۲۹ فروردین ۱۳۹۲

آقای روشنفکر دینی





این شعر را می توانید با صدای م.سحر 
از اینجا بشنوید 












.................................................



آقای روشنفکر دینی

.....................................

آقای   روشنفکر   دینی
تا چند  در حالِ  جنینی؟
چون سختگیرانِ تعصب
مُهرِ تدیّن  بر جبینی !
کی می دَری آن کیسه ات را
تا خارج از خود را  ببینی ؟
دائم به بزمِ فکر و فرهنگ
زهری نهان در انگبینی !
توجیه شرّ ِ اهل دین را
پیغامِ  خیر المُرسلینی
گویی پسر عمِ   پیمبر
در بزمِ  ربّ العالمینی
همسایهء اصحابِ کهفی
انبانهء  علم الیقینی
هم  حکمت آموز فرودین
هم  شکوکت افزای برینی
یک روز با هاروت و ماروت
در آرزوی  حور عینی
روز دگر باروت در کف
غرق افاضاتِ  لنینی
قران میان کوله پشتی
سنگر گذارو سنگچینی
با نوبرِ نهج البلاغه
در باغ ِسبزاستالینی
همچون عروسک های روسی
ارزانتر از کالای چینی
شال وِبر در گِرد ِ گردن
وز هادیدگرعینک به بینی ؛
با شیخ فضل الله نوری
در عشوه های اینچنینی ؛
با کانت و با کافکا به مسجد
قرآن به سر ، حلوا به سینی ؛
با شیخ خونریز جماران
سر بُرده در خلوت گزینی  ،
در خدمت ظلم فقیهان
معمار این بیتِ حزینی !
ارزانی حُکم عدو شد
گر داشت فکرت آفرینی !
دیریست  چون مُهر سلیمان
انگشت دیوان را نگینی
فانوس برکُن ، رهنمودی
سجاده افکن  ، ره نشینی
 بر بامِ کشور همچنان هست
بانگِ  فریبت را طنینی
از دین به  قدرت می زنی نقب
وز راهِ آن در بند ِ  اینی
نان سیاست برتنوراست
وز بوی آن بر صدر زینی !
این روشنی را از که داری؟
شاید زکوهِ زیت و تینی !؟
روشنگری با دین نسازد
گر روشنای سرزمینی
کی روشنی زاید ز فکرت
تا دستِ  دین در آستینی ؟
تا با وطن سوزان رفیقی
تا با کژ اندیشان معینی
برسر کلاه، اما زسُنت
میراثدارِ  پوستینی
آزاده روی اما به باطن
آزادفکردان را به کینی
از ظلمتت خیری ندیدیم
کز روشنی خیری نبینی

م.سحر
18/4/2013



تراژی ـ کُمیک
















تراژیـ کُمیک
ـــــــــــــــــــــ

از خنده می میرم بر احوال زمانه

وز گریه غرقم در سرشگ بی بهانه

آن خنده و این گریه  گویی سرنوشتی است

کز خویش بر پیشانی ام دارد نشانه 

گویی که ما را از غم دلقک سرشتند

یا دانه مان در بی نشاطی زد جوانه 

یک لحظه می خندیم و بارانی ست دلها

صد نوحه مان پنهان بود در یک ترانه

گویی عزاداری عروسی کرده در ما

یا در قفس کره ست ، شادی آشیانه

حتی خدا ، گرُزی ست در دستان ابلیس

حتی جهنم غُرفه ای دارد به خانه 

غوغا غبار افشانده و آفاق ، مسدود

گم گشته گویی راه ما در این میانه !

سر در کف ما مانده بی سامان و مهجور

مو بر سر ِ ما نیز می ترسد ز شانه !

