۰۸ آبان ۱۳۹۲

چهار گانه / تازه ترین رباعیات سحر


چهارگانه
تازه ترین رباعیات سحر


ای مدعی فکر و مددکار فقیه
روی از چه کنی به آبِ دانش تنزیه؟
دین تو شده ست دشمنی با وطنت
این فاجعه را چگونه سازی توجیه؟


کی در دل این فضای قیر اندوده
گردد وطنم ز اهلِ دین آسوده؟
شیاد نگوید که : «پیمبر گفته است
جلاد نگوید که : «خدا فرموده !»  
با قدرت اهل دین به بی‌آزرمی
قتل و ستم و شکنجه شد سرگرمی
تأیید چگونه گردد این بدنامی؟
توجیه کجا پذیرد این بی‌شرمی؟
آنان که وطن به پای دین باخته‌اند
شمشیر کشیده و سر انداخته‌اند
بی‌شرم به شرم و آبرو تاخته‌اند
بر نطع زمین جهنمی ساخته‌اند !
آنان که به اهل دین سواری دادند
دست و دل و تن به نا‌بکاری دادند
زان در عجبم که عقل و وجدان و شرف
دادند ولی به نام باری دادند !
ای وطن، کین حلقه بر در کوفته ست
دشمنت بر سینه خنجر کوفته ست
ریشۀ دردت برون از خانه نیست
دشمنِ خنجرکِشت بیگانه نیست !
 
ای بی‌وطن،‌ای که دین ترا تزویر است
در دست تو قرآن و خدا زنجیر است
یک لحظه ترا‌‌ رها نخواهم کردن
تا شعر دری درکف من شمشیر است
۱۳. ۱۰. ۲۰۱۳                                                           
ای شیخ که تیغ کینه ات در دست است

فرمان تو چون روح رذیلت پَست است 
هرچند زشش جهت به دوزخ باز است
راه تو به سوی آدمی بن بست است

آنان که کمر بسته ء درگاهِ تواند

جاروکش خیمه گاه و خرگاه تو اند
تا راه کنند زی جهنم کوتاه
بر دلو تو بنشسته و در چاه تو اند

