۰۸ بهمن ۱۳۹۴

فروزان دختر این مُلک


....................................................................................

فروزان ، دختر این مُلک

ای فروزان چه خوب شد مرُدی
یادم آمد که روزگاری هم
چون تو زیبایی و دلارایی
بود و دل های بی غباری هم
وز غم و شادی تو در خاطر
هرکسی داشت یادگاری هم
هرکه در فصلِ خویش می آورد
با خیال ِ رخت بهاری هم
می گذشتی و می گذشت به شهر
ز گذارت شکوفه زاری هم
روح زیبای سینما بودی
جلوه ای بودت و گذاری هم
خیل عشاق را به ذوق و هنر
خوش به دل می زدی شراری هم
دفتر دختران به روی تو داشت
زینت از نقشی و نگاری هم
راستی را که خوب شد مُردی
تا من و خلقِ بی شماری هم
یادمان آید از فروزانی
خامُشی کنجِ شامِ تاری هم
دخت این مُلک بوده ای و ازین
بیشتر نیست انتظاری هم !

م.سحر
28.1.2016


۰۷ بهمن ۱۳۹۴

مادموازل ایفل محجبه می شود




سپاسگزار از نیکاهنگ کوثر عزیز که این طرح بسیار گویا را به اینجانب هدیه کرده است
انصافا بعد از برچیدن مجسمه های رنسانس ایتالیا از رهگذر شیخ حسن فریدون لابد می باید منتظر محجبه شدن برج ایفل از سوی دولت سوسیالیست فرانسه نیز باشیم.
پدر نفت بسوزد که به خاطر آن سیاستگران زمانه ما ، حتی حاضرند که همه ارزش های والای تمدن و فرهنگ را زیر نعلین ملاها پایمال کنند!
م.سحر
پاریس 27/1/2016


فکر روشنفکر دینی

Ajouter une légende

 فکر روشنفکر دینی سرسری ست!ـ


..................................................

