۱۰ مرداد ۱۳۹۱

پنج شعر کوتاه












عجلوا بالجماع
در اخبار بود که مقام ولایت امر فرموده اند :باید جمعیت ایران به 200 ملیون برسد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وقت جنگ است و روزگار جهاد
عجّلوا بالجماع یا عُبّاد !
تخم ریزی کنید بی تأخیر
کُـّره سازی کنید بی ابعاد  
زوجگان را به بار بنشانید
تا بزایند شاخهء شمشاد
اکبر و اصغر و تقی و نقی
جعفر و جابر و جمال و جواد
دخت نُه ساله را عروس کنید
بفرستید پیش ِ نو داماد
تا شود تخمِ شیعیان ترویج
تا شود توپ ِ مؤمنان پُرباد
کشتی ما شنا کند در آب
پرچم ما تکان خورد در باد
پُر شود شهرِ شیعیان زنفوس
دین ِ خالص ، به از خلوص ِ نژاد
سُنیان غالبند و خود خطرند
همه از مصر و تونس و بغداد
گفت رهبر که : ای اناث و ذکور
ولَد و زاد را کنید زیاد !
تا جوانان ما به وقت ظهور
به امام زمان کنند امداد
حکم شرع است : کاندوم ممنوع
فرج ،  بی مانع  و  دخول آزاد
غمِ نان کم خورید و حال کنید
نان دهد  آنکه  اوت  دندان داد
مرغ اگر نیست ، بار اِشگنه هست
گردن ِ کُفر ، تیغ ِ دین شکناد !
تاشود شهر کافری ویران
تا شود باع ِ شیعیان آباد
...................................................

م.سحر
پاریس 29/7/2012
8 مرداد1391

 اشگنه
در اخبار بود که آیت الله علم الهدا گفته است که :
«ای مردم اگر مرغ ندارید ، اشگنه بخورید! »

آی مسلمان  ، اگر نه اهل ِ گناهی
اشکنه داری به سفره ، مرغ چه خواهی ؟
مرغ مخور ورنه می روی به جهنم
مردِ بهشتی مَگـَرد ، گِرد ِ مناهی
مرغ بود بدتر از هلاهل و زقوم
اشکنه خوشتر بود زمرغ و زماهی
من که به جان تو لب به مرغ نسابم
نان و پیازم بس است و مرزه و شاهی
چون زطعامم تهی ست معده ی دینی
فربهم از نور علم لایتناهی

مرغ مخور ، تا تو را به روز قیامت
تخم طلایی کند ، به حکم الهی

28.7.2012

کاش می شد شبی به جای خودت
روی این خاک زندگی بکنی
راستش را بگو خدا... هرگز
دوست داری که بندگی بکنی؟
........................................
این دوبیت بالا را با امضاء «گل تی تی»
دیدم و این چند سطر را همانجا بر او افزودم :ـ
........................................................................
بندگی

دوست داری به روی خاک آیی
صبح تا شب دوندگی بکنی؟ 
بی مروت به جانِ گلهّ زنی 
گرگ باشی درندگی بکنی ؟
عقرب آیی و نیشِ تند زنی
مارگردی گزندگی بکنی ؟
بهر یک لقمه نان خون آلود 
خودفروشی و جندگی بکنی؟
بسته در آرزوی آزادی 
به قفس ها پرندگی بکنی ؟
هی بمیری و باز زنده شوی
نام این کار زندگی بکنی ؟
ای خدایی که زندگی دادی
کاش یک لحظه بندگی بکنی !ـ

م.سحر
29/7/2012
پاریس


ای کاش

کاش در کشور ما خُلقِ خدا تنگ نبود
جانشینش به زمین ، فتنه و نیرنگ نبود
ناروا مُدّعی ِ امر نمی شد برخاک
بی شرف ، سرور و بی عاطفه سرهنگ نبود
دین ، همان رابطه ای بین ِخدا بود و بشر
شعله ور آتش ِ این رابطه در جنگ نبود
ای خدا ، جمله سیاهی ست به نام ِ تو روان
مگرت غیر سیاهی به جهان ، رنگ نبود ؟
آنچه با نام تو کردند ، به جز ننگی نیست
کاشکی نام تو آلوده به این ننگ نبود!

پاریس 2009
 
محارب با خدا

خداوندا زگوش آن پنبه ها را
دمی بیرون کن و بشنو صدایم
جوانمردی کن و از بند اوهام
رهایم کن رهایم کن رهایم
ربودند از من آن جان و خرد را
کنون باید که لختی با خود آیم
شوم هردم بسی دور از تو زیراک
اسیر چنگ شیخان دغایم 
رفیق توست اگر آن شیخ خون ریز
من از فردا محارب با خدایم
........................................
پاریس / بهار 2010

۰۶ مرداد ۱۳۹۱

گفتنی ها با دکتر عبدالکریم سروش / بخش چهارم










...............................................................

گفتنی ها با دکتر عبدالکریم سروش
(بخش چهارم)

                                                                   محمد جلالی چیمه (م.سحر)




چندی ست که یادداشت های پراکندهء من در حول و حوش «بیانیهء کافرستیزانهء»آقای دکتر عبدالکریم سروش  روی میز مانده اند و حوصله ای نیست تا آنهانرا تنظیم کنم و بخش چهارم نوشتهء خود را که به خوانندگان وعده کرده بودم نظم و سامانی بدهم. وقایع زمانه آنچنانند که تمرکز ذهن را برای مدتی طولانی روی یک موضوع دشوار می سازند.
 با اینهمه چاره ای نیست! می باید مثنوی را از سرگرفت، اگرچه به آفت تأخیر دچار شده باشد و ضروری ست که سخن را در مسیری که ذهن  برگزیده است به مقصدی برسانیم :

11
بد نیست که ادامهء مضمون  را از همانجا پی گیریم که شما ، جناب سروش ، به «پاره ای منکران غربت گزیده»می تازید و بر آنید که از «قافلهء تاریخ و عقلانیت» عقب مانده و بیخبر افتاده اند. طنز و تسخرِ  آنان را در برابر دین و ارباب دین  می نکوهید و آنها رابواسطهء آن که به دلجویی ی اهل ایمان نمی شتابند سرزنش می کنید. نقد  دین را نزد آنان « نفی دین» و نفی دین را نه بخشی از حقوق فردی آنان بلکه نوعی دشمنی با اهل دینِ می شمارید  و پذیرش چنین نقدی را بر خود، ناگوار می یابید. حال آن که ،  نفی دین  با دشمنی نسبت به اهل دین هیچ نسبتی ندارد.  شما یا دیگری می توانید در نفی و انکار باور های دینی یا سیاسی یا ایدئولوژیک دیگران بکوشید بی آن که ذره ای دشمنی در رفتار شما نسبت به شخص  باورمند  ظهور یابد. این یک امر کاملا طبیعی ست .  اعتقادات دیگران  را می توان( به قول شما) «نقد منکرانه» کرد بی آن که با صاحبان آن معتقدات دشمنی نشان داد یا بی مهری ورزید.
حال آن که شما در این مسئله، بدان گونه می نگرید  که گویی نامؤمنان نیز موظف بوده اند تا با پدیده هایی که به آنها  ایمان ندارند و ساخته توهم یا ناتوانی یا ترس یا نادانی گروهی از انسانها در طول تاریخ می شمارند،  به همان گونه برخورد کنند که شما به عنوان یک  اهلِ ایمان و  یک معتقد دینی با آنها برخورد می کنید.
چنین انتظاری متأسفانه غیر معقول به نظر می رسد  و بیانگر آنست که  به آن محک تعیین کننده  و اصلی که جهان نگری ی شما بدان مجهز بوده است توجه چندانی نفرموده و عنصر« ایمان» را که همچون معیاری برای سنجش نیک و بد  در وجود شماتعبیه بوده  و خواه و ناخواه تفسیر شما از واقعیت،  متأثر از آن است را مطمح نظر قرار نداده اید.
یعنی دریچه ای که بر  نگاه و افق دید شما رو به  جهان پیرامون  گشوده می شده  و  اندیشه و نحوهء نگاهِ  شما  به پدیده ها  را تبیین می کرده ، (یعنی همان عنصر ایمان ) در این داوری از نظر  دور می مانده است.
از« نقد منکرانهء دین»  نزد مخالفان حکومت دینی سخن می گویید و آنرا در برابر «نقد همدلانهء »خود قرار می دهید که « گلزار دیانت را تهی از آفات و خرافات و گزندگان و درندگان می‌خواسته ومی‌خواهد».
 حقیقت آن است که هیچ دینی، به نقد دینی دیگر نمی پردازد. بلکه دین ها همواره یکدیگر را نسخ یا  نفی و انکار می کنند زیرا هریک از ادیان خود را دربرابر دین های دیگر صاحب حقیقت مطلق و مطلق ِحقیقت می پندارند  و آنچه آنان را در این مطلق نگری و مطلق اندیشی اعتماد به نفس می بخشد و به طرز شگفت آور و غیر قابل نفوذی  آنان را در اندیشهء خود  راسخ و استوار می دارد ، همین عنصر« ایمان» است .
 شیعه ، سُنی را نمی پذیرد . مسیحی یهود رانسخ  می کند و در مقابل او می ایستد . اینها جزء جدایی ناپذیر وجوهرین ِ ادیان و مذاهبند که اگر جز این بودند دین و مذهب  نمی بودند.
اما نقد ، اصولا محصولِ تفکّر متکی بر خِرَدِ بشری یا به زبان کانت ، حاصلِ«خِرَد نقاّد» است.
 نقد کار کسانی ست که ترازو دارند و محک دارند و نیک و بد و غش و عیار و غث و سمین وپسند و ناپسند و راست و دروغ و عالی و ادنی را در پدیده ها جستجو می کنند و می سنجند و محک و معیار چنین سنجشی  قطعا نمی تواند  ایمان مذهبی باشد  زیرا ایمان، هیچ  نیست جز ایقان و یقین به درستی اعتقاد  شخصی  و نیست جز اطمینان مطلق به راستی وبه چون و چرا ناپذیری  باورهای  فردی ِخویشتن.
حافظ«تجربه» را «محک» ِ سنجش می شمارد.

