۰۹ آبان ۱۳۸۷

درخت


درخت
به :ح.اسماعیلی

.
بر آستان ِ خاک ِ کهن برپای

استاده سایه گستر و مغرور

پیروزمند پیکر ِ پر هیبت ِ درخت
.
بس بازوان ِ شاد گشوده ست زی فراز

بس بال های سبز سپرده ست زی فرود

با قامت ِ مصممّ ِ اندامش

در رقص ِ باد ، بازی ِ نوزاد ِ جَست هاست.ـ
.
در نور ِ آبگینه وش ِ زردپوش ِ مِهر

با هر جوانه جان ِ درختی ست هم نشین

هر برگ را سرود ِ گیاهی ست بر زبان

هر جَست را شکوه ِ بهاری ست بر جبین .ـ
.
وینگونه ایستاده سرافراز و سربلند

چنگ ِ هزار ریشه درافکنده با زمین

ناخُن گشوده در بُن ِ دهلیز های خاک

دست ِ هزار شاخه برآورده زی فلک

پیک ِ هزار پنجه فرستاده زی مغاک.ـ
.
با جستجوی زیستنی سرشار

در ساحت ِ ستاره به صید ِ نسیم و نور

واندر ضمیر ِ خاک ، هم آغوش ِ روح ِ آب .ـ
.
زینسان درخت را

بر هر کف ِ گشوده ره آوردی ست

از بطن ِ مادرانهء بارآور زمین

وز قعر ِ خاک ، هدیهء اقلیم ِ آفتاب. ـ
.
وینگونه استوار و غرورافشان

اِستاده سایه گستر و گردون سای

پیروزمند پیکر پر هیبت ِ درخت . ـ

.....................................................

پاریس ـ 1984

م.سحر

برای خواندن شعر های دیگر م. سحر که در اوزان نیمایی سروده شده اند

میتوانید به سرود سحر بروید

۰۸ آبان ۱۳۸۷

Homme de Dieu مــــرد معـنـــــوی ــــــــــــــــــــــــ

طرح از: مانی

Homme de Dieu

................... Malheur à toi ! Malheur!
.................................... Et encore malheur à toi ! Malheur!
.......................... .....................:::::......Le Coran,LXXV34-35


Ô toi , ton Dieu hait l'homme
et son univers est éloigné de la justice et du jugement
Les fondations de ta confrérie et de ton culte
reposent sur les briques d'un culte dévoyé
Ô toi, ton essence : terreur et folie
ta substance : sauvagerie
Dans ton coeur : rien que le loup domestique
Dans ta tête : la quintessence de la bêtise
Celui qui n'est pas avec toi , est un apostat, est le Mal
tu le marques au fer rouge du blasphème
Si quelqu'un prononce le mot patrie et nation
tu le frappes avec le sabre de Safdar
tu fais de la maison de Dieu une prison et ton rempart
pour toi la religion n'est que prétexte à l'iniquité
Les grains de ton chapelet ne sont qu'appât
ta prosternation n'est qu'une ruse que tu déroules
Au pied de ta chaire les hurlements des chiens
ont plus de pudeur que le verbe du prédicateur
Tantôt tu suis le messager de Nemet:"Frappez-les !"
Tantôt tu suis l'ordre de "Heydar: Tuez-les !"
Ta conviction n'est que l'avidité de l'oppression
Ta religion n'est que ton ambition d'être le maître
Tu es un mensonge mais la vérité est un habit pour ton corp
Tu es un assassin sous la peu d'un juge
Tu t'es proclamé Gide suprême
"Le signe de Dieu" : quel caprice !
Ta Grandeur a aisément emprunté les habits
de la tyrannie militaire grâce à la piété canonique
Tu assassines la jeunesse , tu croques l'univers
avec le slogan "Dieu est le plus grand"
Ô toi , tortionnaire, homme de Dieu
sens du mal, la stérilité même:
tu a semé le vent , attends !
dans la tempête tu feras ta récolte !
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

M.Sahar
Paris- 1999

traduit par :
Pedro Vianna et M.Sahar
pour lire ce poème en persan , cliquez ici :
برای خواندن اصل این شعر به زبان فارسی ، همینجــــا کلیک کنید:ـ

تصویر بالا مربوط است به پشت جلد کتاب «در بارگاه خلیفه» نوشتهء م.سحر ، چاپ پاریس ، سال 1361
این کتاب به زودی انتشار اینترنتی خواهد یافت

۰۶ آبان ۱۳۸۷

دوبیتی های حضرت از ما بر ما

دوبیتی های
حَبیبنا تائِباً علی اَلدَوام، حضرتِ «از ما برما»ـ

طرح از «خـــــاور»برای کتاب گفتمان الرجال ـ
......................................
مو که خو کرده با تقدیرِ خویشُم
حصار و حلقه و زنجیرِ خویشُم
در آتشدان ِ خویشُم آتش افروز
میون ِ شُعله دامنگیرِ خویشُم

