۰۳ دی ۱۳۸۷

یک غزل

نگویمت که به گِردِ خطر نخواهم گشت
و گر بمیرم و از عشق برنخواهم گشت!ـ
هزار بار در اطرافِ هیچ گردیدم
بر این مُدوّر ِ باطل دگر نخواهم گشت!ـ
به گِردِ نقطه ، چو پرگار درنوشتم عُمر
بسی هَدر شدم ، اینک هَدر نخواهم گشت!ـ
در این میانه رفیقان رها کنید مرا
که صیدِ راه و اسیر ِ سفر نخواهم گشت!ـ
دلی ست بر کف و دریا روان و من با موج
چنان روان تر از اویم که تر نخواهم گشت!ـ
خبر کنید جهان را که ماهیان بُردند
مرا ، که گِردِ حریم ِ خبرنخواهم گشت!ـ
زخیر اگر کفنی گشت زیبِ پیکر ِ ما
خوشم که درخورِ تشریفِ شَر نخواهم گشت!ـ
شکسته بالی ام از آرزوی پرواز است
بگو مگرد؛ که بی بال و پر نخواهم گشت
عذابِ دربدَری مِ برم به بویهء آن
که در عذابِ دگر ، دربدر نخواهم گشت! ـ

م.سحر

13/8/2004
موناستیر[تونس]

۲۹ آذر ۱۳۸۷

شب یلدا و دیدار یک سرو بشکوه


سرو ابرکوه یزد ، کهنسال ترین درخت سرو جهان
.................................................

این تصویر را از سایت ایران نامه به امانت گرفته ام و

به پاس شرکت نمادین در جشن شب یلدا که قطعاً بسیاری از ایرانیان ،ـ

رغم عدو برگزار می کنند، روی این اوراق قرار می دهم

همراه با این بیت مشهور سعدی :ـ

به سروگفت کسی میوه ای نمی آری

جواب داد که آزادگان تهیدستند!ـ

و این بیت حافظ:ـ

زیر بارند درختان که تعلق دارند

ای خوشا سرو که از بند غم آزاد آمد!ـ

۲۸ آذر ۱۳۸۷

بره خوشبخت

بـــرّهء خــوشـبـخـت



نخستیـن بـرّه شبیـه سـازی شـدهء ایـرانی

امروز یکبار دیگر این ابیات را که حدود یک سال پیش با آن «برّهء خوشبخت » در میان گذاشته بودیم خواندیم و از گپ خودمان با
برهء خودمان اندکی خوشمان آمد. ـ
اینک هم به جهت یادآوری و اتمام حجت با آن برهء عزیز همکیش و هموطن و هم برای رویاندن دو سه برگ علف ِ لبخند روی لب های مساعد،ـ
همان گپ را در اینجا با همان برهء خوب و خوشگل و مامانی ، شاهکار علم و دین ، مجدد می کنیم تا چه پیش آید!ـ