خوش بود گر محک تجربه آید به میان
تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد
      
وآرزمند «عیارگرفتن نقدها»ست تا  سرانجام، قلب و دغل صومعه داران و دکانداران دین بر همگان آشکارا شود :

نقدها را بوَد آیا که عیاری گیرند
تا همه صومعه داران پی ِ کاری گیرند؟

 و مولوی نیز از ترازو سخن می گوید :

ترازو گر نداری پس تُرا  زو  ره زند  هرکس
یکی قلبی بیاراید ، تو پنداری که زر  دارد !
         
نقد همواره با سنجش همراه بوده است ، حال آن که ایمان سنجه پذیر نیست.
ایمان را به یکباره می پذیرند و از آن خود می کنند یا به توارث و  در اثر عادات ، آنرا به جزئی از هویت و موجودیت ذهنی و روانی خود بدل می کنند.
برای آنها که  اسلام می آورند فرمول جادویی  پذیرش ایمان ، همچنانکه می دانید ، «اشهد ان لا اله الا الله است» و هنگامی که این  عبارت را  پذیرفتید و بر زبان راندید و مُشّرف شدید ، برای همیشه از نقد دین های دیگر رَستید و به نَسخ  و نفی و انکار یا به مقابله با دینها و باورهای دیگر پیوستید!
ازین سپس انسانِ « اشهد» گفته ، هرآنچه که دربارهء ادیان  و مذاهب دیگر ان بگوید در نفی آنها و در رّد ِ آنها  یا دست کم،  توأم با سوء ظّنِ خفی یا آشکار، نسبت به آنها خواهد بود.
 حتی  چنانچه منتقد ، به قصد «نقد مشفقانه» ی  باور یا اندیشه ای  به میدان آید و به عنوان عالم  و محقّق، زبان  بگشاید، از آنجا که بیرون از مدار ایمانی ی خویش به موضوع ِنقد خود نمی نگرد ،خواه و ناخواه نقدِ او فارغ از داوری جانبدارانه و  خالی از تأثیر  یقینِ دینی یا اعتقادی  وی نتواند بود.
 آنها که ایمان می آورند ، ایمان خود را هرگز در معرض آزمون هیچ محک یا سنجه ای قرار نمی دهند.
 ایمان در وجود مؤمن، کاری با سنجشِ اعتقادات دیگران نیز ندارد و هیچگاه ، در برابر سخنی که در نقد دینِ وی گفته شود، به سراغ عقل سنجه گر نمی رود، بل پاسخ  بی چون چرا  و حاضر و آماده ای راکه عنصر « ایمان» در اختیار وی نهاده بوده است به کار می گیرد.
 پاسخ به نقد ها یا تعریض های دیگران  همواره در نهانخانهء ایمان وی ، در اختیار او هستند.
پس مؤمن، درپیِ کشف راستی یا ناراستی ی سخن منتقد نیست ، زیرا  پیشاپیش  به مددِ« ایمان»  به محکومیت آن سخن  یقین داشته  و آنرا  «بد دینی» یا «شِرک» یا «کُفر»  می شمرده، حتی اگر آشکارا  نظر خود را بر زبان نمی آورده  است.
ازینرو« ایمان دینی» فرد ،  همواره درتقابل و حتی در تعارض با اعتقاداتِ دیگران قرار می گیرد و قاعدتاً از درِ انکارِ  غیر واردِ میدان  می شود.
بهترین حالت،  نزدِ اهل ایمان آن است که فرد مؤمن ـ چنانچه سلیم النفس و خوش قلب و متمدن و بلند نظر باشد ـ   باورهای غیر خودی را تاب آورَد و باآنان دشمنی نورزد ، بل  در آن کوشد تا  به صیقل بردباری و تسامح  و با تکیه به خودبرتربینی اعتقادی ، از سرِ بزرگ منشی و گذشت ناشی از حقیقت پنداری دیدگاه خویش ، زنگار کدورت از دل خود بزداید.  با اینهمه، چه بسا که همو نیز درگوشهء خفی یا آشکار  ذهنِ خود، ناباورمندان دیگر  را در مرتبه ای  فرودین می نشاند و در آنان به دیدهء  خفّت و حقارت یا به چشمِ ترحّم می نگرد و برای رستگاری آنان در روز ِ شُمار، دعای خیر می فرستد!
بُرد باری و پذیرش دیگری همواره توأم با نگاهِ  از بالا و همراه با خُرد نگری  و کوچک شماری ی دیگر باوران  و یقین  به گمراهی و ضلالت ِ رویهّ و راه ِ آنان است
 و تازه این حسُنی ست که تصوّر ِ  وجود آن تنها در میان  مؤمنان باصفا و جوانمرد ممکن است، و البته همچنان که شعر فارسی نشان می دهد ، اهل عرفان  و اصولاً  اهل باطن  (میستیک ها در همه ادیان) بیش از دیگر فِرَق و  نحله ها  ازین گونه بزرگ منشی ها  نصیب برده اند  زیرا برخورداری از چنین فضیلت هایی هرگز در وجود  قشریون عبوس و خشگ اندیش و اهل شرع راه نمی یافته است. (چنانچه داستان پیر چنگی و قصهء موسا و شبان را در مثنوی مولوی به یاد بیاورید مقصودم ازین سخنان آشکار تر خواهد شد).
ایمان،  مدار ی  مخصوص به خود  دارد  . ازین رو  هرگز نمی توان آن را به اموری تسرّی داد که در آنها همواره  سنجش عقل گرایانه پدیده ها  طرح می شوند  و ضرورت می یابند.  همچنین، هرگز نمی توان عنصر ایمان را با دانش و علوم جدید درآمیخت ، به ویژه عرصهء علوم  دقیقه که از قوانین عام و جهانشمول طبیعت پیروی می کنند ، نمی توانند جولانگاه ایمان مؤمنان شوند زیرا علوم عقلی و تجربی  هرگز با امور ایمانی آمیزش نمی یابند.

بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد          حافظ

متأسفانه چنین کوشش هایی در ایران  و اتفاقاً از سوی انسان های  باحُسنِ نیتی   انجام شد و نتایج شوم و ویرانگری نیز به بار آورد.
 اشارهء من به نقشی ست که برخی دوستان و پیشینیان شما «نواندیشان دینی» از نوع مهدی بازرگان در امتزاج عنصر ایمان مذهبی و علم ایفا کرده اند ونتیجه چنان شد که ناخواسته  هم به ایمان ضربه زدند و هم علم را در ایران  از ریخت واعتبارانداختند و متأسفانه باید گفت که شعله ور شدن آتش جهنم  سی و چهار سالهء حکومت ملایان نیز  با چنین کوششهایی بی ارتباط  نبوده است که خود داستانی دراز دارد و می گذرم.
پس جناب آقای سروش
عنصرِ«ایمان» را در تحلیل های علمی خود دخالت ندهید و از آنان که به باورهای دینی شما اعتقاد ندارند ، نخواهید که جهان را  وسیاست را و به ویژه ادیان را از همان منظری بنگرند که شما می نگرید ، و نقد دیگران از دین را همانگونه نخواهید که خود می پسندید و «همدلانه» می شمارید.
همدلی مؤمن و معتقد به یک باور دینی ، تنها با کسانی میسر و قابل حصول است که به آن باور دینی یا ایدئولوژیک مؤمن و معتقد بوده باشند. آنها  که عقاید و باورهایی  را ساختگی و نادرست و متکی بر افسانه و منتج از تخیلات غیر عقلانی می شمارند ، نخواهند توانست  به «نقد همدلانه» آن عقاید بپردازند و چنین انتظاری از آنان  نیز نادرست خواهد بود.
 نزد چنین منتقدانی، همدلی با موضوع نقد، جایی ندارد زیرا آنان  به پدیده هایی انتقاد دارند که از بیخ و بُن ، افسانه های ساختگی و دروغ های شاخ و برگ یافته می شمارند  و تبلیغ و ترویج یا ـ  از این بدتر ـ  ابزار سلطه کردن و از طریق آنها برتری فروختن  و تحکم بر دیگران را معارض با عقل بشری و متناقض با پیشرفت  فکری و توسعهء آزادی و حقوق انسان ها می دانند.
 ازکسانی که درباب برخی باور ها و اعتقادات دینی ـ به حق یا به ناحق ـ  اینگونه می اندیشند ، «نقد همدلانه» انتظار نتوان داشت.
پیداست که رعایت  حساسیت های روحی و عواطف دینی مؤمنان، برای ناباورمندان، یک امر اخلاقی ست و بس . از این رو با تکیه بر عنصر تقدّس  و به اتکای حربهء اقتدار نهادِ روحانی  و با تکیه بر ابزارفشار و  اهرُم های تحمیلگر  اهل ِ دین ، احدی ملزم به رعایت اعتقادات دیگران نیست.
تنها نیروی نظم دهنده و محدویت بخش و صلح آوری که در تنظیم روابط انسانی و معقول و مدنی آدمیان کارساز است ، همان اخلاق فردی و اجتماعی انسان هاست ، پیداست که ضرورت حفظ راوابط انسانی و مقرون به سلامت اخلاقی  در میان آحادِ  جامعه  و ضرورت حفظ پیوند ها و برقراری علائق مشترک و ضرورت ایجاد محیطی  سرشار از آشتی و امنیت به حُکم ِخرد بشری ، ایجاب می کند که هریک از  افراد یک جامعه ، با شهروندان و همسایگان و هموطنان و هم نوعان خود به نیکی رفتار کنند و حرمت یکدیگر را پاس دارند و نسبت به یکدیگر با احترام متقابل برخوردکنند.
 این یک  قانون ساده و یک  اصلِ طلایی  بسیار کهنی ست که انسان ها در نخستین روز ها و طی نخستین گام هایی که به سوی مدنیت برمی داشته اند کشف کرده و رعایت آن هیچ ارتباطی نه به خشیت الهی دارد و نه ترس از خدا ، نه  به انذار  و اخطار  واعظان منبر نشین  مرتبط است و نه به عبوس زهد و خشونت مفتیان و محتسبان و متشرعان  و مجریان  رنگارنگِ  اوامر ایشان مربوط است و نه به  وحشت و بیم از آزار و تعزیر و باج خواهی عوامل و عساکر گوناگون آنان!

