۰۹ آذر ۱۳۸۹


ای مــــــــــــوج



ای موج سرگردان که دائم در تلاشی

درسایشی ، در کوبشی ، در ارتعاشی

ای آشنای صخره و بیگانه با خویش

کی روح نا آرام خود را می شناسی؟

***

ای موج سرگردان که سر بر سنگ سایی

در پویه ء پیوسته ات یکدم نپایی

بیگانه ای با ساحل ، از دریا گریزان

دیوانه جان با من بگو اهل کجایی؟

***

ای صخره سا ، ای موج ، بی تابیت خوش باد

وین رستخیز عرصهء آبیت خوش باد

خواب طبیعت را برآشوبد خروشت

بیداری ات خوش باد ، بی خوابیت خوش باد

***

ای موج سرگردان دریای وجودم

دور از وجودت بستهء مرداب بودم

از نیک و بد، خوش در تو بگریزم که با توست

نارامی و آرامی و اوج و فرودم


م.سحر
پاریس/26.11.2010

۲۸ آبان ۱۳۸۹

شیطان و خدا ـــ قسمت دوم




شیطان و خدا (قسمت دوم ) ـ


خدا

جرمشان عشق بود؟

شیطان

آری بود !

جرم مکتوم و آشکاری بود

سرّ سربستهء شکوفهء باغ

آتشی بود در وجود چراغ

شعله ای بود و گرچه می دیدیش

خفته و مُرده می پسندیدیش

بود بر آن درخت دانایی

راز پنهان عشق و شیدایی

راز می خواستی نهان ماند

تا بساط تو درامان ماند

مهر می خواستی به بند بود

تا نه جز بر تو دلپسند بود

عشق می خواستی به خواب اندر

شوق ِعشاق در غیاب اندر

باغ ، از کار و زرع و کشت تهی

آدم از عشق در بهشت تهی

سفر از جان آدمیت دور

حضر از محضر خرد معذور

تا نه بینش به چشم وپویه به پای

تا نه در کار ، دست ِ کارگشای

تا نه آفاق آرزو درجان

تا نه رهرو به راه خویش روان

تا نه در سینه سوز و فکر به سر

نه سر ساختن ، نه ذوق هنر

نه ظرافت ، نه حس زیبایی

نه به دل خواهش شکوفایی

نه ز برگی به برگ سر ساید

نظری سایه بر نظر ساید

گل زبلبل دریغ دارد رنگ

دل بر آواز او ندارد تنگ

تا نه پراواز شوق و شور آرد

پر پروانه دل به نور آرد

گَرد نفشاند از درخت بهار

تا درختی دگر برآرد بار

بوسه ناردنسیم سوی گیاه

ز گیاهی که دل نهاده به راه

نرهاند جهان به صوت جلی

بند جان از ارادهء ازلی

تا بماند بهشت ، خانه جهل

کاردنیا به کارگردان سهل

همه فرمانبر خداباشند

آدم ، اما خر ِ خدا باشند

همه لایفهمون و صُمٌ بُکم

تا چه آید ز کبریایت حُکم

خدا

زین ذکاوت که بر جبین داری

راستی را که آفرین داری

من که بنیان این بنا کردم

