۱۵ مرداد ۱۳۹۴

زمین شوره










..............................................................................

زمین شوره


به «گیله مرد» که محرک این سروده بود


زمین شوره سنبل برنیارد

هوای شیعه ماندلا ندارد

بنای شیعه بر فقه کلینی ست

از این رو ماندلایش خمینی ست

نخواهی یافت گاندی در ره قم

ولی افعی فراوان است و کژدم

ازین حرفا نزن عیب است ای دوست

دالایلامای ما آن شیخِ بدخوست

دالایلامای ما قصاب پیر است

که با آزادگان کارد و پنیر است

فدای قلب صاف مهربانت

بزن پیک عرق را نوش جانت

سرانگشتی بنه در کاسهء ماست

بخور با هرکه در هرجا دلت خواست

به تبّت می‌روی چینی میاور

از این حرفای همچینی میاور

به هندستان اگر داری سلوکی

میاور بهر ما افکار جوکی

هرآن کشور که قم شد پایتختش

رهش ویران شد و وارونه بختش

درختی را که تو در قم نشاندی

به بار آرد نه ماندلا، نه گاندی

نه گاندی و نه ماندلا سوهانند

که در قم پشت ویترین دکانند

اگر صد بمب در جایی بیفتند

از آن خوش‌تر که ملایی بیفتد

از آب خُرد، ماهی، خُرد خیزد

زقم شیخِ نخواهد مُرد خیزد

اگر از بطن مادر یاعلی گو

نهد پا بر زمین مانند یارو

همه عالم بمیرد او نمیرد

نمیرد تا ز ملت جان نگیرد

در ایران شیخ می‌ پـــاید زنان را

تجسس می‌کند آبستنان را

مبادا غربِ شیطان ره نماید

زنی گاندی و ماندلا بزاید

ندارد رحم ملای نفس گیر

نه بر مادر نه بر کودک نه بر پیر

اگر کودک سر از گهواره بر داشت

همان در کودکی بادی به سر داشت

خوراک شیخ می‌گردد به زودی

چنان کز لحظهء اول نبودی

کجا ملا به ماندلا دهد بخت؟

کجا گاندی بگیرد روزه بر تخت؟

نه ایران هند و ملا انگلیس است

که از سوی خدا برما رئیس است

نه ایران آفریک است و نژادی

که حکم شیخ باشد اعتقادی

به زعم او حکومت کار دین است

فلک انگشتر و آقا نگین است

امام غایبی در راه دارد

که با وی گفتگو در چاه دارد

برای کشتن از وی حکم گیرد

زند بر فرق ملت تا بمیرد

چنین وضعی ست در ایران شیعه

خدا از ما ببُرّد نان شیعه

اگرچه پهلوان فیلسوفی

قلم بر دست با قلبی رئوفی

به محفل گفتمان شیک داری

خلوصِ فکر بکر و نیک داری

پسرجان این وطن ایرانزمین است

همین است و همین است و همین است

دوباره شیخ فضل الله رئیس است

وطن در دست مشتی کاسه لیس است

که خدمتکار او در خورد و بُردند

شرافت را به قدرت واسپردند

چنین وضعی ست، ماندلا کجا بود؟

بشر در خانهء ملا کجا بود؟

کجا گاندی توانی یافت ای دوست

که اهل دین نکنده ست از سرش پوست؟

خبر داری چه شد با سیرجانی؟

ازین حرفا مزن گر می‌توانی؟

خبر داری فروهر را چه کردند

از او باکارد، همسر را چه کردند؟

به یاد آید گذشتِ روزگارت

اطاقِ غرقِ خونِ بختیارت؟

برای گشت می‌رفتی به کشتی

به یادت بود ستار بهشتی؟

به یادت هست نام نوجوانان

که می‌آمد ز زندان، نعش آنان؟

چه می‌گویی مگر آفریکنم من؟

نه جانا بچهء این میهنم من

نه ایران هندِ استعمار ی آمد

که سی سال از تنش خون جاری آمد

تورا اندیشه های نیک، نیک است

ولی ایرانیان را شیک و پیک است

بباید راه دیگر یافت ای دوست

اگر چشم قشنگت زیر ابروست

بباید فکر جارویی دگر کرد

تمیز این خانه را از بام و در کرد

که فکرِ فاکری می‌خواهد این خاک

وجودِ نادری می‌خواهد این خاک



..................................................
۷/۱۲/۲۰۱۳
م.سحر

۱۲ مرداد ۱۳۹۴

پرسش



..................................................................................


