۰۹ مهر ۱۳۸۷

گذری با لبخند


گذری با لبخند
در کوچه پس کوچه های نوجوانی



امروز هوس کردم دفترچه کهنه ای را که چندی پیش برادرم لای کاغذپاره های کودکی و نوجوانی من یافته و برایم فرستاده بود ورقی بزنم و زدم. به نظرم رسید شاید خالی از لطف نباشد که یک سفر کوتاه باهم در بعضی تکه پاره های این دفتر داشته باشیم ، چون احتمال دارد به کار کنجکاو ترها بخورد یا لبخندی بر بعضی لب ها بنشاند!ـ
این غزلک یکی از مسوده های مربوط به پانزده یا شانزده سالگی نوجوانی ست که احساسات و عشق های کودکانه خودش را به تأثیر از غزل های عارفانهء کلاسیک فارسی ــ که اینجا و آنجا و در بیشتر موارد از رادیو و برنامه گل ها می شنید ، ــ در قالب غزل بیان می کرده است.ـ
چنان که پیداست فـُرم ، همان فـُرم غزل های عرفانی ست اما عشق ، عشقی کاملا زمینی ست و به اندازه کافی روشنگر عواطف و محرومیت های نوجوانانی ست که دست قضا آنان را در کشورهایی مثل ایران به دنیا می آورد !ـ
قصد من از آوردن این مطلب طرح یک شوخی با نوجوانی بود که روزگاری در کاشان به دبیرستان می رفت و اکنون نزدیک به سی سال است شعرهای خودش را به ناگزیر بیرون از جامعه و سرزمین خودش با نام«م.سحر» انتشار می دهد!ـ


خیز تا قصد کوی یار کنیم
ره سوی خانهء نگار کنیم

ـ( لابد پدر و مادر و خواهر و برادر نگار رفته بوده اند زیارت و خانهء نگار خالی از اغیار بوده ! ـ)ـ
سر به دامان او نهیم و ز شوق
نزد وی گریه زارزار کنیم
طفلکی چه دل پُری داشته !)ـ )
دست اندر میان او پیچیم
ـ (بمیرم الهی! )ـ
رمز دلداری آشکار کنیم
لب خود را نهیم بر لب وی

(آی نگو!ـ)
بوسه ها بر لبش نثار کنیم
( الهی نصیب کنه!ـ)
لب شیرین او مکیم چو قند
(حالا می فهمم چرا قند خون شاعر در دوران میانسالی انقدر رفته بالا!ـ)
زلف آشفته اش کنار کنیم
(آخ آخ!ـ)
گونه سائیم روی گونه وی
ـ(حالا نساب کی بساب! بازم جای شکرش باقی ست که هنوز درست و حسابی ریش در نیاورده بود و گرنه با این بساب بساب ِ شاعر ، گونه ای برای معشوق باقی نمی ماند!ـ)ـ
ترک ایام انتظار کنیم
ـ (ـ طفلک شاعر کوچولوی ما چه روز های سختی را در انتظار این لحظه ها به سر آورده بوده است!)ـ
سینه اش را به سینه بفشاریم
(وای وای ، کار دارد به جا های حساس می کشد. خدا به خیر بگذراند!ـ)
وین عمل صد هزار بار کنیم
ـ(عرض نکردم؟ حقیقتش آن است که آن نوجوان شاعری که ما می شناختیم ، سینه به سینه فشردنش به 5 بار هم نمی کشید ، حالا چرا صحبت از صد هزار بار می کند ، علتش چندان روشن نیست! احتمالاً اغراق شاعرانه درکار است! شایدهم شاعر می خواهد به معشوق بگوید که ما همچینا ندید بدید هم نیستیم که مثلاً کارمون با صدبار ، دویست بار یا حتی هزار بار تمام بشه ! ما مرد صدهزار باری هستیم. واللهُ اعلم به حقایق الامور!ـ)ـ
گر حسادت برند بدخواهان
ـ(امان از دست این حسودان و بدخواهان که از همان نوجوانی چشم دیدن شاعر عاشق پیشه را نداشته اند و هنوز هم که هنوز است دست از سرکچلش بر نمی دارند!ـ)ـ
ما حوالت به کردگار کنیم
ـ (
واقعاً چه کار دیگری از دست این نوجوان شاعر ساخته بوده جز این که کار حاسد و رقیب و دشمن راحوالت به گردگار توانا بکند ؟ این طفلک نه عضو سازمان نوجوانان حزب توده بوده ، نه متولد مشهد ، بنا براین به چه کسی جز خدا می توانسته است پناه ببرد؟)ـ

کاشان 1346ــ1345

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

حالا که زحمت کشیدید و این غزل عاشقانه را خواندید ، لطف کنید و این بار از یادداشت ها ی پرتقالی رنگ و از شیطنت های م.سحر بگذرید و یکبار دیگر هم از بالا تا پایین تمام آن غزل را بخوانید .خدا راچه دیده اید ، شاید از روانی و طنین کلمات و از سادگی و صمیمیت در بیان عواطف نوجوان عاشق پیشه خوشتان بیاید!ـ

ـ (از شما چه پنهان ما خودمان که از خواندن این غزل ــ حدود چل سالی پس از سرایش آن ــ خوشمان آمد!) ـ کلی خاطرات را زنده کرد و خلاصه جالب بود! تا نظر شما چه باشد!ـ

۰۴ مهر ۱۳۸۷

داستان روباه و کفشگر و اهل شارستان

در اینجا داستان دیگری را از کتاب سندبادنامهء منظوم را که در سال1381 از سوی انتشارات توس در تهران به چاپ رسیده است می آورم.ـ
این کتاب در قرن هشتم ـ همعصر با دوران حافظـ از سوی شاعری به نام عضد یزدی و بر اساس کتاب بسیار قدیمی سندبادنامه به نظم در آمده بوده است.ـ
متأسفانه اوراق ِ تنها نسخهء برجای ماندهء این منظومه دستخوش افتادگی شده است.ـ
این نسخه را استاد محجوب حک و اصلاح و حاشیه نویسی کرده اند و مقدمهء مفصلی نیز بر آن نگاشته اند .ـ
قسمت های افتادهء این اثر را هم من (م.سحر) بنا به درخواست استاد بر اساس متن منثور سندبادنامه به نثر ظهیری سمرقندی ، باز سرایی کرده ام.ـ
پیش ازین یکی دیگر از داستانهای بازسرایی شدهء این اثر را به نام «داستان شهزادهء کابلی و آب چشمهء سحرآمیز» ، روی این اوراق قرار داده بودم.ـ

اینک داستان ِ بازسازی شدهء دیگری را تقدیم دوستدارانی می کنم که ذوق خواندن چنین آثاری نزد آنها موجود است.ـ
............................................

............................................

داستان روباه و کفشگر و اهل شارستان
از کتاب سندبادنامهء منظوم





برای آشنایی بیشتر با این کتاب می توانید روی تصویر پشت جلد کلیک کنید



اصل داستان شبیه به قصه سیاوش و سودابه است.ـ
این داستان محوری با قصه های گوناگون دیگری که سیر حوادث را گسترش می دهند درهم آمیخته است.ـ
همسر پادشاه در اندرونی خود بر فرزند نیک سیرت و دانش آموختهء پادشاه عاشق می شود و به او پیشنهاد وصال می دهد و با مقاومت شاهزاده روبرو می شود. پس زن بر او تهمت ناپاکی و خیانت می نهد و پادشاه را به کشتن فرزند ترغیب می کند.ـ
باقی ماجرا داستان هفت وزیر است که طی هفت روز هریک داستانی در نادرستی سخن همسر پادشاه روایت می کند و زن نیز در برابر این داستانها، داستان های دیگری می آورد تا نادرستی سخن وزیران را اثبات کند.ـ
قصه ای که در اینجا نقل می شود ، مربوط است به هنگامی که دروغگویی همسر پادشاه و بی گناهی شاهزاده آشکار شده است و لحظهء داوری و کیفرخواهی برای این زن عاشق اما شیوه سازودروغزن فرارسیده است: زن آغاز به سخن می کند و چنین می گوید :
ـ

گناهی ست کز من به بار آمده ست
در آن شاه را اختیار آمده ست
به هر شیوه فرمان دهد پادشاه
سزایم به پادافرهَِ این گناه
چنین ناصوابی که برخاسته ست
وزآن حرمت ِ حق فروکاسته ست ،ـ
زمن سرنزد گر نبودی مرا
ز شهزاده ترسی در این ماجرا
من این بد نکردم مگر خود ز بیم
که طبلی نهان بود زیر ِ گلیم
من از بیم ِ جان ، پاس ِ جان داشتم
که بد دشمنی بدگمان داشتم
ملک نیک داند که جُنبندگان
بکوشند همواره در پاس ِ جان
به هرجانور در جهان بنگریم
به حفظ ِ خود اوراست آزی عظیم
نداند نکوتر ، چه گرگ و چه میش
تن و جان ِ غیر ، از تن و جان ِ خویش
کنون تن به فرمان ِ شه داده ام
سرافکنده بر درگه استاده ام
بپرسید شاه از ندیم و وزیر
که او را چه کیفر بوَد ناگزیر؟
یکی گفت : بایسته می بینم آن
که جلاّد از او برکـَنَد دیدگان
که در کار ِ دل ، آنچه دل برگزید
از آن برگزیدش که بیننده دید
یکی گفت : باید بریدش زبان
که بُهتان نبندد بر این و بر آن
یکی گفت : باید بریدش دوپا
که دیگر نگردد به گـِرد ِ هوا
یکی گفت : برکند باید دلش
بوَد کز هوس برگراید دلش
کنیزک چو زین گونه گفتار دید
دگر ، خامُشی ناسزاوار دید
بگفت آنکه حال ِ من است این زمان
چو احوال ِ روباه در شارسان
ملک گفت : احوال روبه چه بود؟
زن آن داستان را زبان برگشود: ـ