مانده ام کزچه با تو تا کردم؟

تا تو زینگونه تیزی و گستاخ

تنگ گردد به ما جهان فراخ

زانکه راز نهفته و مستور

می دمی بی حفاظ در شیپور

زانکه اسرار بر ملا داری

سر به پروندهء خدا داری

زین جسارت که در تو بیدارست

آنچه پوشیده نیست ، اسرار است

پیش از آندم که خاک شد آدم

آتش آوردم و تو را زادم

غافل ازآنکه بر خطا راندم

تخم طغیان به عالم افشاندم

حال در خلوت خدایی ِ خویش

به نهانگاه کبریایی خویش

گاه ازین دستکار آتشزاد

می کنم از سر ملامت یاد

کزچه تا طرح این بنا کردم

در جهان آتشی به پا کردم

آتشی فتنه بار و عالم سوز

شررافشان و شعله ور شب و روز

خویش را بین خواب و بیداری

پروریدم در آستین ماری

نه زمین زو در آشتی ، نه زمان

چوب در لای چرخ کون و مکان

وینچنین آفریدمت گستاخ

تا شوی دشمن و درآری شاخ؟

تاشوی سد راه خاموشی

ناپدیداری و فراموشی

عدوی دین و دوست با آدم

دستکار ِ خدای لایعلم

گر ترا از همان نخستین روز

دیده بودم چنین شراره فروز

هرگز آتش به پا نمی کردم

دشمنی با خدا نمی کردم

سر ِ بی درد ِ سر نمی بستم

به کمر ، بارشر نمی بستم

مایهء ریب و سایهء تدلیس

دام او زهد و نام او ابلیس

شیطان

در نهادت خلاف می بینم

به کژیت اعتراف می بینم

خود زعیب اندرین بنا گویی

وز پشیمانی خدا گویی

گر ز خلق منت پشیمانی ست

این سخن اعتراف نادانی ست

قلم صنع را خطا بینی

نقص در صنعت خدا بینی

ور پشیمان نئی دروغ چراست؟

وین سخنهای بی فروغ چراست؟

جامه ای دوختی به قامت خویش

ز چه رو می کنی ملامت خویش؟

اگر از جامه دوز در گله ای

ز چه کردی چنین معامله ای؟

وگر آن جامه راست دوخته ای

از چه با ما به کج فروخته ای؟

درزی ی کائنات اگر کج دوخت

کج خود را چرا به خلق فروخت؟

اوستا گر سیاه دوخت قبا

زچه خواهد سپید بر تن ما؟

بر تن ما گر آن سیه دوزی

زچه رو مان سپیدی آموزی؟

گله مندی ازین کلاه کبود

که قبول ِ توبرقبا افزود؟

این کـُلَه بهر زیب پیکرما

دستکار تو دوخت بر سرما

نک ملولی ازین کله داری

که رسید از ارداهء باری؟

گر کنی خود کلاه خود قاضی

نشوی راضی از کله سازی

کلهی دوختی سیاه سیاه

چاه کن راببین در آن بن چاه

خوش از آن چَه به آمد و شُد باش

گله مند از ارادهء خود باش !