پرسش

دوش با همزاد گشتم  رو برو
گفتم او را کاین  دماغ آزار   بو ؛
سر برآورد از کدامین منجلاب ؟
من نمی دانم !  تو می دانی ، بگو !
گفت اگر از عقل خود پرسان شوی
گویدت : در خویشتن کن جستجو !

م.سحر

3.8.2015
پاریس


۱۱ مرداد ۱۳۹۴

در باره تئوری خشونت پرهیزی رامین جهانبگلو



.......................................................................


........................................................................

چندی پیش رامن جهانبگلو در « آموزشکده جامعه مدنی توانا» بحث در باره خشونت پرهیزی در فرهنگ ایران ارائه کرده بود که پس از شنیدن آن یادداشتی نوشتم .
امروز آن نوشته را در کامپیوتر خود دیدم و به نظرم رسید حاوی نکاتی ست که انتشار آن ضرری ندارد به ویژه آن که رامین ، بحث هایش را در زمینه خشونت و خشونت پرهیزی ادامه داده و در نشریه توانا می توان ویدئوی آن مباحث را دید و شنید
این بود آن یادداشت مزبور که همچنان که می بینید مقاله کوچکی از آب در آمده است :
***
«
بحث رامین در باره بازخوانی فرهنگ عدم خشونت و رد یابی آن در ادبیات و شعر فارسی و در میان سخنان عرفای ایرانی برای تقویت اندیشه عدم خشونت در ایران معاصر بد نیست اما دچار اشکالات عدیده ای ست :
اـ اگر سعدی و مولوی نتوانسته اند حوزه های علمیه روحانیت شیعه را از تولید آدم کش و شکنجه گر و قاتل از نوع خلخالی ، پورمحمدی ، فلاحیان ، طائب ، اژه ای موسوی تبریزی و دهها آخوند جنایتکار دیگر مانع شوند این نشان از حضور نیروی بسیار قوی تر و پر زور تری در این جامعه دارد که برای مولوی و سعدی و حافظ تره هم خرد نمی کند.
باید اول آن فرهنگ خشونتگرای دینی را بازخوانی و شناسایی کرد که به پشتوانه انستیتوسیون کهن و ریشه دار و گسترده و هولناکی به نام روحانیت در رواج و باز تولید آن طی قرن های متوالی کوشیده است .
2
ـ صرف گفتن این که ما زرتشت را داشته ایم که ضد خشونت و مروج بی آزاری بوده ، نیز مشکلی را حل نمی کند زیرا بیش از هزار و چهارصد سال پیروان این پیامبر ایرانی در این کشور (یعنی در سرزمین خود) یا قتل عام شدند یا به هند گریختند و دربیابانها مردند یا غریب و بیگانه در کشور خود زیستند و مجبور به پرداخت جزیه و انواع سخت گیری ها و محدودیت های اجتماعی و سیاسیشدند یا محصور انواع فروبستگی های زندگی فردی و اجتماعی و اقتصادی و انواع فشارها یی بودند که آنان را ناگزیر و مجبور به پذیرش دین مهاجمان و میهمانان ناخوانده می کرد .
از همه ایرانیان زرتشتی 30 هزار تن بیشتر باقی نمانده اند آنهم پراکنده در روستاهای دور دست و پرت افتاده کوهستانی یا کویری نواحی مرکزی ایران.
بنا بر این فرهنگ آنها فرهنگ غالب نبوده و زیر تهاجم له شده است و آثار و نوشته ها و متون مقدس آنها بیش از 14 قرن از دسترس مردم دور مانده بوده است.
ایرانیان زرتشتی تا اول مشروطیت یعین تا 1900 میلادی همچنان محکوم به پرداختن جزیه (مالیات بد دینی و مالیات کفر) بودند و این باج ننگ آور همین در اوائل قرن بیستم برافتاد.
3
ـ عرفا و سخن عرفا به جای خود ، اما از اندیشه عرفانی مساوات و به ویژه دموکراسی زاده نمی شود. زیرا سالک می باید همه وجود خود را به مراد و مرشد بسپارد و ولایت اصل عرفان است . ازین رو نمی توان سرنوشت کشوری را با اعتبار این که فلان پیر یا مراد خانقاهی انسان سلیم النفس و بی آزاری ست به انستیتوسیونی سپرد که بر بنیاد مرید و مرادی بنا شده است چنین بنایی سرانجام خواه و ناخواه سر از استبداد و خشونت و تک صدایی بیرون می آورد .
