۰۹ خرداد ۱۳۹۳

مرد خدا



مـــردِ خــــدا
بی برگ و باری و خوش در
بی ریشگی ریشه داری
بر گِردِ مرگ و تباهی ست 
گر فکر و اندیشه داری 
در قصدِ جان درختان 
بر دستِ دین تیشه داری 
مردخدایی ولیکن
اهریمنی پیشه داری


م.سحر
19.5.2014

۰۸ خرداد ۱۳۹۳

ایـــــــــــــران


ایــــــــــران

مستعمرۀ قُم است ایران
مغلوب ِ تهاجم است ایران
افتاده به آفتابِ سوزان
در ظلمتِ شبِ گُم است ایران
یا مرتع دشمنان مردم
یا مقتل مردم است ایران
افکنده به خاک ، زیر نعلین
سرکوفتهء سُم است ایران
درداکه به انفجار ِ محتوم 
درحالِ تراکم است ایران

م.سحر
29.5.2014


۰۷ خرداد ۱۳۹۳

بفروش ، اما به من نه!


بفروش ، اما به من نه!


ای درخورت جز کفن نه
دین داری ، اما وطن نه !
دردا که از رادمردان
یک تار ِ مویت به تن نه
افسوس کز رهنمایان
جز رهنمات ، اهرمن نه!
داری به کف تیشه ، اما
اندیشۀ کوهکن نه !
کینت به گُلبوته لیکن
مِهرت به سرو چمن نه
ویرانگری پیشه داری
اما سرِ ساختن نه
ای تاجرِ دینِ مردم
بفروش ، اما به من نه !

م.سحر

27.5.2014 

۰۱ خرداد ۱۳۹۳

از وطن خرج دین می کنند




از وطن خرج دین می کنند
.........................

پشت وحشت کمین می کنند
دست در آستین می کنند
تکیه بر تارُکِ آسمان
دشمنی با زمین می کنند
بهر چنگیزخان مغول
اسب اسلام ، زین می کنند
در پی نهبِ ایرانزمین
سنگر از روس و چین می کنند
اینچنین با فروش وطن 
از وطن خرجِ دین می کنند

اهل دینند نشگِفت اگر 
با وطن اینچنین می کنند!


م.سحر
23/5/2014

۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۳

در بارۀ کشف جدید یک « شرق شناس بلژیکی » ـ م.سحر











    در بارۀ کشف  جدید  یک « شرق شناس بلژیکی »
« زرتشت یک افسانه است؟!»     ـ                 
نقدی بر سخنان علی رضا مناف زاده در رادیو«ار اف ای»           
                            محمد جلالی چیمه (م.سحر)
                                                              
یکی از دوستان فرهیخته ( آقای علی رضا مناف زاده) در رادیو «ار اف ای»  مطلب کوتاهی نوشته است که در آن  از قول یک استاد دین شناس بلژیکی به نام ژان کلنز عنوان می شود که: زرتشت حضور واقعی و تاریخی در تاریخ نداشته و یک افسانه است و سپس ادامه می دهد که هویت ما ایرانی ها را غربی ها به ما شناسانده اند و مستشرقین غربی یک نگاه نخبه گرا و گزینشی داشته اند و  دیدگاه نژادی و ارو پامرکز نگری چراغ راهنمای آنها بوده است و سپس گفته اند که : این «کشف جدید» مسئله زرتشت را کاملا در ایران و جهان دیگرگونه می کند و پرسیده اند که: « نمی دانند  با خواندن مطالب آقای کلنز چه حالتی به ایرانیان دست خواهد داد؟ »
 این است اصل مطلب آقای مناف زاده که دوستداران را درلینک زیر به خواندن اصل مقاله ایشان رجوع می دهم.*