نه بر آدم بتاز و کیفرخواه

نه زشیطان سلوک ِ دیگر خواه

خود از اول که سرنوشت نوشت

خط زیبای ما به دفتر زشت

قلم صُنع ، رام ِ دست تو بود

بنده در قید ِ بند وبست تو بود

شدم آن شیوه ای گفتی شو

رفتم آن معبری که گفتی رو

«فـَیـَکون» ، آن زمان که«کـُن» گفتی

حال با امر ِ «کُن» برآشفتی؟

گر خوش آواز یا بد آواییم

حاصل امر ِ«کُن»، همین ماییم

هست ِ شیطان و آدم و حوا

نیست جز پاسخی به امر شما

اگر آن امر « کُن» کزاول روز

شد به امر خدا جهان افروز

امر بی چون و بی چرا بوده ست

خالی از خدعه و خطا بوده ست ،

ازچه آدم گناهکار آمد؟

همچو حوا اسیر و خوار آمد ؟

ازچه شیطان به شیطنت کوشد؟

جامهء جهد ِ طاغیان پوشد؟

رغم ِمیل خدا فریب دهد

عقل سرخ ازدرخت سیب دهد؟

اگر آن خشت ِ کژنهاده تویی

آفریننده را اراده تویی

کژ از آن رفت این بنا تا عرش

که نهاد اوستاش کژ ، بر فرش

این بنا را تو اوستاد کبیر

کژنهادی ، به خلق خرده مگیر

آدم ار گم شده ست؟ حق با اوست

زانکه آبش نه با تو در یک جوست

آدم آزرده است ازین خواری

که بر او بستی و طلبکاری

دست بر سر زده ست ازین بن بست

که نه ره یابد و نه جای نشست

لنگ لنگان در این ره مسدود

می خزد بی ثبات و بی مقصود

خدا

از چه بی مقصد است؟

شیطان

زانکه درین

خاکدان تو با بلاست قرین

زانکه تبعید گاه او برخاک

خالی است از حضور عنصر پاک

خالی است از حضور نیک

خدا

چرا؟

شیطان

زان که بَد حاکم است و بی پروا ،

اهل دین جامه خدا پوشند

تا به بیداد و ناروا کوشند

زین « به نام خدا ستیزه و جنگ»

خاک بر آدمیت آمد تنگ

آن یکی یهوه را بهانه گرفت

جهل را عُمر جاودانه گرفت

این زروح القدس به شک افتاد

نطفه در بطن دُختِ بکر نهاد

وان زبُت ها بتی گرفت گواه

میر بتخانه نام او الله

هرسه نام تو را به خود بستند

گه شکستند و گاه پیوستند

گاه کشتند و گاه کوبیدند

گاه بردند و گاه روبیدند

آن یکی قتلگاه زیبا داشت

نعش آزاده بر چلیپا داشت

واندگر کوره داشت در تفتیش

اهل دانش میان شعلهء کیش

واندگر وِرد اقتلواش به لب

تاعرب را کند خلیفهء رب

جنگ ها جنگ شاخ باسُم بود

چون حقیقت در آن میان گم بود

هرکه او بر زمین نسق می بست

بود مُهر خدایش اندر دست

همه نام تو تیغ می کردند

جان ز مردم دریغ می کردند

آن یکی از تو رقعه داشت به دست

با تو سر می شکست و در می بست

واندگر از تو لوح داشت به کف

لشگر صفدرش صف اندر صف

سیف برّان به دست مؤمن داشت

مسجد و منبر و مؤذن داشت

نیزه اش تیز و خنجرش در مشت

این شکم می درید و آن می کشت

واندگر از تو شعله می افروخت

گوهر فهم را در آن می سوخت

آتش اندر میان معبد و دیر

خوش به کار کباب کردن غیر

جهل تاج ِ خداش بر سر بود

جان دانش به شعله اندر بود

اهل دین هرچه ناروا می کرد

همه در خانهء خدا می کرد

کید ها بود و کینه توزی ها

کوره ها و کتاب سوزی ها

نام رب حیله ء ریاست بود

زانکه بازیچهء سیاست بود

نام رب پای فتنه را پل بود

پرچم غارت و چپاول بود

قرنها بود و اینچنین می بود

عقل ، دربند ِ اهل دین می بود

آدمی خوار و سرشکستهء خویش

اقتدار خدا به دست کشیش

آدمی با کمند دین در دام

بندی ِ مفتی و فقیه و امام

بردهء کاهن و خر ِ قسّیس

زشتنامی نصیبهء ابلیس

هرچه دید آدم از بد اندیشان

مهر و حکم تو بود با ایشان

هرکجا ظلم بود و غارت بود

شرع و دین سکهء تجارت بود

اهل دین از خدا مدد می خواست

جزیه و باج بی عدد می خواست

گرگ واری به جان حق الناس

متجاوز ولی خدای شناس

عرصهء خاک ، درنحوست و ننگ

اینچنین شد بر آدمیت تنگ

آدمی نیک سرنوشت نبود

که ندید آنچه را که زشت نبود

او بر این خاک هرچه بد می دید

غم و اندوه بی عدد می دید،

خوش به مُهر خدا مؤیّد بود

نام شیطان در این میان بد بود

حال بدنام این کویر منم

دام تزویر و گرگ پیر منم

دیگران حاجب و هواخواهت

من ولی رانده ای ز درگاهت

از ازل تا ابد مرا لعن است

به جگر بسته ناوک ِ طعن است

لیک اصحاب دین شفیق تو اند

دزد و قاتل ولی رفیق تو اند

من گنهکاراز آن شدم که سرشت

حفظ کردم در آن هوای بهشت

روز اول به حکم لم یزلی

طبع آزاده ام نگفت بلی!