یک بار در دوره صفویه این اتفاق افتاد و سرنوشت کشور به دست فرزندان شیخ صفی الدین اردبیلی که خود مرشد و پیر خانقاه بود سپرده شد و قزلباش نه از آن رو که شهروندان ایران بودند بل از آن رو که مریدان شیخ صفی و سپس شاه اسماعیل و بقیه شاهان صفوی بودند(که نه فقط شاه که در حکم مرشدان اعظم آنان بودند) شمشیر می زدند و خشونتی که آنها در ایران اعمال کرده اند در تاریخ بی نظیر است. دوسوم مردم ایران را که شیعه نبودند به زور شمشیر قزلباش ها شیعه کردند. فرهنگ شعری و ادبی ایران در وجه غالبش ارتباطی به شیعه گری ندارد. نه سعدی شیعه بود نه حافظ نه مولوی نه خیام نه نظامی و نه عرفای بزرگ. فردوسی هم که حساب جداگانه دارد و بحث در باره تدین و شیوه اعتقادات دینی او هنوز بسته نشده است علاوه بر آن که شیعه در دوران فردوسی هیچ ارتباطی با آنچه از صفویه به بعد رایج شد ندارد. اسماعیله و زیدیه و علوی و فاطمی ها و غالی ها و انواع دیگر شیعیان در ایران مطلقا با شیعه دوازده امامی که ما می شناسیم و امروز سر از خمینیه و اوباشیه (تشیع مداحان) درآورده و برتخت شاهی ایران به نام فقیه تکیه زده است ندارد.
4
ـ دوست نازنین مهربان و نرمخوی من فلسفه غربی را خوب می شناسد اما از ادبیات فارسی اطلاع چندانی ندارد ـ که البته عیب نیست ـ او غالب شعرهایی را که می خواند غلط می خواند و متأسفانه با غلط های فاحش.
این را از آن رو یاد آوری می کنیم که با توانایی اندک و آشنایی اندک از میراث عرفا و میراث شعرا (که مدام آنان را شُعران) می نامید نمی شود این فرهنگ را بازخوانی کرد و فلسفه و اندیشه عدم خشونت از آنها استخراج کرد. این کار سترگ به کسانی نیاز دارد که به این ادبیات مسلط باشند.
5
ـ این ادبیات یکدست نیست. نیم بیشتر شاعران مدیحه سرا کارشان ترغیب شاهان به جنگ ها و اعمال خشونت بوده است. در میان شاعران بزرگ هم افکار ضد و نقیض فراوان است و فقط به یک نکته در باره مشهور ترین شاعر نرمخو و انساندوست ما یعنی سعدی برای آشنایی با این حقیقت کافی ست جایی که سعدی در بوستان داستان گذارش به معبد سومنات و کشف فریبکاری راهبی بودایی یا هندو ی بت پرستی را روایت می کند که با استفاده از فن و نیرنگ مجسمه ای (بُتی) را به گفتار وادار می کرد و آن را اعجاز بت خود وامی نمود و سعدی حکایت می کند که چگونه در معبد مخفی شده راهب را کشته و بت را شکسته است هرچند این داستان تخیلی ست اما توجیه قتل نفس برای در راه دین (نهی از منکر و در این داستان شکستن بت) است . یا بارها همین سعدی نرم خو و انساندوست ما از یهودی به زشتی یاد می کند و مولوی نیز همینطور. بنا بر این کار به این سادگی ها هم نیست.
6
ـ حقیقت این است که ما در تاریخمان فرهنگ گاندی پرور اگر هم بوده است از 1400 سال به این سو و تهاجم عرب در موقعیت فرو دست و ضعیف و رو به نابودی بوده است.. شاعران و نویسندگان و هنرمندان هرچه کوشیده اند نتوانسته اند به زور و نیروی اهریمنی فقیهان و مفتیان و متولیان رسمی دین چیرگی یابند. هموار ه در فضای خفقانی که آنها ایجاد می کردند زیسته اند. نگذاشتند فردوسی را در گورستان مسلمانان دفن کنند. نگذاشتند خیام در گورستان مسلمانان دفن شود. سهروردی و عین القضاه را کشته اند و خیلی های دیگر را. شعر خیام منتشر نشد. حافظ دیوانش را جمع نکرد و مدام از ترس تکفیر به خود می لرزید . و ناصرخسرو گفت:
ازشاه زی فقیه چنان بود رفتنم
کز بیم مور در دهن اژدها شدم
7
ـ رفیق ما از همه نام برد از حافظ که آزاده ترین شاعر و حتی شاید بتوان گفت که بیش از سعدی مروج بی آزاری ست حتی اسم هم نبرد.
آسایش دوگیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت ، با دشمنان مدارا
زامین جان حافظ را دقیق تر بخوان.
8