ای بـــرّه قــرین ِ سرفــرازی شـــده ای

رشگ ِ بـَره گان ِ تُرک و تازی شده ای

زودا همــه احمـــدی نـــژادی گــردنـــد

جـایـی کـه در آن شبیـه سازی شده ای


ای بــرّه که بخت بــا تو همکاری کــرد

دانش مــََـدد آورد و خـــدا یــاری کـــرد

هم دنیــــایت بــــه اَحسَـن اُلاَدیــــان داد

هم آخـــرتِ تـــو را خـــریــداری کـرد


ای بـــرّه کـه بی مــام و پـدر جـان داری

شـکل ِ بَـــره و نـــژاد ِ انســـــان داری

خوشبختِ زمـان تویـی کـه همـدین ِمنـی

خوش بـاش که پـاسپـورت ِ ایـران داری


ای کــاش کسـی جــان ستــُرگت نخورد

بـا قیمــه پلو خُــرد و بــزرگت نخــورد

آخـونـدت اگـرخـورَد شــوی اهل ِبهشت

ازحق مـََددی طلب کـه گـُرگت نخــورد


ای بـــرّهء خــوش نـــژادِ ایــــران زاده

در سایــهء علم و فقــه و ایمــان زاده

صـد شُکـر که در آمدنت دست نـداشت

جـــزدکتــرِ مـــؤمنی مُسـلمــــان زاده


ای بـــرّه تــو اعجــــاز خـــدایی بــالله

شـــایستــهء مَــــروه و صفـــایی بــالله

هــرچنــــد غــریبــه ای در این آبـادی

نـــازِ قـَــدَمت کــــه آشنـــــایی بــــالله


ای برّه به کوه و دشت وهامون نروی

لیلی نشوی به خواب ِ مجنون نروی

روزی اگــرت قصــدِ علفــزاری بود

هُشـــدار کـه بی حجـاب بیرون نروی


ای بـرّه کســی جـُـز افتخــارت نکنـد

جُــز بَــه بَــه و آفــرین نثــارت نکند

هُشــدار کــه ازقـوچ ِ جوان بُگریزی

تــا حــاکم ِ شــرع سنگســارت نکنــد


م.سحر
ـ ..... پاریس 4.1.2008


۲۶ آذر ۱۳۸۷

ویژهء روحانی

ویـــــژهء روحــــانــی

طرح از «خاور» برای «قمار در محراب»ـ



حقیقت این شکم از آز پر نخواهد شد
اگر به مُلک همه عالمش بینباری !
ـ

ـ .........................................مولوی



خویش و «خودی» خوانی
خیل ِ اجیران را
ـ«غیرخودی» نامی
مردم ایران را

هستی یک ملت
مِجری و دالانت
طعمهء تاراجت
سفرهء تالانت

جور مُجابت را
ظلم ِ مُجازت را
پُر نکند ایران
حُفرهء آزت را

درکِ تو از ملت
تودهء «محجوران»ـ
همره چوپانان
گلّهء مقهوران

محکمهء عدلت
مطلق ِ بیدادی
غایتِ انصافت
نَصفتِ شدّادی

هردو جهان بینت
هرچه جهان بیند
«ویژهء روحانی »
رونق خوان بیند

هرچه خدا جوید
هرچه خدا بیند
رزق و نوا جوید
رزق و نوا بیند :ـ

هستی ِ ایرانی
تاوهء بریانی
بر طبقی رنگین
«ویژهء روحاانی»

ویژه تر از ویژه
خاصه تر از خاصه
کوزه تر از کوزه
کاسه تر از کاسه

پر نشود هرگز
هرچه بینباری
کوزه ز افزونی
کاسه زبسیاری

لطف ِ خدا گویی
حرص ِ مجسّم را
ارث ِ پدر دانی
کـُلّ دو عالم را

ویژهء روحانی
عرشی و لاهوتی
ویژهء روحانی
فرشی و ناسوتی

مطبخِ دنیــاوی
لقمهء ربــــاّنی
عـُرفی و ایمـانی
ویژهء روحانی ! ـ




پاریس ـ 1999




.......................................................


این شعر نیز بخشی ست از کتاب «قمار در محراب »که ده سال پیش نوشته و در پاریس انتشار یافته است.اگر می بینید که مضمون آن همچنان موضوع روز و مبتلابه ما ایرانیان است ،از آنروست که در ، همچنان بر همان پاشنه می گردد و همچنان عده ای نعلین پوش بر مقدرات و بر سرنوشت و نیک و بدِ ملت ایران حاکم اند بی آنکه به احدی از ابنای روزگار پاسخگو باشند و در برابر هیچ نیرویی خودرامسئول و مکلّف بدانند. آنان خود را نمایندهء خدا بر زمین می شمارند و به نام اوست که جان و مال و هست و نیست ایرانیان را در چنگال بی مسئولیتی و نادانی و عداوت و قساوت و آزمندی و قدرت طلبی و جهانخوارگی خود می فشارند و تا زمانی که «دورگردون برمراد آنان» خواهد گشت ، ایرانیان روز خوش نخواهند دید . حتی کسانی که به جهالت پروری حُکـّام ، تن سپرده و سر در آخور حقارت آنان دارند نیز آخر و عاقبت خوشی نخواهند داشت اگرچه اکنون به عالاف و علوفِ تحقیر آمیزی که ازآنان دریافت می کنند دلخوشند و نشخوار این جیفهء خون آلود به مذاقشان سازگار می نماید!ـ




::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::


برای چاپ این مطلب به صورت «پی.دی.اف» میتوانید



ازاین نشانی استفاده کنید

۲۵ آذر ۱۳۸۷

آه ، ای صدای زندانی


آه،ای صدای زندانی
بــه یــــاد بهـنـــام زارع


آه ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها
آیا شکوه یأس ِ تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد؟