داستان ِ روباه و کفشگر و اهل شارستان


مگر داشتی روزگاری دکان
یکی کفشگر در یکی شارسان
شد از روبهی این حکایت سمر
که دزدانه از خانهء کفشگر
شبانگه ربودی ورقهای چرم
وز آنجا گذر کردی ،آرام و نرم
در آن شارسان رخنه ای بود خُرد
که روباه از آن سو زدی دستبُرد
ز بیداد ِ یغماگر ِ چرم خوار
شد آن کفشگر عاجز و بیقرار
شبی را کمین کرد و آنجا نشست
چو دزد اندرآمد در رخنه بست
سوی خانه شد ، دید کان چرم دوست
درافکنده دندان ِ غارت به پوست
به تأدیب ِ شبرو برافراشت چوب
بر او حمله ور گشت روباه کوب
چو روباه دید آنهمه خشم و کین
به خود گفت : حقّ است مزدی چنین
که دزد و تبهکار هرجا روَد
ورا همسفر زجر و خواری بوَد
مرا نیز کژراههء حرص و آز
در این ورطهء مُهلک افکند باز
خِرَد گوید : ای ناگزیر از گریز
به در بُرد جان باید از موج خیز
فراری به هنگام باید تو را
که در کوی تن ، جان بپاید تو را
در این فکر از خانه بیرون پرید
ره ِ رخنه بگرفت و آن سو دوید
هراسان ، به سر سوی روزن شتافت
به سنگ ، آن گذرگاه را بسته یافت
به خود گفت حالی بلا دررسید
به وحشت کنون درنباید خزید
که گرچند گاه ِ سرافکندگیست
ره ِ رستگاری فروبسته نیست
اگر بیم ره یابد اندر دلم
دگر باید این دل ز جان بُگسلم
کنون گاه ِ مکر است و حیلتگری
مگر جان ، ازین رخنه بیرون بری
نهان کرد جان در تن ِ خویشتن
تو گویی کزو مانده بر جای ، تن
بر این شیوه خود را چو مُردار کرد
عدو را چنین غرق ِ پندار کرد
سبُک جان و تن را به روزن سپُرد
گُمان بُرد کفـّاش ، روبه بمُرد
به خود گفت کاین بد کـُنش درگذشت
بلایی گران بود و از سر گذشت
ز شادی ، شکر در دلش آب شد
ظفرمند ، زی بستر ِ خواب شد
چو روباه ، دشمن پراکنده یافت
بلا را به نرمی گراینده یافت،ـ
به خود گفت بعد از چنین گیر و دار
بوَد گاه ِ ماندن ، نه وقت فرار
که با ظلمتی اینچنین دیریاز
سگان درپی اند و دری نیست باز
سحر چون زند شعله بر آسمان
گشایند درهای این شارسان ، ـ
من آنگاه سنجیده و هوشیار
ازین ورطه ، جان آورم بر کنار
چو خورشید زد خیمه بر آسمان
بروبید شب را از آن شارسان،ـ
برون آمد از خانه بُرنا و پیر
پی ِ کار ، هریک به راهی دلیر
چو دیدند بر روزن ِ شارسان
فکنده ست روباه ِ مُردارسان ،ـ
به کردار ِ پرگار ، پیر و جوان
گرفتند روباه را در میان
یکی گفت : روباه را گر زبان
برآری ، بمانی ز سگ در امان
بر این آرزو ، کارد بیرون کشید
زبان ِ زبان بسته روبه بـُرید
بر این درد، روباه خاموش بود
که از بیم ، دردش فراموش بود
یکی گفت : با این دُم ِ نرم روب
به کاشانه ، بالین توان رُفت خوب
پرید و به خنجر از او دُم بُرید
بر این نیز روبه صبوری گـُزید
یکی گفت : اگر کودک ِ تازه سال
به گهواره بیگه کند قیل و قال ،ـ
درآویزی اش گوش ِ روباه را
فرامُش کند زاری و آه را
به گزلک ز روباه برکند گوش
بر این نیز از او برنیامد خروش
یکی گفت : درمان ِ دندان مرد
به هر درد ، دندان روباه کرد
در این حال بگرفت سنگی به دست
بدان سنگ ، دندان ِ روبه شکست
بر این نیز روباه ِ جان درخطر
فروبست دندان به خون ِ جگر
یکی گفت : اگر دل به درد آیدت
کباب ِ دل ِ روبهان بایدَت
بدین قصد ، خنجر برآورد تیز
وزین حمله ، روباه برداشت خیز،ـ
که دشمن به جانم گلاویز شد
دگر کاسهء صبر لبریز شد
کنون گاه ِ کوچ است و هنگام ِ جَست
که از قتلگاه ، آنکه او جَست ، رَست
سخن تا به گِرد دل و جان نگشت
توانستم از گوش و دندان گذشت
کنون ، کین درآویخت با بند ِ جان
مرا کارد بنشست در استخوان
بدین باور از حلقه بیرون پرید
به تَـَک جَست و ازشارسان وارهید
مرا نیز احوال ماند بدو
توانم گرفتن به هر درد خو
مگر آنکه از من شکافند ، دل
کزین پای صبرم بماند به گِل
بر این نیز فرمان خداوند راست
در این داوری ، دادگر ، پادشاست
زفرزند پس شاه کرد این سئوال
چه کیفر سگالی بر این بدسگال؟
چنین داد شهزاده پاسخ به شاه
که قتل زنان نیست آئین و راه
همان به که مو بستُرند از سرش
نشانند وارونه گون بر خرش
سیه رو به بازار و برزن برند
چنین تا خلایق دراو بنگرند
بگویند هرجا منادی زنان
که این است پادافرَه خائنان
بدین داوری شاه خرسند شد
هم آوای تدبیر ِ فرزند شد

...........................
.............................................
یک یادداشت نیمه ضروری
البته با کسانی که معتقدند که «این صنعت» روبه انقراض است کاملا موافقم و خوانندهء آگاه نیز تأیید خواهد کرد که به نظم درآوردن یک اثر کلاسیک با حفظ ویژگی و زبان و سبک و سیاق نظم قرن هشتم خود نیازمند به دود چراغ خوردن ها و استخوان خردکردن هایی ست که در این دوسه دهه از بسیاری مدعیان ِ خرد و کلان برنمی آمده است. (برخی از «صاحبان دعوی» حتی برای درست خواندن و از رو خواندن چنین متنی دچار مشگل اند . می گویم و می آیمش از عهده برون!) ـ
خوشبختانه حاصل کوشش های من مورد توجه مشتاقانهء استاد محجوب واقع شد و این نکته هم در نامهء خصوصی وی به من و هم در مقدمهء کتاب انعکاس یافته است و ازین بابت بسیار خوشحالم زیرا دکتر محمد جعفر محجوب در شناخت شعروادبیات فارسی هرکسی نبود وکسانی که بخت شاگردی وی را یافته اند نیک میدانند که ایشان تا چه حد در زمینهء شعر فارسی مشکل پسند و سختگیر بودند.ـ
بنا براین کار نیکان و بزرگانی چون او را هرگز با ا ین «دکتر» های کیلویی و قالیچه ای ــ که شهر ودیار و کشور را در اشغال ادعا های خود دارند و تصور میکنند عرصه ادبیات و فرهنگ با تیتروتابلو و محفل بازی و هوچی گری یا شیوه زنی های رایج دیگر تصاحب شدنی ست ــ قیاس نتوان کرد.ـ
ـ (استاد محمد جعفر محجوب از این که او را دکتر محجوب صدا کنند عار داشت و من دراین زمینه حدود 10 سال پیش مطلبی نوشته ام و در نشریه نقطه چاپ پاریس انتشار یافته است.)ـ
بنا بر این سرایندهء اوراق گم شدهء «سندبادنامهء منظوم» ، سکوت مرگبار آنان را ــ که غالباً ناشی از تهی مایگی یا حسدورزی ست ـ در برابر این اثر و اصولا در برابر دیگر کوشش های خود به هیچ می گیرد و همینجا رسماً می گوید که برای نظرات بسیاری ازاین حضرات ارزشی قائل نیست.ـ
چرا که به پرویزن زمان بسیار بیش از عشوه فروشی های حسابگرانهء شبه منتقدان و ادیب نمایان و«دکاترهء تـُهی چنتهء» این عصر و زمانهء فرومایه پروراعتقاد دارد!ـ


پاریس 25.9.2008

م.سحر

۰۳ مهر ۱۳۸۷

پلیس الاسلام



مدت هاست از منظومهء چاپ نشدهء « گفتمــان الرجــال»مطلبی روی این اوراق ننهاده ام
این منظومه در سال 2004 نوشته شده ، و بیشترین بخشهای آن
به صورت پراکنده در همینــجــا قابل دسترسی ست
اما هنوز بخشهایی از آن انتشار نیافته اند
و از آن جمله دوبیتی هایی که هم اکنون پیش روی شماست
.........................................................
طرح از م.سحر است اما ارتباط مستقیمی با این دوبیتی ها ندارد
وجودش بابت خالی نبودن عریضه است و خرجی هم بر نمی دارد ـ


دوبیتی های جنابِ دبیرنظام ِپُلیس اُلاسلام

مو که در کوی جبّاران اجیرُم
به مطبوعاتِ ایران سردبیرُم
گَهی مردِ ادب ، گَه بازپُرسُم
گَهی اهلِ قلم، گَه باجگیرُم !ـ

مو که در حلقهء گارد آمدَستُم
ز دانشگاهِ هاروارد آمدَستُم
مُسلمان دکتری پشمین شمایل
به جنگِ کُفر، با کارد آمدستُم