راستش با خواندن ابن مقاله که لینکش را یکی از فعالان جنبش های قومی و  ترک گرا  برای من ایمیل کرده است ،  به عنوان یک ایرانی  بر خلاف انتظار نویسنده هیچ حالت خاصی به من دست نداده است و دچار هیچگونه شگفت زدگی نشدم زیرا چیز شگفت انگیز یا کشف عجیب و غریبی در این نوشته نیافتم.
تنها نکاتی که به نظرم میرسد و گفتن آنها شاید  برای دوست  نویسنده ( که ظاهرا  شیفته یا شگفت زدۀ آن شرقشناس  بلژیکی ست)  سود مند افتد ، اینهاست  :
نخست  آن که ایرانی ها ، (همانطور که مصری ها عرب ها ، چینی ها هندی ها و همه کشورهای غیر غربی جهان)  بابت هویتی که دارند و داشته اند و بابت فرهنگ و تمدنی که دارند و داشته اند به هیچکس  خواه غربی خواه شرقی ، مدیون نیستند ،هرچند حاصل پژوهش ها و دانش آنان به درک و شناخت هویت و فرهنگ و تاریخ مردم  یا مردم کشورهای غیر غربی دیگر ما یاری رسانده بوده باشد  .
این درست است که غرب پس از دوران رنساس و گذراندن عصر روشنایی جهان پیرامون خود را کاوید و به مسائل گوناگون سرک کشید و به سراغ تمدن ها و اقوام کهن جهان و از آن جمله به سراغ ایرانیان آمد و در شناسایی تاریخ و فرهنگ و مذاهب این ناحیه از جهان کوشید و البته از حاصل پژو هشها و کشفیات آنها خود ایرانی ها هم برخوردار شدند ،  همانطور که مصری ها در سایه پژوهش دانشمندان و باستانکاوان و زبان شناسان اروپایی به تمدن مصر یعنی به بخش عظیمی از گذشته و هویت تاریخی و  فرهنگی  خود   پی بردند و دانستند که صد درصد عرب نیستند  ،  اما اینهمه نتیجه پیشرفت تمدن بشری و توسعه دانش ها بود.
 همانطور که برق و مکانیک و مصنوعات منتج از آن ها  پشت سر هم کشف شدند  ادیان هم شناسایی شدند و بر گذشته تاریخی و مذهبی و فرهنگی اقوام نور تابانده شد که  البته چقدر هم خوب بود.
 آیا شما وقتی از واکسن ضد سرماخوردگی  یا ضد کزار استفاده می کنید یا تصویرداخلی  بدنتان را از طریق رادیو لژی  پیش روی پزشگ معالج خود می گذارید با خود می گویید که  این را غربی ها کشف کرده اند یا شرقی ها؟
 وآیا هرگز از خود می پرسید که :
 این آسپیرین  یا دولیپران را هندی ها ساخته اند یا اسپانیایی ها؟
چه اهمیتی دارد که غرب تاریخ و هویت ایرانیان را پیش از خود ایرانیان شناخته بوده  باشد؟
 مهم آن است که اهل ایران هم در پرتو دانش جدید و در سایۀ  پژوهشهای تاریخی و زبانشناسی که نتیجه جهش فکری و فرهنگی  عصر مدرن بود،  توانسته اند خود را بیشتر یا ژرف تر از پیش بشناسند .
حال این چه احساس گناهی یا احساس حقارتی ست ست که آقای نویسنده می کوشد به ایرانیان یعنی  نخست  به شخص خودش تلقین کند؟
مهم این است که لا اقل صد سال است ایرانی ها از تاریخ و گذشته و فرهنگ و مدنیت و ادیان خودشان بیش از دوره تسلط  قجرها و صفویه ها و ترک ها و ترکمانان و مغول ها  بر کشورشان آشنایی یافته اند و این رخداد خجسته ای ست.
 خوشبختانه آن دوره های سیاهی و تباهی ـ اگرچه دیر ـ اما به هرحال گذشتند و سرانجام دوران دیگری برای ایرانیان آغاز شد.
اکنون آنچه هست و آنچه واقعیت تاریخی و فرهنگی و تمدنی ایرانیان است  به روشنی  درپیش چشم جهانیان  موجودیت  دارد و و آنچه کشف ناشده و ناشناخته مانده نیز موضوع  ها و ابژه هایی هستند  که همواره کنجگاوی و  همت پژوهشگران  و اندیشمندان و مورخان و زبان شناسان را فرا می خوانند تا بر وسعت این آگاهی ها افزوده شود.
