۰۹ فروردین ۱۳۸۹

ای عشق


ای عشق



چنین که شیفته بر بام می بری ای عشق

مرا به عرصه ی اوهام می بری ای عشق

پرنده ای که به راز آشناست ، می داند

دل ِ من است و تو در دام می بری ای عشق

نیامدی و به کف جام ِ شوکرانم بود

کنون ز بهر ِ که این جام می بری ای عشق ؟

به دست ِ توست مگر زاد ِ راه و بار ِ سفر

که کوله باری از آلام می بری ای عشق ؟

سمند ِ سرکش ِ روح ِ مرا چگونه چنین

چو موج ِ خسته ی آرام می بری ای عشق ؟

رها نمی کـُنـَدم دست و آستین ِ فراق

مرا به کـُـشتن ِ ایّام می بری ای عشق

سرودهای پراکنده ی خیال ِ مرا

به بزم ِ دفتر ِ الهام می بری ای عشق

گذارگاه ِ تو آن کوره ی گدازان بود

کِی از گداختگان نام می بری ای عشق ؟

قلم گریستن آغاز می کند بی دوست

به سوی او کـِی از اینجام می بری ای عشق ؟

م.سحر

پاریس
29.3.2010

وجود حاضر غایب


هرگز وجود ِ حاضر ِ غایب شنیده ای؟

من در میان ِ جمع و دلم جای دیگر است


سعدی

وجود ِ حاضرِ غایب

طرح:م.سحر

................................................................................................

آنجا تو نشسته ای و اینجا من

تنها ، تو نشسته ای و تنها ، من

من ، بی تو مُدام در سخن ، با تو

بی من ، تو مُدام در سخن ، با من

من شوق ، روانه می کنم تا تو

تو مِهر ، روانه می کنی تا من

از دید ِ زمان ، من و تو جز ما نیست

وز دید ِ مکان ، جداست از ما ، من

از دید ِ زمان ، من از تو پنهان نیست

وز دید ِ مکان ، نه بر تو پیدا ، من

آن حاضر ِ غایبی که سعدی گفت

در حلقهء ما ، بگو : تویی یا من ؟



15.3.2010

م.سحر

۰۷ فروردین ۱۳۸۹

غزل برای بهار و یار و دیار

غزل برای بهار و یار دیار
طرح:م.سحر
.........................................
ای یار گیسوی تو مرا برد تا کمند

تا آفتاب ، چشمه ، سپیدار ، سایه بند

تا کودکی ، نسیم ِ نوازش ، نگاه ِ نور

تا لرزه ، تا نیاز ِ گنه ، ناز ِ نوشخند

این بار ، با نگاه ِ دلت مستم آنچنان

کز سر به در نمی روَدم با هزار پند

آخر فرشته ای تو ؟ خدایی ؟ که ای ؟ بگوی

با من چنین به راز ِ نهان در فرو مبند

از آسمان ِ کیست نگاه تو دلفروز

کان اختران به شیوه یِ شب خنده می زنند

طوفان، بَدَل به خوشهء خورشید می شود

چون دست ِ شهسوار بر آرامش ِ سمند

ابر، از فراز، نغمه فروبارَد آنچنان

کز دستِ شوق ، بر دل ِ دف ، جان ِ دردمند

ای یار ازین بهار ، مرا بویه ، دوستی ست

بو ، تا ز دوستان نشود خاطری نژند

بودم درین سرود که آمد ز باستان

شعری مرا به یاد ، ز استاد ِ ارجمند : *ـ

ـ« یارم سپند دوش در آتش همی نهاد

از بهر ِ یار تا نرسد مرورا گزند ؛ » ـ

ما را سپند نیست در آتش ، ولی دلی ست

سوزان به غربتی که در آنیم شهربند.
ـ
....................................
م.سحر

2 فروردین 1389
.................................................................
* ـ شعر از حنظله بادغیسی ست .ـ
او یکی از نخستین سرایندگان شعر دری در اواخر قرن سوم هجری بود

۰۵ فروردین ۱۳۸۹

عزل برای دل تنگی

غــــزل بــرای دل تـنـــگی
..........................