فروغ فرخزاد

این نوجوان ایرانی را ملایان به نام عدالت کشتند.ـ
شما که هنوز قلبی در میان سینه هاتان می تپد.ـ
شما که روزی ، دلی براحوال ِ نوع انسان سوزانده اید
شما که بنی آدم را اعضای یک پیکر می دانستید
به آخرین صدای این نوجوان شیرازی
که به لهجهء حافظ از شما دادخواهی می کند گوش فرادهید!ـ
میگوید: آیا کسی هست که به فریاد من برسد؟
در کربلا نیست! ـ
سه سال است که در زندان عادل آبادِ شیراز (عجب اسمی ! ) در بند است ـ
آخرین لحظه های زندگانی کوتاه و سرشار از غم و رنج اوست .ـ
حسین نیست ! بهنام است!ـ
به شمر نمی گوید! به یزید نمی گوید! به شما می گوید!ـ
می گوید:ـ
هَل مَن ناصر و یَنصُرنی
آیا کسی هست که مرا یاری کند
صدای او را بشنوید که در عمق چاه بیخبری و بی رگی
و بی اعتنایی ِ هم وطنانش گم شد.ـ

نترسید ! به این نشانی اشاره کنید و صدای او رابشنوید
..................................................................................

این دو بیت و این مطلب را هم یک سال پیش از قتلِ این نوجوان
روی این اوراق قرار داده بودم .ـ
اگر خواستید نگاهی به آن بیندازید:ـ

۲۴ آذر ۱۳۸۷

ارحام هم رخت بربست

در خبر های امروز بود که ارحام صدر نیز چشم بر این جهان غمگین فروبست.ـ

ارحام صدر یک هنرپیشهء (کمدین)مادر زادبود . ـ
استعداد خارق العادهء این هنرمند خودساختهء اصفهانی و توانایی های او
در بدیهه سازی های صحنه ای که به لهجهء نمکین و زیبای مردم اصفهان درهم می آمیخت ،ـ
از وی بازیگری استثنایی ساخته بود.ـ
شخصیت مردمی و انسان دوست و روحیهء تیز انتقادی و بذله پرداز وی نیز
هنر او را ویژگی و لطف و اصالت خاص می بخشید.ـ
ارحام ، مرد صحنه و طنز و بذله پردازی و نقد اجتماعی بود
و فرهنگ اهل اصفهان سخت به او مدیون است.ـ
حیف از اصفهان که از وجود نازنینی چون ارحام صدرحالی مانده است.ـ
یک لاخ موی این بازیگر صحنهء نمایش
به هزار ملا و فقیه و مرشد و آیت الله مقدس نما شرف دارد.ـ

یادت خوش مرد بزرگ صحنه های اصفهان
یادت خوش ارحام صدر زیبا ترین شهر ما
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
این چند بیت را هم امروز 16 دسامبر، در سایتی دیدم که شاعری از اصفهان در غم رفتن ارحام صدر سروده است:ـ
خیمه شادی، زلال خنده مُرد / زنده رود زندگی پاینده مُرد
اصفهان لبخند را از یاد بُرد / خرمن گلخنده ها را باد بُرد
بازی پایندگی پایان گرفت / مرگ، پشت پرده رنگ جان گرفت
پرده آخر تماشایی نبود / در تماشاخانه زیبایی نبود
مهربانی داستان برچید و رفت / شادمانی صحنه را بوسید و رفت
...
قصه تلخ مرا فرجام نیست / خنده می جویم ولی ارحام نیست

ـ.... .... خسرو احتشامی
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
چند قطعه کوتاه از نمایش حای ارحام صدر را در اینجا می توان دید

۲۱ آذر ۱۳۸۷

خورشیده بیاد

خــــــورشــیـــــــده بـیـــــاد

طرح : م.سحر

............................................................................................................................

این شعرواره را که من از سر تفنن در سال 1358 نوشته بوده ام
چندی پیش در میان کاغذپاره های قدیمی پیدا کردم.ـ
قصد انتشار نداشتم ، اما وقتی آن را برای بچه ها خواندم
ودیدم که فهمیدند و شوق و ذوق آنها برانگیخته شد
فکر کردم بدنیست که آن را روی این صفحات قراربدهم.ـ
ممکن است بچه های دیگری هم از شنیدن یا خواندن آن خوششان بیاید

