نباشدَت به دل ، انسان را ،ـ
.
ور نیست ترا به حفظ ِ آنان هنری
.
ای مام ِ وطن ، مزای فرزندان را ! ـ
......ـ
..................................................................
م. سحر
2/8/2007 پاریس

۱۱ مرداد ۱۳۸۶

آکسفوردیه



ـ آکســـفــــــوردیــــــــــــــــه


چند ماه پیش دوست و استاد ارجمند ما داریوش آشوری یکی از قصاید خودشان
به نام «بهاریه ی آکسفوردیه!» را که سالها پیش به تفنن سروده بودند به رسم
تفریحی ادبی ، همراه باشرحی و توضیحی، در وبلاگیهء خودشان قرار دادند
قصیده با ابیات زیر آغاز می شد : ـ
.........
چون گل شکفت باز به گلزارِ آکسفورد
آراست فرودين گلِ رخسارِ آکسفورد
بارِ دگر زِ مکمَنِ جود از دلِ وجود
برگِ طرب دميد به شخسارِ آکسفورد
.....
این اقدام ایشان مرا نیز برانگیخت تا با این شوخ طبعی ادبی استاد
همراه شوم .ـ
از این رو «آکسفوردیهء» زیر تحریر و به دفتر وبلاگیهء ایشان ارسال شد. ـ
استاد نیزشوخی ما را«جدی » گرفتند و همراه با یادداشت زیر در نشریهء
: گرانقدر خود درج کردند ـ

و امّا بعد. ـ
انتشار این قصیده برخی از آشنایان با این وبلاگ و دوستانِ مرا به طبع‌آزمایی
وسوسه کرد. ازجمله آن ظریفِ شوخ‌طبع همایون را، که مثل همیشه کم‌حوصلگی
نشان داد و کوتاه آمد و به چند بیتی بسنده کرد که در میانِ پیام‌ها آمده است. ـ
اما همان چند بیت هم خوش بود. یکی‌ـدو تا هم از نسل‌ جوان به این میدان آمدند
و ابراز وجودی کردند، اما معلوم شد که این کارها کارِ "قدما" ست، ـ
که آفتاب‌شان لبِ بام است.این‌ جوان‌ها باید بروند و با اسباب‌بازی‌های
دیجیتال‌شان بازی کنند و هوس قصیده‌سرایی و طبع‌آزمایی در صنایعِ
سنگینِ ادبی نکنند.ــ
زیرا از بس شعرِ سپید و زردِ بی‌وزن و قافیه به خوردشان داده اند و از
دفتر و دیوان‌های دیرینه دور افتاده اند، دیگر با این گونه صناعاتِ باستانی
بیگانه شده اند.ـ

امّا یکی از شاعرانِ فحلِ باستانی‌کار، به نامِ محمد جلالی، المتخلص به م. سحر
از دوستانِ گرامیِ من و هم‌شهریِ هم در فرانسه، دامن همت به کمر زده
و به استقبال آن قصیده رفته و چکامه‌‌ای بالابلند ساخته که در زیر می‌بینید : ـ
...........
..........
استاد عزیز
ما را هم در «محنت محمودیه» خود و نیزدر انواع
محنت های «امامیه» و «علویه» و «خاتمیه» ای که بود و
هست شریک بدانید همچنین جسارت ما را در اقتفا
به «قصیدهء آکسفوردیه» خود، ببخشید .ـ
ارادتمند،ـ
م. س ، پاریس۳۰/۱۱/۲۰۰۶