دل تنگم و گویی به دلم کارنداری


انگار که دیگر سر دلدار نداری



می آیم و در کوی تو می گردم وحتی


یک پنجره بر اینهمه دیوار نداری


دوش آمده بودم که سلامیت بگویم


دیدم به جوابی سر گفتار نداری


امروز همه روز به امید نگاهت


بنشستم و دیدم ره هموار نداری


پیک تو نمی آمد و پیغام نمی رفت


گویی که فرستادهء هشیار نداری


امشب همه شب از پس این روزن ِ خاموش


دیدم گذری سوی خریدار نداری


ای یار ، نهان گشته ای از یار و سزا نیست


با یار مگر وعدهء دیدار نداری؟



م.سحر
24.3.2010

۰۴ فروردین ۱۳۸۹

مصاحبه و شعر ایران خودم سلام علیکم

اینهم مصاحبه م.سحر است با امیر جواهری در آستانه سال تحویل بهاری
ـ ( رادیو «راه کارگر» در سوئد ) ـ
در این مصاحبه شعر «ایران خودم سلام علیکم» خوانده شده
از اینجا می توانید بشنوید

۰۳ فروردین ۱۳۸۹

بــــهـــــزاد جــــــــــــان

با یاد و برای بهزاد مهرانی ، این غزل سروده شد. ـ
انسان آزاده ای که تنها به دلیل دفاع از حقوق بشر وبه گناه خدمت به مردم

و به میهن درهفته های اخیر دستگیر و زندانی شده است . ـ

.........................................
بهــــزادجــــــان


بهزاد جان ، دوباره جهان شاد می شود

رشگ ِ نگارخانهء بهزاد می شود

ویرانه ها که دستِ ستم کرد بر زمین

روزی به دست ِ دوستی آباد می شود

آن مرغ را که خو نکند با قفس ، بگوی

کاین بند ِ کین ، گسیخته بنیاد می شود

فردا پس از گذار زمستان بهار و باغ

گردشگه پرندء آزاد می شود

دیوارهای تیرهء دهشت دراین دیار

بی شک غبارِ قافلهء باد می شود

از بد به جا نمانـَد جز استخوان ِ ننگ

زان ننگ ، تاابد به بدی یاد می شود

وان صورتِ مثالی ی ِ بیدادشهرشان

محنتسرای شوکت ِ شدّاد می شود

ظالم ، ذلیل عزت ِ آزادگان ِ خاک

بیداد ، خاک ِ بارگه داد می شود

عشق است و آبروی وطن پیر ِراه ِما

بهزاد جان، دوباره جهان شاد می شود

.................................................................................
م.سحر
پاریس سوم فروردین 1389

۲۹ اسفند ۱۳۸۸

دوشعر نوروزی با صدای شاعر

دوشعر نوروزی با صدای م.سحر



این دوشعر سال پیش ضبط شده اند و هم اکنون به مناسبت فرارسیدن بهار و نوروز باستانی
ضمن تبریک به همهء ایرانیان و غیر ایرانیانی که نوروز را عزیز میدارند و در این روز به شادمانی و جشن می پردازند ، یک بار دیگر آن را روی این صفحات قرار می دهم

برای خواندن و شنیدن به همین جا اشاره کنید.ـ
در ضمن میتوانید (اگر بخواهید البته ) با اشاره به
اینجا مصاحبه مرا با رادیو کوچه بشنوید

۲۵ اسفند ۱۳۸۸

آینهء دل

آیــنــــــــهء دل
نقاشی : م.سحر
.............................................................................