سجده بر آدمت نیاوردم

گو خطاباد ، اگر خطا کردم

این خطا را به جان پذیرایم

که به خاکت جبین نمی سایم

از اصولم هزینه ای نکنم

سجده بر آفرینه ای نکنم

سجده اندر سرشت شیطان نیست

زان ز عصیان خود پشیمان نیست

.........................................................

ادامه دارد

م.سحر

پاریس 19.11.2010

۲۴ آبان ۱۳۸۹

ساعدی ــ بیست و پنجمین سال

بیست و پنج سال ازمرگ دکتر غلامحسین ساعدی می گذرد. وی از پایه گذاران تئاتر مدرن و از برجسته ترین نویسندگان معاصر ایران و از شریف ترین انسان های روزگار ما بود. تئاتر،سینما،رمان، تک نگاری و گزارش های مردم شناسی کشور ما تا ابد مدیون اوست
دوستان و دوستدارانش هرسال،مراسم سـالـگرد
مرگ او را با جمع شدن بر مزار وی برگزار می کنند و یاد او را گرامی می دارند. امسال نیز که یک ربع قرن از رفتن وی گذشته است طبق معمول هرساله بر سر خاک او گرد می آئیم و سپس ساعتی در کنار پرلا شز (در یک کافه) به یاد او می نشینیم و به سلامتی یاد بیداروی می نوشیم (هرکس به دین خود ، قهوه یا چای یا شرابی !) . ـ

مکان

پاریس

پر لاشز قطعه 85

ا
ز در ورودی میدان گامبتا

متروی گامبتا
شنبه بیستم نوامبر
ساعت 3 بعد از ظهر

۲۰ آبان ۱۳۸۹

سرود عاشقان

آهنگ از : مهرداد باران

شعر از : م.سحر



.....................................


عاشقان

عاشقان

ای غریو شما پُرتوان

وی سرود شما جاودان

پرتو افشان زنام شما

صبح فردای آزادگان

جان به کف نهاده پا به راه

در مسیر ِ آفتاب و ماه

سیل اشگ مادران گواه

میان دود ِ آه

عا شقا ن

عاشقا ن

راهیان رهنورد از شما

همرهان هم نبرد از شما

کاروان در مسیر زمان

رو به شهر رهایی روان

می رود چو موج پر غرور

وزمیان صخره های دور

از کرانه ها کند عبور

به سرزمین ِ نور

عا شقا ن

عا شقا ن

ای وجود شما درجهان

نورجان شورآتشفشان

تاب و توش و توان شما

زمانه را دگر کند

ازین شب تیرهء بی کران

خطرکنیم

گذرکنیم

گذر کنیم ازین فریب و زین سراب

به خانهء امید و عشق و آفتاب

ندا دهیم ازین ستم رها شویم

زبندگی برون زنیم بشرشویم خداشویم خداشویم

...................................................

تنظیم صدا ، صدا برداری و میکس:ـ

با سپاس بیکران از امیر حسین حسینی

باسپاس از :ـ

امیرحسین، جهان ،داوود، نیاز،آرتمیس، محمد رضا ،

حامد،پویان ، مازیار، شاهرخ، نازی، ستاره ، سینتیا ، ناتالی


۱۸ آبان ۱۳۸۹

شیطان و خدا

شیطان و خدا

راوی : م.سحر

...........................