این همان کلام آشتی جویانه و انسان مدارانه ای ست که اینگونه شاعر ایرانی آنرا به زبان می آورد :
هربد که به خود نمی پسندی
با کس مکن ای برادر من
یا
 چنان با نیک و بد سرکن که بعد از مُردنت عرفی
مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند
این قانون طلایی نه ارتباطی به اسلام دارد ، نه به ملایان و نه به« روشنفکران دینی» در ایران.
این یک درکِ  عام و جهانشمول است که گروهی آن را به زرتشت و سپس به افلاطون  یا هردو نسبت داده اند اما قطعی ست که هیچ فرشته ای در هیچ غاری ، آن را به  هیچ زبانی از هیچ آسمانی به هیچ  زمینی  فرو نفرستاده بوده و تنها مکتشف آن هوشمندی و خِرَد ِ  والای بشری ست که ـ  چنانچه امر مقدسی در جهان وجود داشته باشد ـ  این یکی ، از همهء قواعد و احکام دینی و شرعی و فقهی  بنیادین تر و  ازین رو مقدس تر و  محترم تر و ستودنی تر است . زیرا زادگاه و گاهوارهء او همین خاک بوده است و همواره ، در طول تاریخ ،کُنش و کوشش انسانهای آ زاده و  والا و اندیشمند و خردمند ، برآن بوده است که به رغم واکنشهای واپس گرایانهء اهل استبداد مُتکی به سنت و « استحمار» ، در تعمیق و  توسعه و  ترویج قانونمدارنه آن هنجار طلایی بکوشند و  به گِرد آن،  قصری خلل ناپذیر و شکوهمند  از  اندیشه های جهانروا و  غیر قابل دستبردی بنا نهند و  بارویی از آن برآورند که، پرچم آزادی وحقوق انسانها بدون ترس از نیروهای تاریک اندیش و ظلمت پرست، پیوسته بربامِ آن در اهتزاز باشد .
 به هر حال ، حفظِ حُرمت متقابل میان افراد جامعه ، بنیان فکری و عقلی و ضرورت وجودی ی خود را از اخلاق فردی و اجتماعی آدمیان دارد، که خود حاصل هزاران سال تلاش انسان برای خروج از غارنشینی و بربریت به سوی مدنیت و فرهنگ و قانون گرایی و آزاد اندیشی بوده و نام دیگر آن آگاهی یا وجدان بشری ست.
 ازین رو در زمینهء اخلاق فردی و اجتماعی ، می باید به تأکید گفت که :  مُدعیان و متولیان دین، که خود را صاحبان و متصدیانِ  نهادهای سیطره جو و کنترل کنندهء روح  آدمیان می شمارند و همواره با نخوت و خودخواهی بسیار برآنند که رابطهء میان «آدم خاکی» و «عالم غیب» ، هنر و شغل انحصاری آنان بوده است ، مجاز نیستند تا  با فریبکاری هایی که در آنها تخصص دارند ، چنگ در وجدان انسان ها افکنند و امور اخلاقی جامعه  را  در انحصار خود گیرند و با تنظیم شایست و ناشایست ها و باید و نباید هایی ـ که نام آن را قواعد شرعی یا احکام فقهی می نهند، در تنظیم روابط انسانی و اجتماعی میان افراد ،خود را صاحبان حقوق ویژه و دارندگان اختیارات خاص انگارند و به حُکم گزاران و فرمانفرمایان  مهارگسستهء مردم و به تسلط یابندگان بر روح آحادِ آدمیان  بدل شوند .
این پاسدارندگان استبداد و تاریک اندیشی  به یُمنِ زیان و خسارتی که با خودپسندی و کِبر تمام در کسوتِ متولیان دین به آزادی اندیشه و روان و وجدان انسانها وارد می آورند ، در مسیری که می پیمایند، جز به حصولِ منافع سرشار فردی و جمعی خود نمی اندیشند، زیرا رونق حرفه و گرمی بازار آنان به تثبیت قوانین متحجّری وابسته است که برای تحکُّم بر آدمیان و تسلّط بر جامعه وضع کرده اند.
درست در همین نقطه است که استبداد و  سیطرهء بیدادگرانه و واپس گرایانه ارباب سنت و دینمدارانی که خود را مُدّعی حقیقتِ مطلق  و مرجعِ مُختار در امور اخلاقی می پندارند ، بر جامعه حکفرما می شود و تباهی و ظلمت بر فضای زندگی انسان ها می گسترد ، همچنان که ما در ایران امروز می بینیم.
پس نقد همدلانهء باورهای اصناف و اقطابی که تکیه شان بر نهادهایی ست که درطی زمانهای دور و دراز بر فریبکاری و جهل بنا نهاده اند و به هرقیمت در تحکیم و محافظت از آن ها می کوشند ، ممکن نیست . چرا که مشاغل و مراتب اجتماعی آنان و منافع مادی وحیاتی آنان در گرو تحکیم آن نهادها و ترویج  آن باورهاست .
نه آنها گوشی برای شنیدن نقد همدلانهء آگاهان و منکران دارند و نه اینان ، زبانی برای تبادل اندیشه و نطر با آنان را خواهند یافت.
آیا خودِ  شما هنگامی که با «کافران» به معارضه برمی خیزید و قصدِ نقدِ عقاید آنان را دارید به «نقدِ همدلانه» دست می زنید؟ آیا شما هرگز با شکّاکان و مارکسیست ها یا حتی با  سُنی ها(که مسلمانند) نشسته اید تا باورهای آنان را«همدلانه» نقد کنید؟
پس چه انتظاری از دیگران دارید؟ آیا ـ صمیمانه می پرسم ـ  شما حاضرید به نقد همدلانه بهائیت و بابیت بپردازید؟
واقعیت آن است که چنین «نقد همدلانه » ای در زمینه ادیان بهایی  یا مسیحی یا یهودی  را از شما انتظار ندارم که میدانم برای شما ممکن نیست.
تنها انتظاری که توانم داشت  و همین لحظه از خاطرم گذشت ( هرچند  طرح آن شاید مناسبت چندانی با فضای این بحث نداشته باشد ، با اینهمه به لحاظ انسانی ، ارزش آن را دارد که از موضوع اصلی سخن  اندکی  فاصله بگیرم و به عرض برسانم) که :
جناب آقای دکتر عبدالکریم سروش
شما که ـ به حق ـ نمایندهء روشنفکران دینی یا نواندیشان دینی در ایران خمینیستی  هستید، با بسیاری از مراجع شیعه، چه در درون حکومت فقها و چه بیرون از آن ، محشور یا با برخی از آنان هنوز مرتبط اید.
ازین رو بنا به دلائل  بسیار و به واسطهء سوابق و لواحقی که  بوده و هست بعید  و دور از انتظار نیست که برخی از عناصر  صاحب نفوذ  درقدرت ، حرمت نگاه دارند و سخن شما را به خاک نیندازند. من برآنم که این نه تنها وظیفه روشنفکری و نو اندیشی بلکه  فریضهء انسانی و ملی شماست تا  از حکومتیان بخواهید که زندانیان عقیدتی در ایران را آزاد کنند.
 می دانید که  تعداد زیادی ازهم میهنان ما ، درمیان  باورمندان به مسیحیت و بهائیت و حتی گروهی از دراویش مسلمان به جرم اعتقادات موروثی یا روحانی ، در اسارت حکومت ملایان به سر می برند .
چنانچه بتوانید، محبت فرمایید و از آنان بخواهید تا در آزادی  این زندانیان عقیدتی اقدام کنند یا دست کم به  اشارت ِکلامی ، واژه ای آیه ای ، بیتی ، حدیثی یا سخنی آنان را ترغیب کنید تا در راه  آزادی این زندانیان گامی بردارند که چنین شیوه ای  هم انسانی ست  هم ملی ست و چنانچه به عمل درآید ، می تواند  سرانجام ، آیتی و نمونه ای از آن «اسلام رحمانی» که شما و برخی از همراهان  و نواندیشان دینی منادیان آن بوده اید را در ایران به ظهور برساند و به عنوان نمادی از شفقت و آدمیت ،  در دوران حاکمیت استبداد  34 سالهء حکومت دینی به شمار آید.
 باشد تا همچون سندی افتخار آفرین  در دیباچهء تاریخ ثبت شود و  برای  نسل های آیندهء ایران به یادگار بماند!
 ( اگرچه در چندین دههء اخیر، متأسفانه  اَحدی ، شاهد رنگ رخسار چنین نمادی در فضای سیطرهء حکومت ملایان بر ایران نبوده یا به هر حال نسل های امروزی از پدران ما که در آن روز های نخستین سلطهء اسلام سیاسی ، یعنی در سال57 سی ساله بودیم گرفته تا فرزندان ما که امروز سی ساله اند، همه  درحسرت دیدار جمال آن اسلام رحمانی ی موعود امروز و فردا و لحظه شماری می کنند!)
در هر صورت اقدام انسانگرایانه و حتی دینمدارانه ای از این نوع چنانچه از مرد فاضل و محترمی چون شما سر زند ، در فردای آگاهی و در پیشگاه تاریخ، بی شک  مأجور خواهد افتاد. ازین رو ، مباد آن که فرصتِ کردار،  بر آن گروه از   باورمندان و آرمانگرایان دیندار بگذرد که روزگاری به نام مبارزه در راه سعادت «انسان ایرانی» و در جهت  رفعت و اعتلای میهن ، در آن سالهای پر تلاطم انقلاب، رایحهء خوشِ سعادت ایرانیان را  از« اسلام سیاسی» می جستند و«مشفقانه و همدلانه » کمر به خدمت فقیهان و حاکمیت صنف ِملایانی بسته بودند که رؤیای جانشینی خلفای اموی از نوع معاویة بن ابو سفیان و حجاج بن یوسف ثقفی در سر می پروردندو چنان که مشاهده می کنید به آرزوی خود رسیده اند :
پس  به قول سعدی ؛

کنونت که امکان گفتار هست
بگو ای برادر به لطف و خوشی
که فردا  چو پیک اجل دررسد
به حکم ضرورت زبان درکشی.

و این نیز اخطار حافظ است که گفت :

قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند
بس خجالت که ازین حاصل اوقات بریم