آینهء دل غبارِ زنگ نخواهد

صورت ِ بی رنگی آب ِ رنگ نخواهد

مرغ ِ هوا زینت ِ قفس نشکیبد

زی سفرِ آسمان درنگ نخواهد

این دل ِ سرگشته صیدِ جنگل و صحراست

ماهی دریاست ، تـُنگِ تـَنگ نخواهد

آنکه شقایق صفت به داغ ِ ابد زاد

باغ ِامارت به داغ ِ ننگ نخواهد

شاخهء زیتون به لب نهاده کبوتر

نی زن ِ صلح است ، طبل ِ جنگ نخواهد

ای دل تبدارمن بسوز و مسوزان

تشنهء یک جرعه ، رود ِ گـَنگ نخواهد

زنگ فرو ریز و دل به کوی صفا بَر

نیست زما شیشه ای که سنگ نخواهد
.....................................................................
17.3م.سحر

۲۳ اسفند ۱۳۸۸

شهر رهایی

خط: م.سحر شهر رهایی


تا تن و جان طی کند مسیر و مراحل

موجم و تن می زنم به صخره و ساحل

واقعه بافم ، ز تار و پود ِ زمان داد

لحظهء باطل به دست ِ لحظهء باطل

لحظهء باطل نخواهد این سر ِ پر شور

لرزهء غفلت نجوید این دل ِ غافل

خوش به نسیمی ست جان ، که آید و روبد

کوچهء صبح از غبار ِ این شب ِ هایل

دیده رهین ِ ستاره ای ست از ین بام

آینه بند ِ نظاره ای ست ازین دل

غربت ِ نور است و می رسند غریبان

فصل عبور است و می روند قوافل

ای دل ِ سرگشته ی رحیل ِ گرفتار

شهر رهایی ز منزلی ست به منزل

13.3.2010

۲۲ اسفند ۱۳۸۸

آهو و یاد تو

آهــــــــــــو و یـــــــــــــاد تـــــــــــــو
نقاشی از : صادق هدایت است


نرده و دیوار بود و صخره و صحرا

یاد ِ تو همراه با دو آهوی زیبا

آمد تا بگذرد ز نردهء خانه

سر به درون کرد مثل شوق ِ جوانه

یاد ِ تو بگذشت از آن دریچهء بسته

نرده فرو بست رَه بر آهوی خسته

یاد ِ تو دستم به دست داد و پریدیم

هردو به آهوی پای بسته رسیدیم

یاد ِ تو در لحظه چشم دوخت به دستم

پهلوی آن آهوی رمیده نشستم

بند گشودم ز پای آهوی لرزان

ناگه شد شاد ازین رهایی ِ ارزان

یاد تو ماند و نشاط ِ خندهء آهو

دیده ای آیا چنین نگاه ِ سخنگو ؟

..............................................
م.سحر
12.3.
این مصاحبه در بارهء سه کتاب جدید م. سحر است. وی دراین گفتگو
به سرگذشت کارنامه ادبی خود اشاره می کند ودرباره شعرخود سخن می گوید
می توانید فایل صوتی این مصاحبه را از اینجا بشنوید

