۲۵ مهر ۱۳۹۰

سی سال و سه سال


سی سال و سه سال


حفرۀ آز

ای آن که خدا،متاع ِ دکّان ِتوشد
آزادی ما ، اسیر ِ زندان تو شد
با تیغ ِ شقاوتگر ِ تو میهن من
در حفرهء آز تو گروگان تو شد


تاخت و تاز

دیریست که اهل دین به دین تاخته است

در جامۀ ظلم ، قد برافراخته است
ایمان به جنایت و خدا با بیداد
پیوند زده ست و آبرو باخته است !


دری به دوزخ

دیریست که دین ، شکنجه گر می سازد
گوش فلک از فریب کَر می سازد
از خانهء خاکیان ، به دوزخ ، شب و روز
دیوار فرو ریخته ، در میسازد


دیوار بهشت

دیریست که دین به دست دیوان تبر است
محراب ِ خدا ، کُنام ِ بیدادگر است
دیوار نهاده اند در راه بهشت
اما به جهنم ، آنچه خواهید ، در است

بیدِ خدا
دیریست که عید ِ جانیان عید ِ خداست

از باد ِ خدای لرزه در بید ِ خداست
انسان به که بُرد خواهد از جور ، پناه
جایی که فساد و کین به تأیید ِ خداست؟

آتش ِ دین

پنهان ز جراحت تو مرهم بوده ست
در سوختنت هیمه فراهم بوده ست
سوگند به زندگی که این آتش دین
بر خاک ، لهیبی از جهنم بوده ست

فریاد شعر

سی سال و سه سال خانه در یاد ، مراست
وزمیهن من ، همین غم آباد، مراست
فریاد ، مگر به چاه می باید کرد
زیرا به دهان شعر ، فریاد ، مراست!

زنجیریان

سی سال و سه سال ما به زنجیر دریم
چون آبروی ریخته بر بوم و بریم
یا غارتیانِ اهل دین در میهن
یا غربتیان ِ در جهان دربدریم


کور و کر

سی سال و سه سال شد بر ایران سپری
دین بود و خدا پرچم بیدادگری
با نام تو می کشند و می سوزانند
ای دادگر ، ای خدا ، مگر کور و کری ؟

نظر

سی سال و سه سال شد که دین در کشور
داده ست عنان به ظالم و غارتگر
وینگونه شکنجه و تباهی و فساد
زیر نظر خداست یا پیغمبر

شترمرغ

بر سر کُله و به دست قرآن دارد
با دین سند و به علم دکان دارد
گاهی شتر است و گاه مرغ است اما
نه پشم شُتر، نه بال مرغان دارد

مکلاّ

مجموع بلاها که زملا دیدید
جزئی ست از آنچه کز مُکّلا دیدید
روشنفکر است و آفتش پنهانی ست
نزدش مشتابید گر اورا دیدید

هشدار

هشدار کزین بیش کمر تا نکنی
زخمی به دوای دین مداوا نکنی
حیثیت رفتهء تو احیا نشود
افساری اگر بر سر ِ مُلا نکنی !

ای کاش

درصفحهء تاریخ کشیدیم سرَک
گشتیم و ندیدیم چنین بی پدرَک
ای کاش مغول به جای شیخ آمده بود
تا کیسهء راهزن بُدی تنگ ترَک

حلال ملایان

ایران همه در جوال ملایان شد
افکنده به پشت شال ِملایان شد
حیثیت او به جرثقیل آویزان
بوم و بر او حلال ملایان شد

آیندهء نسل ها

«اسلام عزیز» صاحب کشور شد
ملای دغل به تخت شاهی برشد
حیثیت و جان و مال و ناموس برفت
آیندهء نسلها به دوزخ در شد !

حربه

دین حربۀ دزدِ خانه زادست امروز
انبانۀ اهل ِ دین گشاد است امروز
غارتگری افضل الجهادست امروز
اسلام مروّج ِ فساد است امروز


امروز

ای دوست وطن حراج ِ دین است امروز
غارتگر و دزد در کمین است امروز
دیروز چنین نبود و طبع ِ تو نخواست
برخیز و ببین که اینچنین است امروز !

م.سحر

17.10.2011

http://msahar.blogspot.com/



۲۰ مهر ۱۳۹۰

اطلبوالعلم ولو بالصین !ـ




اُطلبوالعِلم وَلو بِالصین

حوری
محصول خیالِ سدره در کاخ ، رسید
طوبا گُل داد و میوه بر شاخ ، رسید
عُمری به هدر دادی و رفتی به بهشت
حوری نرسید ، لیک بیلاخ رسید!