12

جناب دکتر سروش
اجازه دهید که به موضوع پیشین باز گردم و اشاره وار بگویم که بیشتر سخنان شما در آن بیانیهء شداد و غلاظ ، نه متکی بر استدال ومنطق که پی نهاده بر« ایمان دینی»شما ست.
موارد متعدی در نوشتهء شما طرح می شوند که چنانچه خواننده یا شنونده به کُنه هریک از آنها بنگرد  پیش تر و بیش تر از آن که با سخنان مستدل و اقناع کننده ای  مواجه شود ، با کوشش مرد فاضلِ لطیف طبعی روبرو می شود ، با «سخن گفتن ِ خوب و آوای نرم» که هّم و غّم او نجات «عنصر ایمان» از یورش ناقدان و معارضان و مخالفان است. ازین رو بسیاری از سخنان او خواه و ناخواه به دعوی های ناپذیرفتنی اهل ایمان شباهت می یابند . گاهی انسان دربرابر  برخی سخنان شما فراموش می کند که گوینده نه تنها  اهل فلسفه،که خود، مدرس فلسفه بوده و مدعی ست که نخستین مروج  فلسفهء علم در ایران و در محیط فکری و دانشگاهی کشور ما بوده است.
جناب آقای دکتر سروش
شما اگرچه زیبا سخن می گویید و کلامتان آراسته به ابیات عرفا  و مزیّن به کلام شاعران بزرگ به ویژه مولوی و حافظ است ، وهرچند آوایی آنچنان نرم و گرم دارید که نوازشگر ذهن ایرانی ست و به گوش نیوشندهء فارسی زبان خوش می نشیند و جاذبه ها دارد ( و من  خود نیز گاهی از این جاذبهء  سخن شما برخوردار شده ام)، با این همه در بسیاری موارد گفتار شما در اقناع اهل اندیشه و طالبانِ استدلال های عقلی  ناکارساز می افتد و به نظر می رسد که مهم ترین دلیل این عدم توفیق ، تلاش پیوسته و ریشه دار شما در تفسیر و توجیه و تبیین پدیده های  فرهنگی واجتماعی و سیاسی به مدد و در پرتو « ایمان دینی» شماست.
شما همه چیز را از دریچه ایمان فردی خود می نگرید. گویی دغدغه اصلی شما در این سرای سه پنج ، پیش از هرچیز ،یعنی حتی پیش از آزادی و پیش از سربلندی و پیش از منافع ملیو حیاتی  ایرانیان،  نجات« ایمان دینی» از طوفان های حوادث روزگار و از میان گسل ها و گسست ها ی جهان معاصر و از هجوم ِ سونامی مهارناشدنی مدرنیته در جامعهء  سنت زده و خرافی  ماست.
 ازین رو می توان شما را مجاهد ِباورمداری شمرد که در راه حفظ «ایمان دینی» یا توسعه یا توجیه آن می کوشد یا  می توان شما را  از مجاهدان دین پیرا یا دین پرور یا دین گستری دانست که خوشبختانه اینک شمشیر خویش  به نیام مقدس فرو برده و در کنار عکس قدیسان بر دیوار وثاق خود روبه قبله آویخته  و جهد خود را در زمینه های نظری معطوف به حفظ و حمایت «ایمان دینی» و نقش آن در راهبُرد های سیاسی و اجتماعی کرده اند و  در این مسیر ،  ادب عرفانی ایران را نیز وسیلهءتلطیف  و تلمیح ِ حال و هوای شریعتمدارانه و تئولوژیک و کلامی گفتار خود ساخته اند و همچون  چاشنی ذوقی و ادبی  دلپذیر و گوش نواز و آرامبخشی در مباحث خود هنرمندانه به کار می گیرند.
البته حُسن شما در آن است که در قیاس با مؤمنان دیگر تعصب کمتری دارید و سختگیری در وجود  شما به مدد تجربه و گذار از بیابان سوزان حکومت دینی و شاید به واسطهء الفتی که با ادب عرفانی ایران به ویژه با مولانا جلال الدین داشته اید، رنگ باخته یا محو شده است. خوشبختانه از آن تعصب ها و خامی های مربوط به سالهای نخستین تسلط خمینیگری، در شما اثری نمانده است و جوانانی که پای سخنان شما می نشینند از آنجا که خاطرات تلخ نسل ما را تجربه نکرده ، و آنچه را که بر چندین نسل پیش از آنان رفت (از پیران 90 ساله تا کودکان 10 ساله بگیرید  تا برسید به جنین در بطن مادران اسیر) را به عینه ندیده اند ، خالصانه تر و بدون پیشداوری های ناگزیر ،  با سخنان نرم و زیبای شما ارتباط برقرار می کنند. اما ما پنجاه شصت ساله ها همچنان گرفتار تصویر تکان دهنده ای هستیم که از روزهای نخستین سیطرهء بیداد خمینیگری در آینه ضمیر و وجدان خود نگاه داشته ایم .تصویری که چهرهء«انقلابی» شما و چهرهء بسیاری از «همفکران انقلابی تر و خط امامی تر»  شما را خالی از غبار کدورتی تاریخی و تراژیک به مایادآوری نمی کند.
 دقیقتر بگویم نسل ما و نسل پیش از ما در ارتباط با شما و همقطاران «انقلابی ـ اسلامی»  شما به قول داریوش آشوری و اندیشه های نیچَوی ِ  او دچار «روسانتیمان»  است ، گو این  که این «کین خواهی» یا «روسانتیمان» نه گناه او که بازتاب ِ عشقی ست که به آزادی ایران داشته و دارند و  واکنشی ست طبیعی  در برابر ویرانی ی آن  آرزوهای بلند که برای سعادت وسربلندی  ایرانیان در دلهای خود می پرورانده و می پرورانند  و ازین مهم تر صد البته ، گناه کِرده ها و رفته ها و به ویژه گناه رفتار  کسانی نیز  هست که در نقدِ گذشتهء خویش  قدمی پیش نمی نهند  و قلمی نمی زنند و در دلجویی از مردم ایران  برای جبرانِ مافات ، کوشش چندانی نمی کنند و در جهت ِ التیام و ترمیمِ  زخمهایی که به واسطهء همراهی هاو  همدلی های خود  با دشمنان آزادی ، زیر پرچم« اسلامیسم سیاسی» ، در روان مجروح بسیاری از ایرانیان  باقی نهاده اند، گامِ بلندی برنمی دارند ، سهل است  به واسطهء برخی رفتارهای سیاستگرانه  و کوشش های نظری خود ، در اینجا و آنجا، مانع جلب اعتماد مردم و موجب ِ بسیاری  بدگمانی ها نیز می شوند . زیرا  روش آنان نه قوام بخشنده اعتماد آزادیخواهان ، بل تقویت کنندهء ظنی ست که بسیاری از اهل درد و بسیاری از مردم فرهیخته ایران  به نیات و خواسته های واقعی و مکنونات قلبی آنان دارند.
زیرا کنش اجتماعی و مواضع سیاسی و تلاش های نظری آنان در بسیاری از موارد، به انگیزه ها و اهدافی  راه می برند که این گروه، درجهت حفظ و تداوم سلطهءحکومت دینی از خود  ابراز می دارند.
به هرحال، چنین تصاویری با  حضور  پایدارِخود ، آمیخته با غبارهای کدورتی هستند که متأسفانه ، میان شما(و همفکران یا همراهان پیشین شما) و  نسل ما ، و نسل پیش از ما دیوار می کشند و فضای تفاهم را تیره و ابرآلود می کنند.
 این البته حقیقتی  است اما به  نظر می رسد که بن بست هایی که بر سر راه ، میان شما و بسیاری از ایرانیان ظاهر می شوند ،  غالبا نتیجهء روشی و کنشی  هستند که شما و همراهان شما در برخورد با نظامی در پیش گرفته اید که در ساختن آن نقش داشته اید.
البته  در نگاه ظاهر ، چنان می نمایید که  شما دیگر به دعوی های دینپاهی و اخلاق پروری و سعادت گستری  و رستگاری بخشی  چنین نظامی معتقد نیستید و تجربهءسی و چهار سالهء  او را در همهء این زمینه ها شکست خورده می دانید با این  حال  به واسطهء دلبستگی به سرگذشت این نظام ، نگران سرنوشت او نیز هستید چرا که تاریخ این نظام را تاحدودی تاریخ کوششهای سیاسی و نظری و فکری و عملی خود نیز می دانید، و از آن بابت که خود را فرزندان و کودکان همین «نظام» و همین «انقلاب» می شمارید، به هیچ وجه حاضر نیستید که بند ناف خود را از این «مام سیه پستان» بگسلید و یکبار برای همیشه به او بگویید «ما را به خیر و تو را به سلامت و مرا به خیر تو امید نیست و این چنین به تمام و کمال و صد در صد به ملت ایران و به آرمانهای ضربه خوردهء صد و پنجاه سالهء او بپیوندید.
 چنین است که در رابطه با نظام نامشروع و بدکاری که به خدعه و پیمان شکنی سید روح الله خمینی و عوامل متعدد خارجی و داخلی ی دیگر بر ایرانیان چیره  و تحمیل شده است، شما و همفکران شما در جبهه اصلاح طلبی و در محافلِ به اصطلاح «روشنفکری دینی » به قول معروفِ  عوام : « با دست پس می زنید و با پا پیش می کشید»  و به قول لنین که یکی از خدمتگزاران« اسلامیسم انقلابی»ی شما در ایران به شمار می رود : « یک گام به پیش و دوگام به پس» می نهید و به قول مثل معروفی دیگر: « این دستتان به آن دستتان می گویدجُم نخور!».
اینست آنچه که مایهء سوئ ظن آزادگان و مردم فرهیختهء ایران زمین نسبت به شما و همفکران و همراهان سابق و لاحق شما است.
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست.
پیش ازین گفتم که همّ و غمّ ِ شما معطوف به نجات«ایمان دینی» شماست  و چنین می نماید که بیش از آنچه که باید و شایسته است ، از حقوق آزادی ملت ایران و از سعادت نسل های آتی این آب و خاک برای وی (ایمان دینی) از خود مایه می گذارید و بسا بیشتر از کوششی که می باید در راه آزادی ایرانیان از قید استبداد دینی و از بند اسارت اینهمه توحش و بیداد ِحکومت فقها از خود بروز دهید،  به نجات حکومت دینی و حفظ و حضور  «عنصر دین» در قدرت سیاسی می کوشید.
و این همان گرهگاهی ست که کار ایرانیان آزادیخواه  را و کار کوششگران سکولاریسم  و لائیسیته  را و طرفداران حق حاکمیت ملی را  و پویندگان راه حقوق بشر و  جویندگان حقوق برابر  دینی و جنسی و قومی را با شما دشوار می کند.
 گویی سعدی دروصف چنین حالتی ست که زمزمه کرده بود :

گفتم :  میان عارف  و عابد  چه فرق بود
تا اختیار کردی ازو ،  این فریق را
گفت : این  گلیم خویش به در می برَد زموج
وان جهد می کند که بگیرد غریق را

