۰۹ اسفند ۱۳۸۷

استخوان شهید

به مناسبت تزویر شقاوتبارِ دیگری که روحانیت حاکم در دانشگاههای ایران بنیاد نهاده وضمن آن استخوانهای شهیدان جنگ را دست افزاری کرده است تا همچون خنجری به حنجرهء دانشگاه فروکوبد و کلام خونین آزادی را در گلوی دانشجویان به زنجیر کشد! ـ




استــخــــوان شهـیـــــد

فرزند وطن شهید این وادی شد

خونش جاری به جور و بیدادی شد

در دانشگاه ، استخوانهایش نیز

بازیچهء دشمنان آزدی شد

.........................................................
پاریس ، 27.2.2009

م.سحر









۰۸ اسفند ۱۳۸۷

انتشار یک کتاب

انتـشـــــار یـک کتــــــــاب



منظومهء بلند

ـ «قصهء ما راسته» ـ

که در یک کتاب کوچک 95 صفحه ای تنظیم یافته ، همراه با یادداشت زیراز امروز روی اینترنت قرار گرفته است.ـ

...........................................................................................................

یک سخن نیمه تلخ


از آنجا که « م.سحر» رعایت « ادب و احتیاط» نمی کند ، و از آنجا که دم در ِهیچ مغازه ای مکث نمی کند و به هیچ کالای بنجلی بَه بَه و چَه چَه نمی گوید ، و از آنجا که سی سال است در مسیر کوشش های ادبی و فرهنگی و اجتماعی خود جریده می رود و هرگز توشه و زادراهِ عافیت اندیشی و منفعت طلبی شخصی را در میان کوله بار مختصر خود ننهاده است ، و هرگز به انتظار گشوده شدن هیچ روزنه ای به گـِردِ هیچ شبکه ای و باندی و محفلی نگشته و سر در برابر هیچ صومعه و معبدی خم نکرده است و گـِردِ هیچ سفارتخانه و وزارت خارجه ای طواف نکرده و به هیچ پرچمی جز پرچم ایران سوگند نخورده و بدینگونه نشان داده است که به هیچ صراطی مستقیم نیست ، ـ
به همهء این دلائل و نیز
از آنجا که انسانهای با فرهنگ وآزادیخواه و ایراندوست هنوز از آنچنان توانایی مادی و معنوی برخوردار نشده اند که نشر آثار نویسندگان مستقل و شاعران آزاده و هنرمندان تسلیم ناپذیر تبعیدی ایران از همت آنان برخوردارشود، ـ
و از آنجا که هنوز ناشران بافرهنگ و آزاده ای ای که از سفارشات و مشاورت های انواع پدرخواندگان « محافل و باند های» فرهنگی و ادبی و سیاسی و مشربی آزاد باشند ، پا به میدان اجتماعی ایرانیان تبعیدی ننهاده اند یا دست کم سر راه ما سبز نشده اند ، ـ
خلاصه به این دلائل و به دلائل دیگری که فعلاَ از ذکر آن ها معذورم ، ـ
اینجانب م.سحر ، به چاپ و نشر آثار خود چه در داخل (در میان اهل وطن ) و چه در خارج از کشور (در میان «ملیون وعاشقان دلباختهء وطن» )، هیچ امیدی ندارد. ـ
از این رو با درود فراوان به خداوندگار عصرمدرن ، یعنی به دانش و تکنولوژی معاصر و ضمن تشکر بی پایان ازدانشمندان و تکنسین ها و همچنین از«سرمایه داران وابسته به امپریالیسم جهانی» که این امکان عظیم و معجزه آسای ارتباطات اینترنتی را بی مُزد و منّت ، برای دوست و دشمن ، دانا و نادان و اهل و نااهل فراهم آورده اند ، ـ
اعلام می دارم که بر آنم تا ازین پس به مرور ، کتاب هایی را که از سال ها پیش تا امروز در کشو میز کارم پخش و پلا کرده ام، به کف با کفایت «اینترنت عزیز» بسپارم و از این طریق به رؤیت ِ هموطنانم برسانم. ـ
باشد تا روزی ناشران آزاده ای از مادر متولد شوند که تنها به تصویر مُردگان وبه پخش صدای آنان برای زینت بنگاهها و دفاتر انتشاراتی خود، قانع نخواهند بود و با فخرفروشی ها و قدرشناسی های کاسبکارانه نسبت به اهل قبور احساس رضایت و خوشبختی نخواهند کرد؛ ـ
وخوشا به حال نویسندگان و شاعران و هنرمندانی که در راهند و همچون «کودکان دورهء طلایی » از همت و وجود ذیقیمیت چنین معاصران میهندوست و دانش پروری به تمام و کمال برخوردار خواهند بود! ـ
همچنین باد ، همچنین تر باد! ـ

پیش تر از این «جناب مستطاب ِاینترنت» افتخار نشر کتاب دیگری از من به نام « زبان فارسی و هویت ایرانیان» را از چنگ انواع «ناشران بافرهنگ و ملی گرا و سوسیالو ملی گرا و ایران دوست و قوم پرور» ربوده بود ، ـ
این بار نیز با کمال خرسندی و تشکر، منظومهء بلند « قصهء ما راسته !» را که به صورت کتابی در 95 صفحه تنظیم شده و از تازه ترین سروده های من است ــ و در آن ، باج به احدی از پرورش یافتگان انواع نظریه پردازی ها و ایدئولوژی های منسوخ و مندرس داده نشده ــ به ناشر گرامی «جناب آقا یا سرکار خانم اینترنت عزیز» تقدیم می کنم تا مُفت و مجّانی به دست اهلش برساند. ـ

من و ملازمت آستان ِ پیر مغان
که جام می به کفِ کافر و مسلمان داد

م. سحر
پاریس، 2.23. 2009

........................................................................................
این کتــاب را بـه صــورت فـایــل «پـی دی اف» می توانیـــد

در

یا
مشاهده کنید

۰۱ اسفند ۱۳۸۷

عشق ِ ایران کلید ِ دشواری ست!ـ


عشـق ِ ایــران کلیـــد ِ دشــواری ست !ـ

.....................................................