۲۱ اسفند ۱۳۸۸

غزل دیگر

ستارگان همه بر خوان ِشب درخشانند

م.سحــــر

..................................................ــــ

نگه چو آینه در چشم ِ آفتاب مکن

بر او درنگ ِ دل، اندک تر ازشتاب مکن

کویر می سپُری جان ِتشنه را دریاب

خیال ِ آب ، درآئینهء سراب مکن

دلا زسوختنت بهره می برَد پرواز

بسوز و پرتواین شعله را خراب مکن

ستارگان همه بر خوان ِ شب درخشانند

ز بی وفایی خورشید اجتناب مکن

بِهل که ماه به ما جرعه ای بنوشاند

شبانه را سپَر از پردهء سحاب مکن

نظر به تاب ِدل افروز رنگ و نور آور

هوای روزنه در خانهء حباب مکن

جهان ِماست حبابی کزو قرار مخواه

وَزو تصوّرِ رامش ، مگر به خواب مکن

گناه نیست، مپوشان که دوست میداری

بنای صومعهء مهر درحجاب مکن

دریغ از آن دم ِ گرمی که می زنی بی دوست

بهار طی شده بی دوست را حساب مکن
10.3

۲۰ اسفند ۱۳۸۸

خــون قـــــــلـــم

م.سحـــر


سایهء ابری بر آسمان گذری داشت

گویی از آوازعاشقان خبری داشت

قصهء رمزی به بال پیک ِنسیمی

نقش ِنگاهی ز آه ِ محتضری داشت

ساحل ِ رودی سواد ِ شهر ِدلی بود

گم شده ای ره به سوی بام و دری داشت

گوشهء چشمی ، به صوبِ کومهء سردی

خانهء دل را چراغ ِشعله وری داشت

تا لب داغی نهد به گونهء سرخی

آتش آهی به پیش ِ چشم تری داشت

پنجره می کوفت سربه سینهء دیوار

باد ستمگر درین میان هنری داشت

شاخه سبزی و آشیانهء خُردی

چرخ زنان پیش باد، بال و پری داشت

دفتر شاعر میان حلقهء آتش

شعلهء رنگین و دود ِ مختصری داشت

خون قلم در رگان شعر وجودش

بر دل کاغذ ، روان ِ در به دری داشت

۱۹ اسفند ۱۳۸۸

بازهم یک غزل بی نام

م.سحر


..............................................................................

پی ِستارهء دنباله دار می بری ام؟

ببر کزین شب ِ اندوهبار می بری ام

فرا تر از سفر است آن گذار دور و دراز

که بین ماه و زمین ابروار می بری ام

کدام سایه در آن سو نشسته بر درگاه ؟

مگر به خانهء چشم انتظار می بری ام ؟

مگرهنوز نگاهی چراغدارِ دری ست

شبانه ای که به شهر و دیار می بری ام ؟

مگر شکوفه ای از فصل سرد جان برده ست

که نزدِ شوکت ِ باغ وبهار می بری ام؟

پرنده ای که بر آب اوفتاده در طوفان

منم ، چگونه درین رهگذار می بری ام؟

منم که بال ِ شتابنده می زنم بر موج

تو چون زموج ِ بلا زی کنار می بری ام ؟

ببر مرا که قراری در این دیار نبود

کنون که دل شده ای بی قرار می بری ام!ـ

دلی به عرصهء آوردگاه در کف توست

ببر که داری ازاین گیر و دار می بری ام

ببر که ریشهء جان ، خاک ِ خویش می جوید

به شهر ِ رویش ازین شوره زار می بری ام

بــــــــا مـــنــــــی آنجـــــــا

م.سحر



بامنی آنجا که چشمه سار به جوش است

دل زگذرگاه ِ نور ، نغمه نیوش است

با منی آنجا که آسمان بلورین

راز دلم را زساز زُهره به گوش است

با منی آنجا که کوچه های بهاری

چارق ِ گستردهء شکوفه فروش است

با منی آنجا که فرش روشن مهتاب

موطن ِدلداگان ِخانه به دوش است

بامنی آنجا که ناکجا تر آن نیست

پیک غریبی ، پیام دار سروش است

پنجره گوید که پیش پای حضورت

می گذرد سایه ای و کوچه خموش است

بال کبوتر به بام خانه میفکن

رؤیتِ این نامه را نه تاب و نه توش است

پاسخ دل را ز دل شنو که به جامش

آنچه به لب می بری ، عُصارهء نوش است

نیست جز این نغمه هام در بُن مضراب

کامده از چنگ جان و بربط هوش است

9.3


۱۸ اسفند ۱۳۸۸

باز هم غزل

نهـــفــتــــــــه از مـــــــن

........................................................
نهفته ازمن و آرام ِ روزگارمنی