شیطان (به خدا) ـ

آدمی کو که من سجود کنم

پشت بر آنچه هست و بود کنم؟ـ

خدا

گر تو او را در این جهان دو در

یافتی نزد ما بیار خبر

شیطان

تو که دربان هردو درگاهی

زچه از من نشان او خواهی؟

خدا

زانکه ای رانده دزد ِ تبعیدی

از بهشتش تویی که دزدیدی؟ـ

شیطان

من که دزدیدمش ، کجا بردم

خارج از کشور ِ خدا بردم؟

آفریننده ای ،تما شا کن

تحفهء آفریده پیدا کن

خدا

ـ(در حالیکه به شرق و غرب و شمال و جنوب و بالا و پایین نظر جستجو گرانه ای می اندازد)ـ

یا کسی نیست ، یا نمی بینم

به خدا جز ترا نمی بینم

شیطان

تو پدید آور ِ پدیده ستی

گر ندیدی نیافریدستی

گر نمی بینی آنچه ساخته ای

تخته کن دکّه را که باخته ای

دست بردار از خدایی ی خویش

ترک کن تخت کبریایی خویش

خدا

بن این خانه را ز خوب و ز زشت

روز اول که می نهادم خشت

هر چه در طرح هردوعالم بود

خلق آن از برای آدم بود

تا هنرهای اوستا بیند

ذوق درنقش ِ این بنا بیند

سربه تعظیم ما فرود آرد

پیش پای خدا سجود آرد

روز و شب ذکر کارساز کند

آفریننده را نماز کند

به به و چه چه و ثنا گوید

ذکر بی وقفهء خدا گوید

شکر این بندگی به جای آرد

باد درغبغب خدای آرد

اگر آدم نبود ای مطرود

بودم از خلق کائنات چه سود؟

رشتهء ما چه تارو پودی داشت؟

هنر ما کجا نمودی داشت؟

چه کسی آفرین ما می گفت؟

آفریننده را ثنا می گفت؟

شیطان

پس اگر حرف حق زما شنوید

آفریدید تا ثنا شنوید !؟

خدا

گرچه نا برحق آفریده تویی

راست پندار برگزیده تویی

گرچه طغیانگر سیهکاری

سخن راست بر زبان داری

آفریدیم تا ثنا شنویم

به به از آدم دوپا شنویم

حظ بریم از نیاز و تکریمش

حمد و تذکیر و ترس و تسلیمش

خوش بخندیم بر نمایش او

نشئه گردیم از نیایش او

عجز بینیم و خواری او را

خری و خر سواری او را

لابه و التماس و ذلت او

غم و اندوه و جور و محنت او

این قسمت داخل پرانتز می تواند با صدای آدم از زبان خدا گفته شود

(گشنگی ها و تشنگی هایش

شکم ِ طبل و پینهء پایش

ضربه هایی که بر درش کوبند

میخ هایی که بر سرش کوبند

قفل هایی که بر دلش بندند

نقش دِق در مقابلش بندند

ریش او را به خنده آلایند

زخم بر زخم او بیفزایند)


