۰۳ اسفند ۱۳۹۲

خر شدن




خر شدن



ماهمه خرشدیم و می‌دانیم

بیش و کم، تائب و پشیمانیم

عجب است آنکه در خریت خویش

همچنان پایدار می‌مانیم !


خر شدن ننگ نیست انسان را

خاصه خر گشتهٔ پشیمان را

لیک خرماندن است ننگ بزرگ

خاصه روشنگران دوران را


خر شدیم و عنان به دین دادیم

تیغ وحشت به دستِ کین دادیم

مملکت را به روس و چین دادیم

داغ لعنت بر این جبین دادیم


فـَرَسی گر به راست رانده ستیم

توسنی گر به چپ جهانده ستیم

مشق نزدِ هنر نکرده ستیم

درس پیشِ خِرَد نخوانده ستیم


درچمن عرعری اگر کردیم

بادی از خویش اگر به در کردیم

خوش که در حال خود نظر کردیم

کار برسُنّت پدر کردیم


خود اگر خر شدیم عیبی نیست

که رهیمان به علم غیبی نیست

گاهی انسان و خر یکی گردند

و ندر این نکته شک و ریبی نیست


خر شدی شیخ بست بر گاریت

برد در آسیاب ِ عصاریت

کرد از هفت سو، عرق جاریت

کی رسد روزگار هشیاریت؟


خرشدی خر نمان که بد بینی

تا نود دیده‌ای و صد بینی

ببری بار و رایگان ببری

جور بی‌حدّ و بی‌عدد بینی

 
  
خر اگر همچنان بماند خر

خر ازین آدمِ دو پا بهتر

زآنکه خر دعوی خِرَد نبرَد

نزد ارباب علم و اهلِ هنر


نیست ننگی در اینکه خر شده‌ایم

حافظِ سنتِ پدر شده‌ایم

عیبِ ما جمله در سماجت ماست

کز خِرَد، پاک بی‌خبر شده‌ایم


خرشدن عیب نیست خر بنمان

اینچنین خوار و بی‌خبر بنمان

به خرِ خویش مفتخر بنمان

بسته در سُنّتِ پدر بنمان


خرشدیم و روان آدمیت

رخت بست از جهانِ آدمیت

هست جانا به جان آدمیت

خر نماندن نشان آدمیت !

 