مو دانشمندِ تکنوکراتُم ای دوست
مواجب گیرِ لات و پاتُم ای دوست
به پاسِ زندگی رفتُم به مکتب
ولی در خدمتِ امواتُم ای دوست !ـ

پزشکی ضامن ِ حفظِ حیاتُم
که در سِلکِ وزیرِ خارجاتُم
رئیس ِ صادراتِ مرگ و تعقیب
مو قصّابِ فقیهُم ، دیپلُماتُم !ـ

مو که «شایسته سالاری» ست کیشُم
مقامی طالبُم درخوردِ ریشُم
نه تنها دکتُرُم در بیسوادی
عیالِ شیخنا را قوم و خویشُم !ـ

مو بر سیما ، نقابِ خنده دارُم
پُزِ ارباب و روح ِ بنده دارُم
از آن نامردمی های گذشته
تُفی بر چهرهء آینده دارُم !ـ

نهادُم پشتِ سر با لُطف ِباری
دُهورِ بُزچرانی ، خر سواری
به یُمن ِ آیتِ«یُسرا مَع العُسر»ـ
مدیرُم در امورِ رانت خواری !ـ
..........................................................
پاریس ، فوریه 2004
م.سحر

۲۸ شهریور ۱۳۸۷

دیر زی که زیبایی !ـ

این شعر پس ازخواندن دوشعر تازه
از سیـمیــن بهبـهـانـی سـروده شــد
و پیـشکـش به وجود نازنیـن اوست!ـ
دیر زی که زیبایـی!ــ
............................................

ای سرود ما سیمین ، شادمانه شیدایی
عارفانه فریادی ، عاشقانه گویایی
قطره می چکاند جان ، بر ورق غزل هایت
روح ِ لطفِ باران در خشم ِ موج دریایی
ای زبان ما ای زن، خانهء دلت روشن
کاینچنین درین ظلمت ، نورِصبح فردایی
راستی ست راه تو، روشنی نگاه تو
دوستی گواه تو، یکدلی و یکتایی
دردلت غم انسان ، عشق میهنت باجان
نیست غیر ِ آزادی ، درسرتو سودایی
خانه دور وشب تاریک، کوچه تنگ و ره باریک
دشمنان در این نزدیک ، نغمه ای دلآریی
از صدات شادم من، محو اوستادم من
اینچنین که می خوانی ، وینچنین که می پایی
خشم ِمهربان داری شعلهء روان داری
شور بیکران داری زنده رود ِ پویایی
واژه هات بارانند اشگ چشمه سارانند
مژدهء بهارانند ، در سکوتِ صحرایی
در شبی چنین تاری با صلای بیداری
خشت جان به کف داری ،چون چراغ دانایی
تا دوباره میهن را نو زنی ستون برسقف
استخوان خویش آری هدیهء شکیبایی
می زند به جان نقشت جام ِ شعرجان بخشت
زانکه تشنه کامان را چشمه ای گوارایی
کاخ ِ ظلم سرمد نیست ، نیک ، بندهء بَد نیست
بَد مُدام ومُمتد نیست ، دیر زی که زیبایی !ـ

م.سحر
پاریس ، 16.9.2008
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
در ضمن اگر فرصت دارید یک شعرازسیمین همراه
با یک یادداشت کوتـاه مرا خطاب به شـاعـران جوان

۲۶ شهریور ۱۳۸۷

ختم قرآن

قطعهء کوتاهی از منظومهء «قمار در محراب»ـ


ختــم ِقــُــــرآن

لیکن این دولت بس زود به پا خُفتد ! ـ
ناصر خسرو ...................................
.....................................

رغم ِ تو فاتحه ی لعنت
بر قرن ِ بیست می خوانم
قرنی که می رسد از راه
قرن ِ تو نیست می دانم !ـ
.
با این سَده ی جنایتکار
ختم ِ تو ختم ِ خواری هاست
آغاز ِ روز ِ آزادی
پایان ِ ناگواری هاست !ـ
.
بر بام ِ این «کژآئین قرن»*ـ
با کوچ ِ این کژآئینی
گوشم به صوت ِ قرآن است
در ختم ِ دولت ِ دینی !ـ
.....................................
.....................................

م.سحر، پاریسر، زمستان 1999
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ وام از مهدی اخوان ثالث
*

ترجمهء فرانسوی منظومهء «قمار در محراب» با همکاری دوست شاعرم «پدرو ویانا» در حال انجام است

بخشی از این کتاب در روز یکشنبه نوزدهم اکتبر 2008 در پاریس اجرا خواهد شد

برای اطلاع بیشتر به بخش خبر فرهنگی در همین جا مراجعه کنید

این هم ترجمه ء همین قطعه «ختم قرآن» است به زبان فرانسه

...............................................................................

Cérémonie funèbre au Coran


Malgré toi , comme une malédiction, je réciterai
la sourate Liminaire pour le vingtième siècle
Le siècle qui arrive
N’ai pas ton siècle , je le sais

Avec celle de ce siècle criminel
Ta fin est la fin de toute humiliation
Le commencement du jour de la liberté
La fin de toute infortune

Sur le sommet de ce siècle à la doctrine dévoyée
Au départ de cette doctrine du dévoiement
Je dresse l’oreille à la voix du Coran
Dans la cérémonie funèbre pour l’Etat religieux

Paris , décembre 1999

M.Sahar

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

traduit du persan par : Pedro Vianna et M.Sahar

۲۵ شهریور ۱۳۸۷

از بدعت تا ندامت

گزارش رادیو آلمان (کیواندخت قهاری )ـ
.
در بارهء ندامتنامه محسن نامجو
..............................................
این گزارش حاوی مصاحبه ای است با
.......................................
م.سحر و شاهین نجفی
..........................................................
................................................................................................

۲۱ شهریور ۱۳۸۷

سخنی با محسن نامجو

سخنی با محسن نامجو
سخنی با محسن نامجو
سخنی با محسن نامجو
سخنی با محسن نامجو
سخنی با محسن نامجو

این مطلب در بارهء محسن نامجو ست و به خصوص به تأثیر از ندامتنامه ای نوشته شده است که وی این روز ها در آمریکا صادر کرده و به آستان حاکمان امروز ایران ارمغان داشته است.ـ
پس نوشتهء خود را با سخنان زیر آغاز می کنم :ـ
«نامجو بی شک یک هنرمند چند وجهی وصاحب فکراست که وجوه گوناگون استعداد وتوانایی خود را سخاوتمندانه و عاشقانه به موسیقی خود تقدیم می کند تا حاصلی آراسته، زیبا، نو، شوخ و درغالب موارد دل انگیز و شنیدنی به شنوندگان خود ارمغان کند. ورود او به موسیقی امروزین ایران غنیمتی ست که باید قدر آن دانسته شود وبه ویژه می باید مورد حمایت وعنایت اهل هنر و فرهنگ قرار گیرد زیرا نامجو بالقوه ازآن پدیده های شگفت انگیزی ست که مثل «گل هایی که درجهنم می رویند»، متأسفانه در کشور ما ازسرِاتفاق و به شکلی غافلگیر کننده پیدا می شوند. این هنرمند خودساختهء خراسانی اگر ازانواع ِ مخاطرات ـ که با هزار دریغ و درد، جامعهء ایران مولّد و بازتولید کنندهء آنهاست ـ برَهد و چند سالی دوام بیاورد، موسیقی نو ومعاصر کشور ما را در میان مردم جهان ـ به ویژه درمیان جوانان مغرب زمین ـ از موقعیت و جایگاه بایسته و زیبایی برخوردار خواهد ساخت.»ـ
آنچه خواندید آخرین جملاتی بودند که من سال پیش ضمن مقاله ای مفصل درتحلیل و تشریح و توصیف فنی موسیقی و آوازهای محسن نامجو نوشته ام.ـ
این مقاله در سطح بسیار وسیعی انتشار یافته و در ایران نیز برخی سایت ها و وبلاگ های فرهنگی و هنری آنرا درج کرده اند و درنشریه ای به نام روانشناسی و هنر نیز چاپ شده است و هم اکنون نیز درسایت های مختلف و از آنجمله درسایت گویا ونیز در آرشیو چندین سایت دیگر قابل دسترسی ست.ـ
البته خوشحالم ازاین که تا حدودی حق مطلب را در بارهء هنرمندی که حاصل ذوق وخلاقیتش را دوست داشته ام ( وهمچنان دوست می دارم) ادا کرده ام، اما باید بگویم که متأسفانه امروزسخت غمگینم. هم برای وجودِ هنرمند او وهم برای خودم به عنوان دوستدار موسیقی و آواز های او ونیز به عنوان شنونده ای که مدتی به آثار وی دل وبه آیندهء روشن وشکوفای او امید بسته بوده است .ـ
ــ چرا ؟
برای وارد شدن به این مطلب می باید خوانندگان را اندکی درجریان آنچه این روزها گذشته است قرار داد :ـ