مو همزادِ غمُم ، شادی نبینُم
جز استمرارِ بیدادی نبینُم
پس ِ دیوارِ استبدادی خویش
مو آزادُم که آزادی نبینُم

بهشت اندیش ِدوزخ رهگذارُم
شبِ پائیزی و روزِ بهارُم
دودستِ رُستم و تیرِ گـَـزُم ، لیک
دو چشم ِ روشن ِ اسفندیارُم !ـ


...........................................

بهار2004

م.س

۲۹ مهر ۱۳۸۷

روز کورش بزرگ

روز کـــــــورش بـــــــزرگ

در هفتم آبانماه برابر با 29 اکتبر ، روز کورش بزرگ
.جشن سالگشت صدور منشور کورش بزرگ برگزار می شود
به این مناسبت بسیاری از اهل هنر و فرهنگ و نیز بسیاری از کوششگران اجتماعی و سیاسی جامعهء ایران پیام های شادباش فرستاده اند که می توان همهء آنها با مراجعه به سایت «کمیتهء بین المللی نجات پاسارگاد»شنید.ـ
برای دست اندرکاران این کمیته به ویژه برای بانوی ارجمند شکوه میرزادگی که سالهاست بی دریغ و با پشتکاری استثنایی در دفاع از میراث ملی ایران می کوشد ،آرزوی توفیق هردم افزون دارم.ـ
در میان پیام های شاد باش ، می توان پیام م. سحر را نیز از همینجـــا شنید:ـ

کنسرت علی زاده ، خلج و رها






کنسرت حسین علی زاده و مجید خلج و رها در چند شهر اروپایی




Art Music

Hossein Alizadeh , Madjid Khaladj & Raha

March 28,2009 / Frankfurt / Germany INFOS
March 29, 2009 / Mûnchen / Germany INFOS
March 31 , 2009 / Paris / Salle Adyar / France


April 5.2009 / Bern / Switzerland
برای اطلاع بیشتر به این نشانی مراجعه کنید
_______________________________________________

۲۸ مهر ۱۳۸۷

م.سحر فرماید

ـ...........بخشی از کتاب :«گفتمان الرجال»ـ
طرح از :خــــاور
م ـ سحـــر فــرمــــایـــد : ـ
....................................
جهنّم ، حُکم ِ مذهب بر زمین بی
بهشت ، آزادی ازاحکام ِ دین بی
حسابِ جبر و آزادی در ادیان
حسابِ مغز و مُشتِ آهنین بی !ـ

جهنّم، حُکم ِ دینی بر جهان بی
بهشت، آزادی از روحانیان بی !ـ
مگر ما مِلکِ طِلق ِ آسمانیم ؛
که فرمان ِ زمین در آسمان بی !؟

سیاست از اموراتِ زمین بی
ولی دین و خدا ، امرِ بَرین بی
چو دین بر تختِ قدرت برنشیند
همانا تختِ دین ، تابوتِ دین بی

رذالت کیشی و دین باوری را
کجا بایست بُردن داوری را؟
گر این عدل است و تقوا و مروّت
بنازم ضربِ شستِ کافری را !ـ


بهار 2004

۲۴ مهر ۱۳۸۷

خبر فرهنگی

رضا دقتی و کتاب جدید او


برای خواندن روی آفیش کلیک کنید:ـ

ـ «در میان جنگ و صلح» ـ
نام کتاب جدید رضا دقتی عکاس هنرمند و نامدار ایرانی ست
که به تازگی در پاریس انتشار یافته است.ـ
علاقمندان می توانند این کتاب را از طریق انتشارات خاوران تهیه کنند:ـ
نشانی انتشارات خاوران
Librairie Khavaran
14 Cours de Vincennes - 75012 Paris
Métro & RER: Nation
Tél : 01 43 43 76 96
E.mail : khavaranbooks@gmail.com
Du mardi au samedi : 10h-14h & 15h-20h








۲۱ مهر ۱۳۸۷

محصص هم رفت

به پاس ِ هنرمند یگانه

اردشیر محصص که غربت ایرانیان را ترک گفت:ـ

................................................
........
زبان چهره نگارش سخنور حس بود
.....
خطوط تلخ وی اندیشمند ِ مجلس بود
..............
هزاردست به لوح زمانه می زد نقش
..............
ولی یگانهء دوران ما محصص بود !ـ
......................................
م.سحر
11.10.2008
.......................................................