فکر روشنفکر دینی سرسری ست
پای تا سر سفرۀ خرپروری ست
آنکه مغزش کارگاه فکر نیست
بر زبانش هیچ ، الاّ ذکر نیست
ذکر یعنی فکر ها پوچند و کال
چون علف در آخور و جو در جوال
آنکه فکرش در پی اوهام رفت
عقل او چون آفتاب از بام رفت
ای که جهل خویش را خوانی خِرَد
خوش خرت در خوش خیالی می چرد
خوش خیالی عمر نوحت می دهد
درد بی دردی به روحت می دهد
آن که جز در بندِ بی دردی نبود
گرچه عقلش کاست ، ایمانش فزود
نور ایمان تافت بر مغز تهی ش
گشت با اوهام عالم قوم و خویش
بر حقیقت لیک از روی مجاز
یافت درها را به روی خویش باز
صاحب تقوی و زهد و ریش شد
عاشق اندیشه های خویش شد
گفت انا الروشن ضمیر کهنه کار
دانش و دین دارد از من اعتبار
گفت انا الدکتر ، انا الاندیشه ورز
دانشم گسترده تا آن سوی مرز
گفت اناالعلامه بن الفیلسوف
پیش من شمس و قمر شد در کسوف
بر زبان اسرار عالم وِردِ من
سوسیولوگ های جهان شاگرد من
اینچنینم با کیا و با بیا
همنشینِ اولیا و انبیا
روز و شب با کانت حویشی میکنم
با هگل اسلام کیشی می کنم
می نشینم با وِبـِر ، بالای میز
می کنم اندیشۀ او را تمیز
مارکس را با داء دینی مبتلا
می کنم در سرزمین کربلا
با لنین اطراف نهر القمه
بورژوازی را به سر کویم قمه
بعد راه جمکران طی میکنم
چون شبان هیهای و هی هی می کنم
می روم در مشهد موسی الرضا
پشت ِ مرقد می کنم سیر فضا
اسب دانش بهر دین هی می کنم
رو ، ز مشهد جانبِ ری می کنم
می زنم با عزت و با احترام
درجماران بوسه بر دست امام
شربت اسلام را سر می کشم
نعرۀ اللهُ اکبر می کشم
با تبرداران علم مکتبی
می زنم بر جنگل ِ لا مذهبی
پشتِ آگاهی به بالش می زنم
عطر اسلامی به دانش می رنم
لاف علم و عقل و ایمان می زنم
نان به خون اهل ایران می زنم
کافران را بند بر گردن زنم
قفل نادانی به دانستن زنم
اضربو ا چون از اصول دین ماست
این زدن ها مایۀ تسکین ماست
انقلاب ما به یمن اضربوا
اینچنین با نصر ما شد روبرو
اضربوا از پایه های دین بود
در رسالات کهن تدوین بود
اولیا را اضربوا کرد اولیا
اوصیا را اضربواکرد اوصیا
زین زدن ها دین رواج عام یافت
گار ایران رونق از اسلام یافت
گر عرب چون ما نمی زد بر عجم
تکیه گاه وی کجا بُد تختِ جم؟
اضربوا و اقتلوا و اسلموا
هرسه می جویند ره بر تسلموا
اسلموا و تسلموا اصلی اصیل
بود و دائم بود خواهد بی بدیل
داعش از ما هست شد نی ما از او
او به ما پیوست شد نی ما از او
زین سبب جهل ِ من و مکرِ امام
رستگاری می بَرَد بهرِ عوام
خود ، از این رو همرهم ار بهر دین
باقسیّ اُلقلب ، قصّابِ اوین
با امامِ مرگ بیعت می کنم
کیفِ عالم با شریعت می کنم
حذف اهل فکر را حامی ستم
زانکه روشنفکر اسلامی ستم
حق به کف دارم که مرد دینی ام
صاحب اندیشۀ تکوینی ام
سروری را از خدا دارم نصیب
کرده کوته ، دین ، ز ما دستِ رقیب
معجز دین است اگر ما سروریم
راست بر صدرِ امور کشوریم
معجز دین است اگر ما دکتریم
اوستادِ کودنِ آبِ کُریم
معجز دین مان مهندس کرده است
جرثقیل از بهر قتل آورده است
معجز دین است اگر آقاستیم
خوش نشین ِ پلـّۀ بالاستیم
اوستادانیم و دانشگاهیان
استراتژ پیشۀ اصلاحیان
علم دین نذر سیاست کرده ام
بر زمین مشق ریاست کرده ام
زانکه عقلم هدیۀ لطف خداست
رهبرم شیخ و فقیهم مقتداست
کارمند انقلابِ اوستم
کاتب وحی سراب اوستم
با ندای مرجع تقلید خویش
در فضا می گسترانم دیدِ خویش
فکر بکرم را تعالی می دهم
دادِ شغلِ خشتمالی می دهم
خشتِ فکر و خشتِ ذکر و خشت دین
می زنم بر عرصۀ ایرانزمین
تا پی و بنیاد کین در این دیار
روی خشتِ فکر من یابد قرار
خویش را معمار کشور می کنم
کل ایران را منور می کنم
***
اینچنین فرمود روشنفکر دین
این متاع آسمانی بر زمین
حق فروپیچیده در جوفِ نمد
از ازل آورده تا شام ابد
دعوی دین دارد و دانشوری
در دکان ، ابنای جهلش مشتری
خویش را برخق شناسد در زمین
زان که دارد تکیه بر ابنای دین
چون خدا با اوست حق با او بود
یاوه پنداری ولی حقگو بود
مِلک طِلق اوست حق و راستی
هیچ در خود می نیابد کاستی
دیگران در چشم او بر باطلند
باغِ بی بر، داتۀ بی حاصلند
هر که باشی گر به دینش نیستی
جز سزای قهر و کینش نیستی
ژست آزادی ش جز تزویر نیست
جلد او شیر است اما شیر نیست
گر برون آید ز جلد شیر خویش
گریه خواهد کرد بر تقدیر خویش
ای که در دین دعوی بالاستت
از دروغت نیست بر تر راستت
رغم اوهامی که می پنداشتی
عقل با ایمان ندارد آشتی
ای به ایمان گشته کالایت گران
فخر مفروش اینچنین بر دیگران !ـ
گرمسلمانی ، مسلمانیت خوش
ریشِ زیر تیغ ِ سلمانیت خوش
رو تو خود را باش اگر تقواگری
از سر ما دور دار آن داوری
ما بدهکاران دینت نیستیم
غاصبان سرزمینت نیستیم
با چنین دین در سیاست کردنت
چیست سودای ریاست کردنت؟
دین خود را صرف قهر و کین مکن
ور ریاست می کنی با دین مکن
ما دوتن همسایه و هم ریشه ایم
زخمدار ضربت یک تیشه ایم
از چه رو از آدمیت تن زنی
دین خود را چون تبر بر من زنی ؟
خنجر از ایمان خود داری به کف
تا دل همسایه را گیری هدف ؟
از چه رو با دین خود سودا کنی؟
وین تجارت بر زیان ما کنی؟
سود خود می جویی از دین داشتن
حال ِ ما بهرِ چه خُرد انگاشتن؟
گر خدای توست سود افزای تو
مفت چنگت باد این سودای تو
لیک ما نیز از همین آبیم و خاک
ریشه مان ازوی نیابد انفکاک
از چه ایمان را وسیلت می کنی؟
با جهانی مکر و حیلت می کنی ؟
این وطن کاشانۀ ما نیز هست
باغ و راغ و خانۀ ما نیز هست
با زیان ما زبهر سود خویش
تحفۀ تقوا و دین آورده پیش
رغم مردم ، دولت دینی تراست
با خدا رسم کژ آئینی تراست
مهر انسان خواه و ترک زور کن
دست دین از حاکمیت دور کن
ورنه با این زور و با این دستکار
زیر چتر رحمت پروردگار
نیستی جز نوکر قومی جهول
عامل بدکار مشتی گُنگ و گول !ـ
اینچنین در آشکار و در نهان
داغ لعنت می خوری تا جاودان

