۰۵ فروردین ۱۳۹۳

تبعید








...............................................
تـبــعـــیـــــد

خود، چه دانی ز کجا و به کجا تبعیدم؟
من نه از شهر که از روحِ  شما تبعیدم !

گر خدایی که شما را مَدد آورد، این بود
نیک بختم که ازین هرزه خدا تبعیدم

وطنم را به لجنزار فرو بردی و باز ـ
پرسی از من ز لجنزار ، چرا تبعیدم؟

خو، ندانم به چنین، گندِ رذالت کردن
راست خواهی: ز حضورت به رضا تبعیدم


م. سحر
۵/۱/۱۳۹۳

۰۴ فروردین ۱۳۹۳

غصه

غُصّه

هی غُصه خوردیم وخوردیم
دندان به ظلمت فشردیم

زهر زمان را مکیدیم
گم کردگان را شمردیم

زین چار دیوار ویران
خود را به کژاهه بردیم

میهن به بیگانه دادیم
کشور به دشمن سپردیم

گویند: ما زنده بودیم
گوییم: بودیم و مُردیم !

ردّی نهادیم از ننگ
بر گِردِ نامی که بُردیم !

م. سحر

۴/۱/۱۳۹۳

خیرمقدم بهاری



  خیر مقدم بهاری
......................................

ای بهار، آمدنت خُرّم باد
گامِ سبزت به زمین محکم باد
زنسیمی که فرستی به جهان
باغ را زخم ِ زمان مرهم باد
مِهر افزون و عدالت افزون
جور کوتاه و عداوت کم باد
کوله بار تو ز آزادی پُر
خالی از جهل و جنون عالم باد
با قدم‌های تو بی‌وقفه تُهی
سینه از کین و وجود از غم باد !

م. سحر
۴/۱/۱۳۹۳

پاریس

۰۲ فروردین ۱۳۹۳

بهار تند قدم

Ajouter une légende













بهار تُندقدم

می‌گذرد این بهار ِتُندقَدم نیز
خط ّو نشان می‌کِشد به دفتر ِغم نیز

می شکُفد تا به شاخسار، نمانَد
غُنچه و گُل چون مسافرانِ عدم نیز

ما همه برگیم، اگرچه فرد و جداییم
در ره ِ بادِ خزان رسیم به هم نیز!ـ 

عاقبت از گردش زمان نگریزد
شوکت طبال و اهتزاز عَلَم نیز

جز قلم آیا شکوه و منزلتی هست؟
گرچه بقا نیست در شکوهِ قلَم نیز !


م. سحر

۲. ۱. ۱۳۹۳

۰۱ فروردین ۱۳۹۳

بهار بی رنگ و بو




بهار بی‌رنگ و بو

بهاری که رنگی و بویی ندارد
از او عاشقی آرزویی ندارد

 چنان یار از مرز رؤیا برون شد

که دل، خواهشِ جستجویی ندارد

غبار آنچنان پیله بر خانه بسته ست
که طوفان رهِ رُفت و رویی ندارد

سراب است و ما را عطش می‌گدازد
که آن چشمه آبی به جویی ندارد

چو وجدان ، چنان جامه ، چرکینِ جهل است
که دریا سرِ شستشویی ندارد

ره از غلظت تیرگی‌ها چنان بست
که پیکی گذاری به کویی ندارد

کر است آنچنان دل که بانگ خدا نیز
به بامِ جهان‌های و هویی ندارد

چنان اهلِ دین دشمن آمد که کشور
 نیازی به دیگر عدویی ندارد

گنه مان  به آب مُقدّس مشویید
تقدّس دگر آبرویی ندارد

م. سحر

۱/۱/۱۳۹۳

۲۷ اسفند ۱۳۹۲

چهار شنبه سوری



درین دوران سخت تیره روزی

بیا تاآتشی خوش برفروزی

 ز رنگش سرخ رویی وام گیری

به رقصش زرد رویی را بسوزی


م.سحر

۲۵ اسفند ۱۳۹۲

آوازهای حاجی فیروز برای کوچه های بهار














...............................................................................