چنان که می دانیم یکی از روش های فشار و سرکوب فکری وفرهنگی درنظام استبداد دینی حاکم بر ایران، کلاه شرعی اجرای عدالت دیوان بلخی ست. یک بازی نمایشی شیطنت آمیز و پَست که کشف و اجرای آن تنها از قشر روحانیون حاکم بر ایران ساخته است ودر سراسر تاریخ جهان هیچ گروهی و هیچ صنفی جز حکومت ملایان نمی تواند «افتخار» طرح و پیاده کردن این «روش کیفری و داد گسترانه» را به خود اختصاص دهد .ـ
ماجرا این است که دستگاه سرکوب و دایره های امنیتی و پلیس سیاسی درکشورِ فردوسی و حافظ و خیام، برای خاموش کردن صدای نویسندگان یا هنرمندانی که آثارشان باب طبع دستگاه حکومتی ارزیابی نمی شود، به جهت پرونده سازی و مقدمه چینی برای وارد آوردن فشار و تهدید بر هنرمند، نخست یکی ازعمّال خود را به صحنه می فرستد تا به نام «شاکی خصوصی» شکایتی طرح کند وهمراه با دعوی دادخواهی ازهنرمند یا نویسنده ء قربانی، «حقوق تضییع شدهء خود» را مطالبه و از دستگاه عدالت اسلامی حکومت برای وی تقاضای اشّد مجازات کند.ـ
و از آنجا که موضوع هنر و ادبیات و اندیشه، جهانروا و وجودی وبه قولی هردوجهانی ست بنا بر این شاکیان خصوصی می باید خود را نمایندگان اقوام و ملت ها وحتی کفیل و پایندان ِ نوع انسان و فرزندان بنی بشر به شمارآورند و درمقام سخنگوی جوامع فرهنگی یا مذهبی یا حتی درمقام نمایندگان دنیوی و اخروی و در جایگاه وکیل مدافع خدا و قرآن و مفاتیح الجنان و مجمع الدعوات و بحار الانوار و پیر وپیغمبر وحتی درمقام مدافعان حافظ و مولوی ومرده شوی صحن امام رضا وتعزیه خوان امامزاده هاشم وخرعیسی ودُلدُل محمد وذوالجناح حسین به دادخواهی برخیزند و انگشت اتهام خود را به سوی هنرمندی، نویسنده ای، اندیشمندی، شاعری، فیلمسازیا نقاش یا کاریکاتوریستی نشانه روند و ازدستگاه اجرائی عدالت کشوری ولشگری ودینی، برای متهم وقربانی خویش تقاضای زندان واعدام کنند.ـ
با این روش حتی اگر«مهرورزی وتسامح ومُروّت ناداشتهء ِاستبداد دینی» خود راهم شامل حال برخی از قربانیان کنند، کمترین خسارت وجراحتی که براو خواهند زاد، آن خواهد بود که وی را به زندان افکنند وضمن باج خواهی کلانی که نام آن را وثیقهء چندین میلیونی نهاده اند، هست و نیست خانواده ای رابه گروگان گیرند وازین طریق خلاقیت نویسنده یا هنرمند را به چارمیخ وحشت واختناق بکشند و او را دچار خودسانسوری مُزمن وخفقان اندیشه و آفرینش سازند! ـ
کوتاه سخن آن که هدف، فراهم آوردن زمینه ومُقدمهء زندانی کردن صاحبان فکر واندیشه و خلاقیت هنری و فرهنکی و ازین رهگذر، تحقق بخشیدن به شعار رذیلانهء حاکمانی است که نزدیک به سی سال است عربدهء« النَصر بالــّرُعب» سرمی دهند وسیطرهء استبدادی وحفظ دستگاه خسرانبار وغارتگر خود را مدیون گسترش وحشت و سرکوبی هستند که برجامعهء ایران به ویژه بر اهل فرهنگ و اندیشه و هنر مستولی کرده اند!ـ
این است آن طرح ِ برنامه ریزی شدهء تهوع آورسیاسی ــ پلیسی که لباس ِ داد خواهی و حقوقی به تن می کند و گرگ عدالتِ دیوان بلخ خود را به سراغ قربانیان، یعنی اهل هنر واندیشه وفرهنگ می فرستد.ـ
آیا هیچ مورخی درهیچ دوره ای از تاریخ بشری ودرهیچ یک از تمدّن های رنگارنگ ِ انسانی، ازچنین« نظام عدالتی» خبری داده بوده است؟ و آیا چنین«هوشمندی ویرانگرانه» ای را درگسترش ِ آزاراجتماعی وسرکوب فرهنگی وسیاسی، آنهم به نام اجرای عدالت ودرپوشش کیفرخواهی و دادگستری، نزد هیچ قشر وگروهی (مگر آنها که به نام دین و خدا،هست و نیست ملتی را بازیچهء قدرت طلبی وزورگویی و آز و چپاول قرار می دهند)، دیده شده است؟
گمان نمی کنم!ـ
نمونه ها فراوانند: یکی از آنها نویسنده ای بود به نام یعقوب یاد علی که او را با شکایت یک شخص ِقشری وعامی ازیاسوج، که ادعا ی لُریت داشت و به دعوی نمایندگی از اهالی لُرستان شمشیر اتهام برداشته بود و مدعی شده بود که نویسنده ـ که اتفاقاً خود ازاهالی لرستان بود ـ دریک اثرداستانی خود به اسب شاهِ لُرها گفته است یابو یا به مادیان اعلیحضرتِ ایشان تهمت «زنا ی مُحصنه» زده بوده است! ـ
و بدینگونه این جناب«مظلومعلی عامی»رابرانگیخته بودند تادرمقام شاکی خصوصی، دادگستری پلیسی ـ امنیتی ـ اسلامی را به دادخواهی صلا زند وسنگسار نویسنده و ریختن خون وی را ازقضات ذوالعـِّز والاِحترام دستگاه عدالت اسلامی درخواست کند و قمه کشانی را به سراغ نویسنده و هنرمند بفرستد که به قول دهخدا :ـ

کف چو از خون ِ بیگـُنه شویند
سپس « این سگ چه کرده بُد؟ » گویند!ـ

من نمی دانم که کار پروندهء این نویسنده به کجا کشید وآیا هنوز درزندان به سر می بَرد یانه، اما این ماجرا یک نمونهء دردناک ازنمایش های رایج دادخواهی عمال استبدادینی حاکم است که مقصد دیگری جز تشدید خفقان وتوسعهء سانسور و به گرو گرفتن زندگی اهل قلم و فرهنگ و اندیشه و هنر را ندارند وانگیزهءاساسی آنان تدارک زندان باهدف ِتحمیل سکوت وخاموشی وخودسانسوری به جامعه فرهنگی وهنری ایران ست.ـ
این گونه توطئه چینی ها و طرح و برنامه ریزی ها چیز دیگری نیست الاّ تعرض به وجدان انسان های آفرینشگر و فرهنگساز در ایران و آنچه در این میان هدف تیرهای زهر آگین نگاهبانان ظلمت و خشک اندیشی ست ، همانا آزادی وجدان و آزادی اندیشه و اعتقادِ انسان ایرانی ست. ـ
ازینرو نادمان سیاسی و فکری دریک نظام استبدا دینی، نظیر آن که برمیهن ما حاکم است پیش و بیش از هرچیز شایستهء درک شدن و ابرازهمدلی و همدردی همنوعان خویشند. اما حفظ شخصیت و حراست از گوهر فردی هنرمند نیز انتظار حد اقلی ست که ازهنرمندان می رود، خاصه اگر خوشبختانه همچون قربانی ِ مورد بحث ما که یک خواننده آوازهای نیمه پاپ نیمه بلوز، نیمه سنتی اما نوآور است، درموقعیت مخاطره آمیزی قرار نگرفته بوده باشند.ـ
هنرمندی با استعداد وخوش ذوق وشوخ که علی رغم علاقه ام به بعضی ازآوازها و تصنیف های وی ، متأسفانه امروز از رفتار وعکس العمل شتاب زدهء او اندکی دلگیرم زیرا وضعیت او با کسانی که تحت فشار مستقیم یا در زندان به نفی اصول خود وادار می شوند تفاوت بسیار دارد .ـ
گفتم از وی دلگیرم زیرا درسطرها و بین ِسطرهای ندامتنامه ای سرشار از فرهنگ ریا و تقیهء شیعی، نامجویی دیده ام که به هیچ وجه با آن هنرمندی که در آن آوازها و آن موسیقی پر پیچ و تاب شوخ و طنزپرداز دیده بودم یا تصویر کرده بودم از یک خانواده نیست، سهل است، آدمی ست نا همآواز با وجود خویش و از آن دست افرادی ست که متوجّه گوهر نهفتهء خویش نیستند و جربزهء حفاظت از ارزش ها و توانایی های مکنون در خود را ندارند و منافع خُرد و پوچ و گذرا را برارزش های والای هنری خود و بر گوهر ارجمندی که در نهاد شان به ودیعه است بر تری می دهند. ـ
سخن من در اینجا با نامجویی ست که از فرط خُرد انگاری و حقیرشماری خویش، آماده است تا هنرمند ِ صاحب فکر و خلاق ِ درون ِ خود را درپای آدم ِعامی فرصت طلب کُرنشگر باج دهی قربانی کند تا امتیازهای پوچ و بی ارزش یومیه ای را به خیال خود پاسداری کند!ـ
بنا بر این دراین نوشته به چنین نامجویی خواهم پرداخت وازشخصی انتقاد خواهم کرد که نزدیکترین و بزرگترین دشمن آن نامجوی هنرمند و با احساسی ست که من دوست داشته ام. دشمنی که به قول قرآن «اَقرَبُ اِلیهِ مِن حبل الوَریدِ» او واز رگ گردن به وی نزدیک تر است.ـ
وبا چنین انگیزه ای امیدوارم بتوانم در بیان سخنان صمیمانه اما تلخی که با وی دارم ازقانونِ مِهر سرنپیچم. ـ
به هر حال قربانی مورد بحث من (نامجو) مدتی ست که در اروپا به سر می برد و دانشجوی موسیقی در یکی از کنسرواتوار های کشوراتریش است و گویا این روزها خواستارانش در پی تدارک کنسرت های عد یده ای برای او دراروپا و آمریکا هستند.ـ
پس ایشان درخارج از کشورند ودانشجوی موسیقی مدرن غربی و در پی آموختن گیتار جازند و می برندش چو سبو دست به دست و قدر می بینند و برصدرمی نشینند وهوا خواهان و شیفتگان ایشان ازبسیاری علاقه، با دیدارجمال یوسفی ایشان به جای نارنج و تـُرنج دستها می بُرّند.ـ
بنا بر این، خوشبختانه جای جنابشان خوش و گرم و با پرستیژ و هزارسال دور از سرقبرآقا وحشر ونشر با قاریان وعربده کشان ومدّاحانی ست که مثل مور وملخ عرصه را در ایران بر نوا و نغمه و مدنیت و فرهنگ و هنر تنگ و تار کرده اند.ـ
پس همچنانکه گفته شد ، بیم خطرعاجلی نمی رود و جان شیفتهء این هنرمند درحال حاضر ازگزند قاری ِ تهمت زن و بازجوی متهم شکن، مصون وخاطر نازک وی از آزار زندانبانان روحانیت ِ میرغضب محفوظ است که اگر جز این می بود من دربارهء او هرگز دست به قلم ِ انتقاد نمی بُردم وهمچنانکه همواره موقعیت بسیاری از کوششگران فرهنگی و اجتماعی و سیاسی را که در چنگال دژخیم ، به واسطهء تعرض طاقت شکن او، وادار به شکستن خود می شوند درک کرده ام ، در برابر اقدام او نیز جز احساس همدردی واکنش دیگری بروز نمی دادم!ـ
اما این دوست هنرمند ما، بر کران از مخاطره ای فوری، به محض آن که شنیده است که شاکی خصوصی تدارک دیده اند وقاری سرکوبگری را برضد وی تیر کرده وخدنگ تهمت را درجهت ِمغرب زمین وبه جانب اودر کنسرواتواراتریشی رها کرده اند، به ضرب ُالعَجلی تصور ناکردنی خود را باخته و بی آنکه اندکی بیاندیشد ودرعواقب کارخودتأملی روا دارد، آنچنان فرو ریخته ودردامن تقیهء آخوندی آویخته، که تیشه برداشته است و فارغ ازهرگونه اراده ای به ریشهء حیثیت وهنر خود وازین طریق به هنر و فرهنگ کوفته است.ـ
ــ چگونه؟
به گوشه ای ازتوبه نامهء خوارشماروخودشکن اونگاهی بیندازیم، اما پیشاپیش این احتمال (و به گمان من قطعیت) را نیز ازنظر دورنداریم که هنرمند قربانی، ممکن است ازهمین راه دور،به حکم حکومتی«بازپرس عزیز» ی لبیک گفته وسراز پا نشناخته زیر یک متن پیش نوشته یا دیکته شده ای را امضاء نهاده باشد :ـ
این است گزیده ای ازتحقیرنامهء انسان شکنی که نامجو برضدّ خود امضاء کرده و با دستخط ِ خود روی سایت خود گذاشته است و حقیقتاَ یکی از توبه نامه های گوناگون این سه دهه تاریخ پُردرد و دریغ دوران معاصر است که به عنوان یک سند تاریخی بسیار گویا و معنی دار، ازاهمیت فراوانی برخوردار است. بخوانیم :ـ