متأسفانه باید بگویم که شیوهء شما هرچند به زبان عارفان سخن می گویید  به نظر می رسد که گوشهء چشمی به حفظ منفعت «عابدان» دارید و بیش و پیش از آن که نگران ِغریق (یعنی ملت ایران) باشید،  به بیرون بردن گلیمِ حکومتی از موج می اندیشید که به دلائل گوناگون با گلیم سرنوشتِ اندیشه ورزانهء سیاسی و اجتماعی خودِ شما بهم بافته شده بوده است!
 و با کمال ئأسف چنین است که در این برههء تاریخی و در این میدان خطیر سرنوشت، که میهن ما در برزخ انتخاب میان  استبداد سیاهِ دینی  و  برتخت نشاندن  آزادی و دموکراسی و حقوق بشر سرگردان  و مستأصل مانده است ، قادر به انتخاب نیستید و یک دل با دو دلبر دارید و چنین می نماید که دلبر قدیم (نظام)را در کُنه و کمون ضمیر خود بر دلبر جدید تر (آزادی و دموکراسی)  مُرجّح و مُقدّم می شمارید ! گو این که بسا مواقع نیز میان ابرو  و  چشمِ « دلبرِ قدیم»  در گیر و دارید ،  ازین رو گاه  به وسمهء چشم و  زمانی  به آرایش  ابروی وی جهد مأجور و سعی مشکور می ورزید و  متأسفانه غافیلید که یار از همان روز های نخست نابینا و ای بسا کور مادرزاد بوده است.
چنین است که از سویی آنچنان نگران« ایمان » خویشید که تصور می کنید چنانچه دموکراسی و سکولاریسم (که صدوپنجاه سال آرزوی ایرانیان بوده)  ستاره وار بدرخشد و ماه مجلس شود ، جا  بر ایمان مذهبی شما تنگ خواهد کرد حال آن که  ای بسا نیک بدانید که نجات ایمان دینی شما و  پاسداری از دین  و سنن معنوی ایرانیان نیز نه در سایهء تداوم ِ این حکومت سراپا فساد و جور و دروغ مدعیان دین ،  بل تنها  به یمنِ یک حکومت سکولار و دموکراتیک میسر خواهد بود.
چنین است که شما ، سخن از آزادی و حقوق مردم به میان می آورید  اما  نمی پذیرید که آزادی و دموکراسی و حقوق برابر در پرتو یک نظم دینی ناممکن است و حتی نمی خواهید تجربه تلخ ملت ایران را در این سه دههء خونین و پر آب چشمِ خشونت و تحقیر و انحطاط  ، در تبیین  نظریات سیاسی و اجتماعی  و دینی خود دخالت دهید و از تجربه سراسر خُسران و اندوه آن چراغی فرا راه خروج از این وضعیت نابسامان ملی و انسانی برآورید!
«نجات ایمان» ! این است کلیدواژهء همّ و غّم و دغدغهء فکری و قِلقِ و اضطرابِ روشنفکرانهء دینی شما جناب سروش و گروهی از هم فکران شما.
حال آن که نه ایمان در خطر است ونه هرگز درخطر بوده است و  نه حتی هرگز  موجودیتش بر انسان وبرحیثیت آدمی  و بر آزادی و سعادت  ایرانیان و بر حقوق فردی و اجتماعی و برحقِّ حاکمیت ملّت ایران  برتری و رجحانی  دارد.
این است نقطهء اختلافی که راهِ  آزادیخواهان وطن پرست و انسان دوستِ ایرانی را از همفکرانِ شما جدا می کند.
مگر آن که  ـ به مدد شمس و مولانا هم که شده ـ  از امام گرایی و خمینیسمِ تباهکار  به یکباره دل برکنید و دست مردم شرافتمند و دردمند ایرانی را که ازین سو و آن سو به سوی شما دراز می شود بفشارید و پاسِ حفظ آب و خاک و آزادی و سربلندی  ابنای ایران، «رای برهمنی» ی  خود را به «فکر حکیمی»ی  دیگران درافزایید !

مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی؟

البته آنچه من می نویسم قطعا خالی از خبط و خطا نیستند که امید وارم به مدد  شما و سایر  خوانندگان بر من بازنموده شوند.
من آنچه را که به آن اندیشیده ام و از صافی «عقلِ خطاکار» خود گذرانه ام به زبان قلم بازگو می کنم و البته با نگاهی به گونه گون گفتار های جنابعالی شواهد فراوانی می توان آورد که شما  از پس شیشهء رنگین ایمان دینی خود به جهان و هرچه در اوهست می نگرید و از زبانِ ایمان دینی ِ خود ،  سخن می گویید و به گوش ایمان دینی ی خود ،  می شنوید و  همه اینها  البته مشروع و سازنده و مثبتند ، تا آن لحظه که به سراغ سرنوشت سیاسی یک ملت بزرگ نرفته اید. و تا زمانی که با چنگ افکندن در اهرم دین در مسیر و مسیل ِ سیاستورزی ،  قوهء فضل و کمال ادبی و ذوقی و اطلاعات کلامی و  فلسفی و ذهن نظریه پرداز خود را در پرتو ایمان دینی خود برای باژگونه چرخاندن عقربهء ساعتِ زمان و چرخهء تاریخ به کار نمی اندازید!
 به محض آن که  پای دین را  به عرصه سیاست و قدرت و حکومت باز می گشایید، درست از آن همان لحظه ست که دست اهل دین بر هست و نیست انسان های آزد و شهروندان صاحب حقوق یک کشور دراز می شود و هر آنچه که حقوق طبیعی انسانها و هرآنچه که حق حاکمیت مردم بر مردم شمرده می شد و هرآنچه که دستاوردِ هزاران سال تاریخ و هویت و فرهنگ و مدنیت بود، افزوده بر صد و پنجاه سال تلاش  ملت برای اخذ تجدد و قانون گرایی و آزادی یکسره  ، به گردونهء زور مطلق اندیش و تمام خواه و زیاده طلب و آزمندِ  دینِ تکلیف مدار فرو می غلطد و انسان از هویت انسانی خود تهی می شود تا به «سوژه» (رعیت) و بندهءمفلوک و صغیر و محجوری بدل شود که خدا سرنوشت او را به «ایادی با کفایت خویش بر روی زمین» یعنی به ملایان و فقهایی واگذار کرده تا به نام دین و به نام معنویت و به نام اخلاق و به نام و به نیابت از شخص ِخدا و  خودِ پیغمبر و  ائمه و معصومین، و به یاری اوباشِ رذیل، براو تحکم کنند و بزرگی و آقایی بفروشندو  همان گونه که عرب های مهاجم و فاتح ،  در قرن هفتم میلادی به اجداد و نیاکان ما در ایران سیطره یافته بودند و آنانرا «مولا» (غلام) و «موالی» (بردگان) خطاب می کردند! حاکمان خود ولی خوانده و خود قیم شمرده نیز با غصب حاکمیت ملی ایرانیان ، آن  هست و نیستی ملتی  را از او بازپس گیرند که با پیمودن راه دور و چشیدن رنج بسیار و هدیهء بسی جان های پاک و روان های روشن  به دست آورده بوده است  .

چه زحمت ها کشید این ملت زار
دریغ از راه دور و رنج بسیار           
                                            بهار
 و به راستی چه دردناک است که حکومتی به نام آزادی و استقلال برکشوری  چیره شود ، اما رفتار او با مردمی که زیر پای او را به خون و به اشگ فرش کرده بودند چنان کند ، که خاطره پلید ترین مهاجمان و یورش آوران بیگانهء عرب در اعماق وجدان جمعی ملت زنده شود و به راستی چه تراژیک است که حکومتگران دینی و مدعیان معنویت و اخلاق ، با هست و نیست ایرانیان چنان کنند که فرهیخته ترین آنان و آزاده ترین فرزندان میهن ،  نیز آنان را بامهاجمان عرب و مغول و تاتار قیاس کنند :
 باری  چنین است آنچه طی 34 سال  بر ما و بر ملت ما رفته است و  میرود و جهان شاهد  وناظر آن است.
پس مخاطرات ِ ایمانی نگریستن شما  به واقعیت های جاری در آنجا   بروز می یابد که  نگاه ایمانی شما، از طریق نظرپردازی ها یا مأموریت های  ویژهء معطوف به قدرت (همچون شرکت در انقلاب فرهنگی یا مباحثی که در تقویت اسلامیسم سیاسی در ایران پرورانده اید)  در  سرنوشت تاریخی و سیاسی و اجتماعی ایرانیان مداخله می کند.
در اینجاست  که فضل و کمال و دانش و حُسن نیّت و ذوق و زبانِ عرفان گرای شما نیز به جای آن که در راه رهایی از استبداد به کار افتند  ـ شاید نا خواسته ـ به کمکِ حفظ استبداد دینی می شتابند و خُسرانی جبران ناپذیر به بار می آورند.
آنگاه است که شما می مانید و وجدان معذبِ «روشنفکری و دینی» ی شما در برابر ملتی زخم خورده و منکوب و البته  انتقام جو که همه راه های  عقل گرایانه و بیرون از مخاطره  را  بر خود فرو بسته یافته  و خروج از بُن بستِ ملی و سیاسی وفرهنگی و حتی دینی خود را ناممکن یا متضمن پرداخت بهایی بس گزاف می یابد و این  بدبختانه وضعیتی ست که ایرانیان معاصر در چنبرهء آن گرفتار آمده اند!
ازین رو ، بازی با آتشِ دین که نتیجهء شوم آن  تاخت و تاز اهل دین در عرصهء سیاسی  ایران است ، بازی خطرناکی ست که دود آن به چشم انسان هایی می رود که دعوی رستگاری آ نان را داشته اید وکارنامهء سه دهه استبداد دینی و استیلای  تاریک اندیشان و خُسران عظیم و لطَمات بیرون از شمار ِ جانی و مالی و فرهنگی و معنوی و اخلاقی، که بر ایران فرود آمد ، برترین و کوبنده ترین گواه  بر این سخن است.