آواز‌های حاجی فیروز
 برای کوچـه‌های بهـــار
                                      م. سحر

 ایران خودم سلام علیکم

ایران خودم سرتو بالا کن

ایران خودم بهار تو راهه

شکوفه شاهده سبزه گواهه

ایران خودم چشمای ماهت

می‌ون آسمون مونده به راهت

ایران خودم دلارونلرزون

بذا بهار بیاد کنار ایوون

ایران خودم هف سینو جور کن

از سفرهء عید غصه رو دور کن

ایران خودم ظلمتو ورچین

سبزی رو بکار کنار پرچین

بذا تا بشکفه سوسن و سنبل

بلبل بشینه رو شاخهء گل

قمری بزنه به زیر آواز

شاعر بشه با دلش غزلساز

مطرب بزنه به سیم سازش

دشمن بشینه روتخم غازش

اردوی غم از مرز تو دورشه

باغ و جنگلت دریای نورشه

ایران خودم سلام علیکم

ایران خودم سرتو بالا کن

بگو تا بچه هات بیان کنارت

شادی بیارن به روزگارت

زیبایی و عشق ونغمه و نور

همه همدم صلح و شادی و شور

بذار یار، لب یارش رو ببوسه

توی جلد ِ سیا، دلش نپوسه

بذا رو شاخ ِ گل غنچه بخنده

نذار وا نشده لباشو ببنده

بذا چشمه تو جوبار بشه جاری

نذا لباش بخشکه تو صحاری

ایران خودم قربون اسمت

بذا بشکنه اون بند طلسمت

بذا بشکنه این حصار کهنه

دیو کپّه کنه تو غار کهنه

بذار تا از دیار روشنایی

آزادی بیاد به دیدنایی

آزادی برات آب حیاته

واس ِ نوسفرات چترِ نجاته

ایران خودم عشق کبیرم

تو که تو زنجیری، منم اسیرم

ایران خودم مامای عزیزم

یه جون دارم و اونم به پات می‌ریزم

ایران خودم عید بهار ه

دل ِ آهوی عشقت بی‌قراره

دل ِآهوی عشقت تو بیابون

ازین واحه به اون واحه گریزون

ببین آهوی عشقت خون ِ صافش

شتـَک زد به زمینت واس ِ نافش

ببین خنجر کین، تو دست دیندار

زمینو کرد پر از خون ِ زمین دار

ببین گلات چطو پرپر ِ بادند

پریشون و پیام آورِ دادند

پیام آور آزادی فردا

برا اهل وطن، شادی فردا

ایران عزیز مام گرامی

روحت شده شرکت سهامی

نام و شرفت رو سکه کردند

زربفت ِدلت رو تکه کردند

دشمنت لباس دین به تن داشت

خاتم از حجاز، تیغ از یمن داشت

دشمنت رسید با طیلسو نش

آزادی و دین ورد ِ زبونش

اما زیر اون عبای ژنده

مِهر ِ مُرده داشت و کین ِ زنده

جز مرگ نداشت کار و پیشه

وِردش رو لب و خونش به شیشه

صندقچهء دینش زیرِ رونش

امضا می‌رسید از آسمونش

با چوب ِ‌تر وپیازِ تندش

خاکت زیر چکمه‌های جُندش

آزادی می‌داد به خورد ملت

با زور پیاز و چوب ِ ذلت

شمشیر ستم بر او حمایل

طبعش به فریب و فتنه مایل

آزادی می‌داد که خون بریزند

سقف از سر بیستون بریزند

آزادی می‌داد به دارو دسته ش

مور و ملخ ِ رو شاخ نشسته ش

آزادی می‌داد که حیله و ننگ

بنشونه به پرچم تو خرچنگ

اسمش بشه دورهء ولایت

روزش ستم و شبش جنایت

ایران خودم مام ِ قدیمم

یادت، نفـَس و غمت ندیمم

آزادی اهل ِ دین، همینه

با دشمن مُلک هم نشینه

هم کاسهء رهزن و تبه کار

سلطان ِ ولی، فقیه ِ سردار

ایران خودم سلام علیکم

ایران خودم سرتو بالاکن

ایران خودم توچاه نفتی

زیر بار زور کاش نمی‌رفتی

تا دولت تو توچنگ دینه

فردای تو بد‌تر از همینه

تا هستی تو چنگ ِملاست

زیر بار زور کمر تو دولاست

تا دین تو غرقه در سیاست

دشمن می‌کنه بـِهـِت ریاست

ایران خودم که نازنینی

