۰۹ اردیبهشت ۱۳۸۹

این فاصله ها ـ یک غزل در پنج رباعی




این فاصله ها


این فاصله ها که در میان من و توست

خطـّی ست که باروی جهان من و توست

خود می دانی که از میان بُردنشان

آن سوی تر از مرزِ توان ِ من و توست


از عشق سخن گویی و بسته ست دلت

چون من به میان خون نشسته است دلت

گر دم نزنی ، شکسته بینی دل من

ور من نزنم دَمی ، شکسته ست دلت !ـ


من نیز چوتنهایی تو تنهایم

زان گونه که در آینه ناپیدایم

تصویرمن از نگاه من بیگانه ست

خود را به خیال روی خود می پایم


هرلحظه کویر در دلم می روید

با آبی آسمان سخن می گوید

دردا که نـَمی نمی چکاند ابری

تا جرعه ای آورَد، غباری شوید



با آن دل صاف و خوی عادل که تراست

وین سدّ ِ سدید در مقابل که تراست

زین سان ، ز تو از چه شکوه دارد دل من ؟

وز من زچه شکوه دارد آن دل که تراست ؟




پاریس
26.4.2010

م.سحر

۰۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

زندانی



این غزل را پس از خواندن بیتی از خانم راحله یار نوشته ام که می گفت :ـ

دل تنهاي من در بـنـد عشقـي خو نمي گيرد


که لحن عـاشقـي درچنبر آداب زنـداني است

و پس به ایشان نقدیم می شود
........................................................

زنـــــدانـــــــی

مگر اندیشهء بیداری ام در خواب زندانی ست


که پیش ابرهایم قطره های آب زندانی ست؟


درختان هیزم پارینه ی فردا و پس فردا


نیاز رویش اندر دانه ی بی تاب زندانی ست


بر آن سیما ی زیبا ژرف تر بنگرکه در دستت


صفای روشن آئینه در سیماب زندانی ست


به هر مذهب شدم ، دیدم حقیقت را که با اوهام


چو تصویر ِ خداشان در حصار ِ قاب زندانی ست


نجات ِ پور ، از جور ِ پدر ، چون راز ِ تهمینه


به بازوبند ِ خون آلودهء سُهراب زندانی ست


گریز از نیستی ، در چنبر ِ بی رحمی و بیداد


به لطف ِ پاسخی در دعوت « دریاب !» زندانی ست


هنر بر خاک ِ ما محصور ِ بی آزرمی و پَستی ست


چو آن نیلوفر ِ زیبا که در مُرداب زندانی ست


فرا می خواندَت ــ این دست ِ آزادی ست ــ وصلش را


به دل گر خواستاری سوی او بشتاب ، زندانی ست !ـ


درین تاراج و دهشت ، کودکان ، چون پیچک ِ تاکند


که در آوند ِ رگها شان شراب ِ ناب زندانی ست


نگاه ِ آرزوی صبح زی رَه مانده است ، اما ؛


سحر در پرده ی شبهای بی مهتاب زندانی ست !ـ


.......................................................................................................
م.سحرپاریس ــ 22.4.2010

.......................................................................................................

۳۰ فروردین ۱۳۸۹

ملامتم مکن از عشق ...ـ

مــلامـتم مکــن از عشـــق ...ـ
تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتــ
طرح از : م.سحر
.....................................................................................
................................................
......................................................
ملامتم مکن از عشق، من ملامتی ام