در هرصورت آنچه  حی و حاضر ، همچون واقعیتی  در برابر ما و حتی در وجود فکری و فرهنگی و رفتاری ما یعنی  در هویت امروز ما  موجودیت دارد  را دیگر نمی توان   نادیده انگاشت و  آین دانش واطلاع و  آگاهی را ازین پس نمی توان از  مردم ایران را  بازپس گرفت .
 بنابر این شرقی یا غربی بودن پژوهشگران و زبانشناسان و محققان ادیان  در حقیقت وجودی  این زبان ها و این ادیان و این فرهنگ ها خللی وارد  نمی کند.
مهم آن  نیست که محققان اسمشان هنینگ  ، دو پرن ، دارمستر ، گریشمن  ، ژرژ دو مزیل ، آرتور پوپ بوده است یا  زین العابدین مراغه ای یا سید حسن تقی زاده یا حسنعلی جعفر.
مهم این است که حاصل پژوهش های آنها آگاهی ایرانیان را به هویت تاریخی و فرهنگی و قومی و ملی آنان افزوده است.
 پس این نکته را نمی توان با نگرشی خرده گیرانه  یا سرکوفت زنانه پیش روی ایرانی ها نهاد .
تُرک ها بسیار کمتر از  ایرانیان  ، ازخود  و از هویت و از گذشتۀ  خود آگاهی  داشته و دارند.
مردمان مصر همینطور  و اصولاً همه جهانیان به نوعی برخوردار شدگان از توسعه دانش ها در زمینیه های انسان شناسی زبان شناسی  ، باستان شناسی ، آنتروپولوژی و بیولوژی و   نیز علوم مربوط به  تاریخ تمدن ها هستند.
ایرانی  هم از آن جمله اند.
 پس گفتن این که ما ایرانی ها خبر نداشتیم و غربی ها ما را خبر کردند یک جمله بی مصرف  است  زیرا موجد هیچ  اثری ـ چه منفی و چه مثبت ـ  در  چیزهایی نیست  که به عنوان گذشته تاریخی فرهنگی مدنی دینی مردم ایران  هم امروز ، در تملک خود دارند و آنها را به حق  پشتوانهء آگاهی ملی خود می  شمارند.
 بنا بر این  اصولا  چنین سخنی گفتن ندارد.
دوم آن که آگاهی ایرانیان از گذشته خودشان مطلقا جدید نیست و به عصر مدرن و به حاصل پژوهشهای شرق شناسان منحصر نمی شود.
ایرانیان از همان روزها و سالهای نخست سلطۀ عرب  از هویت و فرهنگ و گذشتۀ خودشان اطلاع یافتند و رو در روی بیگانگان ایستادند و پرچم ایرانیت را درمقابل اعراب مهاجم بر افراشتند و درسی را که می بایست به اعراب بدهند دادند .
 نهضت شعوبیه نماینده این جریان آگاهی بخش و پرچم دار ایرانیت در برابر سلطه زیاده خواهانه  و در برابر و کبر و غرور جابرانۀ  اعراب فاتح  بود  و پایداری در برابر اعراب را که  در قیاس با مغلوبان خود  یعنی ایرانیان ،  فاقد تمدن و فرهنگ پیشرفته بودند  به زیبایی و شکوهمندی تمام نمایندگی کرد.
 ایرانیان جنبشهای سیاسی و فکری و نظامی بزرگی آفریدند  تا به اعراب بگویند که ما از هویت و از گذشتهء خود بی  خبر نیستیم .
آنان سرانجام بساط اموی  ها را به دست سردار ایرانی برچیدند و ایرانیت را به خلفای تازه به دوران رسیده عباسی  که خود برکشیدۀ ایرانیان بودند ، تزریق کردند .
دربار عباسیان تصویر عرب زده ای از دستگاه دولت ساسانی بود ونهضت ترجمه کار ایرانیان بود و ابن مقفع  یعنی روزبه پور دادویه (زادهء فیروز آباد فارس)  دانشمند و ادیب و زباندان و مترجم بزرگ  و نامور که تا امروز در تمدن به اصطلاح اسلامی و در تاریخ زبان عربی دومی نیافته است ،  یک ایرانی آگاه به گذشتۀ  خود بود و به مانویان منتسب بود و جانش را بر سر ایرانیت خود گذاشت.