در بیع و شرای علم از بس جَلَبند
با نام علوم، نان دین می‌طلبند
دنیا جویانِ آخرت پندارن
نان از درِ جهل و جور و کین می‌طلبند
از بهرِ عوام حمدِ سُبحان خوانند
وز بهر خواص، علمِ انسان خوانند
تا از در ِ نوکری مُرادی طلبند
بر سفرهٔ خونین تو قرآن خوانند
می‌دانی و منکری که دست اندر دست
دیریست که با ستمگرت بوده و هست
این کبرِ مذبذبان دون از پی ِ چیست؟
ای بوده بسی مُریدِ نامردمِ پَست !
در گوش فلک فلسفه‌ها می‌خوانند
بافیس و افاده و ادا می‌خوانند
روی چمنِ دانشِ نو مدعی‌اند
کاواز خر از بهر خدا می‌خوانند
پیوسته به قوّتی که مقدور من است
آن کس که مراد توست منفور من است
دانم که کدام ننگ، ارباب تو بود
دانی که کدام دیو منظور من است !
جز آنکه قبای دین بود بر تن تو
این کبر مدال کیست بر گردن تو؟
این برتری از چه می‌فروشی با من؟
ایران وطن من است و دین موطن تو !
دین تو بلای کشورم ایران شد
وینگونه حصار پا به زنجیران شد
از آز تو بود اگر به غارت شد مُلک
وز غدر تو بود اگر وطن ویران شد
دین موطن توست و موطنت دکانت
قوت تو تریدِ خون بود بر خوانت
شرم و شرفت نه لیک آزت چونان
چاهی ست که پر نمی‌شود درجانت
ای آنکه وجودت از شرافت عاری ست
دین معدۀ‌ات از برای انسانخواری ست
از پشت پدر، به سودِ مرگ آمده ی
زانروست که با زندگی‌ات خون جاری ست
با دانهء دین سحر و فسون می‌کاری
بیداد تبر به باغ خون می‌کاری
در میهن من، باش که طوفان دِروی
زین باد که با جهل و جنون می‌کاری
ای آنکه وجودت از شرافت عاری ست
دین معدۀ‌ات از برای انسانخواری ست
از پشت پدر، به سودِ مرگ آمده ی
زانروست که با زندگی‌ات خون جاری ست
ای آنکه خیال و خاطرت آسوده ست
کاین حکم که می‌کنی خدا فرموده ست؛
جز آنکه ولادتم در این کشور بود
بر خاک مرا گناه ِ دیگر بوده ست؟
دین هست ترا، آدمیت اما نیست
این مایه ستم بر اهل ایران از چیست؟
از بهر چه با کین تو می‌باید مُرد
وز بهرچه با جور تو می‌باید زیست؟
دین هست ترا برای جنگ افروزی
فرهنگ کُشی، کتاب و دفتر سوزی
بهر ِ تو حضورمرگ فتحی ست مُبین
نزدِ تو غیاب ِ زندگی، پیروزی !  
دین هست ترا تا ز هنر کینه کِشی
وز علم و ادب کینه ء دیرینه کشی
شوق تو همین است که با ظلمت شب
درجشن زفاف ِ دیو، آئینه کِشی
دین هست ترا تا به وطن غدر کنی
با کودک و پیر و مرد و زن غدر کنی
خوش غدر کنی به بذر شادی در دشت
با گل به پرنده با چمن غدر کنی !
دین هست ترا تا به شرف پشت کنی
آزادگی و وطن فرامُشت کنی
تا خنجرت از خونِ جوان مست شود
با مرگ اشارهء سرانگشت کنی !
ای آنکه شرف نداری و دین داری
وآن هم به کف تو نیست جز ابزاری
تا بهره بری ازآن به تزویر و فریب
در کار ستمگری و مردم خواری !
دینِ تو که سروری به اوباش دهد
شوکت به معمم و مکلّاش دهد،
با رهرو علم و هنر و درک چه جز
ای حسرت و‌ای دریغ و‌ای کاش دهد؟
دینی که تو را دنائت و پستی داد
در کشتن این و آن فرادستی داد
نامردمی آوردت و سگ مستی داد
درخدمت مرگ و نیستی، هستی داد
دین تو اگر دینِ «امام» است ترا
دنیای ستمگری به کام است ترا
کین، مائده‌ای علی الدوام است ترا
نامردمی و غدر مرام است ترا
بر قلب بشر جراحتی ناسوری
در پیکر او چو وصله‌ای ناجوری
دعوی ست ترا که با خدا نزدیکی
ثابت کردی کز آدمیت دوری
زینگونه که غدّاری و مردم خواری
وز توست به خنجرِ دغا خون جاری،
دردی ست گران که چون تو نامردم پَست
هم عصر منی و نام انسان داری !
پیوسته کتاب آسمانیت به دست
چون تیغ بود که در کف زنگی مست
با آن سرِ عاشقان بریدن خواهی
ای بدکنشِ بی‌شرفِ خویش پرست
ای آنکه هنر نیست ولی دینت هست
مغزِ سبک و معده ء سنگینت هست
از دختر رز شراب درجامت نیست
وز خون کسان سفرهء رنگینت هست
بیداری این شعله نمی‌رد تا هست
وین صاعقه آرام نگیرد تا هست
این آینه پیش روی نامردمی‌ات
زنگار سیاهی نپذیرد تا هست
این شعله نه آنست که خاموش آید
با سیرتِ مردم ِ دغاپوش آید
این خامه شکسته باد اگر قصه ء ما
در نامدگانِ ما فراموش آید !
من شاعر شمع و گل و پروانه نیم
مرغ سحرم که بسته ء دانه نیم
نیمی از عمر خویش دور از خانه
یک لحظه ولی به دور از خانه نیم
دین تو اگر دینِ «امام» است ترا
دنیای ستمگری به کام است ترا
کین، مائده‌ای علی الدوام است ترا
نامردمی و غدر مرام است ترا
نسلی که به کام دشمنان سوخته است
درجان من آتشی برافروخته است
خاکس‌تر من نیز سخن خواهد گفت
زان راز که روزگارش آموخته است
از مار بدُی در آستین، مار تَرک
بد یُمن تراز افعی و بدکار ترَک
از دین تو ایران به بزرگی نرسید
اما ز خباثت تو شد خوار ترَک !   
۲۲/۱۰/۲۰۱۳                                                             
حُکمِ تو اسارتگه انسان سازد
در روح بشر حصار و زندان سازد
یک روزه اگر به امر، فرمان یابد
بنیانِ هزار ساله ویران سازد !
چونان تو به عالمِ توحش، دَد نیست
ددخوتر‌تر از آنکه با تو پیوندد نیست
تاریخ بَدان دیدم و تاریخ و دَدان
دَد نیز چنین بد که تو باشی بد نیست !
پستانِ سگِ حُکمِ تو پُر شیر بوَد
زانرو، سرِپستان طلبان زیر بود
این مایه حقارت که در آنان بینی
زان گردنِ بسته‌شان به زنجیر بود
همزادِ رذالت خدادادهء خویش
در خون کسان خوشند و سجادهء خویش
با سکّهء سرخی که به آنان بخشی
تقدیم تو می‌کنند قلّادهء خویش
چون باربران در آستانت به صف‌اند
مجذوبِ جو و کاه و قصیل و علف‌اند
زینگونه که تن به گاری‌ات داده ستند
در آخور خود درخور صدها  اسف‌اند
هرجا که روند، صلح از آنجا کوچد
پویندگی ی مو ج ز دریا کوچد
آزادگی از شهر گریزد در غار
وز آدمیت ارزش و معنا کوچد !