۲۰ مهر ۱۳۸۷

یک غزل دیگر

یک غــــــزل دیـــــگر

..........................................


زینسان که مراهست نه ردّ و نه نشانت
جانا که به جان تو زجانم نگرانت
از زندگی و شعر مبُــرّاد وجوت
وزشوق ِ سرودن مشکیباد روانت
بازار تو وآتش ما تیز تر آید
زین نغمهء خامُش که فروبسته زبانت
خاموشی واین پرسش ِ « خاموش چرایی؟»ـ
شد ورد زبان در طلب ِ گوش ِ گرانت !ـ
یا موج نمی آورد از مات پیامی
یا مات نیرزیم به موج ِ دگرانت
زینگونه کران کرده ز مایی و نگویی
کز مـِهر تو بر ما زچه مـُهراست دهانت! ؟
ازچیست نگویی که ترا حال چگونه ست؟
یا چون سپُرَد ره به فضای تو زمانت؟
بر ما اگرت نیست گذاری به نسیمی
از کوی که دارد گذر آن طبع ِ روانت؟
شادی ترا شعر به امواج سپاریم
بو تا ستـُرد گَــَردِ غمی از دل و جانت !ـ

م.سحر
8.10.2008

۱۹ مهر ۱۳۸۷

راز فــرهنگ

حــــاصـــل اعـصــــــــار ِ عشــــق و آرزو

گروه شیدا
تابلو کار امان مالکی نقاش رئالیست چیره دست و جوان ایرانی


این چند بیت را من یکی دوهفته قبل از آن که دوست و همدورهء سابق دانشکدهء من نوازندهء استاد تار محمد رضا لطفی از ایران به کانادا برود و در زمینهء کشف و شهود خود و «طی کردن یک پروسهء روحی» و تجدید عهد با اولیا و انبیا سخن بگوید ، نوشته بودم و قصد نشر آن را هم نداشتم.ـ
با خواندن قطعه طنز آلود هادی خرسندی در بارهء اظهارات این هنرمند استاد ، از آنجا که زمینهء فکری و روحی به جهت وارد شدن در مناظرهء طنزآمیز با هادی مهیا بود ، از سر تفنن ابیاتی را نوشتم و انتشار دادم که به احتمال قوی دوست هنرمند من از آن سخنان رنجیده است.ـ
اما همچنانکه در آن قطعه نیز اشاره ای کرده بودم. قصدم بیان مطالبی بود فرا تر از موضوع مربوط به لطفی و«پروسهء روحی» او. من می خواستم در آن قطعهء انتقادی از ضرورت حفظ میراث گذشتگان در هنر سخن بگویم و قصدم آن بود تا بر این نکته تأکید کنم که این وظیفهء هنرمندان بزرگ و آمُخته و پروردهء جامعه است که با میراث ملی همچون توانایی یا ثروت شخصی خود برخورد نکنند و به ویژه بیاد داشته باشند که آنچه ریشه و پایه در تاریخ دوسه هزارسالهء گذشته دارد و به همت استادان پیشین سینه به سینه تا امروز رسیده و در اختیار هنرمند چیره دست معاصر قرار گرفته است سرشار از معانی و اشارات نمادین فرهنگی و روحی و تاریخی ست و گزارش جان و شکوهء دل قرنها تمدن و فرهنگ است و تنها متعلق به شخص هنرمند نیست . ازین رو به صرف آنکه هنرمندی بر نواختن نغمه ها چیرگی دارد نمی باید این نغمه ها را در هرکجا و به هر شکل که خواست ، به کار گیرد و خدای ناخواسته به قول ناصر خسرو درپای غوکان اهل قدرت افشاند یا به تأثیر و تأسی از جریانات فکری و محافل خاص ، تقدیم به اهل مشرب و مرام یا گــُزیده چینان ِ سیاست ِ روز کند!ـ
این بود اصل مطلب من در آن قطعهء انتقادی به لطفی عزیز که منهم مثل بسیاری از ایرانیان دیگر لطف پنجه و شور عواطف او را همواره تحسین کرده ام.ـ
اما همانطور که گفتم ابیات زیر دو سه هفته ای پیش از آن مثنوی انتقادی سروده شده است و چنانکه به وضوح دیده می شود موضوع اصلی همانا نگاهداری حرمتِ گنجی ست که هنرمندان در کف با کفایت خود دارند و تکیه بر ضرورت حفظ میراث هنری و ذوقی و فرهنگی و روحانی چندین هزارساله است. منظور اصلی من تأکید بر این نکته است که هنرمندان قطعاً می باید با آگاهی و با حس وظیفه شناسی و ادای دین نسبت به استادان دورانهای پیشین ، به همان گونه که وارث میراث ارجمند آنان شده اند ، حافظ و نگاهبان و نیز توسعه دهنده و مروج این میراث نیز باشند.ـ
بنا بر این هرچند روی سخن با لطفی ست ، اما اصل سخن با همهء اهل موسیقی در کشوری ست که قسمت اعظم نغمه ها و ملودی هایش از قدمت یکی دوهزار ساله ای برخوردارند و سه تار در دست عبادی اش با چنگ رامتین همسخن است و از تاری که درویش خان و نی داوود و شهنازی و شهناز و لطفی و شریف و علی زاده می نوازند می توان زمزمهء ساز باربد را شنید یا رعشهء دست نکیسا را در پرده ها احساس کرد! ـ