پس از آن هم مقاومت ها ادامه یافت و می رفت که یعقوب لیث  و عمرو لیث صفاری و طاهریان و آل بویه بساط سلطه عرب را که در لباس خلافت عباسی ی بغداد بر جهان ایرانی آنروز اعمال می شد از میان بردارند و اگر ترک ها به توطئه و دعوت  عرب  نرسیده بودند و به مزدوری آنان شمشیر نمی زدند و غازیان خلافت اسلامی نمی شدند ،  آل سامان ایرانیت را به تمام  و کمال احیاء می کردند .
 بیست سال مقاومت مردم ایران در آذربایجان به پرچمداری بابک خرمدین که رسما خود را میراثدار مزدکیان می شمرد  به اندازه کافی زبانزد همگان است.
اینجا جای گفتن تاریخ نیست اما تاریخ ایران نشان می دهد که آگاهی به گذشته پیش از اسلامی ایرانیان قرنها پیش از رسیدن مستشرقان در میان خود ایرانیان موج می زد و شاهنامه شکوهمند فردوسی  و ماجرای درس آموز چگونگی تولد این کتاب شگرف یکی  از نمونه های درخشان و بارز آگاهی ایرانیان بر گذشتهء خویش است  و  نشانگر ارادهء ایستادگی  و ارادۀ ابراز  تشخص مدنی و فرهنگی آنان  در برابر مهاجمان  عرب  است که به نام اسلام آمده بودند و جز قرآن آهی دربساط علم و ادب و فرهنگ نداشتند .
هم اکنون هم اگر قرآن را از اعراب بگیرید چیز زیادی از فرهنگ خود آنها باقی نخواهد ماند.
 زیرا آنچه که به نام اسلام در زمینه های گوناگون علم و فلسفه و ادب و فقه و کلام و عرفان و نحو و شعر و  هنر  تولد یافته است به قول ابن خلدون (که خود عرب زبان آفریقای شمالی  بود) در غالب موارد «کارعجمان» یعنی ایرانیان بوده است و این را ایرانیان قبل از ظهور مستشرقین  بیگانه به خوبی می دانستند .
اعراب هم می دانستند و شاهد آن هم همین این خلدون است که عرض شد.
ایرانیان اگر از گذشته خود خبر نمی داشتند نه سهروردی از انوار اسپهبدیه و  عقل سرخ  سخنی می گفت و نه حافظ  با پیر مغان می نشست  و از می مغانه مست می شد.
نیز بگویم که مردم ایران منتظر مستشرقین نماندند تا از زرتشت و گاتا ها و اساطیر ایران برای آنها  داستان بگویند و شرح و تفسیر بنویسند.
آثار گذشتگان به خط های باستانی اوستایی و پهلوی و سانسکریت و فارسی میانه  و خط های دیگر ـ  به قول فردوسی ـ پراکنده هرگوشه ای وجود داشتند. (بخش هایی از آثار مانوی به زبانهای پارسی میانه و حتی ترکی ایغوری دراختیار ایرانیان بود ).
خداینامه ها وجود داشتند و آنچه به صورت مکتوب موجودیت نداشت در سینه های مردم ایران محفوظ بود.
فرهنگ شفاهی ، تاریخ و اسطوره ها و بخش مهمی از مدنیت  و فرهنگ و میراث اساطیری ایرانیان را در گنیجینه های  مردمی  و در خاطرات قومی  آنان  نگاه داشته بود.
مردم ایران می دانستند که از زیر بُته به عمل نیامده اند و تاریخشان از غار حرا آغاز نشده است و می دانستند که اسلام عرب واردات بیگانه بوده و همچون بلیه ای بر سر آنان  فرود آمده است .
داستان گشتاسب و چگونگی پراکنده شدن دین زرتشت پیش از فردوسی و پیش از همۀ قصه های دیگرِ  شاهنامه به وسیلۀ دقیقی ـ  و نه فردوسی ـ   به نظم در آمده بود و متکی به مجموعه های بزرگ خداینامک ها و هزار دستان ها و شاهنامه های منثور از نوع شاهنامۀ  ابومنصوری بود که ایرانیان آگاه به  دانستگی تمام وبه آگاهی کامل  بر اساس  انگیزه های برنامه  ریزی شده و هدفمند  میهنی در جهت حفظ و شناخت  و تقویت هویت تاریخی ایرانیان  و در راه  پایداری فرهنگی  کشور خویش  در اختیار آن شاعر قهرمان  نهاده بودند و اورا هم از نظر روحی و هم از نظر امکانات معاش تقویت و تشویق می کردند.