میهن آزردهء ستمکاری ست
ننگِ سی ساله همچنان جاری ست


قشر ِ روحانیت به نام خدا
سخت مشغول مردم آزاری ست


بر بساط ِ قساوت و تزویر
دین ِ حق عرصهء تبهکاری ست


قاضی شرع ، میر ِ قصّابان
بُت ، امام و شکنجه گر قاری ست


دزد با جامه پیامبران
در صف مؤمنان به طرّاری ست


تیغ ِ تقوا به دستِ شبروِ ِ دون
راهزن ، رهنمای رهداری ست


غم و حسرت به جام ِ اهل هنر
خـُرّم آن کس که از هنر عاری ست


زن و فرزند ِ هیچ آزاده
نیست کاسوده از گرفتاری ست


شاخ و برگ درختِ خنده و شوق
هیزم مطبخ ِ عزا داری ست


قوتِ غم شد نشاط اهل زمان
وآنچه باقی ست ، گریه و زاری ست


جان نبرده ست هیچ رنگ الا
رنگ ِ ظلمت که بر جهان ساری ست


همه در سایهء سیهرویی
همه سرمایهء سیهکاری ست


لَش و ناداشت میر و فرماندار
پَست و نابَهره شیخ ِ درباری ست


محتسب تخت بسته بر منبر
شرع ، فرمانده تبهکاری ست


تاج بنشسته است بر دستار
شبِ تسبیح و روز ِدستاری ست


مشت ِریشی به چهره های عبوس
معنی زُهد وعین دینداری ست


شکم پیچ پیچ ِ آز و نیاز
هردم آمادهء فداکاری ست


معده انبار می کنند از دین
دین مراعات ِ معده انباری ست


کشوری را به کام مرگ برند
کارشان ظلم و ضربه شان کاری ست


دست ، گویند دست ِالله است
این که در آستین ِ جبّاری ست


تیغ ، گویند تیغ اسلام است
آن که خون ِ جوان ازو جاری ست


صوت ، گویند صوت قرآن است
آن که در بوق ها به غدّاری ست


جمکران کرده اند و می گویند
حجّت اینجا به ناپدیداری ست


قائم اینجا در آن غیاب ِ بزرگ
کار فرما به چاه ِ ناچاری ست


مکر ها می کنند و می گویند
ذاتِ حق اوستاد ِ مکّاری ست


راستی را چه روزگار بدی ست
که خدا نیز اسب ِ عصاری ست


روز و شب گاری فقیهان را
گـِرد ِ سنگاسیا به دوّرای ست


روغن خلق ، قوت روحانی
رزق ِ امسال و ذوق ِ پیراری ست


رزق امسال و خون ِ سی ساله
از لب و لوچهء« خدا» جاری ست


این خدا نیست این عدوی خداست
نام او ننگ ِ حضرت ِ باری ست


این خدا نیست ، تیغهء تبر است
درکف قهر و کین به قهاری ست


باغ و بستان شکست و دار و درخت
شیخ ، هیزم فروش بازاری ست


دوزخ افروز میهن است و دلش
زآهن زهر خورد ِ زنگاری ست


لوحی از جنس ناب ِناجنسی
دلی انبان ِ نا بهنجاری ست


رفت سی سال و دست کـِردارش
صعب ، در کار ِنا بکرداری ست


رفت سی سال و گرگ ِ عاطفه اش
همچنان پروراندهء هاری ست


رفت سی سال و زیر ِ بیرق ِ دین
عشق ، جرم و هنر ، سبکساری ست


زن سیه پوش و مرد، اندُه نوش
خون ِدلشان به خوان ِ افطاری ست


رفت سی سال و مکر ِ ابلیسی
حُکمفرمای فقه سالاری ست


رفت سی سال و رغم شوکت ِ عشق
همچو شب ، روز عاشقان تاری ست


خنجری رخنه کرده در شادی
دشنه ای در نشسته در یاری ست


ما چه کردیم تا چنین بینیم ؟
این چه دادی ست ، وین چه داداری ست ؟


این چه عدلی ست ؟ این چه اسلامی ست ؟
این چه سّری ست ؟ این چه اسراری ست ؟


ازچه جاری به نام ِحُکم ِ خدا
حُکم ِدین بارهء دو دیناری ست؟


ز چه رو می زنند و می بندند
خود مگر ایلغار تاتاری ست؟


ازچه رو می کـُشند و می سوزند
مگر این جان متاع عطاری ست؟


مگر انسان تـَره ست و خواهد رُست
که چنین سهم ِ داس ِ دستاری ست ؟


مگر این بار نیز قوم مغول
تاختن کرد وگرم ِ خونخواری ست؟


گر چنین خون خورد جناب ِ فقیه
از تموچین چه جای بیزاری ست ؟

پایداری طلب که ایران را
پایداری امید ِبیداری ست !ـ


مرگ ظلمت در اوج تاریکی ست
اوج فواره با نگونساری ست !ـ


نسل ها ره روند و ره کوبند
راه فردا به سوی همواری ست


جان ما رهرو رهایی باد
عشق ایران کلید دشواری ست !ـ

..........................................

پاریس ، 19.2.2009

م.سحر

۳۰ بهمن ۱۳۸۷

از ماست که بر ماست ـ

..........................................
از ماست که برماست !ـ
...............................................

با دفتر آشفته و دلهای رمیده
ما قاصدکانیم به مقصد نرسیده
گم کرده رهانیم و پراکندهء ایّام
چون مُرغک ِ نابسته پر از لانه پریده
این کیست که افسرده تراز گریهء خاموش
در خلوت ویرانهء ما خانه گــُزیده ؟
وآن چیست که افعی صفت اینگونه جگرخای
در سایه کمین کرده و در چلـّه لمیده ؟
دی ، نقش ِ کژ اینگونه بر آینده نمی بست
این جلوهء ناخوش نه به دل بود و نه دیده !ـ
اکنون زکه نالیم که پژمردهء خویشیم
چون میوهء افتاده ی از شاخه نچیده
وز جور که گوئیم که زندانی رنجیم
چون شِکوهء نا کرده و آه ِ نکشیده
از ماست که فردا دل و دین باخت به دیروز
و زماست که شب تاخته بر جان سپیده
ازماست فروبسته رخ از آینه خورشید
وز ماست که ظلمت به جهان تار تنیده ! ـ
آن قصّه ناگفته خویشیم که هرگز
افسانهء سربستهء خود را نشنیده ! ـ
..............................................................................
م.سحر
پاریس 16.2.2009




۲۵ بهمن ۱۳۸۷

شیـخ ایـن زمــان بـه مسنـد قـدرت خـزیـده است!ـ



شب نامه ها

پس از پایان دورهء تحصیلی من در دانشکدهء هنرهای زیبا در رشتهء تئآتر به سربازی رفتم و شش ماه نخست را در فرح آباد و یکسال و نیم باقی را به عنوان افسر وظیفه در دانشکدهء افسری تهران گذراندم و تجربه آموختم. پس از آن بلافاصله به فرانسه آمدم. سال 1356 بود. چند ماهی زبان خواندم و سپس لیسانس چهار سالهء تئاتر را که آن روزها در فرانسه برابر فوق لیسانس بود ، رها کردم و با ارائهء ترجمهء دیپلم طبیعی خود که از دبیرستان محمودیهء کاشان کسب کرده بودم ، در دانشگاه نانتر در سال اول رشتهء جامعه شناسی ثبت نام کردم که بعد ها از آنجا لیسانس جامعه شناسی و از دانشگاه پاریس 7(ژوسیو) فوق لیسانس و دورهء پیش از دکترا را گذراندم . مقصودم نوشتن شرح زندگی نیست که جای دیگری می طلبد .ـ

به هر حال من در پاریس دانشجوی جامعه شناسی بودم که اوضاع ایران پریشان شد و نیروها و قدرتهای بزرگ جهانی صلاح چنان دیدند که ملای متحجری را که پادشاه سابق برای روزهای «عاقبت به خیری» خود در نجف کاشته بود به پاریس بیاورند که آوردند و او را امام نامیدند و رسانه های جمعی فرانسه و اروپا را بی دریغ در اختیار او نهادند تا «انقلاب ایران» رارهبری کند و دم و دستگاه شاهی را برچیند که به تازگی هوای کورشی برش داشته بود و حرفهای بزرگ بزرگ می زد وفراموش کرده بود که خود در ماجرای شکست جنبش ملی ایران به اهتمام همین غربی ها به حکومت باز گشته است . این فراموشی او را بر آن داشته بود که سنگ های بزرگ بردارد و با دعوی های دست نایافتی نرد عشق ببازد . ازین رو حربهء نفت را در برابر مغربیان برق می انداخت و از «سهم ما و سهم شما» دم می زد . ـ

خلاصه همچنان که روزگاری خواجه نصیر طوسی هلاکوی مغول را شاخ گاو خود کرده بود تا بغداد را ویران کند و بساط خلفای عباسی را برچیند، مغربیان نیز «امام خمینی» را شاخ گاو خود کردند و ایران را به یک آزمایشگاه وسیع اسلامیسم سیاسی بدل ساختند که دوهزار کیلومتر با شوروی سوسیالیستی مرز مشترک داشت و «اسلام عزیز» می توانست برای مابقی عمر دوران جنگ سرد ، همچون کمربندی سبز در برابر اردوگاه سرخ دیواری نفوذ ناپذیر بنیاد نهد. بدینگونه تیری به نام «انقلاب اسلامی» ، با دونشانه به جانب ایران رهاشد وگفتنی ست که مغربیان با چنین ترفندی خون ملت ایران را به نام اسلام دوغاب سیمانی می کردند که می باید سد سکندر انترناسیونالیسم اسلامی و اسلامیسم سیاسی را در برابر انترناسیونالیسم سرخ اتحاد جماهیر شوروی و اقمار وی استحکام بخشد و از جانب دیگر پادشاهی را نگونسار کنند که دچار توهم قدرت شده بود و با نشان دادن برخی گردن کشی ها ، ناشیانه می کوشید تا به شکلی جبران مافات کند و حس ملی غریبی را پاسخ گوید که بیش از صد و پنجاه سال منتظر زمان بود تادر برابر زیاده خواهی غرب سلطه طلب استعماری پایداری نشان دهد و بویژه در ژرفای آرمان های سیاسی و اجتماعی ایرانیان ، مُترصّد فرصتی بود تا خفّت شکست جنبش ملی اخیردر دوران وزارت مصدق را به هرشکل و شیوه ای که پیش آید جبران سازد . شاه اما توان پاسخ به این آرزوها را نداشت و اعتماد ملی ، دست دوستی به جانب او دراز نمی کرد و همای بخت در این میدان به دوش ملایی نشست که شهرت سیاسی خود را بابت اعتراضی بدست آورده بود که به اصلاحات ارضی داشت و به یمن خشونتی مدارج سیاسی و تشخص روحانی خود را کسب کرده بود که طی سخنان خود ــ (درخرداد 1542) ــ نسبت به قوانین مربوط به برابری حقوق زنان با مردان از خود بروز داده بود . و چنین بود که رهبریت ارتجاع ایران در یک اجماع جهانی و با بهره گیری ازیک موقعیت بین المللی تدارک دیده شده و با مساعدت بیدریغ قدرت های غربی به رهبر انقلاب ایران بدل یافت ونسل ما خام ها و نسل پدران ما خام ها را به بالای بام ها برد تا هروله کنیم و الله و اکبر بگوییم و گور آزادی و انسانیت و گور نسل خود و نسل های آینده را به دست خود بکنیم. ـ

هرکسی از ظن خود شد یارمن !ـ

هریک از ما خیالات خام خود را در دیگ های تهی ی مغز خود می پختیم. آن یکی آیه های لنینی را از برمی کرد و کاسهء کدیه به دست ، در «خط امام» به دنبال اوباش می خزید تا از ناداشت ترین و نافهمیده مردمان روزگار گدایی محبت کند و از زبان شاعر برجستهء روزگارش به عبای «والاپیامدار» حاکم چنگ می افکند و جای کوچکی از وی می طلبید و به گوشهء ای حتی در کنار مبال یا منجلاب نیز قانع بود به شرط آن که زیر همان کسا باشد. آن دیگری سارتر و فانون را به کنار نهر القمه می آورد و دست روزالوکزامبورگ را در بازار شام به دست زینب کبری می داد! ـ
و اینچنین روزگار ایرانی سیاه شد و شد و شد و می شود تا اکنون که سی سال از آغاز انتشار و چیرگی ِآن طاعون گذشته است. ـ

آن روز ها من دانشجویی بودم در پاریس که به شدت از وقایع شومی که در میهنم جریان داشت متأثر شده بودم و بی آن که هیچگونه دلبستگی به نظام سابق یا هیچ ارتباطی با جریانات سیاسی متعلق به آن داشته بوده باشم ، از استیلای اسلامیسم سیاسی و حکومت روحانیت رنج می کشیدم و تا مغز استخوان می سوختم و ، بدون آن که به لحاظ نظری یا فکری هیچگونه دشمنی با دین و به ویژه با اسلام در خود احساس کرده بوده باشم به شدت مخالف دخالت مذهب در سیاست و شرکت روحانیون در امور سیاسی بودم. ـ
به هر حال در آن هنگام ، حضور چنین عواطفی ، احساس تنهایی را در من تقویت می کرد ، زیرا به راستی خود را در اقلیت محض می یافتم چرا که جهان ایرانی را یکسره و یکجا دلباخته آن جریان سیل آسا و دهشتناکی می دیدم که همهء ارزشهای ملی و تاریخی را همراه با آرزوها و آرمانهای صد صدوپنجاه سالهء چندین نسل از ایرانیان درهم می پیچید و به دوزخ ناشناخته ای می برد که تصور آن پشت آدمی را به لرزه در می آورد. و ما و نسل ما این سیل را دیدیم و طعمهء این سیل شدیم و به این دوزخ ریختیم و در این دوزخ سوختیم. این بود انقلاب ایران. ـ
ازین رو چنین احساسی را گهگاه به زبان شعر بیان می کردم و بیشتر در قوالب کلاسیک بیان می کردم چرا که این قوالب به ویژه از زمان مشروطیت و به همت شاعران فداکار و میهنپرست و آزادی خواهی چون بهار و ایرج و عشقی و عارف و دهخدا و فرخی و لاهوتی آمادگی کامل بیان مسائل حاد سیاسی و اجتماعی دوران های آشوب و آشفته حالی را به دست آورده بود و همچون میراثی به نسل ما انتقال یافته بود. ـ

من این بخت را داشتم که از کودکی با شعر کلاسیک فارسی آشنا و آمُخته بوده ام طبع و ذوق آزموده بوده ام و به خصوص با شاعران مشروطیت مثل ایرج و عشقی و عارف ارتباط فکری و روحی داشته ام. با آن که پیش از آمدن به پاریس (در بیست و شش سالگی)، نزدیک به پانزده شانزده سال تجربه سرایش در قوالب قدما را باخود داشته ام، با این وجود هرگز شعری در ایران به چاپ نرسانده بودم و با شهرت شاعری خود راهی دیار فرنگ نشده بودم و از «مواهب آن» برخوردار نشدم. نخستین بار شعر من در فرانسه چاپ شد و مجموعهء «یادآر زشمع مرده یادآر » من در بهار 58 تااطلاع ثانوی نخستین مجموعه شعری ایرانیان درتبعید در دوران پس از انقلاب است. ـ

به هر حال این انقلاب و آنچه با وی همراه شد و از وی زاده شد و آنچه به نام دین و خدا و اسلام بر سر ایران و بر ملت ایران و بر نسل ما رفت ، همواره مهم ترین عوامل تأثر آفرین شعری و ادبی من شده اند و در بسیاری موارد به رغم خواست قلبی و روحیهء تغزل گرا و عاطفی و زیباپسند من چنین شده وشعرهایم غالباً رنگ سیاسی و اجتماعی یافته اند . ازاین رو می توانم بگویم که این «انقلاب» و آنچه از آن برون تراوید ، خود را به شعر من تحمیل کرده و این سخن را در یکی از یادداشت هایم که در حاشیهء کتاب شبنامه ها ــ درسال 1366ــ آمده چنین توضیح داده ام :ـ

«... نه هرگز تصور می کردم روزی در زیر آسمانی بیگانه ، دور از همهء هستی ام و دور از طپش ِ زمان و زندگی مردم ِ سرزمینم به سروده هایی از این گونه ناگزیر شوم، چرا که شعر را ستایشگر زندگی و راستی و موسیقی همآوای زیستن و شادی و ساختن و عشق و آزادی دانسته ام ، یعنی ستایشگر همهء آن ارزش های انسانی که اکنون در میهن ما به نام ِ خدا و مذهب ، در معرض نهب و تطاول است. پس به قول سعدی : « تو گر پرنیانی نیابی ، مجوش !» زیرا جز این چه می تواند بود که شعر نیز همچون هنرهای دیگرو همچون همهء عناصر فرهنگ بشری در روزگاران سیاه قربانی تاریکی ها شود، یا به قول ِ برشت از روزگاران ِ سیاه سخن گوید؟ و حافظ گفت : ـ

چه جورها که کشیدند بلبلان از دی
به بوی آن که دگر نوبهار باز اید! » ـ

ـ(شب نامه ها ، چاپ لندن ، 1366 ، ص. 85). ـ

به هرصورت چنانکه این عبارات شهادت می دهند من از همان تاریخ تا امروز ، همواره شعر خود و حاصل حساسیت ها و کوششها ی شاعرانهء خود را قربانی وضعیت تاریخی و اجتماعی دوران معاصر و در کلام کوتاه قربانی انقلاب اسلامی یافته بوده ام. ـ
برای من توانایی بالقوهء سرایش فرصتی برای اعتراض بوده است ومحملی بوده است به زبان شعر که من آن را در خدمت یک شهادت تاریخی به کار برده ام و این روشی ست که تا همین امروزدر شعر ها و منظومه های گوناگون من ادامه یافته و به آنچه کرده ام ناگزیر بوده ام. در اینجا این بیت حافظ احساس مرا به خوبی بیان می کند که گفته بود:ـ

مکن درین چمنم سرزنش به خودرویی
چنانکه پرورشم می دهند می رویم! ـ

واما این انقلاب از نظر من محصول آشتی نیروهای بهشتی و جهنمی بود که در میانهء راه آن بهشت یا رؤیای آن بهشت به کام آن جهنم فرورفت . و درواقع آن نیمهء زیبا که در ضمیر نسل رمانتیک دلباختهء انقلاب شکل می یافت و پدیدار می شد طعمهء چنگ و دندان خون آلود و خشونتباری شد که به نام دین قصد فروبلعیدن همهء حقوق ملت ایران را داشت و محصول یکصد و پنجاه سال آرزوی عدالت و آزادی و تجدد و پیشرفت و استعمار زدایی را در ایران به حساب مشتی ملای نادان و دهشتناک درو می کرد. به زبان دیگر نیمهء بهشتی انقلاب در چنگال آن نیمه ء زورمند و وحشی و بی عاطفه جهنمی اش خرد و خمیر شد و چندین نسل را باخود برد و ملیون ها انسان را از میدان زندگی و سازندگی بیرون راند و ایران را از نیرو و هوش و دانش و هنر و سایر توانایی های آنان در راه خدمت به مردم و به میهن محروم ساخت. ـ

ملت ایران از این حقیقت تلخ غافل بود که ملایان برای ریشه کن کردن درخت آرمان ها و آرزو های صد و پنجاه سالهء آنان تبرها تیز کرده اند و ای بسا کسا که به نا م روشنفکر و به نام مبارز چپ و سوسیالیست در تیز تر کردن و برق انداختن تبرهای آنان دست از پا نمی شناخت . نفس انقلاب و حضور انقلاب و به حرکت درآمدن انقلاب در نزد آنان ، آنچنان اصالت و تقدسی یافته بود که اهل زمانه گله وار به رؤیت جامهء انقلاب خوشدل بود و به این نمی اندیشید که چه جانوری آن را به تن کرده است . از رنگ سرخ و صورت خون آلود وی به وجد می آمدند ، اما احدی به محتوای آن نمی اندیشید و کس از خود نمی پرسید که با گشودن این گجستک خمرهء غبار بسته و ناشناخته چه غول بی شاخ و دم و چه اژدهای هزار سر ویرانگری سر بر خواهد آورد و چه کسی قادر به فرو راندن این غول ارتجاع و توحش به درون شیشهء دقیانوسی خواهد بود ! و این بود تراژدی ما و تراژدی ایران ما ! و اینگونه بود که : ـ

درهزار و سیصد و پنجاه و هفت
هستی ما سوخت با یک پیت نفت

این شعر ها که از آن سخن گفتم ، اینجا و آنجا پراکنده اند و بیشترشان در کتاب هایی که اینجا و آنجا به چاپ رسانده ام و پخش و پلا کرده ام گرد آمده اند. ـ
در اینجا میخواستم ـ بازهم «به مناسبت سی امین سالگرد استیلای آن دروغ بزرگ» یکی از شعرهای آن روزگار خودم را روی این اوراق قرار دهم . یادگاری ست و سخنی ست از سر درد در میان سخنهای بسیاری که آن روزها از سر درد گفته شدند یا نشدند یاشنیده شدند و یا ناشنیده ماندند:ـ
این شعر در مرداد سال 1358 سروده شد ه و در پاریس انتشار یافته و سپس در مجموعهء «شب نامه ها » آمده است . ـ
پاریس ، 14/2/ 2009 م.س
.....................................................................................................


شیخ این زمــان

شیخ این زمان به مسند قدرت خزیده است
شیاد بین که گوش ی زمان را بریده است
دیروز گفت :« طالب ِ جاه و مقام نیست !»ـ
امروز در تدارک ِ پُست ِ عدیده است
دیروز قصه داشت که : « احرار زنده باد !»ـ
اینک کفن به قامت ِ ایشان بریده است !ـ
با نام ِ آسمان ، به زمین حُکم می کند
گویی که آسمان و زمین را خریده است !ـ
روزی به خلق وعدهء جمهور داده بود
امروز خلق واقعه ای ناشنیده است
یعنی که : «ما شبان و تو در پیش ما دوان
ما خُبره ایم و آهن ِ ما آبدیده است ! ـ
روزی اگرچه نعرهء واحُرّیت زدیم
سار از درخت حادثه اینک پریده است ! ـ
اکنون به یُمن ِ خون ِ خلایق ، عصای جور
در دست ِ ما چو افعی ِ حرمان کشیده است
ما مُبصر کلاس ِ جهان ِ سیاستیم
ما را خدا برای شما برگزیده است
تاریخ گفته است که در داو انقلاب
آنکس بَرَد که راه به مَسند کشیده است
مشروطه گرچه عاشق و دلداده داشت ، لیک
آن کو وزیر شد به وصالش رسیده است
در باغ وحش جنّت ِ مشروعهء جدید
هرکس به قدر همّت ِ خود میوه چیده است
وین سان در این صحاری خونین ی انقلاب
مار ِ دوسر به چلّهء مذهب لمیده است
فرزند ِ راه ِ خلق ، به دیدار ِ آفتاب
بیدار مان که فاتح ظلمت سپیده است !ـ

م.سحر
پاریس مرداد 1358

۲۲ بهمن ۱۳۸۷

چهرهء پتیارگان به ماه مجوئید! (1361)ـ

............................................

......................................

آیا صبحی برای ما مُقــدّر است؟
به مناسبت سییـُمیـن سـال استیــلای دروغ
.....................................

طرح از «خاور» برای «قمار در محراب»


سی سال گذشت از آن دروغ بزرگی که ملت ایران را به تباهی و فساد و فقر و دربدری رهنمون شد و خون چندین نسل از فرزندان ملت ایران را به درکات هبا و هدر فرستاد.ـ
سی سال از استیلای تزویر و تقیه و مکر دینی بر خاک ِ ایران گذشت . ـ
و امسال را نیز چون سال پیش هم آنانی جشن خواهند گرفت که سر از زیر عبای پیشوای پیمان شکن خویش به درآوردند و به حکم وی و به تعلیم وی و به فتوای وی و به اقتفای وی جزآتش بیداد نسوزاندند و جزبه کشتار وغارت دست نیازیدند و جز نفرت و ننگ نپراکندند وجزفساد و تباهی و فحشا و فقرو بی فرهنگی به ملت آفت زده و بدبخت ایران ارمغان نکردند ونمی کنند ونخواهند کرد. ـ
سی سال گذشت. ـ
این قصیده در بهار 1361 سروده شد . یعنی گریسته شد و بی کم و کاست ــ مگر با تغییری اندک در تیتر بندی و صفحه آرایی آن ــ بار دیگر به صورتی که هم اکنون می خوانید منتشر می شود. ـ
در آن سال ها بسیاری از آنان که این روز ها «جامهء آزادیخواهی» به تن دارند از مریدان و پایبوسان «پیشوا» بودند و بسیاری از آنان به پیروی از وی آمادگی داشتند تا به تسلیم و قتل دوستان و رفیقان و حتی فرزندان و برادران یا خواهران خود کمر بندند و بستند و کردند و شد آنچه شد و تاریخ معاصر ایران را به خون و به ننگ آغشتند! ـ
بسیاری کسان دیگر،هنوز نیز بر این بُت سجده می برند و او را «خدا و فرزند خدا و روح خدا» می نامند و تصویر او را از همان نخستین کتاب های کودکستان و دبستان ، به مغز فرزندان ایران می کوبند و به آینهء وجدان های آنان پرچ یا جراحی می کنند و بدینگونه در ذهنیت فرزندان ایران، قاتلی را قدیسی و پیمان شکن قساوتگری را ، نجات بخشی مهربان فرا می نمایند . ـ
بساط مرقد و مقبرهء او را زیارتگاه و سجده گاهِ ظلمتزدگان و آدمیت گم کردگانی کرده اند که به پاس حکومت جهل، در قعر استضعاف فکری و انسانی و فرهنگی خود غوطه ورند و قفل و قندیل ِ گورگاه ِ دشمن خویش و دشمن کشور خویش را قبلهء مُراد و گشایندهء عقده های کور زندگی خود می انگارند و سجده بر این بساط تزویر راوسیلهء تقرب به قدرت سیاسی و دستاویزی در کسب جیفهء حقارتباردنیوی خود می دانند و بدینگونه چشم بر ماهی که روزگاری «تصویربت» را در آن می جُستند، فرو پوشیده و اکنون «کرامات» وی را دراعماق چاه وبه قعرگور ومقبره می جویند! ـ
امروز نیز همچون گذشته ، سرایندهء این قصیده ، بر آن است که تا زمانی که به روال جاری ازاوهام وفریب و دغل ، هاله ای مقدس نما می سازند و گرداگرد بُت برتراشیدهء سی سالهء خود می گردانند و تا زمانی که همچنان ، مردمان ساده دل و زود باور را از کودکی به شکار گاه دروغ و پیمان شکنی و ناراستی می فرستند وآنان را قربانی شبه خدای مصنوع خویش می کنند، امید فرجی نیست و درهای رستگاری برمردم این کشور و بر آزادی و بر فرهنگ وبرتاریخ این سرزمین فروبسته خواهد ماند و هزار دریغ! ـ
بیست و هشت سال از سرودن این قصیده گذشته است. در همان هنگام نیز ـ همچنان که در مقطع قصیده اشاره می شود ـ سراینده از ذکر نام آن بت درهربیت ، شرمسار است اما در آن سالها و در آن روز ها ی بَد و در آن روزهای دَد از آوردن آن «سه هجا» ناگزیر بوده است. ـ
باری ، آنچه بسیاری از جوانان و هم عصران ِِسراینده به خون خود گفتند و به خون خود نوشتند او بر قلم رانده است و از این بابت از اقدام خود شرمسار نیست ، زیرا به سهم خود و به رغم جوانی خود که تهی از تجربهء پیران بود، بر مظلومیت نسلی که به نام حکومت د ینی تار و مار کردند و برمظلومیت کشوری که به نام انقلاب معنوی و خدایی به منجلاب فساد و بی اخلاقی و رذالت و ویرانی و فقر درغلطاندند، شهادت داده است. هم در این قصیده و هم در آثار د یگر خود! و چه باک اگر همین شعر و چند شعر و منظومهء دیگر که در همان سالها سروده است، شاعر را به پرداخت بهایی صعب ناگزیر ساختند؟ ـ
بهایی بس گران که تبعید سی ساله و دوری از یار و دیار و خویش و پیوند وتحمل گریه های بی وقفهء مادری که سرانجام چون شمع فِسرُد و دیدار بافرزند را به قیامت وانهاد ، تنها گوشه ای از آن به شمار است . ـ
افزون بر این ها، شاعر برآنست که با سرودن ابیاتی ازینگونه ناگزیر، الههء شعر را و آرمان هنر والای شعر را نیز از خود رنجانده است و بر الماس درخشندهء زیبایی و ذوق، خواسته و ناخواسته خراش ِ ناخوش افکنده است. ـ
آرزوهای هنری و شعری سراینده هرگز این نبوده اند و او هرگز نمی خواسته است که روزی به سرودن قصیده ها و قطعه هایی ازین گونه ناگزیر گردد ، اما چتوان کرد ؟ ـ
باری ، آن طوفانی که چنین مزوّر و بی رحم طومار آرمانهای چندین نسل از آزادیخواهی ایرانیان را درهم پیچید و به کام تاریک اندیشی و قساوت و جهل فرو برد ، پیداست که به آرمان هنرو زیبایی و به عشق و نیز به ذوق و الهام شاعرانهء تیپاخوردگان و مهجوران رحمی نخواهد ورزید چنانکه نورزید و تر و خشگ را در شوره زار سلطهء حکومت دینی خرمن خواهد کرد چنان که کرد و به شعله خواهد سپرد، همچنان که سپرد تا جهنم موعودِ کتاب دینی خود را بر سرزمین ما واقعیت بخشد که بخشید و می بینیم که شعله های انسان سوز آن همچنان بر خاک کشور ما گُر گرفته و مشتعلند و وای برما و وای بر آنان که به این سرچشمهء آلودهء تباهی امید ی بسته اند و کلید فلاح از همان اژدهایی می جویند که سی سال تمام است بر هستی ایرانیان چنبر افکنده است و زیباترینان را لحظه به لحظه و به قساوتی باور ناکردنی ، قربانی آز قدرت وثروت و جاه خود می خواهد وبی هیچ دریغی به کام بلعندهء خود فرو می برد! ـ
وآیا صبحی برای ایرانیان مقدّر است؟


پاریس ، م.س. 9.2.2009

.................................................

چهرهء پتیارگان به ماه مجوئید! ـ



بارگاه وحشت

مَفسده می بارد از عبای خمینی
آینه می لرزد از ادای خمینی
یاسمن و ارغوان و سوسن و گـُل را
می دِرَوَد داس ِ افترای خمینی
در عطش ِلاله آتش است و نشسته ست
چشمه به زنجیر اژدهای خمینی
لشگر تبخاله داغ ِخون زده بر باغ
در شب ِدیجورِ پابزای خمینی
بر سر ویران نشسته مرغ ِبدآوا
جُغد گریزان مُرغوای خمینی
پیله به تن می تند به بستر میهن
ظلمت ِملموس ، در لوای خمینی
گوش به وحشت نشانده جانی و جلاد
تا شنود غیه ِ مرحبای خمینی
تیغ به کف برگرفته زاهد ِ بدمست
خون شده شالودهء بنای خمینی
خوان ستم گسترانده دیو بدآئین
گرگ وَشان ساقی سرای خمینی
در طبق افکنده اند نائرهء خون
تا بنشانند اشتهای خمینی
دسته زن ِزشتمایه صف زده بر صف
تا بزند کوس ِ کبریای خمینی

منبر برابر باتخت

راست بدینگونه زد سپاه پلیدی
دَبدبه در سایهء ردای خمینی
ساحر ِ سالوس سایه بر سرِ شب ریخت
هادی هنگامه شد ریای خمینی
تاج بر عمّامه تکیه داد و ازینسان
تخت ِ شهان گشت مُتکــّای خمینی
چکمهء خونخوارگان ِ اختهء تاریخ
نافی نعلین شد به پای خمینی
عاطفه ویران شد از امامتِ یک دیو
مِهر گریزان شد از بلای خمینی
مسجد و منبر شد آشیانهء خفاش
شب پَره شد خیل ِ ژاژخای خمینی
زخمهء شلاق شعله بر تن دانش
ریخت به حکم ِ سیاهنای خمینی

بیداد دینی

کشتی دام ِ خدا و خدعهء دین را
بر شط ِ خون تاخت ناخدای خمینی
مادر ِ آبستن از گلوله گذر کرد
کودک ِ نُه ساله شد غذای خمینی
مغز جوانان و ناف ِ تازه جنین گشت
داروی جانبخش ِ جانفزای خمینی
ابری اگر گریه کرد بر سر ِ ایران
بارش ِ خون ریخت در فضای خمینی
تـّل ِ فلسطین و قتلگاه ویتنام
گشت فراموش ِ قارنای خمینی
ساختن ِ گور و فنّ ِ مُرده کشی شد
صنعت ِ خودپوی و خودکفای خمینی
گـُربه از آن دیگ ِ سرگشاده حیا کرد
دیده نشد ذرّه ای حیای خمینی

صف ِ سفلگان

چشم ِ جهان دید تا کجاست جنایت
در کـَنـَف ِ شهر ِ ناکجای خمینی
شهری ازآنگونه کز بلند و نشیبش
غوک سُراید ابوعطای خمینی
زاغ و زغن قاریان ِ قهقهه پرداز
زوزه طربزای انزوای خمینی
دستهء مشّاطگان ِ فاسق ِ فحشا
وسمه کش ِ چشم ِ چارتای خمینی
قحبه و دلاّله سرقباله کش ِ دین
سفله و سگباره، پارسای خمینی
جلوه گران ِسیاهکاری و پستی
مسخره داران ِ غمزُدای خمینی
خیل ِ تبهکارگان ِ خیرهء تاریخ
عشوه فروشان ِ آشنای خمینی

خدا

نام خدا می برند و ریختن ِ خون
می شود آئین ِ انبیای خمینی
نیست گر ابلیس پیر ، این چه خدائیست؟
ننگ ِ زمان باد بر خدای خمینی !ـ

تباهی

قصه چه دارم کزین پلَشتی ِ پیدا
نیست به جز ننگ ، مدعّای خمینی
غیر ِ تباهی دراین مدینهء منفور
مدح نمی گوید و ثنای خمینی
ساخته آمیزه ای ز وحشت و تزویر
دست ِ ستم ، در ستمسرای خمینی
ظلمت ِ زندان کشیده بال به هر کوی
وادی ِ شب ، شهر و روستای خمینی
خنجر ِآلوده با هلاهل ِ سالوس
گشته نهان در پس ِردای خمینی
تا به گلوگاه ِ نسل کوبد و زینسان
دیر کِشد ، عمر ِ دیوسای خمینی

چرا؟

ازچه بگویم ؟ چرای خویش چه سازم؟
کیست دهد شرح ِ بی چرای خمینی؟
کیست که پنهان به روی دایره ریزد
بازکند دانهء گیای خمینی؟
گوید اگر آسمان نبود پناهش
داشت کدامین صنم هوای خمینی؟
ملت ِ مغلوب ِ من چه کرد کزین دست
گشت گرفتار ِ ناروای خمینی؟
مردُم ِ بی پهلوان چگونه ندیدند
دیو ِ فرهمند در قبای خمینی؟
ازچه چراغی نبود و مشعل ِ راهی
تا بشناساند اشقیای خمینی؟
صورتک از چهرهء فریب بدرّد
دیو شناسد در اولیای خمینی
دل ننهد در کمند ِ یاوهء دشمن
جان بَرَد از جور ِ ماجرای خمینی؟

روشنفکران

کوکبه داران ِ طرف ِ آینه فکران
فتنه شدند ازچه با ندای خمینی؟
لانهء کفتار و باشه ازچه ندیدند
ساخته در ساحت ِ کسای خمینی؟
ازچه نگفتند با خلایق ِ مسحور
طـُرفه دروغیست هوی وهای خمینی؟
ازچه نگفتند ماه ، تاب ندارد
تا بـِکـِشد بار ِ ناسزای خمینی؟

نفرین به رهگشایان تباهی

کاش براُفتد زبُن سُلالهء شاهان
این سَلَف ِ سُلطهء کذای خمینی
یاوه ستمکارگان ِ ظلمت و زشتی
کشتزن ِ بذر ِ زشتزای خمینی
بد صفت آنان که تاختند به حُرمت
جاده کشیدند تا وبای خمینی
راهزن آنانکه ره زدند شرف را
یکتنه گشتند رهگشای خمینی
خرمن ِ آزاده سوختند و گشودند
بستر ِ خاکستر از برای خمینی
خون ِ شرف ریختند و واننهادند
واقعه را غیر ِ مقتدای خمینی
آری ازین دست شاه و شیخ کشیدند
ملت ما را به کربلای خمینی
خدعهء صدرنگ ِ غاصبان ِجهانخوار
جامعه را بُرد تا جفای خمینی

نامه ببندم

نامه ببندم که ریخت آبروی شرم
در پی ِ توصیف ِ ماهوای خمینی
نیست نیازی که این چکامه بگیرد
راه ِ نَفَس را به تنگنای خمینی
زانکه ز خون ِ زمانه گردش ِ دوران
مقنعه برچیده از لقای خمینی

رسوایی بزرگ

پردهء ریب آنچنان دریده که دیگر
کاه نچسبد به کهرُبای خمینی
پنجهء تزویر و ریش ِ زهد ازین پس
رنگ نمی گیرد از حنای خمینی
قفل ِ کرامت چنان شکسته که حتی
کور نگیرد به کف ، عصای خمینی

فرش اجامر

گر سخنی هست با قیامت خلق است
تا بزند کوس ِ قهقرای خمینی
فاجعه تا چند غیه برکشد از این
منبر ِ بیهودگی دُرای خمینی؟
چند به دوران زخون ِ سرخ ِ جوانان
چرخ زَنـَد سنگ ِ آسیای خمینی؟
خاک جماران که نیست فرش ِ اجامر؟
پهنهء ایران که نیست جای خمینی

راز صبح

ای فلق از سینه راز ِ صبح برون ریز
تخطئه کن کاخ ِاختفای خمینی
آتش ِ موّاج بر هجوم ِستم زن
نقش ِ لـَحد ساز بوریای خمینی
گوبه خلایق که دست ِ کینه برآرند
گو که عدم باد ، آشنای خمینی
باد که پتیارگان ِ دوزخی ِ شب
تعزیه دارند در عزای خمینی
باد که گردد خوراک ِ باشه و کفتار
لاشهء بد یُمن ِ بی بهای خمینی
باد که گردد وبال ِ گردن ِ دشمن
تا بچشد طعم ِ تلخبای خمینی

ساعت سرخ

خون شهیدان اگر به خاک بجوشد
باد شود بانی ِ فنای خمینی
ساعت ِ سرخی که رعد ، صاعقه ریزد
وای ِ سیه سیرتان و وای ِ خمینی

ماه یا منجلاب ؟

چهرهء پتیارگان به ماه مجوئید
نیست به جز منجلاب جای خمینی

هجای ننگین

چامهء تلخم گرفت رنگ ِ خجالت
افعی ِ هربیت شد هجای خمینی

................................
Ajouter une image
پاریس ، فروردین 1361

...................................................

یادداشت : ـ
این قصیده، نخست درفروردین سال 1361 به صورت کتابچه ای مستقل در پاریس و سپس در نشریات گوناگون فارسی زبان درخارج از کشور منتشر شد و سرانجام در سال 1367 همراه با شعرها و منظومه های طنز آمیز و اجتماعی و سیاسی دیگر من در مجموعه ای به نام «شب نامه ها» از سوی «انتشارات شما» در لندن به همت دوست گرانقدرم ، زنده یاد منوچهر محجوبی طنز نویس نامدار وسردبیر نشریهء آهنگر،انتشار یافت. ـ
اینک برای نخستین بار نشر انترنتی آن پیش روی شماست.ـ

.........................................................................................................................

................................................

۲۰ بهمن ۱۳۸۷

در باره ء نقش پادشاهان ترک ایرانی در گسترش زبان فارسی

حافظیه

سال گذشته ، در چنین روزهایی ،
یکی از دوستان که با دیدن کتاب « زبان فارسی و هویت ایرانیان» نسبت به آن ابراز مهر کرده و خود نیز همچون تعداد دیگری از علاقمندان ، در انتشار الکترونیکی آن کوشیده بود ، نامه ای فرستاده و سؤالی را مطرح کرده بود که یادداشت زیر پاسخی ست به پرسش وی:ـ

سئوال این دوست مربوط بود به یکی از مقالات این کتاب به نام «آذربایجان و زبان فارسی»!

در این مقاله آمده است که :
« زبانی که در دربار پادشاهان ترک باليد و رونق يافت، در خورد کدام بی مهری شماست؟ زبانی که شاهنامه فردوسی اش و بوستان و گلستان سعدی اش و بسياری ديگر از آثار ارجمند ادبی، علمی، فلسفی، دينی اش به پادشاهی ترک هديه شده است، سزاوار کدام ناسپاسی ترکانه می تواند بود؟ بنگريد، به تاريخ ادبيات اين زبان بنگريد،عظيم تر بخش آن در ستايش شاهان و سرهنگان و اميران و غلامان ترک است. بيش از هزار سال شاعران ايرانی به اين زبان، در ستايش حکومتگران ترک سروده اند، و بسا بيش از بسياری از قطعه ها و قصيده و نيز غزل ها و رباعی های پارسی سرود ستايش سبکتگين و آلپتکين و محمود و مسعود و آلب ارسلان و طغرل و طغتگين و چغری و طغری و سلجوق و تگين و تموچين و هلاکو و سنقر و سلغُروخان و بک و خاقان و اتابک و تيموری و غوری و آق قويونلو و قره قويونلو صفوی و افشار و قاجار بوده است.»

و اما پرسش : ـ

( از آنجا که متن یادداشت دوست پرسشگر را در اختیار ندارم نقل به مضمون می کنم)ـ
ـ «منظور شما از این که می گویید پادشاهان ترک در رونق یافتن زبان فارسی نقش داشته اند چیست ؟ـ
چنانچه« بخش مهمی از ادبیات فارسی در ستایش شاهان و امیران ترک بوده » باشد، آیا این «بخش مهم» برای ما ایرانیان درخور ارج و اعتبار ی تواند بود؟ »
و پاسخ من :ـ

دوست گرامی
درود بر شما
نخست بی نهایت از مهر شما سپاسگزارم (...)

در مورد پرسش شما؛
حقیقت آن است که من با اشاره به نقش سلاطین و پادشاهان ترک ( که درواقع خود را ترک نمی دانستند و بیشتر آنان می کوشیدند تا اصل و نسب خود را به سلسله های قدیم ایران منتسب کنند و به هر حال هرچه بودند و از هر نژادی که برخاسته بودند خود را پادشاهان ایران می دانستند) در اشاعه و رواج زبان فارسی ، می خواستم به مبلغان قوم پرست و به طرفداران پان تورکیسم بگویم که شما اگر صد درصد هم به لحاظ نژادی ترک باشید ـ آنطور که سلسله های گوناگون پادشاهی در ایران ترک بودند ، باز هم نمی توانید با زبان فارسی اظهار بیگانگی کنید. چون این پادشاهان که قطعاً از شما ها «ترک تر» بوده اند ، نه تنها هرگز با این زبان دشمنی نکرده اند ، بلکه به واسطهء آنکه ممدوح بسیاری از شاعران قصیدهء سرا بوده اند و مورد ستایش آنان واقع می شده اند ، از این طریق حکومت خود را مشروعیت می بخشیدند و به نوعی کمابیش از ترکیت خود خلع و به ایرانیت زبانی و فرهنگی تسلیم می شدند . و در واقع از طریق این ادبیات درباری پروسهء« ایرانیزاسیون» سلاطین و سلسله های ترک طی می شد و واقعیت می یافت.
به نظر من این که سعدی می گفت : « پلنگان رها کرده خوی پلنگی » ، توضیح پروسه ای ست که مهاجمین ترک و دیگر یورشگران بیگانه را در فرهنگ ایران حل می کرد و کمابیش آنان را ایرانی شده ( یا ایرانیزه)می ساخت .
قصد من دادن امتیاز به شاهان و سلاطین ترک نیست. بلکه سخنم با این هویت باختگان امروزی در ایران است که به واسطه و به تأثیر از ایدئولوژی های شبه مدرن استالینی یا پان ترکی یا پان عربی ،زبان فارسی را زبان بیگانه می خوانند و زبان تحمیلی قوم یا به قول خودشان «ملت غالب» می انگارند . مقصود من آن است که به آنان نشان دهم که افکارشان پایه و بنیادی ندارد زیرا زبان و ادبیات فارسی از هویت سلسله های شاهی ترک بیگانه نیست و هرگز در تاریخ ایران هیچ پادشاه ترک نژادی ، عنصر ترک را در برابر زبان فارسی و فرهنگ ایرانی تبدیل به پرچم تفاخر قومی نکرده بوده است. چنین که این حضرات می کنند و قصد دارند ریشهء این زبان را بکنند (البته اگر بتوانند) همین!
بنا براین آنجا که از ستایش شاهان ترک در ادبیات فارسی نام می برم مقصودم قصاید شاعران درباری و صله خواهان و مدیحه سرایان است.
اما ضمنا! تاریخ را هم نمی شود انکار کرد که:
به هر حال فردوسی شاهنامه اش را ـ به دلائل متعددـ به سلطان محمود هدیه کرده
همینطور سعدی گلستان و بوستان را به سعد بن ابوبکر سعد بن زنگی
و نظامی لیلی و مجنون و خسرو پرویز را به شروانشاه اخستان بن منوچهر که از سلاجقهء ترک نژاد بود هدیه کرده و همینطور بسیاری از آثار ارجمند ادبیات فارسی به این شاهان هدیه شده ، البته نه از آن رو که آنان ترک و ترک نژاد بوده اند ، بلکه ازین بابت که پادشاه و سلطان قدرقدرت بوده اند و شاعر یکلا قبای ایرانی چاره دیگری جز هدیه آثارش به پادشاه یا شاهزادهء ممدوح زمانه اش نداشته است.
و این البته هرگز از ارج و قدر آثار ادبی و علمی که به زبان فارسی در ایران آفریده شده است نمی کاهد . بازهم اشاره می کنم که این آثار در تلطیف روحیهء خشن قبیله ای مهاجمان بیگانه نقش داشته و راه پذیرش ایرانیت یا ایرانیزاسیون مهاجمان را به روی آنان می گشوده است و از این بابت نیز تاریخ ایران مدیون شاعران و نویسندگان و متفکران و به خصوص مدیون وزیران و مستوفیان و مورخان ایرانی است.
البته پیداست که همهء آثار ادبی که در ایران به وجود آمده اند دارای ارش مساوی نیستند. پیداست که هرگز نمی توان حتی زیبا ترین قصاید مدحیه را مثلا با بوستان یا لیلی و مجنون قیاس کرد . اما منکر ارزش ادبی و زبانشناسانه و فرهنگی و تاریخی این قصاید نیز نمی توان شد.
دوست گرامی ام امیدوارم در این یادداشت شتابزده تا حدی به پاسخ پرسش شما پرداخته باشم
شاد و پیروز باشید!ـ

دوستدار: م.سحر
پاریس ، 4.2.2008
......................................................................

۱۷ بهمن ۱۳۸۷

ما شرمگینیم!ـ

مــا شـرمگــیـنــیـــم!ـ

نماد ایران همین سه رنگ است وبس !ـ
هیچ یک ازین سه رنگ بر آن دیگری برتری ندارند. این دوچشم بی گناه بر این حقیقت گواهانند !ـ

.......................................

ـ«ما شرمگینیم!»ـ عنوان بیانیه ای ست در اعتراض به ستم و ظلمی که متأسفانه سالهاست بر جامعهء بهائیان ایران رفته است و می رود. این بیانیه تا کنون به امضاء بسیاری از هنرمندان و روشنفکران ایرانی رسیده است .ـ


دراین زمینه ایرج ادیب زاده گزارشی تهیه کرده که می توانید متن آن را از اینجـا در رادیو زمانه بخوانید
یا همراه با مصاحبه ای که با سه تن از امضاء کنندگان بیانیه انجام گرفته است از اینجــا بشنـویـد :ـ

.
برای دیدن متن این بیانیه می توانید به نشانی زیر بروید

...............................................................

۱۴ بهمن ۱۳۸۷

رودخانهء روح

......................................................

مــوجیــــم کــه آســــودگــی مـــــا عـــدم مـــــاست اقـبــال لاهــوری
رودخــــــانـــهء روح
........................................



اگر سرود بخوانی به گوش خواهم بود
وگر خموش بمانی خموش خواهم بود
اگر چوجام بخندی چوجام خنده زنم
وگر چو دیگ بجوشی ، به جوش خواهم بود
اگر به یاد مَنت بود جام ِباده به دست
به دل، نشاط و به لب بانگ نوش خواهم بود
اگر غزل طلبی می برم به شیرازت
وگرنه رهرو شبگـَرد یوش خواهم بود
اگر خوش آیدت آئینه ای و وصفی نو
کهن جوان شده ای نو فروش خواهم بود
کویر و دشت نوردیم اگر نوید نداد
به صخره های زمین ، سختکوش خواهم بود
سرود و زمزمهء چشمه سار اگر خواهی؟
نوازش دل و یغمای هوش خواهم بود
بخوان که بانگ سروشت به شعر می خواند
مرا که گوش به بانگ سروش خواهم بود!ـ
زرودخانهء روح آید این غریو و خروش
به راه ِ خانه ، غریو و خروش خواهم بود!ـ

سیاهجامهء شب می درم به شعرو چه باک
اگر زخون ِ سحر سرخپوش خواهم بود

....................................................
م.سحر
پاریس ،2.1.2009