تا چند اسیر ِ اهل دینی؟

ایران خودم سبزه دمیده

وقت رفتن غمت رسیده

این دفعه زمستون ِهزاره

وارونه روی خرش سواره

راه رفتنش به پیش روشه

بذار تو لجن ِ خودش، فروشه

طاووس خدا و پای زشتش

راه دوزخ و شوق ِ بهشتش

چون تیغ ستم دین خداشه

ول کن که جهنم زیر پاشه

بذار از خاک ما گم شه نشونش

زمین آسوده شه از آسمونش

ایران عزیز، وطن ِ کـُهن دیر

بذار تا پاک بشه خاک ِ تو از غیر

بگذار که سیاهی روسیا شه

یک بار دیگه خدا، خدا شه

این قلعهء جور واژگون شه

خاکش گِل و سقفش آسمون شه

امروز و ببین، برای فردا

تا کشته نشه ندای فردا

ایران خودم سلام علیکم

ایران خودم سرتو بالا کن

.................................

۲۳ اسفند ۱۳۹۲

دولت اعتدال














دولت اعتدال

دورهء انتقال آمده است
گرگ رفت و شغال آمده است

سبز را در بنفش کرده کفن
دولت اعتدال آمده است

بسته بر دست و پای فتنه طناب
در پی حفر چال آمده است

نوکر سیدعلی ست شیخ حسن
خاتمی سایه * مال آمده است

جنبش سبز مُرده است و کنون
ختم آن قیل و قال آمده است

هرکه افسار خود به شیخ دهد
در مسیر زوال آمده است

زان که حکم ِ فریب و غدر اورا
بسته بر پیش شال آمده است

مار، مار است اگر به مطبخ در
یا ز کنج مبال آمده است

زهر زهر است اگر زمار جنوب
یا زمار شمال آمده است

خوب در جمع اهل دین مطلب
خوبی آنجا محال آمده است

زشتی شیخ در نهاد وی است
گرچه صاحب جمال آمده داست

لعنِ تاریخ بادشان که چنین
قُبحشان را کمال آمده است

م. سحر
۱۴/۳/۲۰۱۴

http: //msahar. blogspot. fr/

۲۲ اسفند ۱۳۹۲

چند رباعی تازه سروده نیمه اول مارس 2014













چند ترانه تازه
   م.سحر


زینگونه که پَست و نابکاری‌ای شیخ
شایستۀ لعنِ بی‌شماری‌ای شیخ
با ننگ ابد فروبری در وطنم
نانی که به خون ترید داری‌ای شیخ


یک جمع رذیل پاسدارانِ تو‌اند
عُمّالِ تو‌اند ونابکاران تو‌اند
با حُکم تو گرچه مفتخواران تو‌اند
داغِ ابدی ز ننگ داران تو‌اند


ای شیخ بر این خاک شبیخون زده‌ای
در شرع زشرم، گام، بیرون زده‌ای
بر پیر و جوان راه به افسون زده‌ای
بو تا بزنندت آنچه اکنون زده‌ای!


ای شیخ که گوهر تو از کین و دغاست
کاخ ستمت به خشتِ وحشت برپاست
گور تو از این دیار گم خواهد شد
ارث پدرت نیست وطن، خانۀ ماست !


زینگونه که معنویتت معنا شد
وان سرّ ِ نهان که داشتی افشا شد
از خاک وطن به حکم تاریخ این بار
طرد ابدت نوشته و امضا شد !


ریشت به شرابِ خون، خضاب است‌ای شیخ
انسانیت از تو در عذاب است‌ای شیخ
زینگونه که وحشت و ستم دین تو بود
بی‌شُبهه رهت به منجلاب است‌ای شیخ


ای آنکه فریب و غدر آئین تو بود
غُسل تو به خون، داروی تسکین تو بود
بنیان شرف در آتش کین تو بود
دیدم من و دشمن وطن دین تو بود




در خوابم و آشتی در آن نزدیکی ست
دیدار بدی، نهفته اندر در نیکی ست
خورشید دمیده است و روز است اما
بیدار که می‌شوم جهان تاریکی است


خسته ست دلی که ناله دارد درمن
دندان به جگر، نواله دارد در من
زندانی ی روزگار بی‌فریادی
فریادِ هزار ساله دارد درمن !


ویروس دغا راه ِ روانشان زده است
زخم از سر کین به بندِ جانشان زده است
تا داغ، نشان زبی نشانشان زده است؛
ظلمت، به زمین از آسمانشان زده !