 فردوسی تنها نبود !
کسانی که به فردوسی یاری می رساندند  و همدلی و هم رایی خود را با او درمیان می نهادند و او را باسخنانی از نوع :  « گشاده زبان و جوانیت هست / سخن گفتن پهلوانیت هست/ گذشته سخن ها همه بازگوی  و امثال این ها » تشویق می کردند و بدین روش  آتش روشنایی بخش عشقی را که در دل او نهفته بود  ، شعله ور می ساختند ، تا او سی سال بنشیند و  شاهنامه ایرانیان را بیافریند ، و بنایی بی گزند پی ریزد ،  از مستشریقین غربی نیاموخته بودند.
پس طرح این نکته که شرق شناسان به ما گفتند  :« ما که ایم » ، از نوع حرف هایی ست که آبی از آنها گرم نمی شود  و ـ اگر از نگرش های خاص ایدئولوژیک سرچشمه نگرفته باشد نیز ـ  مقرون به هیچ صرفۀ فرهنگی و اجتماعی نیست!
زرتشت در شاهنامه آنچنان اهمیتی دارد که قهرمان بزرگ اسطوره ای همچون اسفندیار به پاس  و در راه ترویج دین او می کوشد و در این طریق چنان کمر بسته است که  می پذیرد تا دربرابر قهرمان اصلی  و محبوب اسطوره های  پهلوانی  ایران یعنی رستم بایستد و  به بستن دست او  مصمم شود و جان خود را در آن ترآژدی جانگداز  بی همتا بر سر چنین اراده ای بنهد!
در آن سالهای بی نام و آن زمان های آغازین اسطوره ای که این داستان ها در روح قومی ایرانیان نطفه می بستند  هنوز از غرب خبری نبود  تا  چه بر سد به مستشرق مغربی !
سوم و نکتۀ  آخر این که :  چه اهمیتی دارد که زرتشت وجود واقعی و تاریخی داشته بوده باشد و  در یکی از دوران های  دور ودراز تاریخ سرزمین ما به جسم و به گوشت تن زیسته بوده باشد یانه ؟
   گیریم که این به اصطلاح «کشف » مستشرق نوخاستۀ بلژیکی  کاملا درست و علمی هم بوده باشد  (که البته قضاوت آن نه با ما ایرانی های نا آشنا با زبان های کهن و تاریخ کهن بلکه با  آکادمیسین های نخبه (ونه نخبه گراالبته)  و  همکاران دیگر غربی ایشان  است .
زیرا متأسفانه  ـ به جز استثنائاتی چند ،  همچون کسروی و تقی زاده  که هردو از  ایرانیان بزرگ آذربایجانند  ـ  ما هنوز آنچنان مردانِ مردی در زمینۀ  پژوهش های تاریخی و زبان شناسانه و اسطوره شناسانه  پرورش نداده ایم ) و گیریم  که  مقاله نویس ایرانی ما که از چنین «کشفی »  دچار شگفتی و اعجاب شده  از این آقای مستشرق بلژیکی پذیرفته باشد که  :« زرتشت  حضور جسمی در تاریخ نداشته است» ، پرسش این است که :
 آیا  پذیرش سخن این مستشرق  ـ که از نظر نویسندهء مقاله،  از دیگر همکاران پیشین خود مستثنی  شمرده شده  و به قول ایشان برخلاف  شرق شناسان  پیشین ،  از « نگرشی گزینشی و نخبه گرایانه»  عاری بوده است (نسبتی که  نویسنده مقاله در رادیو ار اف ای  به مستشرقان اواخر قرن نوزدهم و اوائل قرن بیستم داده است) ،   آیا می توان با محو جسمیت تاریخی زرتشت ،  حقیقت  وجودی اورا هم از میان برداشته  پنداشت؟
گیریم که سخن و کشف مستشرق تازه درآمده ی « نخبه ناگرا و گزینشی ناگزین»  بلژیکی درست و مقرون به حقیقت باشد ، یعنی مانیز در اثر خواندن پژوهش های ایشان بپذیریم که شخصی حقیقی و حقوقی  با جسمیت خویش به نام زرتشت  در هیچ یک از  برهه های تاریخ درازدامن  ایرانزمین  بر پهنۀ  این خاک نزیسته بوده و به قول ایشان« افسانه » بوده ، و گیریم که  این  نکته حقیقت محض است،  و گیریم  اکتشاف جدید این شرقشناس پذیرفتنی ست ، پرسش اما این است که :