ـ نمی خواهم بد بین باشم اما این گوهرها ی یکدانه ادب و شعر و عرفان در زیر خروار ها فرهنگ جهل و خشونت و تعصب و بی عدالتی و آز ، که مروج آن نهاد روحانیت شیعه است محصور و دفن اند. آنها 35 سال است صاحب قدرت سیاسی شده و بر هست و نیست این کشور و این ملت تسلط یافته اند. آنها اهل مدارا نیستند. آنها خود را نماینده خدا و اگر پیش بیاید خودِ خدا می دانند و بدون هیچ گونه عذاب وجدان مثل آب خوردن آدم می کشند و برای حفظ حکومت حاضرند ایران را به سوی جنگ و نابودی ببرند. اتفاق عجیب و استثنایی و منحوسی که در تاریخ ایران افتاد آن بود که قدرت استبداد شاه با استبدا دینی(یعنی با نیروی دینی که در دست روحانیت بود و سابقا به موازات با قدرت شاه و گاهی مدافع استبداد شاه بود) امروز یکی شده است. تخت و منبر یکی ست. نیروی استبداد سنتی شاه که عرفی بود با استبداد دینی باهم یکی شده و ظلمت و تباهی و جور و وحشتی که سی و پنج سال است بر ایران حاکم است نتیجه این اتفاق شوم و بد یمن است.
عدم خشونت از حاکمان دینی مسلط بر ایران انتظار نتوان داشت. لا اقل باید این را دانست.
زیرا تجربه 35 ساله چنین می گوید.
9
ـ جای دیگری در یک حاشیه فیسبوکی در همین ارتباط نوشته بودم در اینجا هم تکرار می کنم که :
وقتی تبلیغ عدم خشونت به نفع خشونت حاکم تمام می شود ، دیگر ترویج عدم خشونت نیست تداوم و استمرار خشونت حاکمان است . النصر بالرعب حکومت ایدئولوژیک و متحجر و قساوتگر حاکم هیچ فرصتی برای پیروزی عدم خشونت باقی نمی نهد. این شعار در شرایط حکومت آخوند ها تیغ دو دم است که دم رو به مردم و رو به آزادی اش تیز تر و برنده تر است.
ایران خمینیستی نه هند استعمار زدۀ انگلیس است و نه آفریقای جنوبی نژاد گرا ی سفید . جدا از این در کشور ما نه گاندی هست نه فرهنگ گاندی و نه ماندلا و نه فرهنگی که ماندلا و مبارزات سیاها (در آمریکا و آفریقا و مستغمرات ماوراء بحار اروپایی) بر آن تکیه داشتند. می ترسم این رفیق ما اندکی سوراخ دعا را گم کرده باشد. تا حالا که اعقاب فلسفه دان و فلسفه گزاران ایرانی او در کشور ما هنر درخشانی نکرده اند. انجمن فلسفه شاهنشاهی سر انجام به فلسفه اسلامی تغییر نام داد و درخدمت دیسکور سازی برای اوجب واجبات خمینیه یعنی حفظ نظام در آمد. پیش از آن هم علمدار بازگشت به خویش و آنچه خود داشت و غرب زدگی و اسلامیسم فلسفی نما ی امت و امامت گرا بود و آخر خطش به یک عنصر پست بدخیم به نام احمد فردید ختم شد که پرورش دهنده شکنجه گران و بازپرسان نظام اسلامی بود و برای قتل و غارت و ویرانگری حاکمان نورسیده فلسفه می بافت و دکان زرق و شیادی اش را اداره می کرد. بازهم اگر در عرصه فکر نو در ایران اتفاقی افتاده است همان هایی ست که مشروطه خواهان مبتکر و مروجش بودند. امیدوارم دوست عزیز رامین جهانبگلو که می دانم افکار نرمش گرایانه و عدم خشونت او ریشه در روحیه لطیف و آرام خودش دارد اما باید در نظر بگیرد که جامعه ما یک لجنزار است که قدیسش دستور تجاوز به دختران زندانی می دهد پیش از آن که بالغ و نا بالغ و و حتی بار دار در میان آنها را تیرباران کند. از عدم خشونت درجایی می توان سخن گفت که تعادل میان قوای ظالم و مظلوم برقرار باشد . تعادل فکری فرهنگی روحی و اخلاقی. در حکومت ملاها چنین تعادلی میان ملت ایران و حکام جنایت پیشۀ دینی بر قرار نیست . اشتباه نشود. منظور دفاع از خشونت نیست اما یک جانبه سخن از عدم خشونت گفتن نتیجه اش آن می شود که قربانی ی ظلم همواره قربانی خواهد ماند و ظالم در ظلم خود جری تر و نصر خود را بیش از پیش به رعبی که برجامعه مسلط کرده مستظهر و متکی تر خواهد ساخت.
م.سحر(محمد جلالی‌)
. Februar 2014