م. سحر
۲۰. ۱۰. ۲۰۱۳




۲۵ مهر ۱۳۹۲

ما و سرنوشت



 ما و سرنوشت
............................

آنکه این ذلت از قضا داند
ریشۀ درد را کجا داند؟

ریشۀ درد بسته در جهل است
به قضا باز بستنش سهل است

گر به دست تو بند و زنجیر است
شکوه بهرِ چه‌ات ز تقدیر است؟

آن دلی را که از خِرَد کندی
خوش به تقدیرش از چه می‌بندی؟

به رهی گر دراوفتی به چَهی
بی‌گمان نیست چاه را گنهی

گر تو خواهیش یا نمی‌خواهی ش
چاه را عیب نیست در چاهی ش

راه راه است و چاه چاه بود
عیب اگر هست، در نگاه بود

بر نیفروزی ار چراغ به راه
لاجرم واژگون شوی در چاه

شب اگر ماند و چشم باز نبود
دستِ تقدیر چاره ساز نبود

نیک و بد، آنچه می‌رود برما
مبداء و مظهرش بود در ما

توکه حنظل به باغ، کِشت دهی
از چه نسبت به سرنوشت دهی؟

گر تورا راهبر خِرَد گردد
راهِ رهزن، سوی تو سدّ گردد

رهزنت ره زند ز جانب جهل
شد ز جهل تو کار رهزن سهل

گر به حکم تو، عقل داور بود
سرنوشت از تو ناتوان تربود

سرنوشت تو را شکیب و شتاب
 درکف توست هردوان، دریاب ! ـ   

م. سحر
۱۶. ۱۰. ۲۰۱۳


۲۱ مهر ۱۳۹۲

دیریست که....ـ

................................................................................

دیریست که .... 
....................................

دیریست که آزادی ما بستۀ شیخ است
تقدیر وطن در گرو هستۀ شیخ است
باطل به ریا دم زند از «حق مُسلّم» 
 وین بانگ توحش سرِ گلدستۀ شیخ است


دیریست که ایران به گرو گان فقیه است
این «هسته‌گری» یکسره دکّان فقیه است
با نام انرژی و اتُم، ملت ایران
سوزد به تنوری که در او نان فقیه است


دیری ست که در کشور ما از بدِ تقدیر
آزادی ابنای وطن بسته به زنجیر
شیخ آمده و چنگ نهاده ست به شمشیر
مرگ است به جولان و حیات است زمینگیر


دیریست که خون می‌چکد از ابر ِ سیهکار
جنگل به فغان آمده از دست ِ تبر دار
شیخان همه شاهند و سفیهان همه سردار
گویی که ازین فتنه خدا نیست خبر دار!


دیریست که دستان شریعت به چماق است
وحشت به وفور است و لی قحط وفاق است
زینگونه زن و مرد وطن را به تباهی
فرصت همه تاریکی و طاقت همه طاق است


دیریست خدا دشنه صفت آلت دست است
در پهلوی ابنای وطن دشنه نشسته ست
شیخ است که پیوسته به خمخانۀ تزویر
از خون جوانان وطن سرخوش و مست است


دیریست که قرآن شده اسباب تباهی
تقوا شده بدخواهی و شیخی شده شاهی
با حکم شریعت چه بخواهی، چه نخواهی
خون می‌چکد از ابر به شمشیر الاهی



دیریست که شب، تیره‌تر از ظلمتِ پَست است
شمشیرِ شریعت به کف ِ زنگی مست است
شوم است طنابی که بر آن دست تو بسته ست
برخیز ، اسیری که نشسته ست، نرسته ست  



م. سحر
۱۳/۱۰/۲۰۱۳