همین و سخنانی از نوع همین بوده است آنچه که در آن قطعهء طنزآلود می خواسته ام بگویم اگرچه با برخی گله ها درآمیخت و دوست هنرمند توانا وارجمند ما را اندکی آزرده کرد.ـ
این است آن چندبیتی که مدتی قبل از آن مثنوی طنزآلود سروده شده است:
ـ


نغمه هایی گر به تاری تعبیه ست
حاصل سی قرن ذوق و تغنیه ست
حاصل سی قرن فرهنگ است و راز
یادگاری هدیهء راهی دراز
حاصل سی قرن هیهای دل است
هرنوا امّیـد ِ راهی هایل است
هر نوا صد سینه دارد آرزو
هر سخن صد نغمه دارد در گلو
آنچه در دست است و در سیم است و پوست
حاصل اعصار عشق و آرزوست
حاصل سی قرن شوق است و صدا
مرده ریگی نوشدرد روح ما
ساده میراثی ست از اجداد عشق
یاد عشق و یاد عشق و یاد عشق
ساده میراثی ست از اجداد نور
در حضور اما سفیر راه دور
ساده میراثی ست زاجداد هنر
بسته ای آغشته با خون جگر
نامه ای از دورها در دست ماست
گوشه ای از بود ما و هست ماست
دانه ها مان را در آنها رُسته ایم
کیستی مان را در آنها جُسته ایم
آنچه در مضراب ها جاریستند
مِلک طِلق زخمه سازان نیستند
آن نواخوان نامهء هنگامه گر
نیست تنها مِلک طِلق نامه بر
نامه را دستی نوشته ست و دلی
آمده ست از منزلی تا منزلی
در کفِ استاد ، مضرابی شده ست
گوش ِ جان را نغمهء نابی شده ست
اوستا را حفظ این نغمه ست کار
تا شود آیندگان را یادگار
تا بدان جانها و دل های دگر
پرورش یابند زین خون جگر
آنچه استادت به عشق آموخته ست
چشم ِ جان بر پنجه هایت دوخته ست
حاصل ِ آمُختهء استاد ِ اوست
وآنچه از استادِ او در یاد اوست
همچنین در قرن ها استادها
یادها آورده اند از یادها
تا یکی سازی به لطف پنجه ای
گنج بیرون آورد از گنجه ای
گنجی از گنجینهء راز آورد
نغمه ای در شور و شهناز آورد
مویهء زابل برآرد از نهفت
راست چون رازی که با عشاق گفت
بحر نوری را نهاوندی دهد
طرز گلریزی به دلبندی دهد
بویهء نیریز و شهرآشوب را
داد زیرافکن دهد مغلوب را
خاوران را از حزین آرد سرود
وز رُهاب آید به روح افزا فرود
سالها باید که تا دستی به ساز
اینچنین محرم شود با اهل راز
راز ما درخوردِ خُرد انگاشت نیست
گفتنی با مردم ِ ناداشت نیست
راز فرهنگ است ، راز راستی ست
راستی را کی سخن با کاستی ست ؟
راستی را لطف لطفی خوش نواست
پنجه درویشی اش آب بقاست
حیف از استادی که درهرسور وسات
پیش نا اهلان نهد آبِ حیات !
ـ
.......................................................................
م.سحر
پاریس ، اوت 2008