دو غزل تازه از م.سحر


دو غزل تازه 

1
.......................................


کنار هیچم و با هیچ گفتگو دارم

ندانم آن که نظر با کدام سو دارم ؟
همان تصور هیچ است و آرزوی محال
ولی هنوز شگفتا که آرزو دارم!
ندانم ازچه به دشتی که هیچ می کارند
دلی سپرده و چشمی به جستجو دارم؟
کسی زمهر سخن گفت و دیر دانستم
که خود نشسته و آئینه پیش رو دارم
مراست خنجر آهخته ای و ترسم از آنک
فروبرم به دل خویش اگر فرود آرم
زخود گریختن است این که درسفینۀ هیچ
سفر زشهر به شهر و ز کو به کو دارم !
چه کوهسار شگفتی که هیچ می شنوم
زبازتاب صدایی که در گلو دارم !
هماره بیم من از انفکاک با وطن است
از آن که جان و دلِ بسته ای به مو دارم

31.7.2015



2
..........................................


در این ره ای دل گمراه ، اشتباهت چیست ؟
جز آن که عاشق و آزاده ای گناهت چیست؟
چراست آینه ات زنگ خورد ِ نقشِ ملال
نگارخانۀ اندوه در نگاهت چیست ؟
چرا به غارتِ شب می رود ز بامت ، روز
چنین شکسته به ظلمت چراغِ ماهت چیست؟
چرا نهیب نزد دل که : مقصد تو کجاست ؟
چرا نکرد خروشی خِرَد که : راهت چیست؟
ترا که خِشتِ زمان می نهی به خِشتِ زمان
بر این خرابگه بی نشان گواهت چیست ؟
چه می بری که نکِشتی مگر هبا و هدر
به غیر حسرتِ پنهان ، میانِ آهت چیست؟
هزارسال دگر نیز باد خواهی کِشت
به باد ، حاصل ازین باد ، غیرِ کاهت چیست؟
جز آن که یاد عزیزان پناهگاهِ تو اند
دراین گذرگه دوران پناهگاهت چیست؟
نه اشگ می سترد از دل این غبارت را
چنین مراوده با چشمِ گریه خواهت چیست؟


م.سحر
31.7.2015
پاریس