این هوش که از گوشِ کران می‌طلبم
هر لحظه ز آرزو کــَران *می طلبم
نادانی خود به دیگران می‌بندم
دانایی خود ز دیگران می‌طلبم
....................................
کران طلبیدن = کرانه جستن = دور ی جستن


فریادِ مرا چشمۀ خونین، جگر است
زیرا وطنم به چنگ بیدادگر است
درداک به نامِ دین، عدو، خانگی است
رنجاک خِرَد، به بندِ اوهام در است


تا یاد آرم، راهِ ترا یاد آرم
وز شور و نوا، نغمه به بیداد آرم
ای یار و دیار اگر حزین است سرود
ساز ِ کُهنِ تو را به فریاد آرم !


تا دین شده زینگونه قرین با بیداد
سوزد وطنت در آتش استبداد
هرگز ره عافیت مجوی‌ای دلِ تنگ
 هرگز به خموشی مگرا ی‌ای فریاد ! ـ 


 ای مؤمن اگرچه این سخن سنگین است : ـ 
طاعون به وطن زده ست و نامش دین است
دستیشان هست اگر، به دسته  ی تبر است
قلبیشان هست اگر، خزانه ی  کین است


آغشتهء وحشتند و آئینهء جهل
بُن بسته به بنیادِ نهادینهء جهل
سوگند به عشق کینه‌ای نیست مرا
الا به دل سوخته‌ای کینهء جهل


دین آمد و بنیاد وطن داد به باد
مسجد بنهاد مسندِ استبداد
عرش آمد و تخت ظلم بر فرش نهاد
زانگونه که فرعون نهان گشت از یاد


ایری که فشرده است و بارانش نیست
یاد از عطشی به ریگزارانش نیست
خطی و نمادی از غم کهنهء ماست
چون فوجِ غباری که سوارانش نیست


فریاد من از نهاد، رَستن خواهد
دیوار سکوت را شکستن خواهد
آزادی خواهد، بهار ِ خواهد تا چون
قُمری به نشاطِ گُل نشستن خواهد


دادندوطن را که توشان دین دادی
سر نیزه و یاسای تموچین دادی
دروازه به دشمنان گشودند که‌شان
درمغز به جای عقل، سرگین دادی
..........................................................
تموچین چنگیز مغول است و یاسا کتاب قانون تحمیلی اوست
سرگین هم‌‌‌ همان تاپاله و پشگل است


دادند وطن را که توشان جاه دهی
در خوردن خون به سفره‌ات راه دهی
تا قتل به نام زهد و پرهیز کنند
شمشیر «توَکّلت َعَلی الله» دهی ! ـ 


نفرین به کسان که پادوان تو شدند
با نام خدا بندهٔ نانِ تو شدند
آلودهٔ خون بر سرِ خوان تو شدند
سی سال سگانِ پاسبان تو شدند


ای شیخ دغا گورت از ایران گم باد
نفرین مدام بر تو نامردم باد
مستعمره ء قم آمد ایران از تو
ویران به سرتو فتنه گاهت قم باد


ایران شده است اسیر آلام از شیخ
دروضعیتی ست بی‌سرانجام از شیخ
قربانی اسلامیت، ایرانیت است
ایرانیت از من است و اسلام از شیخ


ایرانیت امروز، اسیر عرب است
جانش ز تهاجمی نوین ملتهب است
این بار بلا از خود و دشمن، بومی ست
خورشید به زنجیر سیه فامِ شب است


هردم که کران کنم ز نادانی ی خود
یابم خود را در منِ ایرانی ی خود
زینروی هزار بار بر‌تر دانم
ایرانیت خود از مسلمانی ی خود
........................................
کران کردن = کرانه کردن = دوری گزیدن


ای شیخ دغا گورت از ایران گم باد
نفرین مدام بر تو نامردم باد
مستعمره ء قم آمد ایران از تو
ویران به سرتو فتنه گاهت قم باد


دین در طلبِ یورش و یغما آمد
بافوجِ معمم و مکلا آمد
افسوس که کوریم و ندایم از چیست؟
این طرفه بلا که بر سرِ ما آمد !