م.سحر
16.10.2015





۰۳ بهمن ۱۳۹۴

مثنوی درباره زبان فارسی




.....................................................



  باز هم در باره زبان فارسی 
                                                           م.سحر

این مثنوی در انتقاد به کسانی سروده شده است که اگرچه  خود را درس خوانده می شمارند و غالبا اهل سیاست اند ،  اما متأسفانه نه درک درستی از سرگذشت تاریخی  و هویت ملی  و فرهنگی مردم ایران دارند  و نه به اهمیت حیاتی  زبان فارسی در جهت حفظ  پیوند های ، اجتماعی و فرهنگی و معنوی میان مردم ایران  پی برده اند.
 اینگونه هم میهنان ،  هنوز پس از سه دهه که از فروپاشی مرحوم شوروی می گذرد همچنان همان آموزه های ایدئولوژیک استالینیستی و سوغات حزب توده دهۀ 20 و 30  را در زمینه «مسائل قومی و زبانی » در ایران تکرار می کنند با این تفاوت که این روزها  همان آموزه ها را به جامه ای شبه مدرن دموکراسی طلبانه  نیز زینت می دهند و اندکی سُس حقوق بشر و حقوق کودک و حق ملل و اقوام و این حرفها را هم به آن می افزایند و از منبر عالیجاهی نو روشنفکر مآبانه فریاد « واقواما» و « وازبانا » سر می دهند و منتظر کف زدن ها و هلهله های تجزیه طلبان  این سو و آن سوی ایران راست و چپ خود را می نگرند .
به ویژه برای شنیدن  درود ستایش  نژاد پرست های قومی گوش تیز می کنند و  به دهان  آفرین گو  و به به و چه چه  فرست  کسانی نظر می دوزند که طی  این سال ها به یمن اوضاع آشفته ایران ، و به یمن تسلط ملایان و زیر سایۀ  ایدئولوژی ایران شکن اسلامیسم جهان وطن و ولایتمدار  با خیال آسوده تری سربرآورده اند و آوازه گری ها و تبلیغات ضد ایرانی خود را البته با برخورداری تمام و کمال  از حمایت های مالی و سیاسی قدرت های بیگانه و کشور های بد سگال منطقه به اوج رسانده اند !
این شعر  بخش نخستی داشت  که  آنرا برداشتم تا اصل موضوع ، یعنی زبان فارسی و نقش آن در ادامه حیات ملی و هویت تاریخی و فرهنکی ایران ، تحت الشعاع مسائل فرعی  دیکر قرار نگیرد.
                                                      م.س