زهرچه غیر ِ غم یار ، لـُخت و پاپَتی ام

صفای محفل من بین و اندرآی که نیک

درین خرابه یکی خانهء مَرّمتی ام

هزار ریشه به خاک اندرَست جان مرا

مبین که از ستم روزگار ، غـُربتی ام

هنوز میوه ی من بوی خاک ِ من دارد

اگرچه گـُم شده در باغ ِ بی سعادتی ام

مرا به سیل ِ بلا تخته پاره ای ست ولی

هنوز دیده بر آن کوکب ِ هدایتی ام

هنوز بال و پرَم را به عشق می شویم

کز آشیانه ی آن شاخه ی محبتی ام

زمانه گوی نگردد به کام ِ راحت ما

که من نه بنده ی پروردگارِ راحتی ام

درنگ ، در صدف ِخود به خون ِدل پرورد

حسود ، گوی نخواهد که دُّرّ ِ قیمتی ام

تمام صُلحم و از طبل ِ جنگ بیزارم

چه باک اگر بنوازند طبل ِ نوبتی ام

اگر چه سرخی ام از سیلی ِ زمستان بود

بگو بهار بنوشد می ِ سلامتی ام

بگو به لحظهء محتوم ، تا درآید شاد

که پیره زال نیم ، جان ِ پاک ِ مَهسَتی ام

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ* ـ اشاره به داستان پیر زالی است در مثنوی جلال الدین محمد مولوی ، که دختری داشت مَهسَتی نام که بیمار بود و مشرف به موت. پیرزن مدام او را دعا می گفت و ازملک الموت می طلبید تا به جای جان مهستی ، جان او را بستاند ، شبی گاو پیرزال سر دردیگ فرو برده بود تا آب بخورد که سرو شاخ گاو در دیگ مانده بود و گاو با دیگی که برسر داشت به خوابگاه پیرزال رفته بود تا مدد از وی طلبد و سر و شاخ خود از دیگ رها کند ، اما پیرزال ِخواب آلوده گمان برده بود که دعایش مستجاب شده و اینک ملک الموت راه گم کرده ، آمده است تا او را با خود ببرد ، در این لحظه ازبیم جان، فریاد برآورده بود که : ـ


ملک الموت من نه مَهسـَتی ام
من یکی پیرزال محنتی ام!ـ

..................................................................................

م.سحر
پاریس
19.4.2010

۱۷ فروردین ۱۳۸۹

دیدار بهار در قیامت باشد

عقل جمعی


دیدار بهار، در قیامت باشد


پس از خواندن سخنان اخیر میرحسین موسوی درباب «عقل حمعی»وضرورت «بازگشت به روش و سلوک امام راحل» ، رباعی زیر تقریر شد و سپس پنج رباعی دیگر به آن پیوست. این رباعیات شش گانه را خطاب به میرحسین موسوی درزیر می خوانید:


1
سبز تو اگر سبز سیادت باشد

دیدار بهار، در قیامت باشد

این بُت که تو از امام خود ساخته ای

اسباب ِ اسارت و قیادت باشد

این رباعی ها هم در ادامه رباعی بالا روی سخن با میرحسین موسوی دارند :

2
عقلی که تو عقل جمعی اش می خوانی

در فضل و کرامتش سخن می رانی

عقلی ست که از امام راحل باقی ست

درخدمت جهل و کشتن و ویرانی

3
این عقل که عقل جمعی اش می دانی

خوش بر درِ قلعه اش کنی دربانی

میراث ز شیخ ِ نوری آمد به امام

از مَرقد ِ بهبهانی و کاشانی

4
زین عقل که عقل جمعی اش خواندی تو

درحُسن و کمال او سخن راندی تو

بُت ساختی از امام و زین بُت سازی

بی عقلی خویش را نمایاندی تو

5
با مُلایان ز عقل ِ جمعی گفتن

کاری ست چو خوابِ دیو را آشُفتن

در مغز تـُهی نشان ِ حکمت دیدن

وز جاروی جهل ، راه ِ دانش رُفتن

6
این عقل ، که عقل جمعی اش دادی نام

دیریست که جهل راست در استخدام

عقلی ست که اقتصادِ او مال ِ خر است

در آخور ِ اهل ِ دین به دستورِ امام
7

آن عقل که اقتصاد او مال ِ خر است

در آخور پاسدار ِ سرکوبگر است

عقل ِ فقهای شیعه در میهن ِ ماست

کز بیخ و بُن از آدمیت بی خبر است

.................................................

پاریس، 3.4.2010
م.سحر

۱۲ فروردین ۱۳۸۹

غزل برای سیزده به در


غزل برای سیزده به در


...................................................................................................

بیا به باغ و چوگل بر چمن خدایی کن

بنای شادی و عیش آنچنان که شایی کن

به روز سیزده فرودین به بُستان رو

گره به سبزه درافکن گره گشایی کن

مهل که دشمن شادیت شادمان گردد

به شادباش ِ بهاران هنرنمایی کن

به شیخ گو که بگرید به گور اجدادش

تو دوری ِ دل از این دلقک ریایی کن

بهار ، موسم ِ شادی ست شادمان می باش

کران ز دعوی ارباب پارسایی کن

به نغمه دف و تار و نی و کمانچه و چنگ

چو جان ِحافظ و سعدی غزلسرایی کن

مروّجان غم اند این ددان مرگ اندیش

تو شادمانه دل آئینه ی ِ رهایی کن
......................................................
............
م.سحر
پاریس
30.3.2010
.........................................................................