جهل از سر ما عقل ربوده ست‌ای دوست
دروازه به دشمنان گشوده ست‌ای دوست
غافل شده‌ایم از آنکه پیش از اسلام
ایران وطن من و تو بوده ست‌ای دوست


ای ایرانی بنده ء بدخواه مباش
زو درطلبِ تحفه و تنخواه مباش
با دزد که در لباس دین آمده است
هم خانه و هم سفره و همراه مباش


چون نغمه که، ره به سیمِ سازی دارد
ایران تو قصهء درازی دارد
گر دیده به خاک و دل به تاریخ دهی
هر آجر و خشت با تو رازی دارد


دیریست وطن به پاسِ دین باخته‌ای
در اردوی دین به خاک خود تاخته‌ای
با خنجر تازیان سر انداخته‌ای
درداک خود از عدو بنشناخته‌ای ! 


روزی که نه نام از حجر الاسود بود
ایران تورا را تمدنی ممتد بود
در کشور تو عرب نه بر مسند بود
کاین ره به هجوم قوم تازی سد بود


گر تیشه به جان بیشه کوبد ما را
بدخواه و شقی به ریشه کوبد ما را
زانروست که دست ماست در دست عدو
نشگفت اگر همیشه کوبد ما را !


ای رهزن دون که رهنوردی با ما
پنهان شده در غبار و گردی با ما
ای وهم چه کین‌ها که نینگیخته‌ای
ای جهل چه بد‌ها که نکردی با ما!؟


ای شیخ که داغ بر جبین تو بوَد
ناراستی و خدعه قرین تو بوَد
دَد همدل و رذل، هم نشین تو بوَد
میراث بنی امیه دین تو بوَد !


زینگونه که دین توست با ظلم قرین
ای شیخ دغا به رسم و راهت نفرین
شایستهء زیستن نخواهد بودن
ایرانی اگر ترا نکوبد به زمین !


چون فاحشه‌ای به ترک عفت معتاد،
افسوس که شهر شد به خفت معتاد
درآفت اعتیاد غرغیم و مباد
هرگز قومی چنین به آفت معتاد !


درویش کشی

ای شیخ که ظلمِ بام تا شام از توست
شلاق و طناب و تیر اعدام از توست
عالم سوزی کنی که: کفر از دگران
درویش کُشی کنی که: اسلام از توست


ای شهر به خفّت از چه معتاد شدی؟
یکباره کر و کور خداداد شدی؟
بی‌ریشه شدی، بی‌بُن و بنیاد شدی؟
زندانی ی جهل و جور و بیداد شدی؟


ای شهر که تسلیم و گرفتار شدی
معتاد به ظلم زجر و آزار شدی؟
بوی چه بهشتی به جهنم بُردت؟
دین با تو چه کرد کاینچنین خوار شدی؟


ای شهر که میدان به جنون دادستی
رگهای جوان به جوی خون دادستی
این خاک به فرق خویش چون کردستی؟
شلاق به دست شیخ چون دادستی؟


ای شهر چه شد که خوار شیخان گشتی؟
محجور شدی، صغار شیخان گشتی؟
چون خلع ید ِ خویش ز آزادی خویش
تسلیم به اقتدار شیخان گشتی؟


ای شهر چه بود آنچه تسلیمت کرد؟
آلودهٔ جُبن و وحشت و بیمت کرد؟
چون اهلِ جنون صغار و محجورت کرد؟
چون برده به اهلِ شرع تقدیمت کرد؟


ای شهر چگونه شد که مغلوب شدی؟
زیر پی اهل دین لگد کوب شدی؟
معتاد به ظلمتی و آلودهٔ رُعب
معجونِ که خورده‌ای که مرعوب شدی؟


ای شهر چه شد که آبرو بردندت؟
چون خونِ تو، آبِ تو به جو بردندت؟
چون برّه به قصاب سپردندت، لیک
چون برده به خانهٔ عدو بردندت؟


ای شهر چه شد که در توحش ماندی؟
تسلیم به دیوِ آدمی کُش ماندی؟
با ظلم خوشی که اینچنین خاموشی؟
باجهل خوشی که اینچنین خوش ماندی؟


ای شیخ فرادستی تو برما چیست؟
آن زهرچکان بر کف تو خنجر کیست؟
کس چون تو به زور و زر و تزویر نزیست !
بی‌شک زتو پست‌تر در این عالم نیست !



ای شیخ که بر میهن من تاخته‌ای! ـ 
میراثِ خِرَد به جهل درباخته‌ای ! ـ 
بیخ شرف از جهان برانداخته‌ای ! ـ 
محنتکده‌ای به نامِ دین ساخته‌ای ! ـ 


ای شیخ که خون خلق درجام تو ریخت
ایام، به کامِ آتش آشام تو ریخت
ازخون جوانان وطن رنگین بود
آبی که به آسیاب اسلام تو ریخت !