۱۵ مهر ۱۳۸۷

یک اتفاق به ظاهر ساده

دربارهء
یک اتفـاق به ظاهـر سـاده: ـ


تصویر بالا بلند طوماری را به خط خوش نستعلیق (هنر درخدمت جهل!!)، دیدم که بخشی ازمردم ایران را در شهر قم به دادن امضاء بر ضد بخشی دیگر از مردم ایران بر می انگیخت و برای تدارک فاجعهء انسانی ی دیگری در سرزمین ما از اهالی شهر قم تأییدیه می گرفت . ـ
ظاهراً هدف سازماندهندگان چنین برنامه ای آن بوده است که با تکیه برتأییدات گروهی عوام الناس تحریک شده در شهر قم زمینهء سرکوب فزایندهء مردم بی گناه به خصوص معتقدان به بهائیت را که در این دوران سیاه سی ساله ، همواره از مظلوم ترین وآزار دیده ترین ایرانیان بوده اند، فراهم آورند و آنان را به جرم اعتقاد به دین موروثی خود به مسلـَخ گسیل کنند. ـ
باری، بادیدن چنین تصویر شرم آوری طاقتم طاق شد وشعر زیر را نوشتم و مُرده است و بشر نیست آن که چنین طوماری را در کشور خود ببیند و منقلب نشود! ـ
به یاد بیاوریم که همین شصت ، هفتاد سال پیش، نازی های جنایتکار آلمانی با همین روش ها کوره های آدمسوزی ساختند و بخشی از ملت آلمان را به جرم اعتقاد به دین موروثی روانهء تنورهای جمعی کردند. ـ
نمی دانم برشت بود یا یک کشیش انساندوست ـ که در آن دوران هم بودند اما نادر بودند ـ که وضعیت را اینگونه گویا توصیف کرد و نقل به معنی می کنم : ـ

نخست همسایه ات را بردند ، پنجره ات را بستی و گفتی من که یهودی نیستم
فردا همسایهء دیگرت را بردند ، بازهم پنجره ات را بستی و گفتی من کمونیست نیستم
پس فردا به سراغ تو آمدند ، و کسی نبود که دلی بر تو بسوزاند ! ـ

باری شهر قم متأسفانه از آنجا که پایگاه و پادگان اهل جهل و تزویر است بیش از شهرهای دیگر ایران استعداد این را دارد که گروهی از اهالی آن آلت دستِ متحجرین و مستبدین سنگدل قرار گیرند و حتی دست به جنایت آلایند و پنجه در خون هم میهنان خود فرو برند و آلودگی این دستها با امضاء نهادن زیر چنین طومارهایی ست که آغاز می شود !ـ
چنین اتفاقی را نباید دست کم گرفت و هرگز نباید در برابر آن سکوت کرد.ـ
هیچ بنی بشری به هنگام تولـّد ، دین خود را انتخاب نمی کند. این یک اتفاق است که مرا در یک خانوادهء شیعهء اثنی عشری و آن همکلاسی و هم وطن دیگر مرا در یک خانوادهء یهودی یا بهایی به جهان آورده است .ـ
مرا درانتخاب تشیع اختیاری نبوده است همانگونه که همکلاسی و همسایهء من در انتخاب بهائیت یا یهودیت اختیاری نداشت.ـ
و این نکته را نیز برای جلب توجه بانوی محترم خانم عبادی بگویم که هیچ دینی در وجود هیچ مؤمنی مایه غرور یا افتخار او نیست همانگونه که مایه ننگ یا خجالت وی نیز نتواند بود!ـ
بنا براین ازمن که حقوقدان نیستم و وکیل قربانیان عقیدتی در ایران نیز نبوده ام دورباد تاجمله ای بر زبان رانم که نشانگرغرور وفخر من براعتقاداتی باشد که هرگز آنها را کسب نکرده بوده ام بلکه ازمام و پدربه میراث برده ام و این ودیعه یا رقعه را دست اتفاق درانبان زندگی وخورجین هویت ِمن نهاده بوده است.ـ
شنیدن سخنانی نظیر این که :«من به شیعه بودن خود افتخار می کنم!»، ازحقوقدان برجسته ای که جایزهء نوبل صلح وجوایز انسان دوستانهء دیگر راهم برافتخارات عدیدهء خود افزوده است، اندکی دریغ آوراست به ویژه آنکه ایشان انتساب خود را به مذهب موکلان خود ــ که با هدف سیاسی از سوی دشمنان طراحی شده بود ــ «اهانت به خود» تلقی کردند واینچنین ، ضمن یک داوری ارزشی دربارهء مذهب موکلان ، (خواسته یا ناخواسته) آنان را آزردند زیرا انتساب به مذهب و شریعت ایشان را ،«اهانت» در حق خود ارزیابی فرموده و بدینگونه اعتقادات آنان را درخورسرزنش دانستند !ـ
چنین سخنی حقیقتاً از سوی یک حقوقدان طرفدار و کوشندهء حقوق بشر، بسیار شگفت انگیز به نظر می رسد.ـ