ای خر، آخور ز خار خالی دار

پشت و پهلو ز بار خالی دار

گوش عقل از هوار خالی دار

جُل و زین از سوار خالی دار




م. سحر

۲۱/۲/۲۰۱۴

۰۱ اسفند ۱۳۹۲

اندر تناقض ملی و مذهبی

Ajouter une légende
















اندر تناقض ملی و مذهبی



نتوان درسپاهِ سعد وقاص

یا سرِ سفرهء بنی عبّاس

هم دلی در هوای ایران داشت

هم ز دست خلیفه فرمان داشت

ملی و مذهبی دو ناهم اصل

این دو هرگز به هم نگردد وصل

زانکه دین در پی تهاجم بود

حاصل قتل عام مردم بود

لشگر تازی بیابانگرد

خوش بر ایرانیان هجوم آورد

زد و کُشت و ربود و بَرده گرفت

آنچه ناکردنی ست کرده گرفت

زاد و رود عرب بر ایران تاخت

نام اسلام در میان انداخت

دور، بر چرخِ اشقیا چرخید

خون شد و سنگِ آسیا چرخید

دوسه قرنی میان وحشت و بیم

بود ایران به تازیان تسلیم

اسلموا تسلموا شعارش بود

قتل و بیداد یادگارش بود

ما که قربانیان این خبریم

ارث خویش ازبنی امیه بریم

غدر عباسیان و عیش ِ عرب

خاک ما پایمالِ جیشِ عرب

ما موالی و تازیان والی

بود ازین سانمان دو صد سالی

ما نده زین یادگار وحشت و درد

دروجود تو مؤمنِ دم سرد

زهدِ خشگ و عبوسِ ایمانی

که ازو بد رسد به ایرانی ! ـ 

زین تعصب، میان گرد و غبار

راه آزادی است نا‌هموار

آرمان پوچ و آرزو خسته ست

رستگاری رهی فرو بسته ست

تا تورا قبله خارج از وطن است

نغمه گویت نه مرغ این چمن است

تا تو با چشم و گوش بر منبر

اهلِ دین را ستاده‌ای بردر

محوتقلید جاهل و جلَبی

ناپذبرای عقلِ مُکتسَبی

به خری واسپرده افسار

وقنا ربنا عذاب النار

به گمانت که طاهر و پاکی

صاحب عقل و هوش و ادراکی

هم از ایرانزمین سخن گویی

هم ز اسلام چاره می‌جویی

این دو با یکدگر نمی‌جوشند

جوشکاران به خیره می‌کوشند

اهل دین دوستدار ایران نیست

وانکه با اوست یار ایران نیست

دشمن میهن است و تاجر دین

که بر او باد تا ابد نفرین

شد سی و پنج سال و این کشور

زیر نعلین این عداوتگر

خوار و مجروح و پایمال بوَد

راهی ی عالمِ زوال بوَد

تو که از ملت و وطن گویی

زیر لبّاده‌اش چه می‌جویی؟

تو از او،‌ای حسینی و حَسنی

چه ستانی به غیر ِ بی‌وطنی؟

جز کژاندیشی و ستم توزی

از درِ مکتبش چه آموزی؟

سفری را بپوش پای افزار

گام در راه راستان بگذار

لحظه‌ای زین فضا عبوری کن

خطِ تاریخ را مروری کن

بنگر تا به قرن‌های دراز

زین تبهکار، شیخِ حیلتساز

وین ریا پیشه مارِ جهل آموز

ظلمت اندیشهٔ عدالت سور

نزد این دیو خوی انسانزاد

دیده هرگز کسی مروّت و داد؟

آنچه پیوسته‌اش به لب بوده ست؟

جز ثنا خوانی ی عرب بوده است؟

نام ایران به خط و خامهٔ او

دیده هرگز کسی به نامهٔ او؟

هیچ شیخی به هیچ شهر و دیار

زده گامی کزو برآید کار؟

نام مردان ازو شنیدستی؟

دل بر آن منبر از چه رو بستی؟

غیر عرعر که بر چمن کرده ست

هیچ رحمی بر این وطن کرده ست؟

دین، تو را باد، اگر خوشی با آن

 خوش به گرمای آتشی با آن ! ـ 

لیک دین را مخواه دست افزار

تا ریاست کنی به اهلِ دیار

دین و دولت دو نا‌بهمسانند

به یکی جامه بود، نتوانند

در زمستان بهار نتوان داشت

به یکی دل، دو یار نتوان داشت

یا همه دل به مهر ایران دار

یا به اسلام خویش دل بسپار



م. سحر

۱۹/۲/۲۰۱۴

۲۸ بهمن ۱۳۹۲

اندر فضیلت عقل











اندر فضیلت عقل
زآن لحظه که عقل شد خبر دار
دیگر هرگز عصا ، نشد مار
زان دم که به عقل خورد تقّه
دیگر قمرت نگشت شقّه
تا عقل تو گشت چاره جویت
دریا نشکافت پیش رویت
تا عقل تو گشت بر سرت تاج
کس با خر خود نشد به معراج
پس عقل تو گر چراغ گردد
صحرای تو نیز باغ گردد
از آنچه که آدم آزموده ست
عقل است که گوهر وجود است
گر عقل به جاهلان سپاری
بندند ترا چو خر به گاری
امروز که هیزم تنوری
زان روست که عقلت از تو دوری
کرده ست و نهاده بر سرت شاخ
داده ست ترا به دست سلاخ
ای آن که ز عقل برکناری
بی عقل مجوی رستگاری

یا صاحب عقل خویشتن باش
یا چون خر خویش در چمن باش
دوزاری عقل تا نیفتد
بارِ خرِ بی نوا نیفتد

م.سحر

۲۷ بهمن ۱۳۹۲

باورکنید...ـ



باور کنید  ...   

باور کنید زور نخواهد ماند
وین نظم جز به گور نخواهد ماند
هرچند طاق و طارمشان برپاست
سنگی بر این قبور نخواهد ماند
وین کاروان جهل و جنونشان را
رهکوره ی عبور نخواهد ماند
 این  ننگ واین  فساد  نخواهد زیست
وین فسق و این فجور نخواهد ماند
آن دست و آن تبر که فرود آرند
وین آتش تنور نخواهد ماند
نامی از آن دو گوشِ نوا ننیوش
وز آن دوچشمِ کور نخواهد ماند
روزی رسد که گَردی از آنان نیز
بر جاروی سپور نخواهد ماند
وین مامِ  داغ دیده ی میهن را
برگونه ، اشگِ شور نخواهد ماند
عشق از دیار شعر پیام آرَد :
کاین قوم بی شعور نخواهد ماند

م.سحر
15/2/2014


۲۵ بهمن ۱۳۹۲

زیبا تر از کلاغ



جایی خواندم  که دادگاه ،  روزنامه نگاری را به علت چاپ شعری

که ضمن آن زنان چادری به کلاغ تشبیه شده بودند محکوم کرده است.
این شعر به تأثیر از چنین خبری سروده شد: 

زیبا تر از کلاغ ندیدم
................................................

