زهرچه غیر ِ غم یار ، لـُخت و پاپَتی ام
صفای محفل من بین و اندرآی که نیک
درین خرابه یکی خانهء مَرّمتی ام
هزار ریشه به خاک اندرَست جان مرا
مبین که از ستم روزگار ، غـُربتی ام
هنوز میوه ی من بوی خاک ِ من دارد
اگرچه گـُم شده در باغ ِ بی سعادتی ام
مرا به سیل ِ بلا تخته پاره ای ست ولی
هنوز دیده بر آن کوکب ِ هدایتی ام
هنوز بال و پرَم را به عشق می شویم
کز آشیانه ی آن شاخه ی محبتی ام
زمانه گوی نگردد به کام ِ راحت ما
که من نه بنده ی پروردگارِ راحتی ام
درنگ ، در صدف ِخود به خون ِدل پرورد
حسود ، گوی نخواهد که دُّرّ ِ قیمتی ام
تمام صُلحم و از طبل ِ جنگ بیزارم
چه باک اگر بنوازند طبل ِ نوبتی ام
اگر چه سرخی ام از سیلی ِ زمستان بود
بگو بهار بنوشد می ِ سلامتی ام
بگو به لحظهء محتوم ، تا درآید شاد
که پیره زال نیم ، جان ِ پاک ِ مَهسَتی ام*ـ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ* ـ اشاره به داستان پیر زالی است در مثنوی جلال الدین محمد مولوی ، که دختری داشت مَهسَتی نام که بیمار بود و مشرف به موت. پیرزن مدام او را دعا می گفت و ازملک الموت می طلبید تا به جای جان مهستی ، جان او را بستاند ، شبی گاو پیرزال سر دردیگ فرو برده بود تا آب بخورد که سرو شاخ گاو در دیگ مانده بود و گاو با دیگی که برسر داشت به خوابگاه پیرزال رفته بود تا مدد از وی طلبد و سر و شاخ خود از دیگ رها کند ، اما پیرزال ِخواب آلوده گمان برده بود که دعایش مستجاب شده و اینک ملک الموت راه گم کرده ، آمده است تا او را با خود ببرد ، در این لحظه ازبیم جان، فریاد برآورده بود که : ـ
ملک الموت من نه مَهسـَتی ام
م.سحر
پاریس
19.4.2010