تا به درگاه کبریایی خویش

و ز تماشاگه خدایی خویش

کیف ازین نقش آش و لاش کنیم

هی بخندیم و هی نگاش کنیم

دلقکی روی خاک بنشانیم

داد ازین آفریده بستانیم

دلقکی زخم خورد و شمع آجین

چهره اش زرد و پیکرش خونین

شیطان

غم او دیده ای و خرسندی؟

دلقکش خوانده ای و می خندی؟

دیدن رنج اوست آسانت؟

چیست نام ِ رحیم و رحمانت؟

گاه در بیم وگاه در اُمیّد

گاه در توبه ، گاه در تمجید

اوت خواند کریم بنده نواز

هردم از دل برآورد آواز

که پناهش زخوف و بیم دهی

به دلش مرهم رحیم نهی

لیک مرهم نهفته ای در عرش

زخمِ آدم ، دهان گشوده به فرش

زخمِ آدم به سجده گاه کبود

آتش و آب ازوست خون آلود

مرهم اما نهفته در صندوق

همچو دیدار خالق از مخلوق

آنچه او را دهی به حد وفور

حفرهء آتش است و پنجهء زور

تیغ وحش آخته ست بر جانش

وز گریبان رسد به دامانش

ظلم ، جاری به عرصه های سکوت

رحم در بایگانی ملکوت

خاک می بلعدش به زلزله ای

هیچش از کبریایی ات گله ای

سقف می کوبدش به سر سیلی

نه تو را با تسلی اش میلی

راست خواهی ، ز بود و نابودت

نیست جز در زیان او سودت

خدا

راندم از بارگاه خویشتنت

تا نبینم به سُخره دم زدنت

اینچنین یاوه ، اینچنین روراست

نشتر طعنه ات به سوی خداست؟

تو که مطرودی از حریم حرم

از چه رو می زنی دم از آدم ؟

نزد ما در دفاع ازو کوشی؟

لب نبندی به مُهر خاموشی؟

پیش ربّ آمدی سکوت آور

قول ِ طغیان ببر، قنوت آور

اینک آه و دمی که بر خاک است

بی حضورش حساب ما پاک است

حال گویی کز او اثر نبود؟

هیچکس را ز وی خبر نبود؟

همه هستند لیک آدم نیست؟

ردّ پایش به هردو عالم نیست؟

پس که زین پس مجیز ما گوید؟

لابه ورزد ، خدا خدا گوید؟

چه کسی کبریای ما بیند؟

عدل در طرح این بنا بیند؟

بی توقف سجود ما آرد

خوش خوشان در وجود ما آرد

به حقیقت خدا در ین عالم

نازپرورد کیست جز آدم؟

به جز آدم ز روی عجز و نیاز

کیست کرنش پرست و بیضه نواز؟

که چنین خوش به نردبان آید

دست بر سقف آسمان ساید

هرکجا نرم پنجه پیش آرد

قـِر بیاراید و قمیش آرد

چاپلوسی کند به صد خواری

با خدا خواهی و خودآزاری

حال گویید ازین سراچهء پست

بی خبر رفت و دیده بر ما بست؟

پس ازین پس که با خدا باشد؟

بردهء بارگاه ِ ما باشد؟

پس ازین پس خدا ، خدایی خویش

پادشاهی و کبریایی خویش

قهر و خوف و عتاب و لعنت را

وعدهء ناز و نوش و نعمت را

اگر آدم نبود ، زی که برد؟

غیر از آدم متاع او که خرد؟

به که بفروشد این بزرگی را