«به نام خدا
بنده، محسن نامجو،طی اين نامه بدون ذكرهيچ مقدمه‌ای بابت تبعات اجتماعی كه تجربه شخصی و خصوصی‌ام اين‌گونه در پی داشته، به طريق زير رسما عذرخواهی می‌كنم: ـ
ابتدا از وجود مبارك و مقدس مادرم، كه اولين معلم قرآن من در سنين كودكی بود وخوشبختانه هيچگاه قطعه موردنظر را نشنيده است تا برای هميشه از من نااميد شود. ـ
از تمام مراجع عظام وبزرگان دينی كشورم كه می‌دانم ازمدّتی پيش توسط عدّه‌ای از غرض‌ورزان cd بنده به سمع و نظرشان رسيده است و خاطرشان را آزرده كرده است. ـ
رسمی‌ترين عذرخواهی من از تمام ملت مسلمان، به‌ ويژه در كشورعزيزم ايران می‌باشد...»ـ

وبعد از این عذرخواهی، «برادر ارجمند» جناب قاری را مخاطب قرارمی دهد وهمراه با عجز و لابه ای که دون شأن مقام انسانیت است وعرق شرم برچهره هرهنرمند واهل فرهنگی می نشانَد، از ستمگر خود و از بازیگر نقش شاکی خصوصی خود، طلب مغفرت می کند وازین بدتر آن که او را در جایگاه نماینده و وکیل مدافع همهء ایرانیان می نشاند و بابت «آزردگی ملت مسلمان ایران » از وی عذر می خواهد!ـ
آیا هرگز چنین خُردانگاری خویش وخودشکنی شتابناک دربرابر ِ دژخیم، آنهم هزاران فرسنگ به دور از دسترس و تیررس و دندان رس او ازکسی (هنرمند یا غیرهنرمند) دیده شده بوده است؟
اما تحقیر خویش وتحقیر شأن انسان و مقام هنر به اینجا ختم نمی شود، بل با کمال تأسف دامن هنرمندان و نویسندگان و اصولا اکثر ایرانیانی که از فشار واختناق نظام ملایان گریخته اند وبه خارج آمده اند را نیزمی گیرد واز این هم فرا ترمی رود وباشندگان داخل کشور را نیز ازموهبت شرمساری و احساس تحقیر برخوردارمی سازد.ـ

به قول هوشنگ گلشیری :« با ما چه رفته است باربد؟»
ببینیم چه می گوید و چه وعده های شیرینی به «شاکی خصوصی» خود می دهد :ـ

« بنده در حال حاضر روی 2 دعا از كتاب مفاتيح‌الجنان ملودی‌های مذهبی ساخته‌ام. همچنين 3 ملودی مختلف متناسب با كلام اذان آماده ضبط و انتشار دارم كه هر كدام از آن‌ها اگر خدا بخواهد می‌تواند برای روح ملت مسلمان ايران، مانند اذان مرحوم موذن‌زاده تا چند سال به يادگار بماند. از باقی فعاليت‌ها چيزی نمی‌گويم تا بيش از اين حمل بر ريا نشود.(...)ـ
سه روز بعد از نوشتن اين ندامت‌نامه قرار است درسانفرانسيسكو و چند شهر ديگر كشورآمريكا روی صحنه بروم اما حلقه «وان يكاد»ی كه مادرم برايم خريده است را چه اين‌جا و چه درهر جای ديگر برگردن دارم.ـ
باوركنيد اگرپای ماجراجويی ومطرح كردن خويش درميان باشد می‌توان از شكايت‌هايی اين چنين استفاده كرد و كاراقامت هميشگی درخارج از ايران را به سامان رساند، اما خداوند شاهد است كه دوری از ايران برايم مرگ مسلم است.» ـ
تصور نکنید که لابه والتماس وزاری به همینجا ختم شده است. به چند جملهء زیرهم نظری بیاندازید:ـ
«قبلا هم اقدام من به‌خاطرشركت نجستن وقبول نكردن دعوت گروه‌های سياسی خارج از كشور، توسط مراجع دولتی كشورم پس از بازگشت، مورد تقدير واقع شده ام. اين پرگويی‌ها را اضافه كردم كه بيرون بودنم از ايران، حمل بر سوءاستفاده يا خدای ناكرده موضع‌گيری در قبال ملت ايران و اعتقادات آنان نشود. چرا كه اگر ايران اسلامی را نفی كنم يعنی بيش از 30 سال هوايی را كه استشمام كرده‌ام نفی می‌كنم، يعنی مشخصا خودم و تمام ريشه‌هايم نفی شده است و من چنين بی‌بته نيستم. »ـ
خوب این بود قسمت مهم یک سند تاریخی برای نشان دادن سیاست فرهنگی و هنری نظامی که به نام حکومت شیعهء اثنی عشری برکشور ما حاکم شده است و برای ثبت نمونه ای ازظلم خفتباری که در این سی سال بر اهل فرهنگ و هنر رفته و می رود.ـ
این جملات یک خواننده و موسیقی دان است در برابر ترس ازدژخیم!ـ
درحالی که با وی هزاران فرسنگ فاصلهء جغرافیایی دارد وهیچ مخاطره ای متوجه وی نیست و کشتی هایش هم در کنار خلیج فارس درانتظار بارگیری نیستند وآثارش هم درایران مجوز رسمی دولتی نیافته ونگران فروش نوارهایش نیست و خانهء اجاره ای اش را هم مصادره نکرده اند!ـ
به راستی دربرابراین وحشتی که ملایان درمیان مردم ایران خاصه درمیان اهل اندیشه و فرهنگ و ذوق افکنده اند چه می توان گفت؟
می بینید چگونه هنرمندی درخارج به تـُهمت پوچ یک قاری ــ که قاعدتاً می باید به امورات اموات بپردازد ــ آنچنان به دست و پا می افتد که دربرابر دژخیم ، ازحضور خود در خارج ازکشور شرمسار است و به همهء مقدسات عالم سوگند می خورد که حاشا و کلا، وهرگز ومعاذلله که نباید آمدن وی به خارج، از سوی نظام حاکم «موضع گیری در قبال ملت ایران» تلقی شود! وادامه می دهد که اگر نظام اسلامی را نفی کند ریشه های خودش رانفی کرده است و هوایی را که در این سی سال استشمام کرده نفی کرده است و تضرع می کند که وی هرگز چنین ناسپاسی و حق ناشناسی در برابر این نظام نخواهد کرد «زیرا بی بُته نیست» ! ـ
و به راستی در حق آنها که درداخلند و گناهشان هم سنگین تر وشاکیان خصوصی شان هم جلاد ترند چه باید اندیشید و وضعیت آنان را چگونه می باید ارزیابی کرد؟
آیا همین یک اتفاق روزانه و جاری کافی نیست تا ما را به حضور وحشت وتوحش بنیان سوزی که تا اعماق جامعهء ایران رسوخ داده اند آشنا تر کند و وجود هر انسان ایرانی را برخود بلرزاند؟
ببینید خوانندهء جوان و مُدرنیست ودانشگاه رفته و تئاتر و موسیقی خوانده و به اروپا آمده و بر نیمکت پاگانینی و برلیوز و موتزارت وباخ نشستهء کشورما می گوید :ـ
بی بته نیست چرا که او هنگامی خود را بی بته خواهد انگاشت که در برابر نظامی که اعدام کودکان و سنگسار زنان و مردان خوراک یومیهء اوست زبان اعتراض بگشاید یا در آثارهنری خود و یا در زندگی اجتماعی خود ـ حتی در خارج از کشور ـ از او انتقاد کند!!ـ
اما آیا چنین نوشته ای که بوی گند سیاستِ ایدئولوژیک ِ قلم به دستان نظام از آن برمی خیزد و آشکارا به گونه ای شیطنت آمیز، حاکمیت ملایان را «ملت ایران » می شمارد، و اُمت اسلامی را با ملـّت ایران ممزوج و تخلیط می کند، می تواند کار خواننده ای ظریف و حساس باشد که هم اکنون سرگرم تدارک کنسرت خود درسانفرانسیسکو است؟
نوشته ای که بسیار هدفمند و کارشناسانه تنظیم شده و حاوی پیام هایی ست برای توجه و تنبّه اهل هنر و فرهنگ و آشکارا، درس گرفتن از احکام حاکم فرموده زیر را به همگان گوشزد و توصیه می کند:ـ