ای شیخ که نیست در جهان چون تو پلید
ورهست ز شیوهء تو دارد تقلید
تقدیر من از چه گشت بازیچهٔ تو؟
زین خانه به کف، ترا که بنهاد کلید؟


ای شیخ تو را به میهنم دست از چیست؟
در د ستِ تو تیغِ زنگی ی مست از چیست؟
در مکتب شرع تو چرا خون ریزند؟
آموزه ی تو به نام دین پَست از چیست؟


نان دادی و از قیدِ شرف رستیشان
بر سفره به پای تخت خود بستیشان
هرگز چو تو ددمنش نیابیم به شهر
جز دد منشانی که خریدستیشان


ای شهر، چه شد که عقلِ خود جاهشتی؟
در خدمتِ جهل، آبرو واهِشتی؟
بار ِخفقان به طیبِ خاطر ستَدی
می‌دان به فریبِ شیخ و ملا هِشتی؟


ای شهر چه شد که عاقلانت مُردند
یا گاری ی اهلِ دین به خواری بُردند؟
از دانش نو، سفرهٔ ننگ افکندند
در جام کهن خون جوانان خوردند؟


ای شهر چه شد که گوش کر دادندت؟
نادانی و جهلِ مُستمر دادندت؟
تا شخم زنی به خیش بستندت، لیک
از بی‌ثمری بسی ثمر دادندت!؟


ای شهر چه شد که زی توحش رفتی؟
زیر ِ پَرِ شیخِ آدمی کُش رفتی؟
گردن به قفا دادی و نادان دادی
تا قعر لجن رفتی و سرخوش رفتی!؟


ای شهر به غار، از چه تسلیم شدی؟
تسخیر فریب و وحشت و بیم شدی؟
ازجمله غنائم که بودی که چنین
غارت شدی و به شرع تقدیم شدی؟


ای شهر که روزگار ِ وارون داری
درغار، امیدِ زندگی چون داری؟
معتاد چه‌ای که خوار می‌باید زیست؟
 گردن به کدام سِحر و افسون داری؟


ای شهر ترا که خاک غم بر سر بیخت؟
وز دفترِ آرزوت شیرازه گسیخت؟
بر لشکر دشمنت که دروازه گشود؟
وز کینِ کهن که بر سرت آتش ریخت؟


ای شهر که سوی انحطاطت ره بود
رهزن زچه باقافله‌ات همره بود؟
چون شد که به نام دین، کلید از تو ربود
دزدی که زگنج خانه‌ات آگه بود؟


ایران منا، که سهم ما شد غم تو
جز عالم غم کجا بوَد عالم تو؟
آغشته به خون نوجوانانت خاک
افتاده به چنگ دشمنان پرچم تو ! ـ 


ای مامِ وطن که فکرِ بیمارت بُرد
با زلزله‌ای به زیر آوارت برد
قشریت ابلهان به دشمن دادت
ایمان دروغین به لجنزارت برد !


برخاسته از ظلمت دیرین، از تیه
جمعی نادانِ جهل پروردِ سفیه
آمیزهء قشریت و بی‌آزرمی
ای مام وطن فروختندت به فقیه


با آتش کین منقل و انبر دارند
زی جهل و جنون رهی می‌انبُر دارند
درجامهء دانشند و تقوا، اما
با دشمن مُلک، سر در آخور دارند


در دل نه امید فتح و نصر است مرا
در سر نه هوای کاخ و قصر است مرا
تا دشمن مُلک، روی پنهان نکند
آئینه به پیشِ روی عصر است مرا


از جهل و جنون، شهر به جان آمده است
پشتِ شرف از جور، کمان آمده است
زانروست که در زمزمه‌ام از بُنِ جان
تاریخ معاصر به زبان آمده است !


دانند اگرچه رنگ با ننگ آمیخت
وینگونه به حیله از عدالت پرهیخت
پیوسته به پرده در ندانند بُدن
کز تیغِ زبانِ حق، ندانند گریخت !

 

تمساح صفت دیده به اشگ افشردند
وز سفرهٔ دین، نان سیاست خوردند
ماندند و به زندگان خیانت کردند

مُردند و به گور خود ندامت بردند !


م. سحر
نیمه اول مارس ۲۰۱۴

http: //msahar. blogspot. fr/