لطف میشی و قهر گرگی را؟

شیطان

راستی را خدای راست تویی

دوجهان را اگر خداست تویی

راستی را که راست می گویی

خالی از کمّ و کاست می گویی

آدم ار زین جهان رود بیرون

چیست معنای حکم «کـُن فـَیـَکـون »؟

کبریایت ز عرصهء افلاک

حکم چون گسترد به صفحهء خاک؟

به که فرمان دهد از آن ملکوت

که بخور ضربه ها به مُهر سکوت؟

زجر دونان ببین و دم درکش

جهل را چون جوال بر سرکش

خواری و وهن را در آخور کن

زاشگ حسرت پیاله ها پرکن

هِل که چون برّه ات به سیخ کشند

نقش ِ جانت به خط ِ میخ کشند

پای در بند جان گذارندت

نعل بر استخوان فشارندت

به که گوید که حلقه کن در گوش

پیش ِ دینبارگان ِ زهدفروش؟

به قدمگاه جاهلین پا هل

روح خود را به اهل دین وا هل

تا بریزند با ملاقهء دین

عوض ِ عقل ، در سرت سرگین

به که گوید که خون دل می خور

پیش پای فریب قِل می خور

شب و روز از جبین عرق می ریز

حاصل رنج در طبق می ریز

هدیه می بر به شوق ِ نادانی

پیش زالووَشان روحانی

تاقبای خدا بپوشندت

مثل گاو حسن بدوشندت

خانه ات را زنند چوب حراج

عُشر گیرند و خمس و جزیه و باج

توبره ی خود کنند مالامال

به خراج و غنیمت و انَفال

وطنت را به زیر سقف کشند

دور هستی ت خطّ ِ وقف کشند

ببرند آنچه ت از نیاکان بود

حاصل خون و اشگ ِ پاکان بود

در کنار زکات و سهم إمام

دخت و پورت شود کنیز و غلام

هردم از جاهلان تپانچه خوری

میوهء جهل خود به خوانچه خوری

نیزه اندر کفت نهد سالوس

تا به شیپور جنگ و نعرهء کوس

جان فشانی به پای مفت خوران

برملا جوی و در نهفت خوران

پای بر فرش ِ مین شوی خر او

سپر ـ تیر و خشت ِ سنگر او

تا بنام خدا ، خدا گردند

قائد و پیر و مقتدا گردند

تا به نام خدارئیس شوند

کاسهء خیل ِ کاسه لیس شوند

چشمبندت زنند و بارکشی

زهر نوشی و انتظار کشی

هی بچرخی چو اسب عصاری

از عروقت عرق شود جاری

خدا

ما ببینیم و رقت انگیزیم

غضب و رحم در هم آمیزیم

شیطان

تا ببینید و ر قت انگیزید

غضب و رحم درهم آمیزید

خدا

( درحالیکه همچنان آدم مفقودالاثر مخاطب اوست )

ما ببینیم و مرحبا گوییم

«نعمی» در میان «لا» گوییم

شیطان

تا ببینید و مرحبا گویید

نعمی در میان لا گویید

خدا

آدم خاکسار بینیمت

لطف پروردگار بینیمت

دیده بر شرمساری ات بندیم

بنده باشی به گاری ات بندیم

جان دهی مفت و نان خوری قرضی

راستی را خلیفة الارضی

شیطان

با چنین قد و قامت فرضی

راستی را خلیفة الارضی !

با چنین دست حق به همراهی

راستی را خلیفة ُاللهی !

