۲۹ آذر ۱۴۰۱

ایرانیان به پا خیزید

 

ایرانیان به پا خیزید 

                  م. سحر

طرح از خاور
 

 

 آواز بیداری

ایرانیان برخیزید

با دشمنان بستیزید

دیوار این ظلمت را

بر فرق ظالم ریزید

 

ای تشنهٔ آزادی

فرزند این آبادی

تا کی قرین با اندوه

تاچند دور از شادی؟

 

این رنج بردن تاکی؟

تیمار خوردن تا کی؟

یک عمر در محنت زار

هر لحظه مُردن تاکی؟

 

ایرانیان برخیزید

رزمی به بزم آمیزید

این پایه بر هم کوبید

وین سقف در هم ریزید

 

ای زندگان بشتابید

وین لحظه را دریابید

وین نقشِ تاریکی را

طومار بر هم تابید

 

دورانِ آگاهی شد

فصلی که می خواهی شد

یاران بی همره را

هنگامِ همراهی شد

 

با خود نشستن کافی ست

از خود نرَستن کافی ست

در انزوایی چونین

در خود شکستن کافی ست

 

با پای یاری برخیز

رقصان شو و شور انگیز

طرحِ شگفتی خوشتر

بر صفحه ای دیگر ریز

 

ابر وطن می بارد

خورشید گُل می کارد

فردای زیبا چشمی

در انتظاری دارد

 

فریادِ هُشیاری باش

جوبار شو جاری باش

چون چلچراقی در دست

گُلبانگ بیداری باش

 

در شهر نوبنیادی

سر دِه سرود شادی

تا جان به رقص آید با:

زن،زندگی، آزادی !

 

ای هموطن دلیر برخیز!

 ای هموطنِ دلیر برخیز!

گَردِ دگری به رَه برانگیز

هنگامِ دلاوری ست منشین

پیمان مشکن، زعهد،مگریز

مگذار فنا شود بهارت

یکسر ز هجوم بادِ پاییز

مگذار که غاصبِ سیهکار

با تکیه بر این شبِ بلاخیز

بر شانهٔ جهل، مارِ ضحاک

در سایهٔ دین، سپاهِ چنگیز

با نامِ خدا و صوتِ قرآن

در جامهٔ طوع و زُهد و پرهیز

ویران کُندَت به ضربِ تزویر

مرگ آورَدت به داسِ خونریز

آزاده ای و سزاست تیغت

در چنگِ دلآوران بوَد تیز

خِشت و پِی کاخ ظُلم برچین

شالودهٔ این بنا فرو ریز

زین بیش، روا مدار تردید

ای هموطن دلیر برخیز!

 

ای هموطن به پا خیز 

ای هموطن به پا خیز!

موجی زنو برانگیز

همراه باش و هم رزم

از تک رَوی بپرهیز

خورشید را سپرکن

با دشمنان درآویز

در کارزارِ هستی

از دامِ ترس بگریز

باجهل، پنجه افکن

باننگ، شو گلاویز

بیخِ فساد برکن

کاخِ ستم فروریز

تا قصه ات بماند

در نغمه ای دل انگیز؛

در خانه یا خیابان

ای هموطن به پا خیز!

 

 

ایرانیان به پا خیزید

 

ایرانیان به پا خیزید

از تکروی بپرهیزید

همساز و همدل و همراه

بر جور و جهل بستیزید

چون صبحِ روزِ رستاخیز

با دشمنان درآویزید

طرحی دگر دراندازید

موجی دگر برانگیزید

بنیاد کین فروکوبید

قصر ستم فرو ریزید

این است راه آزادی

ایرانیان به پا خیزید

 

http://msahar.blogspot.com/

م.سحر

۱۹/۱۲/۲۰۲۲

 

 

۲۵ آذر ۱۴۰۱

بیدادگر به جامۀ داد

 


 

بیداگر به جامهٔ داد

     قصیده ای از: م.سحر 

.....................

مرگ است و نفرت است و جنون هم نشینتان
اُف بر وجود نحسِ شما باد و دینتان

اسلامتان دنائت و بیداد و دهشت ست
لعنت بر آن پلشتیِ مُهرِ جبینتان

شرم و شرف ز جنّتِ موعودتان بری ست
قعر جهنم است بهشتِ برینتان

از تلخی سرشت شمایان زمین تباه
زهر زمانه می چکد از انگبینتان

قرآنتان قساوت و تقوایتان قبیح
ناموس عقل در قفسِ آهنینتان

بیداگر به جامهٔ دادید و داوری
ظلم است پاسبانِ یسار و یمینتان

از کارگاهِ غدر و شقاوت رسیده است
این خنجر نهان شده در آستینتان

میراث آسمانی تان جز فریب نیست
نی جز متاعِ جهل ، ره آوردِ کینتان

مرگید، مرگ، مرگ نهادید و مرگ خوی
دودِ فناست در نَفَسِ واپسینتان

کژدست و کژضمیر و کژ آموز و کژ رهید
نَفسِ کژیستید ، کِهین و مِهینتان

در جلد میش ، آینه دارید و غیر گرگ
ارثی نمی بَرَد کسی از پوستینتان

گوش جهان کر آمد ازین طاق و زین طُرُنب
طبلِ کبارتید و حقارت قرینتان

جز دشمنی به نوع بشرتان مُراد نیست
وحشت مُریدتان و عداوت مُعینتان

پَستی نمازتان و رذالت نیازتان
نفرینتان شرَف بَرَد از آفرینتان

ساطورتان به گوشهٔ سجاده تان مکین
لعنت بر این مکانِ قداست مکینتان

آن سُبحه تان به دست، طنابی ست بهرِ دار
کُشتار، طاعتست به یُمنِ یقینتان

خون کسان حلال تر از شیرِ مادر ست
در دینتان که ننگ بر احکامِ دینتان

اینک به زین نشستهٔ رهوار قدرتید
فردا سوارِ مرگ نشیند به زینتان

ای تاجران پَستی و ای فاجران شهر
هرگز مباد میهن من سرزمینتان

م.سحر
پاریس/۱۳ دسامبر ۲۰۲۲

http://msahar.blogspot.com/