13

باز می گردم به امر مقدس  ، زیرا در این سالهای سیطرهء حکومت دینی ، ملایان و بازوان فکری مکلای آنان ، امر مقدس را و به دود و دمِ آلوده و خفقان آوری بدل کرده اند که بر فضای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی ایران مستولی ست  و همچون طناب داری از آسمان  در برابر ملت ایران آویخته است.
 در این حکومت بیداد ، همه چیز مقدس است:
خمینی مقدس است . امام مقدس است. انقلاب مقدس است. به ویژه نظام ، و هرچه در او هست مقدس است . پاسدار مقدس است ، پاسبان و محتسب و زنان ریشدار سرکوبگر مقدسند. کاردکِشان و چماق زنان مقدسند. سیدعلی مقدس است. قابله و نعرهء یاعلی گوی نوزاد به هنگام خروج از بطن مادر مقدس است. سنگ افتاده به راهی که روزی مستبدی بر آن نشسته بوده است مقدس است. شکنجه مقدس است ، چپاول میراث ملی مقدس است. بخشیدن بی حساب و کتاب و بی سئوال و جواب ِ ثروت و منابع زیر زمینی مردم ایران که در جهت ماجراجویی های ضد ملی یا به پاس حفظ قدرت در چنگ گروه حاکم در ایران صورت می گیرد ، امری مقدس است . باج دهی یا بذل و بخشش از کیسهء فقر ملت ایران(که خود از صنعت کلیه فروشی گذران می کند) به سوریه و لبنان و فلسطین و ونزوئلا و چین و روسیه و گروه های وحشی اسلامیست « ندانم کجای»  دیگر  امری مقدس است. اختلاس های چندین  میلیاردی، تنها در یک یورش ،  وانواع  دست درازی هابه اموال عمومی مقدس اند  اینها همه در نظام اسلامیستی حاکم از مقدسات اند. قاضی صلواتی و قاضی مرتضوی و احکام  و داوری های دیوان بلخی آنان مقدسند.
با پیدایش نظام دینی در ایران فرهنگ تازه و قاموس جدیدی پرداخته اند که در آن مقدسات اگرچه جلوه های گوناگون و رنگین و شگفت انگیز فراوانی دارند اما  گرنیک بنگری  معنای همهء آنها یکی ست :
 تسلیم بی چون و چرا به استبداد ولایت فقیه و نظم جهنمی سید روح الله و  سید علی و حواریون آنان  در شوراهای رهبری و خبرگان و تشخیص مصلحت و امثالهم. گویی سرانجام در قاموسِ مقدساتِ حکومت ملایان همهء راه ها به قم (صنف روحانیون شیعه) و به چاههای جمکران (خرافه پروری و از خود بیگانگی [اَلی یناسیون] توده های عوام)  می رسند.
این است معنای مقدسات در نظامی که شما روزگاری باشیفتگی و شور آمیخته به ایمان دینی و هیجان سیاسی از آن سخن می گفته اید و عطر و بوی اسلامش را بر دانشگاههای  ایران ، روان  و ساری می خواسته اید!
اما آیا به راستی اینها مقدسند؟
ما ایرانیان که به هنگام تولد در گوشهامان اذان گفته بودند و نام و تاریخ تولدمان را برجلد قرآن نوشته بودند و در دامان مادران و مادربزرگان نماز خوان و مؤمن پرورش یافته بودیم. پیش از آمدن خمینی و ویران یافتن ارزش ها و نابود شدن کشور، معنای دیگری از مقدسات در ذهن خود داشته ایم:
 مقدسات برای ما چیزهای دیگری بودند.
به راستی آن حکومت دینی شما  که قرار بود «معنویت و انسانیت ما را بالاببرد»  با مقدسات ما چه کرد؟ کجا رفتند آنهمه ارزش های معنوی که ما به آنان دلبسته بوده ایم؟
چه کرده اند با ما که دیگر نمیتوانیم چونان گذشته ها به صفای دل ،حتی به نوابغ بزرگوار خود  همچون حافظ و مولوی پناه بریم و با خلوصی که پیش از حضور حکومتگران دینی داشته ایم به خلوت آنان بگریزیم ؟
چه کرده اند با کشور ما و چه آبرویی از میهن ما برده اند که بر ایرانیان غربت زده دشوار است تا به ایرانی بودن خود مغرور باشند؟
 چه کسی این احساس نجیب و  انسانی و مشروع ، یعنی احساسِ  غرور ملی را از ایرانیان دزدیده است؟
 برما چه رفته است که دیگر نمی توانیم  بدون حس خجالت و شرمساری،  نزد مردم بیگانه از رؤسا و مسئولان سرزمین خود یا از نمایندگان دیپلماتیک کشور خود نامی ببریم .
چه کسی ما را از ما بیگانه کرده است؟
چه کسی با ما چنین کرده است که  اکثریت مطلق  مردم سرزمین ما از این واقعیت شوم که سرنوشت آنان به دست ملایان رقم می خورد عار دارنند و ازین اتفاق شوم غرقه در احساس ِ شرمساری و خجلت  اند؟
آیا این«مقدسات»، با قطار یا با « هواپیمای اسلامیسم سیاسی» به کشور ما  آمده بودند تا اینگونه همهء ارزش های بنیادین ِ ملّی و فرهنگی و تاریخی و حتی دینی و روحانی و اخلاقی ما ایرانیان را پایمال کنند؟
 چه کرده اند با ایران و با تمدن و با  فرهنگ ما  و با روحیه سرشار از اعتماد به نفس ما که بُردن نام حاکمان  ما برما دشوار می آید و روان ما را آکنده از حس شرمساری می کند؟
چه دینی ؟ چه مقدساتی ست این که بر ما حاکم کرده اند؟
  به راستی  ـ و مکرر می کنم ـ با اینهمه  «مقدسات» که مثل آوار خفقان آوری بر سر ملت ما فرود آورده اند، آیا پاسخی در برابر این پرسش ها  دارند؟
آیا می توانند تنها یک بار، برای عبرت تاریخ و برای آیندگان و برای ثبت در خاطرهء قومی و ملی مردم  این سرزمین،  به ما بگویند که چه کرده اندکه  ما ایرانیان غرور ملی خود را اینگونه از کف داده ایم؟
چه کرده اند با ما که نام ایران  در کشورهای گوناگون برای مهاجران و تَرکِ دیار کردگانِ ایرانی  مایهء غروری نیست؟

شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت ِ دگر


بخش پنجم این نوشته را در روزهای  آینده خواهید خواند

۲۷ تیر ۱۳۹۱

حدیث الحمار یا نقدِ خِرَدِ ناب











حدیث الحمار یا «نقدِ خِرَد ِ ناب*»
(35 رباعی)                           
.....................................................................

