۰۹ مرداد ۱۳۸۷

سندبادنامهء منظوم

داستان ِشهزادهء کابلی و آبِ چشمهء سحرآمیز


از سری داستان های
ـ«سندبادنامهء منظوم»ـ

داستانی که می خوانید ، یکی از داستان های سندباد نامهء منظوم است
ازاین کتاب نسخه ای منحصر به فرد موجود است که متأسفانه بخش مهمی از آن دچار افتادگی شده است.ـ
این کتاب را استاد دکتر محمد جعفر محجوب تصحیح کرده اند و مقدمهء مبسوطی بر آن نوشته اند.ـ
بخش های افتادهء کتاب را من بنا به درخواست استاد محجوب از روی نسخهء منثور سندبادنامهء ظهیری سمرقندی
باز سرایی کرده ام.ـ

از ین پس ،گهگاه داستانی از این کتاب را که به قلم م.سحر باز سرایی شده است ، برای ایجاد تنوع در مطالب و مضامین ، روی این اوراق قرار خواهم داد.ـ


برای آشنایی بیشتر با این کتاب که در سال 1381 به وسیلهء انتشارات توس به چاپ رسیده است روی تصویر پشت جلد کتاب کلیک کنید

ـ



شنیدم که در روزگاران ِ پیش

شهی معدلت گستر و دادکیش

به کابل زمین بود فرمانروا
شکیبا و روشندل و پارسا

پسندیده اخلاق و پرهیزگار
به آئین ِ انصاف کشورمدار

ز بود و نبود جهان یک پسر
همین بود و او بود امید ِ پدر

از آمُختگان بینش آموخته
ز دانشوران دانش اندوخته

جوان بود و شایسته و نامور
زنی خواست بایسته ، زینرو پدر

شد از بهر شهزادهء کامگار
ز خاقان ِ چین دختری خواستار

چو دختر ، عروسی به چین خواست کرد
پسر ساز و برگ ِ سفر راست کرد

میان ِ تنی چند چابک سوار
شد از کابُلستان به چین رهسپار

همه ، هرچه بایستهء راه بود
کم و بیش با وی به همراه بود


شه او را به دست ِ وزیران سپرد
سخن ها که باید ، همه برشمرد

وزیران ِ شه ، نایب ِ کاروان
روان با ملک زادهء کامران

سپاه ِ پدر همره و ، راه ، دور
جلودار ، بیدارو ، بدخواه ، دور

کمندِ شکار افکن ، آذین ِ زین
سمند ِ زمین کوب ، پا بر زمین

هوا خرم و ، دشت آهو گذار
جوانیّ و دامادی و نوبهار،ـ

میان ِ غزالان ِ صحرانورد
نه داناست آنک او شکاری نکرد

بدین روی شهزادهء نیک پی
پس از چند منزل که کردند طی ،ـ

سبُک تاز و صید افکن و نامجوی
به میدان ِ نخجیر بنهاد روی
به تک در پی ِ آهوان می دوید
کز آن سوی صحرا یکی گور دید

