۳۰ فروردین ۱۳۸۹

ملامتم مکن از عشق ...ـ

مــلامـتم مکــن از عشـــق ...ـ
تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتــ
طرح از : م.سحر
.....................................................................................
................................................
......................................................
ملامتم مکن از عشق، من ملامتی ام

زهرچه غیر ِ غم یار ، لـُخت و پاپَتی ام

صفای محفل من بین و اندرآی که نیک

درین خرابه یکی خانهء مَرّمتی ام

هزار ریشه به خاک اندرَست جان مرا

مبین که از ستم روزگار ، غـُربتی ام

هنوز میوه ی من بوی خاک ِ من دارد

اگرچه گـُم شده در باغ ِ بی سعادتی ام

مرا به سیل ِ بلا تخته پاره ای ست ولی

هنوز دیده بر آن کوکب ِ هدایتی ام

هنوز بال و پرَم را به عشق می شویم

کز آشیانه ی آن شاخه ی محبتی ام

زمانه گوی نگردد به کام ِ راحت ما

که من نه بنده ی پروردگارِ راحتی ام

درنگ ، در صدف ِخود به خون ِدل پرورد

حسود ، گوی نخواهد که دُّرّ ِ قیمتی ام

تمام صُلحم و از طبل ِ جنگ بیزارم

چه باک اگر بنوازند طبل ِ نوبتی ام

اگر چه سرخی ام از سیلی ِ زمستان بود

بگو بهار بنوشد می ِ سلامتی ام

بگو به لحظهء محتوم ، تا درآید شاد

که پیره زال نیم ، جان ِ پاک ِ مَهسَتی ام

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ* ـ اشاره به داستان پیر زالی است در مثنوی جلال الدین محمد مولوی ، که دختری داشت مَهسَتی نام که بیمار بود و مشرف به موت. پیرزن مدام او را دعا می گفت و ازملک الموت می طلبید تا به جای جان مهستی ، جان او را بستاند ، شبی گاو پیرزال سر دردیگ فرو برده بود تا آب بخورد که سرو شاخ گاو در دیگ مانده بود و گاو با دیگی که برسر داشت به خوابگاه پیرزال رفته بود تا مدد از وی طلبد و سر و شاخ خود از دیگ رها کند ، اما پیرزال ِخواب آلوده گمان برده بود که دعایش مستجاب شده و اینک ملک الموت راه گم کرده ، آمده است تا او را با خود ببرد ، در این لحظه ازبیم جان، فریاد برآورده بود که : ـ


ملک الموت من نه مَهسـَتی ام
من یکی پیرزال محنتی ام!ـ

..................................................................................

م.سحر
پاریس
19.4.2010