آکســــفـوردیــــــــه
................
ای دل امید دار به دادار آکسفورد
تا آورد شبیت به بازار آکسفورد
دستت به دست یار پریچهره وانهد
وینسان سپاردَت به پرستار آکسفورد
واو نیز شَنگ و شاد و سبکبال و تیز پَر
پنهان ز رَشگ و غیرتِ اغیار آکسفورد،ـ
ـ« دستی به جام باده و دستی به زلف یار»؛
آرد ترا به خانهء خماّر آکسفورد
مِی ریزدت به جام و لبیت آورَد به لب
زانسان که بود و هست سزاوار آکسفورد
چندان خوری که« محنتِ محمودی » ات زیاد
بیرون شود به بادهء خوشخوار آکسفورد
چون حافظت دهد می رندانه تاشوی
مست شرابخانه و هشیار آکسفورد
وانگه به گرد شهر بگرداندت بسی
در کوچه باغ ِ پر گل ِ بی خار آکسفورد
هی بنگری به زلفک زرتار ِ گلرخان
هی بشنوی چغانه و مزمار آکسفورد
هیچت نه یاد اهل ِ کـُتب خانه های شهر
این ثابتان ِ حُجره و سیّار آکسفورد
هیچت نه یاد پچ پچِ طلاب با کتاب
هیچت نه یاد خر به چمنزار آکسفورد
این عنبرین چراگه ِ آهن مفاصلان
چون و چرا کنان ِِ چَرا خوار آکسفورد
هرجا روی بهشت نقاب افکند ز روی
تا حوریان شوخ و فسونکار اکسفورد،ـ
پیشت به عشوه دست فشانند و شاخ ِ گل.ـ
از گلبنان ِ چیده زگلزار آکسفورد
یعنی بیا که دیده به دیدارت افکنیم
یعنی بیا بیا که تویی یار آکسفورد
یعنی مرو مرو که دل از ما ربوده ای
یعنی مخواه دیدهء خو نبار آکسفورد
اما تورا نه فرصت و ویزای عشرت است
با ساحران ِ شوخ ِ پریوار آکسفورد
زیراک جستجو گر علمی در این بَلـَد
نی دست عیش بُرده به جُستار آکسفورد
نی پای جهد کرده به پوتین کیف و حال
نی سر ز لـَهو بسته به دستار آکسفورد
«فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید»
شرم است بارِ طالب بی عار آکسفورد
شرم است بارِ آنکه به غفلت وظیفه خورد
چون مفتخوار ِ بیهده کردار آکسفورد
آن کو فراهم آمد« پی ـ اچ ـ دی» اش ولی
آدم نشد چو مردم هشیار آکسفورد
از ما دریغ باد نیاز پریرخان
چون ناز ِ نازُکان ِ دل آزار آکسفورد


مارا جهان سوّم ِ ما بس که حوریانش
نازکترند از بُت فـَرخار آکسفورد
با صیغه ای خدات رساند رفیقه ای
مهپاره تر به جلوه ، ز اقمار آکسفورد
باکی نه گر نقاب به رخ درکشیده یار
یار نقابدار به از یار آکسفورد
یار نقابدار مجازی نمی شود
چون یار آکسفورد به بازار آکسفورد
ای دل کنون به محنت محمودیت بساز
دل در قفا و روی به دیوار آکسفورد
گر در صف دکاتره آرَد تـُرا بس است
رنج ِ فراق و فرصتِ دیدار آکسفورد
اسرارآکسفورد یکی کاغذ است و بس
آبی و کوزه ای بود اسرار آکسفورد
آنروزها گذشت که مردان ِ مُلکِ جم
بودند بهر علم، خریدار آکسفورد
دورِ حمید های عنایت گذشته گیر
واهل ِ هُنر مجو به هُنرزار آکسفورد
امروز روز دکتری ِ پاسدارهاست
واوباش سرورند به دُکتار آکسفورد

گیرم که طـَرف بستی و دانش به دست شد
از رنج های سوربن و از کارِ آکسفورد
زینسان که سنگ و خشتِ وطن سرطویله ایست
مردم بَرَد چه سود زمعمار آکسفورد؟

تا جهل، پادشا ست کسان را کدام سود
از شاخ و برگ ، یا ز بَر و بار آکسفورد؟
علمی که زرخرید ِ رذالت شده ست و جهل
آن به که خود بمانـَد در غار آکسفورد
آن به که شبروانش زبهر چراغ راه
بیرون نیاورند از انبار آکسفورد
آن به که هیچ زنگی ِ مست اش نیاورد
تیغی به کف ز علم ِ اتُم کار آکسفورد

دردا که اهل ِ دانش ما را نداشت سود
اصرافِ کمبریجی و ادرار آکسفورد

کندیم و کاشتیم و دُرودند جاهلان
تیمار خویش دار ، نه تیمارِ آکسفورد!ـ

گفتم من این قصیده بدان سان که داریوش
اشعار خویش گفت در اخبار آکسفورد !ـ
...............
م.س
30 /11/2006
پاریس
............................................................

اینهم نشانی وبلاگیه و «بهاریه ی آکفوردیه!» استاد آشوری