از دیگران نالیم و خودکردیم ازین سان

سیلِ لجن بر آرمان هامان روانه

م.سحر
18/4/2013

شعر زیبا



.................................................
شعر زیبا

آدم غمی دارد، آنرا
حتی به حوّا نگوید
واگویهء هرنفس را
با هیچکس وانگوید
حتی به شخص خدا نیز
ناگفتنی را نگوید
گر درگریزد به صحرا
رازی به صحرا نگوید
ور سوی ساحل گراید
رمزی به دریا نگوید
تنهایی خویشتن را
هرگز به تن ها نگوید
گر کوهِ درد است با وی
 نام  مداوا  نگوید
ناز طبیبان نخواهد
نزد مسیحا نگوید
درداک رنجش نکاهد
ازلوح جان تا نگوید
گوید: «سرانجام گویم
می‌گوید: اما نگوید
تا همزبانی نجوید
بی صوت و آوا ، نگوید
تا خوش به دفتر ننوشد
جام  گوارا نگوید
او شاعر از مام‌زاده ست
جز شعر زیبا نگوید

م. سحر
۱۷/۴/۲۰۱۳

۲۸ فروردین ۱۳۹۲

ملرز ای وطن





ملرز ای وطن  
 م.سحر



تبر به دست رذیلان و لرزه نزد زمین است 

در این زمانهء بیداد ، رسم داد ، نه این است

کجا رواست بلرزد زمین به شهر و دیاری

که خانه ها همه از خشت و فقر خانه نشین است ؟


به کودکان نگر ، ای گوی خاک و بازی آنان

ملرز ، از آن که درین لرزه ها عداوت و کین است !

منه به گوشهء دلهای زنده ، داغ ِ عزیزان

ببین که شعله ء آتش میانِ خونِ جبین است

تو خاک باروری مهد آرزوست ست وجودت

سرای زیستنی ، وز تو انتظار ، چنین است 

ملرز ای وطن ، ای خاک تا به خاک نلرزد

گلی که در تو شکوفاشده ست و با تو قرین است !


ملرز تا بنلرزد بنای عشق و عطوفت

که تاب لرزه نمی آورد دلی که حزین است !

غم جهان همه در جان ماست بی که بلرزی

از آن که عصر فقیهان و دورِ  دیولعین است




پاریس 11.8.2012


با تأثر همراه با همدردی برای هم میهنانم در آذربایجان سال پیش ،  چند بیت نخستین سروده شده بود . اینک  به تأثیر از فاجعه زلزله های اخیر در  بوشهر و خاش و سراوان ابیاتی بر آن افزوده ام .




۲۴ فروردین ۱۳۹۲

چند ترانه از : م.سحر






چند ترانه
.............    از م. سحر


حال من با تو، ماهی و دریاست

حال من بی‌تو، ماهی و تور است

چه کنم با شکوفه‌های بهار؟

دل من تنگ و راه من دور است



دوستت دارمی نخواهی گفت

مگر آن دم که لال خواهی بود

چون زبان دلت محال اندیش

هم سخن بامحال خواهی بود



رد پایت به کوچه دیده نشد

گذرت حلقه وار بر در باد

روزت از ما دریغ شد زین روی

شب ما بی‌چراغ خوش‌تر باد



هستی ما در آن حباب که بود

همچنان اوفتاده بی‌مصرف

مثل فریاد ما به حلقهء چاه

مثل رؤیای ما به گوشهء رف



مثل خاکستری که بر آتش

می‌برد باد یاد‌هامان را

خِش خِش کوچه می‌کشد با خویش

سایهء امتداد‌هامان را



بازهم راوی تو شد درمن

این لبِ بسته در سکوت نگاه

عمر، چشم است و بسته در راه است

راه اما نمی‌رسد از راه ! ـ 



راستی را پرنده باید بود

که زمینت به سوی خود نکِشد

آدمی سرنوشت را الاک

بسته بر تار موی خود نکشد



تلخی زهرمار درجام است

یا جگر می‌خورند مرغانت؟

عوعو سگ به غار غار کلاغ

می‌فروشند راه بندانت !ـ 



گیرم از نیستی به هست آورد

سرنوشت تو همزبانی را

گر توانانیی به هم سخنی

چه توان کرد ناتوانی را؟




پاریس
۱۲/۴/۲۰۱۳
م. سحر
http: //msahar. blogspot. fr/
ترانه نخستین سروده ۲۰۰۸ است
نقاشی: م. سحر