 در چنین صورتی ،  آیا خللی در حقیقت وجودی زرتشت  وارد خواهد آمد و آیا گزندی به حضور حقیقی او ـ  که نه در گور های کهن بل  در وجدان عمومی جهان شرق و حتی غرب (ازطریق اسطو ره ها و مفاهیم دینی  و پایه ای یهودیت  ـ  مسحیت ) بارز و تابناک است ـ   خواهد رسید؟
آیا اگر بگوییم  «آقا دیدید زردشت هم افسانه بود؟» مفاهیم ، نمادها و اسطوره های زرتشتی که به یهودیت (کتاب مقدس) و به مسیحیت و سپس به قرآن انتقال یافته از میان خواهند رفت؟
آیا  دیگر معنای بهشت یعنی« پردیس و پارادی و پارادایز و فردوس قرآنی  و مفاهیم فراوان دیگر مربوط به حوزۀ تمدن ایرانی ،  جهان ایده ها و تمدن بشری را ترک خواهند گفت؟
 آیا از این پس ، دیگر  این ماژها (مغان زرتشتی ) نخواهند بود که ظهور ستارۀ  مسیح و میلاد عیسی  را به جهان مسیحی بشارت خواهند داد؟
اصلا چه فرقی می کند که زرتشت جسمیت داشته بوده یا پرداختۀ  ذهن آدمیان بوده است ؟
مگر چنین سخنانی را در بارۀ  موسی نمی گویند؟
مگر نمی گویند  که موسی اسطوره است  و  وجود جسمی  و گوشتی نداشته ؟
 مگر همین سخن را بسیاری از فلاسفه و د انشمندان در باره عیسی ناصری یعنی( فرزند خدا  و حتی خود ِ  خدا در مسیحیت ) نمی گویند؟
 آیا مگر چنین سخنانی حتی  در بارۀ  محمد بن عبدالله  که وجود تاریخی اش بسی  بیش از پیشینیانش محرز بوده است ،  بینِ   برخی محققان و زبان شناسان و تاریخ دانان  رایج نیست؟
آیا وجود این فرضیات یا حتی کشفیات (به قول شما) حقیقت وجودی موسی به عنوان ستون اصلی یهودیت  ـ که خود مبنای مسیحیت و سپس اسلام بوده است ـ  را نفی می کند؟
 آیا فرضیه یا کشف این خبر که : « مسیح جسمیت و حضور زمانی و تاریخی نداشته»  ، حقیقت مسیحیت و نقش این شخصیت (گیریم خیالی و افسانه ای ) را از میان بر می دارد؟
همچنین است در باره پیامبر عرب محمد.
این سخنان چه حقیقتی را تغییر می دهند و کجای کاری را می لنگانند و چه اثری در بازبینی هویت ها و باز نگری تاریخ ملت ها  خواهند داشت ؟
اصلا مطرح کردن این حرف ها آنهم در رادیوهای سیاسی ـ اقتصادی که غالبا نماینده منافع عالی دولت های خارجی هستند و نگاهشان به مسائل دیگران ،  روزانه و ژورنالیستی ست ، در این  وضعیت پیچیده  و دراین کلاف سردرگم  و تأسف بار امروز کشور ،  گِره  چه دردهایی  و فروبستگی  چه دشواری هایی  را از مسائل عدیدۀ  سیاسی ـ اجتماعی ـ اقتصادی و  فرهنگی ایرانیان  خواهد گشود ؟
آیا امروز،  روز آن است که به جنگ نمادهای تاریخی و فرهنگی  مردم برویم و بکوشیم که به خیال خود بنیاد های ملیت مدرن ایرانیان را که متأثر از گذشته تاریخی آنها نیز هست بلرزانیم؟
 به راستی چه قصدی داریم؟
 آیا حکومت ملا ها در این زمینه  ها کم کوشیده و کم تیشه به ریشهء ملت ایران زده است که حالا ما هم  کمر تنگ می بندیم و از  نردبان تریبون های  رسانه ای خارجی ها   بالا می رویم  تا از دیگران عقب نمانیم ؟
 آیا خدای ناخواسته مانیز به سهم خود  بر آنیم تا ضربتی بر ضربات  کاری حکومت  ملاها درافزاییم؟
من از این گونه روش های دوستان حقیقتا در شگفت می شوم.
حقیقت امر آن است که از دوستان فرهیخته به خصوص کسانی که به زبان فارسی و به یک پارچگی ایران و به شخصیت های بلند مرتبه ای همچون احمد کسروی ارادت ورزیده  و اظهار علاقه کرده اند چنین انتظاری ندارم.

