بیداگر به جامهٔ داد
قصیده ای از: م.سحر
.....................
مرگ است و نفرت است و جنون هم نشینتان
اُف بر وجود نحسِ شما باد و دینتان
اسلامتان دنائت و بیداد و دهشت ست
لعنت بر آن پلشتیِ مُهرِ جبینتان
شرم و شرف ز جنّتِ موعودتان بری ست
قعر جهنم است بهشتِ برینتان
از تلخی سرشت شمایان زمین تباه
زهر زمانه می چکد از انگبینتان
قرآنتان قساوت و تقوایتان قبیح
ناموس عقل در قفسِ آهنینتان
بیداگر به جامهٔ دادید و داوری
ظلم است پاسبانِ یسار و یمینتان
از کارگاهِ غدر و شقاوت رسیده است
این خنجر نهان شده در آستینتان
میراث آسمانی تان جز فریب نیست
نی جز متاعِ جهل ، ره آوردِ کینتان
مرگید، مرگ، مرگ نهادید و مرگ خوی
دودِ فناست در نَفَسِ واپسینتان
کژدست و کژضمیر و کژ آموز و کژ رهید
نَفسِ کژیستید ، کِهین و مِهینتان
در جلد میش ، آینه دارید و غیر گرگ
ارثی نمی بَرَد کسی از پوستینتان
گوش جهان کر آمد ازین طاق و زین طُرُنب
طبلِ کبارتید و حقارت قرینتان
جز دشمنی به نوع بشرتان مُراد نیست
وحشت مُریدتان و عداوت مُعینتان
پَستی نمازتان و رذالت نیازتان
نفرینتان شرَف بَرَد از آفرینتان
ساطورتان به گوشهٔ سجاده تان مکین
لعنت بر این مکانِ قداست مکینتان
آن سُبحه تان به دست، طنابی ست بهرِ دار
کُشتار، طاعتست به یُمنِ یقینتان
خون کسان حلال تر از شیرِ مادر ست
در دینتان که ننگ بر احکامِ دینتان
اینک به زین نشستهٔ رهوار قدرتید
فردا سوارِ مرگ نشیند به زینتان
ای تاجران پَستی و ای فاجران شهر
هرگز مباد میهن من سرزمینتان
م.سحر
پاریس/۱۳
دسامبر ۲۰۲۲
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر