۲۲ بهمن ۱۳۸۷

چهرهء پتیارگان به ماه مجوئید! (1361)ـ

............................................

......................................

آیا صبحی برای ما مُقــدّر است؟
به مناسبت سییـُمیـن سـال استیــلای دروغ
.....................................

طرح از «خاور» برای «قمار در محراب»


سی سال گذشت از آن دروغ بزرگی که ملت ایران را به تباهی و فساد و فقر و دربدری رهنمون شد و خون چندین نسل از فرزندان ملت ایران را به درکات هبا و هدر فرستاد.ـ
سی سال از استیلای تزویر و تقیه و مکر دینی بر خاک ِ ایران گذشت . ـ
و امسال را نیز چون سال پیش هم آنانی جشن خواهند گرفت که سر از زیر عبای پیشوای پیمان شکن خویش به درآوردند و به حکم وی و به تعلیم وی و به فتوای وی و به اقتفای وی جزآتش بیداد نسوزاندند و جزبه کشتار وغارت دست نیازیدند و جز نفرت و ننگ نپراکندند وجزفساد و تباهی و فحشا و فقرو بی فرهنگی به ملت آفت زده و بدبخت ایران ارمغان نکردند ونمی کنند ونخواهند کرد. ـ
سی سال گذشت. ـ
این قصیده در بهار 1361 سروده شد . یعنی گریسته شد و بی کم و کاست ــ مگر با تغییری اندک در تیتر بندی و صفحه آرایی آن ــ بار دیگر به صورتی که هم اکنون می خوانید منتشر می شود. ـ
در آن سال ها بسیاری از آنان که این روز ها «جامهء آزادیخواهی» به تن دارند از مریدان و پایبوسان «پیشوا» بودند و بسیاری از آنان به پیروی از وی آمادگی داشتند تا به تسلیم و قتل دوستان و رفیقان و حتی فرزندان و برادران یا خواهران خود کمر بندند و بستند و کردند و شد آنچه شد و تاریخ معاصر ایران را به خون و به ننگ آغشتند! ـ
بسیاری کسان دیگر،هنوز نیز بر این بُت سجده می برند و او را «خدا و فرزند خدا و روح خدا» می نامند و تصویر او را از همان نخستین کتاب های کودکستان و دبستان ، به مغز فرزندان ایران می کوبند و به آینهء وجدان های آنان پرچ یا جراحی می کنند و بدینگونه در ذهنیت فرزندان ایران، قاتلی را قدیسی و پیمان شکن قساوتگری را ، نجات بخشی مهربان فرا می نمایند . ـ
بساط مرقد و مقبرهء او را زیارتگاه و سجده گاهِ ظلمتزدگان و آدمیت گم کردگانی کرده اند که به پاس حکومت جهل، در قعر استضعاف فکری و انسانی و فرهنگی خود غوطه ورند و قفل و قندیل ِ گورگاه ِ دشمن خویش و دشمن کشور خویش را قبلهء مُراد و گشایندهء عقده های کور زندگی خود می انگارند و سجده بر این بساط تزویر راوسیلهء تقرب به قدرت سیاسی و دستاویزی در کسب جیفهء حقارتباردنیوی خود می دانند و بدینگونه چشم بر ماهی که روزگاری «تصویربت» را در آن می جُستند، فرو پوشیده و اکنون «کرامات» وی را دراعماق چاه وبه قعرگور ومقبره می جویند! ـ
امروز نیز همچون گذشته ، سرایندهء این قصیده ، بر آن است که تا زمانی که به روال جاری ازاوهام وفریب و دغل ، هاله ای مقدس نما می سازند و گرداگرد بُت برتراشیدهء سی سالهء خود می گردانند و تا زمانی که همچنان ، مردمان ساده دل و زود باور را از کودکی به شکار گاه دروغ و پیمان شکنی و ناراستی می فرستند وآنان را قربانی شبه خدای مصنوع خویش می کنند، امید فرجی نیست و درهای رستگاری برمردم این کشور و بر آزادی و بر فرهنگ وبرتاریخ این سرزمین فروبسته خواهد ماند و هزار دریغ! ـ
بیست و هشت سال از سرودن این قصیده گذشته است. در همان هنگام نیز ـ همچنان که در مقطع قصیده اشاره می شود ـ سراینده از ذکر نام آن بت درهربیت ، شرمسار است اما در آن سالها و در آن روز ها ی بَد و در آن روزهای دَد از آوردن آن «سه هجا» ناگزیر بوده است. ـ
باری ، آنچه بسیاری از جوانان و هم عصران ِِسراینده به خون خود گفتند و به خون خود نوشتند او بر قلم رانده است و از این بابت از اقدام خود شرمسار نیست ، زیرا به سهم خود و به رغم جوانی خود که تهی از تجربهء پیران بود، بر مظلومیت نسلی که به نام حکومت د ینی تار و مار کردند و برمظلومیت کشوری که به نام انقلاب معنوی و خدایی به منجلاب فساد و بی اخلاقی و رذالت و ویرانی و فقر درغلطاندند، شهادت داده است. هم در این قصیده و هم در آثار د یگر خود! و چه باک اگر همین شعر و چند شعر و منظومهء دیگر که در همان سالها سروده است، شاعر را به پرداخت بهایی صعب ناگزیر ساختند؟ ـ
بهایی بس گران که تبعید سی ساله و دوری از یار و دیار و خویش و پیوند وتحمل گریه های بی وقفهء مادری که سرانجام چون شمع فِسرُد و دیدار بافرزند را به قیامت وانهاد ، تنها گوشه ای از آن به شمار است . ـ
افزون بر این ها، شاعر برآنست که با سرودن ابیاتی ازینگونه ناگزیر، الههء شعر را و آرمان هنر والای شعر را نیز از خود رنجانده است و بر الماس درخشندهء زیبایی و ذوق، خواسته و ناخواسته خراش ِ ناخوش افکنده است. ـ
آرزوهای هنری و شعری سراینده هرگز این نبوده اند و او هرگز نمی خواسته است که روزی به سرودن قصیده ها و قطعه هایی ازین گونه ناگزیر گردد ، اما چتوان کرد ؟ ـ
باری ، آن طوفانی که چنین مزوّر و بی رحم طومار آرمانهای چندین نسل از آزادیخواهی ایرانیان را درهم پیچید و به کام تاریک اندیشی و قساوت و جهل فرو برد ، پیداست که به آرمان هنرو زیبایی و به عشق و نیز به ذوق و الهام شاعرانهء تیپاخوردگان و مهجوران رحمی نخواهد ورزید چنانکه نورزید و تر و خشگ را در شوره زار سلطهء حکومت دینی خرمن خواهد کرد چنان که کرد و به شعله خواهد سپرد، همچنان که سپرد تا جهنم موعودِ کتاب دینی خود را بر سرزمین ما واقعیت بخشد که بخشید و می بینیم که شعله های انسان سوز آن همچنان بر خاک کشور ما گُر گرفته و مشتعلند و وای برما و وای بر آنان که به این سرچشمهء آلودهء تباهی امید ی بسته اند و کلید فلاح از همان اژدهایی می جویند که سی سال تمام است بر هستی ایرانیان چنبر افکنده است و زیباترینان را لحظه به لحظه و به قساوتی باور ناکردنی ، قربانی آز قدرت وثروت و جاه خود می خواهد وبی هیچ دریغی به کام بلعندهء خود فرو می برد! ـ
وآیا صبحی برای ایرانیان مقدّر است؟


پاریس ، م.س. 9.2.2009

.................................................

چهرهء پتیارگان به ماه مجوئید! ـ



بارگاه وحشت

مَفسده می بارد از عبای خمینی
آینه می لرزد از ادای خمینی
یاسمن و ارغوان و سوسن و گـُل را
می دِرَوَد داس ِ افترای خمینی
در عطش ِلاله آتش است و نشسته ست
چشمه به زنجیر اژدهای خمینی
لشگر تبخاله داغ ِخون زده بر باغ
در شب ِدیجورِ پابزای خمینی
بر سر ویران نشسته مرغ ِبدآوا
جُغد گریزان مُرغوای خمینی
پیله به تن می تند به بستر میهن
ظلمت ِملموس ، در لوای خمینی
گوش به وحشت نشانده جانی و جلاد
تا شنود غیه ِ مرحبای خمینی
تیغ به کف برگرفته زاهد ِ بدمست
خون شده شالودهء بنای خمینی
خوان ستم گسترانده دیو بدآئین
گرگ وَشان ساقی سرای خمینی
در طبق افکنده اند نائرهء خون
تا بنشانند اشتهای خمینی
دسته زن ِزشتمایه صف زده بر صف
تا بزند کوس ِ کبریای خمینی

منبر برابر باتخت

راست بدینگونه زد سپاه پلیدی
دَبدبه در سایهء ردای خمینی
ساحر ِ سالوس سایه بر سرِ شب ریخت
هادی هنگامه شد ریای خمینی
تاج بر عمّامه تکیه داد و ازینسان
تخت ِ شهان گشت مُتکــّای خمینی
چکمهء خونخوارگان ِ اختهء تاریخ
نافی نعلین شد به پای خمینی
عاطفه ویران شد از امامتِ یک دیو
مِهر گریزان شد از بلای خمینی
مسجد و منبر شد آشیانهء خفاش
شب پَره شد خیل ِ ژاژخای خمینی
زخمهء شلاق شعله بر تن دانش
ریخت به حکم ِ سیاهنای خمینی

بیداد دینی

کشتی دام ِ خدا و خدعهء دین را
بر شط ِ خون تاخت ناخدای خمینی
مادر ِ آبستن از گلوله گذر کرد
کودک ِ نُه ساله شد غذای خمینی
مغز جوانان و ناف ِ تازه جنین گشت
داروی جانبخش ِ جانفزای خمینی
ابری اگر گریه کرد بر سر ِ ایران
بارش ِ خون ریخت در فضای خمینی
تـّل ِ فلسطین و قتلگاه ویتنام
گشت فراموش ِ قارنای خمینی
ساختن ِ گور و فنّ ِ مُرده کشی شد
صنعت ِ خودپوی و خودکفای خمینی
گـُربه از آن دیگ ِ سرگشاده حیا کرد
دیده نشد ذرّه ای حیای خمینی

صف ِ سفلگان

چشم ِ جهان دید تا کجاست جنایت
در کـَنـَف ِ شهر ِ ناکجای خمینی
شهری ازآنگونه کز بلند و نشیبش
غوک سُراید ابوعطای خمینی
زاغ و زغن قاریان ِ قهقهه پرداز
زوزه طربزای انزوای خمینی
دستهء مشّاطگان ِ فاسق ِ فحشا
وسمه کش ِ چشم ِ چارتای خمینی
قحبه و دلاّله سرقباله کش ِ دین
سفله و سگباره، پارسای خمینی
جلوه گران ِسیاهکاری و پستی
مسخره داران ِ غمزُدای خمینی
خیل ِ تبهکارگان ِ خیرهء تاریخ
عشوه فروشان ِ آشنای خمینی

خدا

نام خدا می برند و ریختن ِ خون
می شود آئین ِ انبیای خمینی
نیست گر ابلیس پیر ، این چه خدائیست؟
ننگ ِ زمان باد بر خدای خمینی !ـ

تباهی

قصه چه دارم کزین پلَشتی ِ پیدا
نیست به جز ننگ ، مدعّای خمینی
غیر ِ تباهی دراین مدینهء منفور
مدح نمی گوید و ثنای خمینی
ساخته آمیزه ای ز وحشت و تزویر
دست ِ ستم ، در ستمسرای خمینی
ظلمت ِ زندان کشیده بال به هر کوی
وادی ِ شب ، شهر و روستای خمینی
خنجر ِآلوده با هلاهل ِ سالوس
گشته نهان در پس ِردای خمینی
تا به گلوگاه ِ نسل کوبد و زینسان
دیر کِشد ، عمر ِ دیوسای خمینی

چرا؟

ازچه بگویم ؟ چرای خویش چه سازم؟
کیست دهد شرح ِ بی چرای خمینی؟
کیست که پنهان به روی دایره ریزد
بازکند دانهء گیای خمینی؟
گوید اگر آسمان نبود پناهش
داشت کدامین صنم هوای خمینی؟
ملت ِ مغلوب ِ من چه کرد کزین دست
گشت گرفتار ِ ناروای خمینی؟
مردُم ِ بی پهلوان چگونه ندیدند
دیو ِ فرهمند در قبای خمینی؟
ازچه چراغی نبود و مشعل ِ راهی
تا بشناساند اشقیای خمینی؟
صورتک از چهرهء فریب بدرّد
دیو شناسد در اولیای خمینی
دل ننهد در کمند ِ یاوهء دشمن
جان بَرَد از جور ِ ماجرای خمینی؟

روشنفکران

کوکبه داران ِ طرف ِ آینه فکران
فتنه شدند ازچه با ندای خمینی؟
لانهء کفتار و باشه ازچه ندیدند
ساخته در ساحت ِ کسای خمینی؟
ازچه نگفتند با خلایق ِ مسحور
طـُرفه دروغیست هوی وهای خمینی؟
ازچه نگفتند ماه ، تاب ندارد
تا بـِکـِشد بار ِ ناسزای خمینی؟

نفرین به رهگشایان تباهی

کاش براُفتد زبُن سُلالهء شاهان
این سَلَف ِ سُلطهء کذای خمینی
یاوه ستمکارگان ِ ظلمت و زشتی
کشتزن ِ بذر ِ زشتزای خمینی
بد صفت آنان که تاختند به حُرمت
جاده کشیدند تا وبای خمینی
راهزن آنانکه ره زدند شرف را
یکتنه گشتند رهگشای خمینی
خرمن ِ آزاده سوختند و گشودند
بستر ِ خاکستر از برای خمینی
خون ِ شرف ریختند و واننهادند
واقعه را غیر ِ مقتدای خمینی
آری ازین دست شاه و شیخ کشیدند
ملت ما را به کربلای خمینی
خدعهء صدرنگ ِ غاصبان ِجهانخوار
جامعه را بُرد تا جفای خمینی

نامه ببندم

نامه ببندم که ریخت آبروی شرم
در پی ِ توصیف ِ ماهوای خمینی
نیست نیازی که این چکامه بگیرد
راه ِ نَفَس را به تنگنای خمینی
زانکه ز خون ِ زمانه گردش ِ دوران
مقنعه برچیده از لقای خمینی

رسوایی بزرگ

پردهء ریب آنچنان دریده که دیگر
کاه نچسبد به کهرُبای خمینی
پنجهء تزویر و ریش ِ زهد ازین پس
رنگ نمی گیرد از حنای خمینی
قفل ِ کرامت چنان شکسته که حتی
کور نگیرد به کف ، عصای خمینی

فرش اجامر

گر سخنی هست با قیامت خلق است
تا بزند کوس ِ قهقرای خمینی
فاجعه تا چند غیه برکشد از این
منبر ِ بیهودگی دُرای خمینی؟
چند به دوران زخون ِ سرخ ِ جوانان
چرخ زَنـَد سنگ ِ آسیای خمینی؟
خاک جماران که نیست فرش ِ اجامر؟
پهنهء ایران که نیست جای خمینی

راز صبح

ای فلق از سینه راز ِ صبح برون ریز
تخطئه کن کاخ ِاختفای خمینی
آتش ِ موّاج بر هجوم ِستم زن
نقش ِ لـَحد ساز بوریای خمینی
گوبه خلایق که دست ِ کینه برآرند
گو که عدم باد ، آشنای خمینی
باد که پتیارگان ِ دوزخی ِ شب
تعزیه دارند در عزای خمینی
باد که گردد خوراک ِ باشه و کفتار
لاشهء بد یُمن ِ بی بهای خمینی
باد که گردد وبال ِ گردن ِ دشمن
تا بچشد طعم ِ تلخبای خمینی

ساعت سرخ

خون شهیدان اگر به خاک بجوشد
باد شود بانی ِ فنای خمینی
ساعت ِ سرخی که رعد ، صاعقه ریزد
وای ِ سیه سیرتان و وای ِ خمینی

ماه یا منجلاب ؟

چهرهء پتیارگان به ماه مجوئید
نیست به جز منجلاب جای خمینی

هجای ننگین

چامهء تلخم گرفت رنگ ِ خجالت
افعی ِ هربیت شد هجای خمینی

................................
Ajouter une image
پاریس ، فروردین 1361

...................................................

یادداشت : ـ
این قصیده، نخست درفروردین سال 1361 به صورت کتابچه ای مستقل در پاریس و سپس در نشریات گوناگون فارسی زبان درخارج از کشور منتشر شد و سرانجام در سال 1367 همراه با شعرها و منظومه های طنز آمیز و اجتماعی و سیاسی دیگر من در مجموعه ای به نام «شب نامه ها» از سوی «انتشارات شما» در لندن به همت دوست گرانقدرم ، زنده یاد منوچهر محجوبی طنز نویس نامدار وسردبیر نشریهء آهنگر،انتشار یافت. ـ
اینک برای نخستین بار نشر انترنتی آن پیش روی شماست.ـ

.........................................................................................................................

................................................