از آنجا که عقل و اختیار هیچ بنی بشری در گزینش دین و عقاید موروثی دخالت ندارند، بنا بر این هیچ فخر و غرور یا شرم و خجلتی نیزبرمیراث برندگان ِ آئین ها و اعتقادات موروثی مترتب نیست و همین گونه فخر و غرور هاست که موجب می شود برخی برای دین خود حساب جداگانه باز کنند و فضل و برتری بر دیگران را از حقوق حقهء خود پندارند! زیرا فخر فروختن بر اعتقادات دینی خودی تعبیر دیگری هم دارد که همانا خوار شمردن و فاقد فخر و غرور دانستن معتقدات دیگران است و این هرگز درخورمقام کسانی نیست که دعوی «حق ستانی» و دغدغهء صلح وحقوق بشر دارند ! ـ
و راست وکوتاه اما گویا ترین سخن را درحول و حوش این مضمون، از زبان ناصرخسرو شنیده ام که گفت:ـ

فضل تو چیست ، بنگر بر ترسا
از سر هوس برون کن و سودا را
تو مؤمنی ، گرفته محمد را
او کافر و گرفته مسیحا را
ایشان پیمبرند و رفیقانند
چون دشمنی تو بیهده ترسا را ؟
بشناس امام و مسجد را وانگه
قسیس را نکوه و چلیپا را
حجت به عقل گوی و مکن در دل
با خلق خیره جنگ و معادا را

بنا بر این ، هیچ بنی بشری حق ندارد مرا یا همسایه و همکلاس مرا به بهانهء این توارث اعتقادی یا فرهنگی جریمه کند و از حقوق انسانی واز حقوق شهروندی واز حقوق ایرانیت و از حقوق آزادی ی اعتقاد محروم سازد . هیچ بنی نوع انسانی این اجازه را ندارد که مرا به دلیل اعتقاداتم آزار دهد و اگر چنین کند ، خود انسان نیست و شأن او از حیوان فرو تراست تا چه رسد به آنکه مدعی دین و اخلاق و خدا و امثال اینها هم باشد و ازاینها بالا تر دولت و حکومت کشوری را تصاحب کرده باشد و به نام صاحب اختیار و نماینده ملت، شهروندان کشور را به جرم دینشان و به دلیل اعتقادات و جهان نگری های روحانی یا فلسفی آنان زجر و تعزیر کند و از آن بد تر طومار گرد آورد و جمعی فریب خورده را بر هموطنان خود بشوراند و به سورچرانی خون فرا خواند!ـ
چنین دولتی دراین دنیای مدرن ازهرگونه مشروعیت ملی وبین المللی و نیز ازهرگونه صلاحیت و اعتبار انسانی و سیاسی ساقط است و معجزه هیچ امام ـ ظاهر یا غایب ــ چنین نظام سیاسی ی گردن کش و ملت سوز و آشوبگر و تفرقه افکنی را مشروعیت و اعتبار تاریخی عطا نخواهد کرد و این امر دیر و زود دارد ، اما سوخت و سوز ندارد که آیندگان، چنین حکومتگرانی را در شمار اشغالگران و جنایتکاران و خائنان به کشور خود ارزیابی خواهند کرد وبساط ِ گور و مقبرهء آنان را ازین خاک برخواهند چید.ـ
باری میخواستم در این یادداشت کوتاه توجه همهء اهل انسانیت، اهل قلم و روشنفکران و هنرمندان را به این« اتفاق به ظاهر ساده » جلب کنم و به اهل سیاست وبه اهل فکر و اهل درد ( حتی در جناح های معتدل تر این حکومت) بگویم که سکوت شما در برابر چنین رویداد ظاهراًکوچکِ امروز برابر است با سکوتِ شما در برابرِ قتل عام ها وغارتگری های فردایی که جنایتکاران در تدارک آنند!ـ
زبان در کام گوینده خشک و قلم بر دست نویسنده قلم باد اگر در کشور ما ایران، در برابر چنین رویداد های شرم آور و جنایتکارانه ای فریاد بر نیاورد.ـ
این راهم بگویم که من به هیچ وجه همهء مردم قم را دراقدام به چنین کنش هایی گناهکار نمی دانم و حساب بسیاری از هموطنان آزادهء میهنم را (که آنها نیز از سر اتفاق در این شهر سکنی دارند) بری ازینگونه آشوبگری های ضد انسانی و وطنسوز می دانم و نیک می دانم که هستند آزادگانی ــ حتی در میان روحانیت شیعه ــ که با چنین دَد خویی های غوغاگرانه میانه ای ندارند و مخالفت خود را نیز ابراز می کنند. نمونهء آنان آقای منتظری ست که هست و نیست ِ خود را برخی ی جاه و مقام و قدرت نکرد و درحالی که می توانست نفر اول حاکمیت دینی در ایران باشد، حق را برگزید وعطای حکومت را به لقای انسان ستیزی و میهن سوزی بخشید زیرا نخواست که فساد و خونریزی را به نام خدا و دین بر سرزمین ایران مظلوم جاری کند و ملت داغداری را چشم انتظار انتقامجویی از روحانیتی قرار دهد که ـ به حق یا به ناحق ـ او را قاتل فرزندان خود می شمارد .ـ
نمونه دیگر آقای بروجردی کاظمینی ست که هم اکنون به واسطهء دفاع از آزادی دین و به علت مخالفت با آلودن دین در سیاست و قدرت، اسیر چنگال دژخیمان حکومت دینی درایران ست !ـ
بنا بر این سرایندهء شعری که هم اکنون می خوانید آنقدرها ساده لوح نیست که حساب مردم آزاده را از حساب کسانی که آلت دست قدرت یا بردهء جهل و نادانی هستند جدا نکند و به صرف آنکه از مقیمان قم اند ، به قول معروف خدای ناخواسته تر و خشک را باهم بسوزاند که هرگز چنین مباد!
ـ
□□□
...................................................................................................
یا اَیُهاَ المُدّثر، قـُـم فـاَنذِرـ
ـ (ای به سر بر ردای شب برخیز و بیم برانگیز)ـ
ـ[سوره مدثر آیه های 1 و2]ـ