نشان ِشوکتِ گم گشتهء دیار منی

من از تبار شهیدان دشت های کبود

تو آن شقایق رویان ِداغدار منی

من آن ستاره ء دور از مدار خویشتنم

تویی که در دل این کهکشان مدار منی

به دل نهفته مرا نطفهء نشاط زتوست

که در ستارهء خویشی و غمگسارمنی

هزارسال زمستان من دوام آورد

بیا که پیک ِ پیام آورِ بهار منی

من آن شمارگر موج ِبیشمار توام

که رهسپردهء دریای بی قرار منی

کناره می نکند رنج از آستان وجود

جز آن دمی که ببینم تو در کنار منی

چه قلعه ها که فروریخت خواهد از مهرت

چه اعتناست به دشمن مرا ، که یار منی ـ!؟

به غربتی ست وطن در میان نغمه و دل

تو زخمه ساز دل و شوق نغمه بار منی

8.3
م.سحر

۱۷ اسفند ۱۳۸۸

غزل ــ بهـــانـــه جــــو

بهــــانــــــه جــــــو


...................................................................
.............................................................................
بهانه جوی صدای توست دو باره این دل صحرایی

که در برابری و دوری که ناپدیدی و پیدایی

سری به پنجره می کوبد ، سکوت خانه می آشوبد

میان ِپویهء بی صبری ، میان ِکوبهء تنهایی

بر آسمان نظری دارد ، امید بال و پری دارد

نشانی از خبری دارد ، پر از ستارهء رؤیایی

دلی ست بسته به راه اندر کبوتریست به چاه اندر

حضرنشستهء کهساران ، سفر گزیدهء دریایی

کجاست بال ، که پر گیرد ؟ فرود و اوج ز سر گیرد؟

زکوی دوست خبر گیرد در آن بلندی و بالایی ؟

به بوی لحظهء آرامی زند به جام سخن جامی

مگر ستاند ازو کامی به شعر روشن شیدایی

در آستانهء بند اورا دهم چو آینه پند او را

میان قید و کمند او را ، کجاست ذوق ِ شکیبایی ؟
...........................
م.سحر

۱۶ اسفند ۱۳۸۸

در باره سه کتاب از م.سحر

این هم مطلبی ست که به تازگی آقای م.خرد جو در ارتباط سه کتاب تازه منتشر شدهء م.سحر نوشته اند

http://ettelaat.net/10-mars/news.asp?id=45713&sort=Poet

برای اطلاع بیشتر در باره این کتاب و نیز برای دوستدارنی که مایل به داشتن این کتابها هستند می توان کمابیش در همین اوراق به لینک های زیر مراجعه کرد
http://msahar.blogspot.com/2009/09/blog-post_12.html

در اینجا می توان نوشتهء دکتر صدرالدین الهی را خواند
و نیز نامه محبت آمیز استاد شجاع الدین شفا در باره این سه کتاب را رؤیت کرد

http://msahar.blogspot.com/2009/12/blog-post_04.html

غزل دیگر

طرح از : م.سحر


غزل دیگر

.................................

.........

اگرچه خلوت خاموش انزوا دارد

به دست توست که ساز دلم نوا دارد

بزن که می ستُرد زخمهء تو زنگ ازدل

بگو که آینه از گفتنت صفا دارد

چراغ کوچهء بی انتهای راه منی

بتاب کز نگهت ، کوچه روشنا دارد

چنان هوای تو می خواندم به دریاها

که دل ، خیال پریدن در این هوا دارد

مرا در این سوی ساحل نگاه صخره و موج

غریبه ای ست که پیغام آشنا دارد

سرشته اند وجود مرا ز دوری ومهر

وجودم این غم دیرین مگو«چرا دارد؟»ـ

تو آن گیاه ِ فرا رُستهء خیال منی

که درحضور زمستان شکوفه ها دارد

خیال بود در آن ابتدا که انسان بود

خیال دارد اگر آدمی خدا دارد

جهان بناست برین بویه های خُرد و بزرگ

بشر هرآینه شهری به ناکجا دارد

...................................
م.سحر

۱۴ اسفند ۱۳۸۸

بیزارم

این دوبیت را امروز به بدیهه روی صفحهء فیس بوک خودم قراردادم تا به جنایت دولتی شده ودینی شده بگویم نه!ـ
تا اعتراض خودم را برای ده هزارمین بار، با آدم کشی های سی سالهء حکومت خمینیستی درایران اعلام کنم. تا بار دیگر به ملاهای قسی القلب ِ حاکم بگویم که : شما خدا نیستید و جان به هیچیک از آدمیان نداده اید که اینگونه مثل آب خوردن و گروه گروه از آنان می گیرید، که این گونه بی واهمه ، بی هراس و با وقاحت مطلق ، قتل می کنید و زیبا ترین و بهترین فرزندان این آب و خاک را به گورستانها می فرستید.ـ
می خواهم بگویم بس است دیگر بس است !ـ
اعدام انسانها را متوقف کنید.ـ
به چه زبانی باید گفت؟
بیزارم