در پایان باید بگویم که برای نرنجاندن دوستی  از دوستان قدیم و عزیز ، می شد از بیان این مطالب صرف نظر کرد اما نه روز،  روز خاموشی و نه موضوع سخن درخور فراموشیست و گاهی  همچنان که بزرگان گفته اند : می باید حقیقت را بیشتر از دوستان دوست داشت  و دوستان نیز چنانچه حقیقتی و صدقی در گفتار ببینند قطعاً نخواهند رنجید!

م.سحر
پاریس 14/5/2014

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

·               

۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۳

سال فرهنگ


می گویند که گفته اند : امسال سال فرهنگ است







سال فرهنگ

ایهاالناس سال فرهنگ است
سرِ اوباش، میر و سرهنگ است

گرگ بر زین و جهل بر منبر
گاو بر صدر و خر بر اورنگ است

اهل دریوزه ، مالکُ المَطبخ
نانِ دریوزگی فراچنگ است

سفرۀ دین بر استخوانِ شرف
خون بر این سور و سات، خوش رنگ است

مام میهن به عقد دیوثان
بر سر کامجویی‌اش جنگ است

تیغِ مردم کـُشی ست شمشیرش
شیرِ او پایمالِ خرچنگ است

اینچنین بر کرانِ عمر عزیز
عرصه بر عشق و آرزو تنگ است

همه ننگ است روزگار، ولیک
روزگاری که غافل از ننگ است !

ای هنرور به کارِ گِل‌  پرداز
که هنر دستکار نیرنگ است

ای سبوگر،  سبوگری  بگذار
اهلِ دین، دست بُرده بر سنگ است !


م. سحر

۷/۵/۲۰۱۴

۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۳

سفلگان




















سفلگان

سفلگان صاحبان اورنگند
سر و میر و مدیر و سرهنگند

وارثِ فرّ و لوح و فکر و قلم
شهسواران علم و فرهنگند

خو پذیرند و همچو بوقلمون
به یکی دَم، هزار و یک رنگند

بذر بی‌حاصلند و تخمِ تباه
سازِ ناساز ناخوش آهنگند

خوش در آیینه غرقه‌اند اما
غرقه در گَرد و غرقه در زنگند

دعوی افتخارشان فربه
کوبۀ طبل و نعرۀ ننگند

 چون سکندر دونده در آمال
همچو تیمور در شرف لنگند

راهِ انسانشان شعار، اما
 دور از انسان هزار فرسنگند : 

که کمین گستران تزویرند
که کمند آوران نیرنگند

...................................

م. سحر

۵. ۵. ۲۰۱۴

۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۳

کوچ فرجامین محمد رضا لطفی


کوچ فرجامین محمد رضا لطفی

متأسف و غمگینم که لطفی هم ترک نغمه کرد و سازی را که از درویش خان و کلنل وزیری، نی داود، علی اکبرخان شهنازی، نورعلی برومند و جلیل شهناز به میراث داشت تنها نهاد!

هرچند به قول پیر طوس: «ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم !»
اما گوهر وجودی انسان‌ها نامیراست
خوشا آنان که از چنین گوهری بهرمندند و لطفی از آن بهره داشت .
هرچند روزگار ما مساعد طبع نواگر و نغمه ساز و خروشندۀ او نبود و رنود از او بهره‌ها بردند و الماس هنر او را به اغراض و امراض فکری و مرامی و حزبی خود خراش دادند،
با این همه لطف نغمۀ لطفی سر جای خود باقی ست
ودردا که نسل ما در زمانه ای پا به جهان نهاده بود که  روزگار  ذوق و هنر نبود!
زیرا شیادان بساط جادوییشان را بر میهن ما گسترده بودند و تیشه به ریشه انسانیت و احساس و اندیشه و ذوق و هنر می‌زدند.
یاد لطفی تا زمانی که نغمه‌ها در سخن‌اند با ما و با آن‌ها که از ذوق و شور و شیدایی و عشق بی‌خبر نیستند ماندگار خواهد بود!

من از او انتقاد کرده‌ام اما او را دوست می‌داشتم و نقد من بر او، انگیزه‌ای جز نیک خواهی برای او و برای هنر او که هنر سرزمینم ایران بود نداشت.

او را همواره در یاد خواهم داشت