طـومـار جنـایت را درقـم متـوقف کنیـد!ـ

قم شهر جهل ، خنجر کین تیز می کند
خود را برای فاجعه تجهیز می کند

یک روز در فنای بهاران شود بسیج
یک روز قصد کشتن پاییز می کند!ـ

این قلعهء تباهی و تزویر و ارتجاع
از عشق و آدمیت پرهیز می کند

جز ناروا نخواهد این آب و خاک را
با نام دین ، عداوت ِ چنگیز می کند

خنجر زند به چهرهء آزادگی و مِهر
چنگگ به جان عقل گلاویز می کند

یک روز بر تسـّـنـُن شمشیر می کشد
یک روز با تصوّف تعریض می کند

بااین رویّه حُرمتِ دین نیز می بـَرَد
با این روش ، ستم به خدا نیز می کند

ایران تیول قلعهء شیخان حوزه نیست
قـُم ، پنجه از چه روی وطن تیز می کند؟

بر ماه از چه روی زند چنگ چون پلنگ
چون گرگ ازچه سوی خدا خیز می کند؟

ایران ماست کشور ادیان رنگ رنگ
بهر چه شیعه فتنهء خونریز می کند؟

ما ملـّتیم و« اُمـّتِ قـُم» نیست ناممان
بدخواهی عدوست که تبعیض می کند

ایران نه قـُم ، که میهن ایرانیان بود
بهر چه قـُم قیـام ِ بلاخیز می کند ؟

طومار می نویسد بر ضّدِ این و آن
مهمانسرای خون ز سرِ میز می کند؟

کرمان و ساوه را عدوی رشت و رودبار
شیراز را ستمگر تبریز می کند؟

از بام شرع شعلهء کین می پراکند
طوفان ِ شـَر ز ابرِ بلا ریز می کند؟

ننگ است و دشمنی ست بر ایران که قـُم چنین
اقدام ِ شوم ِ فاجعه انگیز می کند !ـ

هرچ آن به خاک ، مادر تاریخ کِشته است
تقدیم ِ ظـُلم ِ مَسکنت آمیز می کند

داراُلشـّفا نمای طبیبان ِ دیوخوی
خون ریختن به جامعه تجویز می کند

موت و فناست سُفرهء شام و نهار وی
با مرگ ازآن نشاط ِ غم انگیز می کند

آزادیــا چراست که نامت دراین دیار
دیـدار می نمایـد و پرهیـز می کند ؟

..........................................