ـ 1ـ منافع نظام منافع ملت ایران است و «اهانت به نظام »، اهانت است به ملت ایران !ـ
ـ 2 ـ ملت مسلمان از هنرنامجو آزرده است، خاصه در ایران . معنی این سخن آن است که قلب امت مسلمان یعنی مسلمانان جهان (که در ندامتنامه آنان را ملت مسلمان نامیده اند) از نامجو جریحه دار شده «خصوصا در ایران» که لابد بخشی ست از «ملت [ امت ] مسلمان جهان»!!ـ
ـ 3ـ هرکس طی این سی سال در ایران زیسته وهوای نظام اسلامی را استنشاق کرده ، به رژیم ملایان بدهکار است و تا ابد مدیون اوست! و چنانچه دربرابر این نظام دست از پا خطا کند، تیشه به ریشهء خود زده است!ـ
ـ 4 ـ آنها که با چنین دستگاه سیاسی مذهبی حاکم، مخالفت می ورزند وازطریق نوشتار یا به زبان هنر، اختلاف یا انتقادِ خود را ابراز می دارند« بی بته اند»! زیرا دراین سی سال هوای این نظام را استشمام کرده اند و بنا بر این می باید الی الابد تن به خفـّت و خواری دهند وهمهء جهل وجنون و جنایت جاری بر ایران را تحمل کنند، حتی از آن دفاع کنند و گرنه بی بته اند!ـ

بنا بر این جز نویسندگان حکومتی وهنرمندان و هنر فروشان دستگاه دولتی و مریدان سر و جان باختهء سیاست فرهنگی ملایان، باقی اهل هنر و فرهنگ واندیشه در این کشور بی بُته به شمار آورده می شوند. ـ
حال شما خود قضاوت کنید که چنین ندامتنامهء کارشناسانه وهدفمند ی که به شدت متأثراز گفتمان ایدئولوژیک نظام اسلامیسم بنیاد گرا و فاشیست مآب ِحاکم بر سرنوشت ایرانیان وحاوی چنین پیام های فشرده ای ست می تواند نوشته خوانندهء شکننده ای همچون نامجو بوده باشد؟
به نظر من هرگز؟
اما چون وی با دستخط خود آن را نوشته و زیرآن امضاء کرده بنا براین همهءمسئولیت چنین ندامتنامهء خجلتباری که بی شک توهین به همهء اهل فرهنگ وبه همهء ایرانیان درسطرسطرآن جاری و سرشار ازعناصر ضد ملی وضد فرهنگ ایرانی ست، به تمام وکمال با محسن نامجوست، به خصوص آن که به هنگام نوشتن و امضا نهادن، جسم ظریفش بر نطع ِجلادی قرارنداشته و تیغ ِقاری و شلاّق حُجة الاسلامی بر سرش سایه نیفکنده بوده است!ـ
براین اساس نویسندهء این سطور، به دلائل متعدد که جای شرحش نیست، در برابر چنین اقدامی سکوت نمی توانست کرد و مصمم شد تا سخنان صمیمانه اما اندکی تلخ خود را با وی در میان نهد به ویژه آنکه یک سال پیش ازین، به قول خود نامجو جدی ترین مطلب را درتحلیل وشرح شیوهء موسیقی وی نوشته بوده و به موسیقی و آواز او امید های فراوان بسته بوده واینهمه البته شاید از سرذوق زدگی یا خوشبینی مفرط بوده است!ـ
پس بگذارید رک و پوست کنده و بی شیله و پیله ، روی سخن با خود وی داشته باشیم :ـ

نامجوی گرامی !ـ
به این آخرین جملهء مقالهء سال ِپیش ِمن که درسرآغازهمین مطلب نیزآورده ام نگاه دیگری بیانداز :ـ
«... این هنرمند خودساختهء خراسانی اگر از انواع ِ مخاطرات ـ که با هزار دریغ و درد ، جامعهء ایران مولّد و بازتولید کنندهء آنهاست ـ برهد و چند سالی دوام بیاورد ، موسیقی نو و معاصر کشور ما را در میان مردم جهان ـ به ویژه درمیان جوانان مغرب زمین ـ از موقعیت و جایگاه بایسته و زیبایی برخوردار خواهد ساخت.»ـ
می بینی آن «انواع مخاطرتی که جامعهء ایران مولد و باز تولید کنندهء آنهاست » و من آن را سالی پیش ازین به تو هشدار داده بوده ام، با نهایت دریغ و درد بسیار زود دامن ترا گرفت و با امضاء متن ندامتنامهء ای که آب سرد بر سردوستداران تو ریخته است (به نامه دوست و دوستدارت شاهین نجفی این شاعرهنرمند تیزبین وخواننده انسان دوست وحق طلب ِ موسیقی راپ نگاهی بیانداز!) بدجوری به تطاول شخصیت و روحیهء هنرمندی که در تو است دست بردی!ـ
اکنون حقیقتاً با دیدن چنین متن خجلت باری که به خط وامضاء تو انتشار یافت، متأسفانه به قول هم ولایتی شکوهمندت فردوسی، ازین پس « نه بر مُرده، بر زنده باید گریست!».ـ
ـ چرا ؟
تصور می کنم چرایش را درسطرهای پیشین گفته ام و تکرار آن کسالتبار وملال آور خوهد بود. اما دوست من چرا؟ :ـ
چرا یک هنرمند درس خوانده و دانشگاه دیده که موسیقی و تئاتر و شعر عشق اوست و هویت خود را ازآنها اخذ کرده است ، می باید به یک قاری یا روضه خوان محتسب، حساب پس بدهد؟
چرا او باید المأمورمعذوری را که برانگیختهء یک دستگاه سرکوبگر دینی ـ سیاسی ست، درمقام مدافع و پاسدارندهء حیثیت ملت ایران بپذیرد و از وی به نام «ملت ایران» عذرخواهی کند؟
آیا توهینی بد تر از این به ملت ایران می توان کرد؟
و آیا تو می دانی که زیر چه جملاتی امضاء گذاشته ای؟
اولاً تو کی و کجا به ملت ایران توهین کرده ای که هم اکنون معذرت خواهی خود را از وی به درگاه ِ قاریان و مدّاحان نثار می کنی؟
ثانیاً گیریم که دریکی از آوازهای تو آیه ای از قرآن خوانده شده است به سبک خودت ودرحال وهوای آوازهایی که تو مبتکر آن بوده ای؟ خوب این موضوع چه ربطی به دیگران و خصوصاً به قاریان دارد؟
مگر تو شعرهای حافظ و مولوی را با همان سبک خاص خودت که اندک شوخ و اندک رندانه و با ظرافت است نخوانده ای و سخنان حافظ و سعدی را ازبوتهء طنز ظریف موسیقی و آوازت عبور نداده ای؟
آیا تو به من یا به هر شاعر دیگری حق می دهی که شاکی خصوصی تو بشویم و برای اعادهء حیثیت از حافظ یا مولوی برایت پرونده سازی کنیم و ترا به چنگ دژخیم بسپاریم؟
تو چگونه آن رذالتی را که در اقدام یک مأمور تحریک شده موج می زند، نادیده می گیری و تعرض او را به آزادی وجدان و خلاقیت هنری خود نمی بینی و به جای آن که او را دشمن خود بشماری،« برادرِ خود» خطاب می کنی؟
به پای او می افتی ولابه وعجز را به جایی می رسانی که متأسفانه داستان آن جوانک اصفهانی را در برابر سرباز مغول به یاد می آورد:ـ
جوانی که بنا به روایت عبید زاکانی در روزگارحملهء تاتارها به چنگ مغول افتاده بود و پیش شمشیرخونریز آن مغول به زاری و التماس می گفت : ـ
«بمگا ولی نمکـُش یعنی مرا بگای اما مکـُش!ـ»
البته عذر می خواهم از تو که به مناسبت نقل این لطیفهء تلخ و تراژیک اما مضحک عبید، در مقام قیاس با آن جوانک بیچاره و فلک زدهء اصفهانی قرار گرفته ای .ـ
با اینهمه به من حق خواهی داد که از آن سرباز مغول نیز عذر خواهی کنم زیرا، وی را درمقام قیاس با شاکیان و بازپرسان و تهدید کنندگان تو قرار داده و بدینگونه براو ظلم کرده ام! ـ
چرا که او بیگانه بود و برای غارت وخونریزی به ایران یورش آورده بود، اما اینان «ایرانی» اند ومدعی دیانت و روحانیت و قرآن و اخلاق! پس هزار بارفضیلت است آن سرباز مغول را بر این انقلابیون ِاسلامیون ریشداری که ریشهء ایرانیت را به نام دین می سوزانند!ـ
نکتهء دیگری که در این لطیفهء عبید مسطور است آن است که آن جوانک اصفهانی که در نهایت مظلومیت دربرابرشمشیر خونریزمغول قرار گرفته بود، بنا به غریزهء حفظ حیات، با خود اندیشیده بود که این مغول مرا خواهد کشت و من برای حفظ جان خود، از تن ِ خود مایه می گذارم و به تجاوز او تن می دهم تا جان خود را ازمیدان هلاکت بیرون کشم!ـ
پس او با پیشنهاد معامله ای پایاپای، به آن سربازمغول چیزی ( جسم خود) می داد وچیزی (جان خود) از او می گرفت و نیک که می نگریست، خود را برنده می یافت زیرا سرانجام ازین معامله جان به در برده بود؟
اما تو دوست ِهنرمند من، ببین دراین معامله ات با« برادران شاکی »چه داده ای وچه گرفته ای!ـ
متآسفانه به نظر می رسد که تو جان خود و روح و گوهر وجود هنرمندت را به آخوند های غدّارداده ای تا جسمت به سلامت وارد ایران شود و زهی غبن و بازندگی؟ و حیف و هزارافسوس که دراین معامله مغبون گشته ای و آبروی اهل هنر را نیز خدشه دار کرده ای!ـ