زبس با نام دین کُشتی ، من از این نام بیزارم
.
هم از الحاد در رنجم ، هم از اسلام بیزارم
.
یکی زان کُشته هاتان بار دیگر جان نخواهد یافت
.
به جان عاشقان سوگند ، کز اعدام بیزارم

..............................................................................................
م.سحر
پاریس ، 5.3.2010

۱۳ اسفند ۱۳۸۸

آن دریچهء زندان سوخت

........................................................................

آن دریــچـــــــهء زنــــــدان ســــوخت



آن دریچهء زندان سوخت
شاد و شوخ و رها شد دل

دست ِ بسته به رقص آمد
زخمه زد ، به نوا شد دل

خواب ِ گریه پریشان شد
سایه سر به گریبان شد

کام ِ خنده شکوفان شد
مست و کامروا شد دل

ای ستارهء سرگردان
راه طی شده برگردان

دور گشته دگر گردان
کاسمان ِ صفا شد دل

روح ، عزم سفر دارد
بی نظاره ، نظر دارد

شوق ِراه دگر دارد
پیر ِ راهنما شد دل

چون کبوتر ِ بالاپر
تیز پویه و تنها پر

راز، بسته به زیبا پر
ره نورد ِ هوا شد دل

گرچه وسعت دریا بود
دیر بود که تنها بود

در سکوت بیابانگرد
سرزمین صدا شد دل

گِرد کرده سپاهش را
کج نهاده کلاهش را

دل نهاده به راهش را
در میان بلا شد دل

پاس راز نهانش را
روح آینه سانش را

آدمیت جانش را
خود حضور خدا شد دل

اسب صلح ِ سفر زین کرد
روزگار به آئین کرد

کام واقعه شیرین کرد
کوی مهر و وفاشد دل
م.سحر

۱۲ اسفند ۱۳۸۸

قهرمانان نگون بخت

  • قهرمانان نگون بخت


  • این تصویر را امروز در یکی از صفحات فیس بوک دیدم و تأثری دست داد که در اثر آن ابیات زیر همانجا در حاشیه ء تصویر نوشتم و به نظرم رسید که به مناسبت فرا رسیدن 8 مارس آن را تقدیم زنان آزاده ای کنم که برای کسب حقوق انسانی خود و حقوق انسانی همهء ما در یک نظام سنگوارهء بی اخلاق ِ دینی ، قهرمانانه تلاش می کنند.ـ


    ای زنانی که فاتح تختید

    قهرمانید لیک بدبختید

    تیره بختید از آن سیه جامه

    آلت دست شیخ خودکامه

    آن اراذل به حول و حوش شما

    خصم آزادی اند و هوش شما

    در شما نیروی رهیدن هست

    جان بیدار و چشم دیدن هست

    لیک جهل است و کین بلای شما

    بسته ابلیس دست و پای شما

    ای زنان وطن رها گردید

    زین سیه جامگی جدا گردید

    ای زنان دلیر آزاده

    آنچه دارید را خدا داده

    شیخ ابله نشسته جای خدا

    بسته در بند دست و پای شما

    ای زنان دلیر میهن من

    مام و معشوق و خواهر و زن من

    این بلایی که در شما افتاد

    نا روا بود و نا روا افتاد

    آدمیت اسیر رنج شماست

    کاینچنین باد برده گنج شماست

    زین شقاوت رها شوید رها

    تا خدایی کند خدای شما

    ........................................................

    • م.سحر
    • زیر همین عکس به بداهه تقریر شد
    • پاریس ، 3.3.2010