یخ در بهشت
خیاطی و هم سوزن و هم نخ داری
در قلب کویر ، کاسهء یخ داری
گیریم توراست قصد رفتن به بهشت
ما را زچه رو اسیر دوزخ داری ؟


معمار جهنم
سردفتر جهل و مایهء غم شده ای
وز پوکی ِ ما خورده و محکم شده ای
خواهان بهشتی از چه ما را برخاک
معمار مدینهء جهنم شده ای ؟

مینو

حق گوت نخواهیم کرا باید دید؟
ره جوت نخواهیم کرا باید دید؟
ما بی تو خوشیم در جهنم ، ای شیخ
مینوت نخواهیم کرا باید دید؟

کلاهیان
این دام ِ نهان به راه ما بردارید
وآن عکس ز روی ماه ما بردارید
ای خیل کلاهیان ِ دین شیفتگان
دست از سر بی کلاه ما بردارید

وحشت
این عشوه و آن ادا بهل چندی نیز
وین کبر در آن عبا بهل ، چندی نیز
در وحشت ِ جاری از خدایت غرقیم
ما را به خدای ما بهل چندی نیز!!


اسب تروا

گفتند که« اطلبوا ولو بالصین»باش
در لندن و پاریس و رُم و برلین باش
علم و هنر آموز ، نگفتند ترا
اسب تروای شیخ پشم الدین باش


مُعین استبداد
ای آن که ترا کلید ِ سوربُن دادند
بام و در ِ دانشت به رو بگشادند
چونست که علم و دانشت در ره دین
امروز مُعین ِ ظلم و استبدادند؟

زیرک

علمی که غلام جهل شد ، وای براو
آن عقل که رام ِ جهل شد ، وای بر او
وان زیرک تیزپر که چون دانه بدید
از اوج ، به دام ِ جهل شد ، وای بر او

تحمیل
فیزیک کجا و حضرت ِ جبرائیل؟
بیگ بانگ کجا و قصهء عام الفیل؟
رفتی به اروپا که هنرجویی و علم
جهل از چه کنی به اهل ِ دانش تحمیل؟

E=mc2

ای آنکه ترا علم به عقل افزوده ست
از بهر چه گویی که : « خدا فرموده ست : ـ
مقصود ز " ای مساوی ام سی دو " ـ
نسبیت ِ سرعت و انرژی بوده ست؟ » ـ

دانشجو
اهل هنری ، به راه ِ رُم باید رفت
ور دین خواهی به شهر قم باید رفت
گر فنِّ مُدرن و دانش نو طلبی
از جهل ، گریزنده و گُم باید رفت

م.سحر

پاریس 7.10.2011


۱۲ مهر ۱۳۹۰

سجاده به خون خلق رنگین دارید



سجاده به خونِ خلق رنگین دارید


1

از دین و خدا بندِ گران ساخته اید

در گردن آزادگی انداخته اید

اسب از عرصات و نعل دارید از عرش

بر خاک ز راه ِ آسمان تاخته اید


2

موریدو ملخ، کزآسمان می ریزید

چون راهزنان به کاروان می ریزید

با آبروی پیر که ریزید به خاک

در شیشۀ دین ، خون جوان می ریزید

3

دین پیش ِ شما شکنجه و آزار است

دامی ست نهاده اید و منبر ، دار است

سجاده به خون خون خلق رنگین دارید

چندانکه که دل از خدایتان بیزار است

4

بیداد پراکنید و کین انگیزید

سجاده درافکنید تا خون ریزید

مسجد نه ، که مسلخ است ، محراب شما

وان کُشته به چنگک خدای آویزید


5


هم باج خوران ِدین و هم بی وطنید

ضد بشیرید ، خود نه مرد و نه زنید

گویید که عالمید ، باری ، آری

علامهء جهل و جور و گور و کفنید!

6
نه عِرق وطن ، نه رحم بر دین دارید

پا در محراب و دستِ خونین دارید

بر خلق بتازید : به فتراکِ جفا

خوش نعش ِ خداست ، آن که بر زین دارید
........................................................

فتراک = بند وحلقه ای ست در پس زین ، که سواران صید یا شیئی را به آن می آویختند
به فتراك جفا دلها چو بربندند بربندند / ز زلف عنبرين جانها چو بگشايند بفشانند (حافظ)

7

بیداد ز عرش کبریا آوردید

بیزاری ی آدم از خدا آوردید

ابلیس ، گریزد از صداتان به سکوت

حقا که طبیبید و دوا آوردید!!

8

زین شوق که در کشتن و خوردن دارید

گویا هرگز نه قصد مُردن دارید!