از آنجا که این روز ها در یک کشور آلمانی زبان مراحل استکمالی هنری و فرهنگی خود را می گذرانی مثالی از کشور آلمان برای تو می آورم تا به عمق قباحت سخنی که در ندامت نامه ات بر قلم رانده و بر آن امضا نهاده ای پی ببری!ـ
اما نرنج که در مثال مناقشه نیست !ـ
می گویی : ـ
«اگر ايران اسلامی را نفی كنم يعنی بيش از 30 سال هوايی را كه استشمام كرده‌ام نفی می‌كنم، يعنی مشخصا خودم و تمام ريشه‌هايم نفی شده است و من چنين بی‌بته نيستم.ـ»ـ

و این بدان ماند که در دوران نازیسم هیتلری درآلمان، هنرمند ارزنده ای، قلم بردارد و بنویسد یا زیر نوشته ای را امضاء کند و به آلمانیها وبه جهانیان (هم عصر یا آینده) بگوید که : ـ
ـ « من هوای آلمان نازی را استشمام کرده ام و اگر نازیسم هیتلری رانفی کنم ریشه های خودم را نفی کرده ام و من بی بته نیستم!ـ»ـ
نامجوی عزیز تو اگر آدمی اهل فرهنگ یا ازهنرمندان هم دورهء برشت بودی و آلمانی بودی و اختناق هیتلری را دیده بودی یا همچون بسیاری ازهنرمندان آلمان دوران نازی ها از کشورت گریخته بودی، هنگامی که با سخنان چنین هنرمند پشیمان ندامتنامه نویسی که اهل فرهنگ وهنرروی اوحساب می کرده اند و بر او امید بسته بوده اند، روبرو می شدی ، دلت می خواست با وی چه کنی یا به او چه می گفتی؟
آخر بی رودربایستی و چشم درچشم و روی درآینهء وجدان ازخود بپرس که نظامی که امروز بر کشورما حاکم است وهست و نیستِ ایرانیان را به گروگان گرفته، دراین سی سال با ما و مردم ما و با آیندهء نسل هایی که درایران زاده خواهند شد چه کرده است و چه گلی به جمال زندگان و مردگان و آیندگان ما زده است که ما او را ازفاشیسم هیتلری برترشماریم ودرمیان این تلّ و تودهء غول آسای رذیلت که به کشورما فروباریده اند درجستجوی فضیلت روحانی و فرهنگی و هنری یا انسانی باشیم و شاکیان وجلادان ِخود را «برادرمهربان» و بازپرسان خود را مسئولان تقدیر گر کشورخود بنامیم و از آزردگی شیخان قساوتگر و نفس پرست ، به صدای بلند اعلام سرافکندگی و شرمساری کنیم وباج بر باج بیفزاییم و به آنها وعدهء خواندن دِعای کمیل و مفاتیح الجنان بدهیم؟

آخر این همه خواری در برابریک قاری شایستهء یک هنرمند نوآور ویک دانشجوی کنسرواتوار موسیقی در اتریش است؟ آیا از نیمکتی که برآن نشسته ای و به درس استاد گوش می دهی شرمنده نیستی؟ می دانی چه کسانی پیش از تو برآن نیمکتها نشسته بوده اند و چه کسانی می نشینند و چه کسانی خواهند نشست؟

دوست عزیز؛
آخر کسی را که با فیلبانان دوستی می کند وافتخار شاگردی مکاتبِ «پُست مدرنی بومی» و استادان اسم و رسم دار «اولترا مُدرنی» چون رضا براهنی را درکارنامهء خود دارد و درمراسم بزرگداشتی که دولتیان دردانشگاه برای او سازمان داده اند فیلم سینماسکوپ ِِازآب گذشته وازکانادا رسیدهء حضرت استادی رادرستایش ِاوپخش می کنند و آرزومند است که «باب دیلن» ایران بشود؛ به راستی چنین «شخصیت فرهنگی وهنری » را با حلقهء مدّاحان گداصفت و زیارتنامه خوانان اهل قبور چه رابطه ای ست ؟
آیا براهنی به تو یاد نداده است که«نیما» شدن چه جُربـُزه ای و چه شرافت و حیثیتی می خواهد؟ آیا گوشه ای از زندگی نامهء آن پیر مرد صخره های یوش را برای تو نقل نکرده است؟

آیا تا امروز کسی از قول حافظ به تو نگفته است که: ـ
یا مکن با فیلبانان دوستی
یا بنا کن خانه ای درخورد فیل ؟
و برای تو نخوانده است که :ـ
در عاشقی گریز نباشد ز سوز و ساز
استاده ام چو شمع ، مترسان ز آتشم (؟)ـ
و بازهم آیا از زبان او ترا پند نداده اند که :ـ
نه هرکه چهره برافروخت دلبری داند
نه هرکه آینه سازد سکندری داند
نه هرکه طرف ِ کُله کج نهاد و تند نشست
کلاهداری و آئین سروری داند
هزار نکتهء باریکتر زمو اینجاست (؟)ـ
الی آخر... ـ
آری هزار نکتهء باریکتر زمواینجاست و کارهنر، کار آن هزاران نکته های باریکتر ازموست! ـ
کارهنر را به« وان یَکاد» مادر و با « نعلین» پدر کاری نیست !ـ
عرصهء هنر زمین سفت و محکم می طلبد و گام های استوار می خواهد و رهنوردی را شأن و مقام هنرمند عطا خواهد کرد که بر پاهای رونده و دست های گیرنده و نگاه های نگرندهء خود حاکم و آماده باشد تا همهء امتیازهای حقیر و اندک مقدارِ قابل دسترس را زیر پای شرافت هنری خود و عشق مقدس ِ خود لِه کند و به ریش همه ریش جُنبانان خـُرده پای سیاسی روز و قدرت حاکم و صاحبان مکنت و مال خنده های مستانه زند! ـ
آزاد باش ! آزاد و از آزادی خودت دفاع کن ! ـ
از حق آزادی بیان و آفرینش خودت دفاع کن و قاریان شاکی را به مقبره ها و شبستانها بفرست!ـ
هرکسی را بهر کاری ساختند!ـ
آخر مرد حسابی چرا آن «واَن یَکاد» مادر را خرج جلب ترحّم ِ دژخیم می کنی و به«برادر قاری» عزیزت می فروشی؟ آنهم در اروپا و آنهم هزاران فرسنگ به دور از دسترس دشمن؟
«واَن یَکاد» مادر،عزیز است برای تو و اخلاق، به تو حکم می کند که آنرا دراین بازارشعبدهء زشت وننگین خرج نکنی ؟
این یک مسئله ایست عاطفی و خصوصی بین تو و مادرت و بسیار زیباست!
تو به اجازهء کدام اخلاق و پرنسیپ آنرا وسیلهء توجیه حکومت ودفاع ازسیاست های حاکم یک نظام استبدادی دینی در ایران قرار می دهی؟
از اینها گذشته، تصور می کنی که ما مادرنداشته بوده ایم و کسی برگردن ما«واَن یَکاد» نینداخته بوده است؟ همانندان من بسیارانند! ده ها هزارهمچو منی دراین ایران ِ تکه پاره شده و درجهان پراکنده موجود ند وبسیارانند مادران و فرزندانی که همچون من دیدارشان به قیامت افتاده است!ـ
ازچه می ترسی؟
از این که ترا به این زودی ها به آن وحشتکده راه ندهند؟
خوب، ندهند!ـ
مگر خون تو ازخون ِ دیگران رنگین تر است و مگر تو تنها هنرمندی هستی که در این سی سال از خانه و زندگی و هست و نیست خود به ناگزیر دور خواهی ماند ؟
مگر تبعید خوب است برای دیگران؟
و آنچنان باب طبع نازک تو نیست که حاضری همهء شرافت و حیثیت و اعتبارت را یک جا تقدیم دژخیم کنی تا حضورت را تحمل کند و وجود شکسته و تحقیر شده ات را درخانهء پدری مجاز شمارد؟
تو به عنوان یک خوانندهء خود ساخته که پدیده ای مارژینال (حاشیه ای و منزوی) بوده ای و به سائقهء استعداد و توانایی شخصی خودت،علی رغم شبه موسیقی ِ سطحی ِ جوازدار و رسمیِ دولتی، بی هیچ حمایتی سربرآورده ای و کارهایی کرده ای که مورد توجه اهل فرهنگ وهنرقرار گرفته است یعنی هویتت به رغم سیاست فرهنگی روزِ حاکمیتِ استبدادی شکل گرفته بوده است، آخر چه بدهی به این نظام داری؟
تو چه بدهی به یک مشت آخوند قسیّ اُلقلبِ غارتگر داری (برو گزارش چپاولگری یکی از پاسداران خودشان به نام پالیزداررا بخوان!) که دراین سی سال جزکـُشتار و سنگسار وجنایت و کودک کشی و غارت و حیثیت رُبایی ازملت ایران، هیچ هنر دیگری به خرج نداده اند و هیچ هدیهء دیگری برای ایرانیان نیاورده اند؟