پشت شیشه ها
ابر اومد بالا
زد به آسمون
پرچم سیا

پشت پنجره
زد رنگ کبود
کوه ها رو گرفت
توده های دود

ــ چرا تاریکه
هوا دوباره؟
این ابر سیا
مگه بیکاره؟

که می شه درشت
توی آسمون
خورشید ما رو
می کنه زندون

من دلم می خواد
آفتابی باشه
سقف ِ آسمون ها
آبی باشه

نه که اینجوری
روزو تارکنه
دل آدمو
غصه دار کنه

به خودم می گم
خوبه که بیرون
گشتی بزنم
توی خیابون

اما توی این
فکرای زیاد
خاطره ها مو
میارم به یاد

خاطرات بد
خاطرات خوب
رد می شن مثل
آب توی جوب

از جلو چش
از پیش نظر
میان و آروم
می کنن گذر


یکیشون می گه:ـ
ــ ببینم راسی
خوب یادت میاد؟
منو میشناسی؟

ــ خوب یادم میاد
آره میدونم
از توی چشا ت
تورو می خونم

اونجا که ماها
خندون و راضی
روی سبزه ها
می کردیم بازی

از سالای پیش
ما جدا شدم
حالا باز باهم
آشنا شدیم

روی سبزه ها
تو دشت و دمن
شدی خاطره
تو برای من

***

هوا تاریکه
پشت ِ پنجره
من میام بیرون
از تو خاطره

با خودم میگم
خوبه که حالا
دیوونه بشن
ابرای سیا

رعد بکنه
دَرَق و دُورُوم
بارونای تند
بریزه رو بوم

شُرشُر ناودون
برسه به گوش
باغ و کوه و دشت
بره زیر دوش

چشمه بجوشه
غنچه وابشه
ژاله با گیاه
آشنا بشه

تا پرنده ها
خونه بسازن
واس جوجه ها
لونه بسازن


خورشیده بیاد
توی آسمون
گرماشو بده
به این و به اون



ابرا گم بشن
تو هجوم باد
خورشیده بیاد
خورشیده بیاد




م.سحر
پاریس 1358

۱۹ آذر ۱۳۸۷

یک غزل دیگر


........................................................

شب است و باز دلم بهر ِ دیدنت تنگ است
دقیقه ای که تو دوری هزار فرسنگ است!ـ
ندانمت زکجایی و کیست در نگهت
جُز اینقدر که صدای دلَت خوش آهنگ است!ـ
سبوی مِهر به دست است و خانه پُشتِ سراب
نگاه دار که بازیچهء زمان سنگ است
به جانِ دوست که از روزگارِ رنگ آمیز
نصیبِ ماست وجودی که خالی از رنگ است.ـ
گناهِ گوهرِ ما نیست در گذرگَه عُمر
جز آن که بندهء آزادگی و فرهنگ است!ـ
تو آفتابی و ما با تو از درِ صُلحیم
اگرچه با شبِ دیرنده مان سرِ جنگ است!ـ
بتاب ، آینه واری ، که با زمانه مرا
وجودِ گم شده ای در غُبار و در زنگ است.ـ
بر آسمانِ خدایان نظر مدار ای دل
که جُز به مَعبدِ عشق، آنچه هست نیرنگ است!ـ

......................
......................
م.سحر

17/8/2004
موناستیر[تونس]ـ

۱۶ آذر ۱۳۸۷

دوبیتی های حاج ابوالعَلَم...ـ



دوبیتی های امام اُلحَرَمَین،حجةاُلحق،آمرِباالعِفاف
..............
و ناهی عن الفحشاء
..............
حضرتِ حاج شیخ ابوالعَلـَم ِ قلعه داری
.....................................................................
........................................................

طرح از خاور برای «گفتمان الرجال»ـ
.........................................................
مو آن روحانی ِ لاف وگزافُم
که تقوا خُفته در زیرِ لحافُم
برای حفظِ اخلاق است و عفّت
که صاحب منصبِ خانه ی عفافُم !ـ

برای حفظِ دین ، بُن می فروشُم
زیک من تا به دَه تُن می فروشُم
مو آن روحانی ِ قلعه ی عِفافُم
که قبل از وعظ، «جـِِیتون» می فروشُم!ـ

مو باج از بازوی ضربی گرفتُم
خراج از کافرِ حربی گرفتُم
عفافِ شرق و پااندازی ِ غرب
ز «لاشرقیّ و لا غربی» گرفتُم !ـ

زبهرِ بیع ِ همسر یا رفیقه
خدا فرمود:«هذا امرِ صیغه !»ـ
بخوانُم خُطبه ای پانصد دُلاری
برای چار زن ، در یک دقیقه !ـ


بهار2004