م.سحر
پاریس ، 4.10.2008

۱۱ مهر ۱۳۸۷

سکوت دوست



سکوت دوست

سکوت دوست مرا می بَرَد به غم، به جدایی
به بیم هیچ سخن، هیچ نغمه، هیچ نوایی

صدا نمی رسد از باغ جان به گوش طبیعت
شکوفه قصه نمی گوید از امید رهایی

هوا چنان که نبینیم ردّ پای عزیزان
فضا چنان که ندانیم تا که ایم و کجایی

جزیره ای ست که ما را محاط کرده به هولی
چنان که هیچ صدایی نمی رسد به صدایی

پرنده ای نسراید ترانه ای به درختی
کزان پرندهء دیگر کند ترانه سرایی

کز آن گلی بشکوفد وزان دلی بگشاید
سپیده سر به در آرد زپوستین ِ سیایی

جهان به نغمه درآید زنغمه ای که توگویی
فلک زبان بگشاید به شیوه ای که تو شایی

چرا سکوت چنین سد روشنایی و شعرست
میان حنجرهء آسمان ِ صبح ِ طلایی ؟

1.10.2008

۱۰ مهر ۱۳۸۷

قتل خـــــــدا

سه تا دوبیتی فراموش شده

درحـــول و حـــوش خـــــدا

با گذری همراه با لبخند در دفتری بسیارکهن ، مربوط به دورانی که تازه سر از پیراهن ِکودکی بیرون آورده بودیم به یاد دفترهای تازه تر افتادم. ـ
دفترهایی مربوط به سال های دههء 60 .ـ
تعدادی دوبیتی دیدم که بسیاری از آنها را در کتابی به نام « دربی بهار و بی باران» در سال 1984 منتشر کرده بودم .ـ
درمیان این دوبیتی ها تعدادی هم بودند که ـ نمی دانم به چه علتی در آن دفتر نیاورده ام و از آن هنگام تا امشب ، آنهاراندیده و پاک از خاطر برده بودم.ـ
مضمون این دوبیتی ها مرا شگفت زده کرد زیرا دیدم که به نکاتی اشاره رفته است که در سالهای اخیر بسیار به آن اندیشیده ام و به ویژه در کتاب «قمار در محراب» به صورت گسترده تری به آن پرداخته ام و در بسیاری از شعر های اخیر و نیز درمقالاتی که نوشته ام این مضمون را مکرراً یادآوری کرده ام. ـ
مثلاً در این بیت ( اصل غزل در اینجــا ست):ـ
چه گم کرده ای دوری ، خدایی که از اویم
چه وحشت به شیپوری ، خدایی که از من نیست
سال 1997
.............
یا در این رباعی که با دیدن تصویری ازچهرهء خون آلودهء یک بانوی ایرانی نوشته شد:ـ

ای خواهر و مام و دخت ایران که چنین
کردند رخ ِ ترا به خونت رنگین
تنها نه به ما ، که بر خدا می کوبند
این تیغ ِ ستم ، دشنهء کین ، خنجر دین !ـ
یا در شعری که اخیرا نوشته شده و در اینجــا می توان آن را دید و این بیت را خواند :ـ
کار در دست امام است و ولی
نیست در دست خدا ، چتوان کرد
یا در آخرین شعر منظومهء قمار در محراب به نام «مرا خدای دگر باید» سرودهء سال 1999
.............
جز این خدا که تبر کردی
مرا خدای دگر باید
کزو به جنگل ِ آزادی
نهال ِ عشق بیاساید
***
جز این خدا که به چندین کبر
چو تیغ ِ تشنه به کف داری
مرا خدای دگر باید
که سیل خون نکند جاری

***

مرا خدای دگر باید
که رغم ِ ظلمت و بیدادی
چو آرمان ِ بشر پوید
به راه ِ دانش و آزادی !ـ
و در بسیاری دیگر از ابیات همین کتاب یا در شعر های چاپ شده و چاپ نشدهء دیگر!ـ
سخن کوتاه می کنم ، این سه عدد دوبیتی را 25 سال پس از سروده شدن آنها در یکی از دفترهایم دیدم و برایم غریب بود که موضوع و مضمون آنها که گاه به طنزی تلخ و گزنده بیان می شود ،تا امروز مرا رها نکرده است!ـ
و یک سئوال:ـ

راستی چرا می باید شاعر نگران حال خدا باشد؟
مگر خدا مدعیان و متولیان خاص خود را ندارد ؟ و مگر نه این است که نگرانی برای خدا یک شغل انحصاری ست وتنهابه کسانی اختصاص یافته که به جامه ویویفرم اهل دین در می آیند و آنچنان نگران حال اومی شوند که آماده اند تا به راحتی دست در خون این و آن بیآلایند ؟
اینک آن سه عدد دوبیتی منتشر نشده، که هرسه سرودهء بیست و هفتم نوامبر سال 1983 اند.ـ



ِخــــُــــــــــــــــدا



خدا بر آسمان فــرّ ِخدا داشت
وزآنجا گوشهء چشمی به ما داشت
چنانش خنجر دین بر قفا کوفت
که گویی بر زمین قصد ِ فنا داشت !ـ
.
***
خدا بر آسمان فرمانروا بود
بزرگ آمرزگاری آشنا بود
چنانش دینفروشان غارتیدند
که گویی سکّه ای در جیب ِ ما بود!ـ
.
***
به یک هنگامه دین شد تیغ در مُشت
فروکوبید بر ما دشمن از پُشت
نه ما ، آن کو به قتل آمد خدا بود
خدا را خدعهء دینبارگان کُشت !ـ * ـ
***
م.سحر
پاریس ، 27 نوامبر 1983
...................................................................
...................................................................
ـ* ـ درهمین مضمون به اینجــــــا بنگرید
مربوط به سال پیش است.ـ