نامجو جان
می خواستم این مطلب را دامنه دار ترکنم، اما چون سخن بدینجا رسید بامداد شد ...ـ
و من تصوّرم برآن است که درخانه اگر کس است، همین چند کلمه کافی ست اگرچه دامنهء سخن از آنچه بر زبان و قلم رفت ، بسی گسترده تراست!ـ
پس بیش ازین نمی گویم، اما امیدوارم این نکته را درک کنی که آنچه امروز نوشتم و به ثبت و انتشار رساندم برای دفاع از نامجو بود.ـ
زیرا دفاع از ارزش های والا وگوهر هنری یک هنرمند، دفاع از هنر وفرهنگ است همچنان که فروکوفتن و تحقیر یا کالا کردن این ارزش های گوهرین نیز خواه ونا خواه، به فروکوفتن و تحقیرِ توانمندی (پتانسیل) فرهنگی وهنری جامعه می انجامد.ـ
به خصوص اگر این سوء قصد ناخوش سرانجام، به دست خود هنرمند و به واسطهء ضعف ِ شخصیت یا تزلزل وی صورت گرفته باشد که بسیار دریغ انگیز است.ـ
در این نوشته قصد من نه حمله، بل دفاع از نامجویی ست که من او را سخت قربانی ضعف و نااستواری شخص وی دیده ام و مقصد آن بود که بر او نهیبی زده شود تا آنچه دراو باقی و در وی مکنون است واصیل ترین و انسانی ترین بخش از وجود هنرمندِ اوست یکسره پایمال غدرِ روزگار وطرح های رذیلانهء سیاست فرهنگی یک استبداد مُزوّر و بی رحم ِدینی نگردد.ـ
تا آن نامجوی هنرمند و شوخ وقهقاه زنی که هم عناصر موسیقی و نمایش وسخنوری سنتی ایران را جذب کرده و هم موسیقی مدرن غربی را دوست دارد و ازآن تأثیر می پذیرد، با تشَخّص و وقار، ازمهلکه های تحقیرآمیزی ازین نوع، بیرون آید وخلاقیت هنری خود را با غرور پی گیرد تا بتواند هدیه های جاندار و دل افروزی برای هم میهنان خود به ارمغان بیاورد!ـ
پس نامجوی عزیز
امیدوارم نخستین کاری که خواهی کرد برداشتن و محو کردن آن نامهء ناخوش یمنی باشد که به خط خود نوشته و امضاء کرده ای و روی اوراق سایت شخصی و رسمی خود نهاده ای !ـ
من هنوز هم بسیاری از آوازهای تو را دوست دارم وهمچون بسیاری ازایرانیان دیگر، دلم نمی خواهد یکسره ازتو نومید شوم زیرا هنوزهم معتقدم که :ـ
این هنرمند خودساختهء خراسانی (نامجو) اگر ازانواع ِ مخاطرات ـ که با هزار دریغ و درد ، جامعهء ایران مولّد و بازتولید کنندهء آنهاست ـ برهد و چند سالی دوام بیاورد، موسیقی نو و معاصر کشورما را در میان مردم جهان ـ به ویژه درمیان جوانان مغرب زمین ـ از موقعیت و جایگاه بایسته و زیبایی برخوردار خواهد ساخت.»ـ
و امید وارم که به سائقهء عشق و به نیروی درونی هنری که در توهست ازاین مهلکهء نابهنگام که در آن فرو افتاده ای، جان به سلامت بری وازچنگال فروبرندهء ریاکاری های فرصت طلبانه وتقیـّهء مقدس نمایانه بـِرَهی و حنجرهء روشنی زایت از تباهی و بردگی ِ تحجّــُردینی و سیاست فرهنگی نظام های سرکوبگر وایدئولوژیک برای همیشه درامان بماند!ـ
چنین باد!
ـ

محمد جلالی چیمه (م.سحر)ـ

پاریس ، 11. 9.2008

علاقمندان می توانند مقالهء « نامجو نامی که باید به خاطر سپرد و صدایی که باید شنید» نوشتهء م. سحر را در
ـ «سخنها که باید...» ویژهء مقالات م.سحر در اینجا ببینند: ـ
http://sokhanhaakebaayad.blogspot.com/2007/09/blog-post.html

این همان تصویر بالاست ، منتهی کوششش شده است
که صاحب تصویر اندکی عمودی تر و محکم تر روی پاهای نازنینش بایستد!ـ
.......................................................
......................................................
......................................................
بســـی رنـج بـُـردیــم در ایــن ســـال ســـی
..........................................
این هم کار جدیدی ست از نامجو که می توانید از اینجـــــا ببینید و بشنوید
......................................................
.....................................................

۱۵ شهریور ۱۳۸۷

در بدرقه و بدرود با دکتر حسن هنرمندی

هنرمندی......................... م . سحر................ حبیب شریفی
...................................................................................

امشب به یاد هنرمندی بودم.ـ
همان شاعر و ادیب و مترجم نامداری که سالها در انزوا و با زندگی ساده و اسباب و ابزار بسیار اندک ، همچون یک دانشجوی مادام العمر شریف و فروتن زیست و سرانجام دور از یار و دیار در غربت به انزوای خود پایان بخشید.ـ

این شعر کوتاه را من در روزهای نخستین پس از مرگ وی نوشتم و به هنگام خاکسپاری او در یکی از گورستانهای پرت افتادهء حومهء پاریس بر مزار او خوانده شد:ـ

رهسپار تنها

...................
گفتم : این رهسپار ِ تنها کیست؟
گفت : از همدمان ِ تنهایی ست!ـ
گفتم : آزرده ء چه بود که مُرد؟
گفت : آزرده بود از آنچه که زیست !ـ
گفتم : او را کجاست خانه و کوی؟
گفت : همسایه بود سالی بیست !ـ
گفتم : امروز خنده بر لب داشت
گفت : روزی هزار سال گریست !ـ
.
گفتم : او را به همنشینی ِ خاک
این گریز ِ شتابناک از چیست ؟
گفت : مرگش به مِهر گفت ، نمان !ـ
زندگی تازیانه زد که مأیست !ـ
............................
م.سحر
،
پاریس ، 8.10.2002
با دیدن این شعر
دوست و شاعرارجمند آقای محمود کیانوش
یادداشتی همراه با یک رباعی فرستاده اند
که برای دوست قدیمی شان زنده یاد دکتر هنرمندی سروده اند.
ضمن سپاس از جناب کیانوش آن یادداشت و رباعی را روی این صفحه قرار می دهم
م.س
دوست ارجمند، آقای جلالی چیمه (م. سحر)، سلام.ـ

سال نو «اینها» بر شما مبارک باد! در سایت شما یادی از شاعر سادۀ آزاده، حسن هنرمندی، دیدم. من و او در ایران دوستی صمیمانه و آرامی داشتیم. هنرمندی شیفتۀ هنر بود و با وجود آن همه تلخی روزگار، رؤیاهای شیرین خود را فراموش نمی کرد. وقتی که خبر خودکشی او را شنیدم، با شناختی که از دنیای او داشتم، یک رباعی ساختم که آن را برایتان می فرستم.ـ
شاد و تندرست باشید.ـ
ارادتمند – محمود کیانوش

............................................................................................................
بيـــزاري
به ياد حسن هنرمندي

گفتند: «چو بود بينوا خود را كُشت،ـ
تا از غمِ جان شود رها خود را كُشت.»ـ
گفتم: «نه، چو مي خواست كُشَد در روحش
بيزاري خود از همه را، خود را كُشت!» ـ

محمود کیانوش

۱۲ شهریور ۱۳۸۷

پیام یک دوست

پیامی از : محمود کویر

دوست نادیده آقای محمود کویر که خود شاعر و نویسنده آگاه ، ایراندوست و فرهیخته ای هستند ، چند ماه پیش پس از خواندن این شعر ها، پیام بسیارمهر آمیز و صمیمانه ای فرستاده اند که نشان از بزرگواری خود ایشان دارد و حاکی از بلند نظری وی است. در اینجا ، ضمن سپاسگزاری از مهر ایشان یادداشت کوتاهشان را در ستون مربوط به ـ«سخن اهل سخن در بارهء شعر م.سحر» قرار می دهم.ـ



با سلام و مهر بسیار

دست مریزاد
دست مریزاد شاعر نازنین و خوب
شعرهایت را همیشه می خوانم و بسیار دوست دارم
شعرهایی که سرشار از روحی عاشق و شیداست
روان چونان جویباری زلال و پاکیزه
برکه هایی پر از ماه و مهتاب
بیشه ای پر از پلنگان عاشق ماه
جویباری که زنده و پویا به راه خود می رود و زمزمه های بهار با اوست
درخت زاری پر از سرو و صنوبر. سبز و سربلند و رقصان
تو را نیز ندیده همزبان و همدل و همراه خویش یافتم
چه ساعاتی که در کنار برکه های روشن شعرت از شراب شعر نوشیدم و جا دارد که بگویم آفرین. هزار افرین

سبز باشی