رها کرد آهو ، پی ِ گور شد
چنان تاخت کز همرهان دور شد

به تک تاخت اسب و به تک تاخت گور
به جایی که گور از نظر گشت دور

شدند از پی ِ صید ِ صحراگذار
سمند و سوار از عطش بی قرار

هم آنجا که شد گور دور از نظر
یکی چشمه بود ، این شگفتی نگر : ـ

که این چشمه ، از تشنه ، گر مرد بود
و گر جرعه ای خورد ، مردی ربود

وزیران که اسرار این چشمه سار
برآنان ـ هم از پیش ـ بود آشکار ،ـ

ز شهزاده پنهان نگه داشتند
نگر تا چه تخم ِ بدی کاشتند :ـ

نکردند او را در این راز ِ خویش
شریک ِ ره خویش و انباز ِ خویش

از اینرو چو شهزاده ، عطشان رسید
رها کرد اسب و دمی آرمید ،ـ

لب ِ چشمه از رو غباری ستُرد
به جام ِ کف ، از چشمه آبی بخورد

هنوزش عطش نیک ننشسته بود
که تغییر ِ حالی در او رخ نمود

نظر کرد شهزاده در خویشتن
در این خویشتن ، خود چه می دید؟ زن!ـ

در آئینهء چشمه چون بنگریست
ز حیرت به وحشت شد ، آنگه گریست

چنین بود در دام ِ حیرت دچار
دوچشمش ز باران ِ غم چشمه وار :ـ

چه بود آن شکاری که از وی گریخت؟
چرا جادوین جرعه در کام ریخت؟

ز تلبیس ِ ابلیس و قهر ِ خدای
بدین دامگاهش که شد رهنمای ؟

به یاد آمدش گور ِ صحرا گذار
وز آن نامجویی به وقت ِ شکار

چنین شهرت ِ مردی و نام ِ گُرد
ز صحرای کابل به چین خواست بُرد

بدین بویه مردانگی آزمود
همان آزمون ، مردی از وی ربود

وزیران که او را چنین یافتند
به خواری از او روی برتافتند

به تنهاش ، چون بیوه ای بیقرار
نهادند گریان ، سر ِ چشمه سار

به سوی ملک رو نهاده به راه
شتابان رسیدند تا بارگاه

چنین وانمودند پیش ِ پدر
که در راه ، خون ِ پسر شد هدر

به ناحق نهادند بُهتان به شیر
زهی باطل اندیش ِ برحق دلیر!ـ

کزین گونه بر شیر ِ ناکرده بَد
همان تهمت ِ گرگ ِ یوسف نهد

وزیران چو گفتند این ناگوار
پدر شد به داغ ِ پسر سوگوار

به یک هفته در نوحه و سوگ زیست
گهی خون ِ دل خورد و گاهی گریست

وزآن سو پسر ، بر لب ِ چشمه سار
به درگاه ِ یزدان بنالید زار

که ای دستگیر فروماندگان
امید ِ دل ِ خستهء راندگان ،ـ

به الطاف ِ خویش آشنا کن مرا
وزین جادوی بَد رها کن مرا

به فرمانده چشمه آواز ده
مرا آنچه از دست شد بازده

بدین زاری از داور امداد خواست
تن از جادوی چشمه آزاد خواست

در ین بود گریان که ناگه سروش
ندا داد کز چشمه آبی بنوش

از آن چشمه نوشید بار ِ دگر
نماند اندر او از اُنوثت اثر

پدید آمد آن گوهر ِ ناپدید
از آن رنج ِ گم گشتگی وارهید

دل آسوده از بیم ، آزاد و شاد
به زین برنشست و عنان وانهاد

خداوند بخشنده را شکرگوی
شتابان سوی کابل آورد روی

به تک ده شبانروز ره می شکافت
چو باد ِ دمان زی پدر می شتافت

دَهـُم روز برداشت پای از رکاب
شب ِ شاه روشن شد از آفتاب

برانگیخت گامش سروری بزرگ
زتُهمت رهانیده شد شیر و گرگ

خبر بازپرسید شاه از پسر
پسر شرح کرد آنچه ش آمد به سر

از آن دشت ِ نخجیر و آن چشمه سار
وزآن جادوین دهشت ِ ناگوار

ز نارهنمونیّ پیران ِ راه
وز اِهمال و قصدِ وزیران ِ شاه

چو اینها شنید از پسر، پادشاه
به لب ، آه گو شد ، به دل ، گریه خواه ،ـ

که فرزند ِ او را نگفتند راز
به حیرت نهادند و گشتند باز

به ناراست بستند تهمت به شیر
زهی بدسگالان ِ تاری ضمیر !ـ

چنین داد فرمان که بی چون و چند
وزیران ِ ناراست کیفر برند

چو این قصه آمد به پایان ِ خویش
کنیزک همان نکته آورد پیش :ـ

که ای شاه ِ آگاه ِ روشن ضمیر
ترا نیز اینگونه باشد وزیر

ز درگاه ِ دادار دارم امید
کزین آستانشان کند ناپدید
....

....
قصه های افتادهء این کتاب در سال 1376
در پاریس باز سرایی شده اند
م.سحر