زیبا تر از کلاغ ندیدم
وقتی میان صفحهء فیروزۀ افق
بال سیاهتاب درخشانش را
درروشنای شعلهء خورشید
از هم گشوده بود به پرواز 
زیبا تر از کلاغ ندیدم

اما دیدم درکوچه های شهر
جمعی روندگان سیه پوش را که نهان بودند
در خمره ای سیاه
گویی مغاکِ دورترین ایام 
سربرکشیده بود و روان بود 
درکوچه ها ی تاری و بی نام 

می دیدم و سیاهی شب چشم ِ روز را می خست
آن سو کنار پنجره ای کوچک
استاده بود شاعر غمناک 
وز هرچه هست و نیست رمیده
کِزکرده بود باقلمی لرزان
بر دفتری مچاله و نمناک

نظّاره را به کوچه سرک می کشید
تا طرح ، یا سوادی 
از عابرانِ خمره
یا خمره های عابر 
بنگارد

نقشی به نامه ای بنشاند ،
باشد که یادگاری را
درنامه ای به یاری بسپارد

زینگونه روح شاعر
با دفتر وقلم جدالی داشت
اندیشهء محالی داشت
می خواست تا خیال وی از آن مغاک وارونه
وآن خمره های تیرۀ عابر
تصویری از کلاغان بنگارد
بی قارقار و بی چهره

غافل از آن که معجزه واژه و خیال
هرگز نمی تواند
توصیف نا ستودۀ نازیبایی را
شاهد ز جانِ زندۀ زیبایی آورَد

باری زمن به شاعر مغموم
استاده پشت پنجره
نظّاره گر به کوچه بگویید

زیبا تر از کلاغ ندیدم
زیبا تر از کلاغ

م.سحر
3/2/2014

۲۲ بهمن ۱۳۹۲

انقلاب




 انقــلاب


انقلابی اگر بود
نطفه ای بی پدر بود

مادری روسپی داشت
ماده ای نیمه نر بود

خفته ای  زیر ابلیس
نشمه ای پشت ِ در بود

روز میلاد نوزاد
روز میلادِ شر بود

پا که بر خاک بنهاد
از هیولا بَتر بود

خونش از پنجه جاری
نعره اش در جگر بود

پا به نعلینش ، اما
دست او بر تبر بود

گُرز  اللهُ اکبرش
صیتِ خوف و خطر بود

سیل هستی رُبا بود
آتشِ  خشگ و تر بود

چشم و گوشی اگر داشت
هردوان کور و کر بود

قلبش از سنگِ  اَسود
گوی سُربش به سر بود

بسته ،  دستار  سنگین
جنگلی جانور بود

با  دَمَش  مِهر،  معدوم
نار ِ تونِ سَقر بود

باورِ  مردم او را
اُشتری  باربر بود

وعده ی بود  و بادش
دامِ بوک  و مگر  بود

توده ی ابرِ اوهام
غلظتی مُستمَر بود

وحشتی در فریبی
خنجری در کمر بود

هم به نهج علی بود
هم به کامِ  عمر بود

انتَ عبدی به طبلش
بانگ فتح و ظفر بود

رایتش نصر بِالّرُعب
 خاتمَش سُمبِ خر بود

وانچه در آستین داشت 
ننگِ نوعِ بشر بود

نزد او اهلِ ایران
بَرده ای بی مَفّر بود

ملّتی  با تمدّن
اُمّتی  مُحتضر بود

عزّت و آبرویش
ضجه ای مختصر بود

سکه ای بی بها بود
ناله ای بی اثر بود

شوکتش در لجن بود
هستی اش در شرر بود

روزگارش سیه پوش
پویه اش  بی ثمر بود

طالعش  بی سرانجام
عقربش در قمر بود

کشتی ی آرمانش
طعمه ی بحر و بر بود

فکرِ آزادگانش
مرغِ بی بال و پر بود

بسته ای درحضر،  یا
رَسته ای در سفر بود

درحریقِ  پدر سوخت
آنچه  سهمِ  پسر بود

جانِ مردم هَبا بود
خون مردم هدَر بود

مرگِ  عصرِ  تجدّد
حشرِ عصرِ  حجَر بود

هم  بشر را  زیان بود
هم خدا را ضرر بود

چشمه ی اشک این شعر
چشم ِ  میمِ سحر بود


م.سحر
11/2/2014