از عرش خدا رسید یا از ابلیس

این آز که در غارت و بُردن دارید ؟

9

آنانکه ز اخلاق سخن می گویند

از عصمتِ خویش و کفر من می گویند

خود رهزن ِ آدمیتّند ، ، اینهمه را

از بهرِ فریب مرد و زن می گویند


10

آنانکه وطن به راهزن دادستند

دیریست ز دین ، دادِ سخن دادستند

دین لیک چراغ شبروان کردستند

بر زُهد ، لعابی از لجن دادستند


11

آنان که امامند بد اندیشان را

در حلقۀ دین ، دل مدهید ایشان را

گُرگند که در جلدِ شبانان شده اند

در کام کِشند عاقبت ، میشان را

12

روزی من و تو در آغُل میش بُدیم

سر کرده نهان در آخورِ خویش بُدیم

دُزد از پسِ دیوار و شبان ، درپی ِ خواب

خوش ، بی خبر از گُرگ ِ بداندیش بُدیم

13

روزی من و تو رَه به جنون آوردیم

از روزنِ خود ، سری برون آوردیم

در مَه نگرستیم و نیندیشیدیم

کز جادوی دین ، آتش و خون آوردیم!

بیچاره دلی که در توحش بستیم


14

بیچاره دلی که در توحش بستیم

وان میعادی که با بَدی ، خوش بستیم

دردا که به رسم ِ آدمیت ، پیمان

با سنگدلان ِ آدمی کُش بستیم !




م.سحر

4.10.2011
http://msahar.blogspot.com/

۱۱ مهر ۱۳۹۰

مگذار که فردای تو دیروز کنند



مگذار که فردای تو دیروز کنند (۱۰ رباعی)


این رباعی ها را به تأثیر از سخنان یک بانوی ایرانی نوشتم که اکنون در سوئد زندگی می کند و دو برادر جوان او را در سال 67 کشتند و به خاوران فرستادند و پس از چندی پدر و مادر را هم در غم برادران از کف داد و اکنون می کوشد تابا اقدامات آگاهی بخش و دادخواهانه اش ، یاد برادران و نسل همسرنوشت آنان را در خاطره ها زنده نگاه دارد. این بانو می گفت : « هرکس می باید درحد وسع و توان خود بکوشد تا یاد جوانان ایرانی که به بیدادِ حکومت دینی به خاک افتاده اند از خاطره ها فراموش نشود و نسل جوان از آنچه که بر خانواده های ایرانی و فرزندان آنان رفته است آگاه باشند. » و این رباعی ها نشانهء اجابتی ست ـ هرچند ناچیزـ دربرابر این درخواست مشروع و انسانی .ـ

پس تقدیم می شود به خانم مهین قلعه بانی و به همهء مادران و پدران و خواهران و برادرانی که بیداد حکومت دینی ، بر دل آنان داغ فرزند یا برادر و خواهر نهاده است .ـ



حاشا که زیاد، آنهمه بیداد رود

خاکستر ِ داغ ِ لاله بر باد رود

امروز ِ تو بی چراغ ِ دی، روشن نیست

دیروز تو فرداست گر از یاد رود


*

بس خدعه و کین ، بَدان ِ کین توز کنند

کز روح ِ تو لوحه ای بدآموز کنند

دیروز ، بهار ِ تو به غارت بُردند

مگذار که فردای تو دیروز کنند! ـ


*

ای دوست ز بوستان خونین یاد آر

از سوسن و پروانه و پروین یادار

از محسن و اردشیر و بهروز و مجید

وز آرش و مرتضا و افشین یاد آر


*

ای دوست منه که یادگارت دزدند

از لوح ضمیر روزگارت دزدند

ویران کردند لاله زارت مگذار

کان خاطرهء سبز ِ بهارت دزدند


*

مسپار به زنگار فراموشی ، دل

مگذار چنان شود که بفروشی ، دل

برخیز و چراغ یاد یاران بفروز

حاشا که فرو رود به خاموشی ، دل


*

یاد آر ای دوست تا زیادت نرود

دشمن به سراغ اعتقادت نرود

دامت ننهد به راه وجدان تا نیک

یادت به گسستن از نهادت نرود


*

یادآر ای دوست از عمو هایت نیز

از خاله و عمه های زیبایت نیز

کشتند به نام دین و دینشان کین بود

دیروز بوَد چراغ ِ فردایت نیز


*

زان سرو به خون فتاده یادآر ای دوست

گهگاه به جام باده یادآر ای دوست

زان دوست که در حسرت آزادی دوست

جان در ره دوست داده یاد آر ای دوست


*

گر روزنهء یاد تو مسدود کنند

آگاهی ات انبان ِ دم و دود کنند

زان سرو ِ به خون فتاده یادآر و مباد

تا لوحهء وجدان تو مفقود کنند


*


آن ژالۀ خون کز ابر نمناک چکید
وان قطره که از سوختهء تاک چکید
هرگز مروادت از نظر ، در نظر آر
فریاد ِ فشرده ای که بر خاک چکید


*



م.سحر

2 اکتبر 2011