شکار دین
من نیز چو تو شکار ِ دین بوده َستم

در حلقه و بندِ  آن و این بوده َ ستم
اکنون تو چنانی که ندانی من نیز
 روزی چو  جنابِ ِتو ،  چنین بوده َستم


خیال ورزی
من نیز  چو تو  خیال  ورزیده َستم

بر بام و سرای عرش ، گردیده َستم
با بالِ فرشتگان مگس رانده َستم

با حور و پری به خواب  رقصیده َستم

بار ِ عبث
من نیز خطا کرده و آزُرده َستم

همچون تو فریب اهل دین خورده َستم
نادانی را پشت ، دوتا کرده ستم
وز ترس خدا ، بار ِ عبث  بُرده َستم


درجرگهء جهل
من نیز  چو تو بوسه  به منبر  زده ام

نعمت شده ام ، به گوش حیدر زده ام
بر عقل  فروبسته  در ِ  کُلبه ،   ولی 
در جرگهء جهل ، حلقه بر در زده ام


گفتگو
من نیز به جهلِ خویش خو کرده َ ستم
بس بیهُده در گوش ،  فرو کردهَ ستم
سر با پریان  ، زیرِ  پتو کرده َستم
با میر ِ  اَجنهّ  گفتگو  کردهَ ستم

خرِ وارسته

من نیز خرم چون تو خری  وارسته ست
بی وقفه بر آخور ِ جهالت بسته ست
فارغ ز علوم آکسفورد ست ،  آری
نشگفت  اگر بینِ  خران ، سردسته ست


داروساز
من در سرِ خویش ، فکرِ  روشن دارم

درمانِ   رواندرد ِ  تو را من دارم
آن معجونی  که روز و شب میکوبم 
آبی ست که بهرِ تو به هاون دارم !


مُشکل پسند
آنقدر خرم که خرنه ،  دانشمندم
چون گوهر بی‌بها  ندانم  چندَم
دیریست که مُشتری پسندیده  مرا
من، خود چه کنم که مُشتری نپسندم !

مفتخر
من نیز خرم چون تو ، خرم چون تو ، خرم

بسیار به خربودن خود  مُفتَخرم 
گاهی که در آیینه ُ به خود می نگرم
می پندارم  که خر نیم ، شیر ِ نرم !


پول کفن
من هم چو تو ، تن بسی به گاری دادم 

پالان پوشیدم و سواری دادم
مسجدرفتم ، گوش به منبر بستم
پول کفن ِ خویش به قاری دادم !



عکسِ قاتل
دی همچوتو در ماه ، شمایل دیدم

در جلدِ امام ، عکس ِ قاتل دیدم
امروز به یاد آن تماشا ، خود را
در آینه با خری مقابل  دیدم !



سرور
من هیبت شیر دیده ام در خرِ خویش

نشگفت اگرش ساخته ام سرورِ  خویش
او سرور من شده ست  و من  باربرش
از غُرّش ِ او شادم و  از عَرعَر ِ خویش


هیبت شیر
تا هیبت ِ شیر دیده ام در خرِ خویش

چون شُعله نشسته ام به خاکستر ِخویش
زان می ترسم خموش گردم ناگاه
با یورش ِ باد ِ خویش در سنگر خویش


حضرت دوست

من نیز خرم ، درست چون حضرتِ دوست

خر بودنِ  من نیز چو خر بودن ِ  اوست
از جهل ِ شریف ِ خود ، چنانم خُرسند 
کز بختِ سعیدِ  خود   نگنجم در پوست


سرتر
من نیز خرَم ، تو لیک از من خرتر

شاید که نژادِ  توست از من  بر تر
تو سروری ی مرا از آن یافته ای
کز گوش برابری  و  از سر ، سر تر


بهرچه نه؟

وقتی همه خر شدند ، من بهر چه نه؟
عَرعَرکردن روی چمن  بهر چه نه ؟
من درس نخوانده ام که آدم گردم
آن جامهء دکتری به تن بهر ِ چه نه ؟


هرگز نشوم

من درس نخوانده ام که دولا نشوم
در محضر جهل از کمر ، تا نشوم
آنقدر مگو که ای فلان آدم شو !
هرگز نشوم، به جان  مولا نشوم !


بارکش

تا شانه به زیر بار دارد  خرِ من
چون همچو منی ، سوار دارد خرِ من
از این خر ِ من مخواه آدم گردد
با آدمیت چکار دارد خر ِ من ؟


بازگشت به خویش

ای خر که ز تخم قبرسی کاشته ای 
خود را ز نژادِ  برتر  انگاشته ای 
با هوش تر از تو خر ندیدم   زیراک
پیوسته به اصل خود نظر داشته ای


شباهت خر و خرسوار

من نیز رفیق خر سواران باشم
گاهی نیز  از سوارکاران باشم!
ای خر که مرا شباهتی هست به تو
مگذار که جزء  شرمساران باشم


خرِ دوطبقه

ای رفته به زیر ِ بارِ  از خود ،  خرتر
روی کَپلت نشسته  ،  دستار به سر
این رسم خریّت از کجا آمده است
کاینگونه خری،  به پُشت بنشانَد خر؟


باج گیر و باج ده

ای خر به سوارِگان سواری چه دهی ؟
مُلایان را ،  پُشت  به گاری  چه دهی  ؟
سگهای شکار ، باج گیرانِ  تو  اند
هی باج به هرسگِ شکاری چه دهی ؟


عرّ و تیز
ای خر که چنین به عرّ و تیز آمده ای

خوش روی چمن به جست و خیز آمده ای
کاه و جو ات از «ولایت» آید که چنین 
دلبستهء «اسلام عزیز»* آمده ای ؟


دکتر مهندس پرفسور

من خرتر از آنچه بوده بودم نشوم
بالا تر از آنچه آزمودم نشوم
در عقل نیفزایم و در دانش لیک
از دکتری و مهندسی  کم نشوم


متمدنِ مؤمن ِ  قبرسی تبار
من مدرک دکترا ز سوربن  دارم

در یال و دُمم نبین ، تدیّن  دارم

نیک آن خر قبرسی تبارم کز قم،
نادانی   و  از  نجف  تمدن  دارم

هگل خوان
من نیز به جان تو هگل می خوانم

درسِ ادب از روی مُدل می خوانم
هرچند خرم ، زفرط ِ روشنفکری
فکرِ همه را  ز  زیر گِل می خوانم


نقدِ خِرَد ِ ناب

اصحاب ِ من ، القاب ، توقع  دارند
یک فتح ، در این باب توقع دارند
هرچند خرم ، جمیع یاران از من

*توقع داردند   «نقدِ خِرَد ِناب »



مارا بس

استاد تر از مارکس نبُد ما  را  کس
زینرو ما را به  اوستادی ست هوس
خر بودن ما خرج ندارد  چندان
کاه و جوی از دخل ِجهان  ما را بس


فرطِ روشنفکری
من نیز ثواب بر گناه افزودم

در آخورِ علم ،  جو به کاه افزودم
هرچند خرم ،  زفرطِ روشنفکری
بسیار غلط بر  اشتباه   افزودم


آدمیّت و خر
تا شانه به زیر بار دارد  خرِ  من
چون همچو منی،  سوار دارد خرمن
از این خر ِ من مخواه آدم گردد
با آدمیت چکار دارد خر ِ من؟

چون خرشدی
از خر همه عیش ِ خرسواری خواهند
یا بردن بار ِ افتخاری خواهند
گر آدمیت نداری‌ای خر، مَهَراس
چون خرشدی، آنچه را که داری خواهند

رسم خریت
ای رفته به زیر ِ بارِ  از خود  خر‌تر
روی کمرت نشسته ، دستار به سر
این رسمِ خریت خران کی بوده ست
تا همچو تو روی پشت بنشاند خر؟

در جستجوی هویت
افسوس ندانم که خرم یا شیرم
تن لرزدم از نگاه بر تصویرم
 رو حالِ  مرا به « ثبتِ احوال » بگوی
کاین بنده  در این میانه بی تقصیرم


غم بی جگری
من خر بودم ، شیر ، سری داد  مرا
در بیشه،  نفوذِ نظری  داد  مرا
یالی زربفت داد  و کوپالی خوش
اما  نه دلی  نه  جگری  داد  مرا



مُنجی 
این خر که سری ز شیر بر تن دارد
در سینه ، هوای دشت ِ ارژن دارد
افسوس،  دلی که شیری آموزد نیست
با آن  که سرِ  نجات ِ میهن  دارد !




9 ، 10 ، 11 ، 17/ 7/2012

یادداشت :


ـــــــــــــــــــــــــــــــ
*

نقد خرد ناب یا Critique de la raison pure
نام کتاب مشهور کانت فیلسوف بزرگ آلمانی ست.
** مقصود تکیه کلام «إمام» است . همان جامعهء  موعودی که
 34 سال است بر ویرانه های تمدن و فرهنگ و حیثیت
و  ادب و اخلاق ایرانیان در حال پیاده شدن است.