سخنی با مدعی

الا ای مدعی آرام بنشین
بیا و زیر چترِ نام بنشین

بیا و در بیانت کن درنگی
که گفتارت نیالاید به ننگی

به کرنا ها منه لب ، بر لبِ بام
میفَکن باد در شیپور اقوام

تنوع در زبان ، امری ست عادی
زبانی را چه ربطی با نژادی؟

زبان ها بر زمین ها چون گیاهند
گذار کاروان ها را گواهند

ولی در سرزمین های کهن سال
زبانی قصه می گوید ز آمال

زبانی می شود فریادِ تاریخ
که از ما رخ نپوشد یادِ تاریخ

زبانی می شود راز دل جمع
که گردد تیره شب را شعلۀ شمع

زبان فارسی از این زبانهاست
که پیماندار ، با پیوندِ جانهاست

زبان فارسی تاریخ ساز است
که راز ماندگارش حفظِ راز است

ازو اعصار دارد روحِ ایّام
کزین محکم شود پیوند اقوام

از او ایرانیان ، هم داستانند
وزو همراه با یک کاروانند

ازو ایرانیان هم سرنوشتند
گیایی رُسته در یک باغ و کِشتند

به دورانی که دشمن در کمین است
زبان فارسی وصل آفرین است

که مُهر از گردشِ ایام دارد
نشان از حافظ و خیام دارد

گر از کوهیم یا اهل صحاری
هویت های ما با اوست جاری

امیران و سلا طین ، هرکه بودند
به هر شهر و دیاری می غنودند

زهر قوم و زهر ایل و تباری
اگر باقی ست زآنان یادگاری ؛

روایتساز آنان این زبان است
که رمز وحدت ایرانیان است

روایت های ما در نقل نقال
هویت های ما در قول قوال

همه از هر کنار و هر دیاریم
به لطف این زبان پیوند داریم

جنوبی و شمالیمان نباشد
برنجی و سفالیمان نباشد

زبان فارسی ارث کسی نیست
زمین بکر هر خار و خسی نیست

که اعصار کهن را ترجمان است
سخنگوی دلِ ایرانیان است

هم از حاضر هم از غائب سخنگوست
هم از شمس و هم از صائب سخنگوست

پیامش در سلام آشنایی ست
ز عطار و ز سعدی و سنایی ست

سخن از رومی و فردوسی آرد
که چون رازی به ایرانی سپارد

کلام رودکی با او به نجواست
کز او هر نغمه ای موجی ز دریاست

گر از شیراز و بلخ و بامیان است
به هر شهری روان بر هر زبان است

اگر از سیستان یا دامغان است
زکارون تا ارس موجی روان است

اگر در گنجه یا شروان سراید
نوید آشنایی از وی آید

گر از دهلی پیام آرد ور از ری
سرود عشق جانان است با وی

گر از آمویه یا اروند خیزد
دل هرمویه با وی اشگ ریزد

برای مردمی پالوده و پاک
چنین پیوند بخشی دارد این خاک

که می گوید زبانِ اهل زور است؟
زکام مردم این مِلک دور است ؟

گذشت از عمر ایران یک هزاره
که شاه ترک می زد بر نقاره

ولی با پارسی پیوند دل داشت
که بر این خاک حقّ آب و گِل داشت

هرآنکس گفت کاین پیوند سست است
در او اندیشه ای نا تندرست است

هرآنکس دشمنی با این زبان داشت
ستم با روح اهلِ کاروان داشت

کژاندیش آمد و بدخواهی آورد
به نامِ مردمی نامردمی کرد

بگو با اینچنین بد گوی جاهل
که ای افتاده درپندار باطل :

« برو این دام بر مرغی دگرنه
که عنقا را بلند است آشیانه!»

زبان فارسی محبوبِ جانهاست
نشانِ شوکتش در بی نشان هاست

گر از این مُلک ، روبند این زبان را
نیابد مرغ ، راه آشیان را

میان کاروان اُفتد جدایی
نبیند یار ، رنگ آشنایی

دگر دل ها به دل ها ره نجویند
غم خود را به یکدیگر نگویند

چنان تیغ جدایی تیز گردد
که گیلان غافل از تبریز گردد

که بم در غم به دور از چشم زنجان
میان لرزه ای دیگر دهد جان

نطنز از زاهدان بی درد ماند
به یاد ش نامۀ مهری نخواند

برد ماسوله را ابیانه از یاد
به دیدای نگردد این از آن شاد

چنان برما زند تیغ جدایی
«که گویی خود نبوده ست آشنایی»

کدامین بدسگال این بد سگالد؟
که در بدخواهی اش دوران بنالد؟

چه نامردند و بد عهدند و بدکار
که گرد مردمان سازند دیوار

به نام این نژاد و آن قبیله
سیاست را زبان گردد وسیله

به نام این تبار و آن عشیره
بکوبد جهل بر طبل و تبیره

چه سودی می برند این بی تمیزان
ازآن پاییز و فصلِ برگریزان؟

ازآن کشتی که آنرا حاصلی نیست
وزان راهی که رو در منزلی نیست ؟

چه گویم ؟ بیش ازینم نیست حالی
که داد از کژ رهی و بدسگالی!


م.سحر
پاریس 17.1.2016


شعر یلندی در زمینه بازی اتمی حاکمان و حق مسلم ایرانیان

۲۹ دی ۱۳۹۴

عقد اتم با مستر بتُن


...............................................................................

عقد اتم برای مِستر بتُن
                             
سالها از چشمِ مردم خواب رفت
 وز تنِ  ملّت توان و تاب رفت
چند صد میلیارد خرجِ هسته ها
بیش و کم در کیسۀ ارباب رفت
شد اتُم هم بسترِ مِستر بتُن
ماهی نگرفته با قلاّب رفت
«آب سنگین» بود سوغات اراک 
«سنگ» باقی ماند، اما «آب» رفت!

م.سحر
18.1.2016 پاریس