جانشین خدای برخاکی

وینچنین ، نورچشم لولاکی

آفریننده ، تخت بر افلاک

جانشین ، مرغ پرشکستهء خاک

بستهء وهن و خستهء خواری

اشگ و خونش چو آبرو جاری

آفریننده ، سجده گاهش خوش

حکم بخششگر گناهش خوش

جانشینش به خاک ، طعمهء گرگ

در دل کوچکش خدای بزرگ

دل او می درند و او تنهاست

غرق تنهایی است و غرق خداست

خدا

حال گویید کز قلمرو ما

پای بیرون نهاده پادو ِ ما؟

دست از کارگاه ما شسته ست؟

رفته و خاکِ دیگری جُسته ست؟

راستی را اگر شود مفقود

غرض از خلق کائنات چه بود؟

پس ازین پس که نیست آدم ِ خاک

سوی ما دست کیست بر افلاک؟

راستی را به غیرازین مفلوک

کِیف ما را که کرد خواهد کوک؟

به جز ابن خاکزاد ِ رنج نژاد

که به کون و فساد معنا داد؟

که مرا کردگار دانا کرد؟

در رحمت به روی خود وا کرد

تخت ما بر فراز فرش نهاد؟

نام ما پادشاه عرش نهاد؟

زچه گویید رفت و ناپیداست؟

او مگر خارج از قلمرو ماست؟

جز دوعالم نیافریدستم

هر دو عالم به نام او بستم

او اگر هست هردو عالم هست

او اگر نیست رفته ایم از دست

او اگر هست عرش ما برپاست

او اگر نیست ، عرش و فرش که راست؟

او اگر هست نقش ما زیباست

او اگر نیست ،جمله باد ِ هواست

هیچ در هیچ ِ پیچ در پیچ ست

دو جهان بی وجود او هیچ ست

آدمی گُم شود ، خدا هم نیست

گوش اگر نیست شد ، صدا هم نیست

آدم از این جهان اگر کوچد

شب فرازآید و سحرکوچد

شب تاریک ِ پوچ ِ بی معنا

در رسد خالی از حضور خدا

نه خدا ماند و نه آثارش

لوح محفوظ و نقش دیوارش

هستی اندر سکوت محض خزد

نَفَس ِ روح بر جهان نوزد

محض تاریکی و سرای سکون

هیچ همگون و پوچ ِ ناهمگون

معنی از هست و نیست بگریزد

نیست با نیست درهم آمیزد

نیست در نیست چیست غیر از نیست؟

به عدم کردگار هستی کیست ؟

کردگاری که در عدم پوید

نیستی کارَد و عدم روید

هستِبی نام ، چشم ِ بینا نیست

کانچه را نام نیست ، معنا نیست

زانکه آدم به هست نام نهاد

نیستی رو در انهدام نهاد

هست شد هستی آن زمان کآدم

زد به عالم ز نام ِ هستی دَم

آمد و نام داد هستی را

بد و نیک و بلند و پستی را

گذر لحظه را زمان نامید

جویبار وی آسمان نامید

ظرف اشیاء را فضا نامید

هست سازنده را خدا نامید

زشت و زیبا و نور و ظلمت را

مهر و کین را و عجز و قوت را

مشرق و مغرب و شمال و جنوب

ماه و خورشید در طلوع و غروب

سقف مینایی و چراغانیش

شب تاریک و صبح نورانیش

آب را خاک را و آتش را

ابر آرام و موج سرکش را

دشت سرسبزواحه در برهوت

جنبش ساکن و صدای سکوت

بال پروانه و ترنّم برگ

بر گل و سبزه تند بارِ تگرگ

رخشش آذرخش و کوبش رعد

لحظهء ناخجسته ، ساعت سعد

سبز و سرخ و سفید و زرد و سیاه

تابش آفتاب و گردش ماه

نَفَس باد و نعرهء طوفان

کوبش رعد و ریزش باران

خشم ِآتشفشان و قعر مغاک

لرز کوه و دهان گشودن ِخاک

پنجهء وحش و پیکر خونبار

وقنا ربنا عذاب النار

وحشت اینگونه اش به روز و به شب

ساخت ربّ و پناه برد به رب

وهم و ترسش پناهگاه آورد

به خدای جهان پناه آورد

به خدایی که نام داد او را

تاج شاهی به سر نهاد او را

کاخ وی را به آسمانها برد

بی نشانی به بی نشان ها برد

ما ز نامیدنش خدا شده ایم

وینچنین با وی آشنا شده ایم

وینچنین ما شدیم رب الناس

ملک الناس فی صدور الناس

ترس ، پروردگار مذهب شد

خشیة الدهر خشیة الرب شد

نام ما برد و رب شدیم اورا

ترس دائم طلب شدیم او را

تا بساید ز روی عجز و نیاز

رو به درگاه ربّ ِ بنده نواز

گر زما بر زبان نیارد نام

رونق بخت ماست بی فرجام

برق بی نامی آتش انگیزد

کاخ ما زآسمان فرو ریزد

سازد از ما درون پیلهء خویش

بت گمنام بی قبیلهء خویش

بت گمنام خیل خاموشان

خفته در حلقهء فراموشان

وینچنین زآسمان هبوط کنیم

به مغاک زمین سقوط کنیم

حال باید چه کرد با این درد؟

تو که جز شیطنت ندانی کرد!!ـ

شیطان

ای خدایی که راندهء تو منم

خر ازین پل رهاندهء تو منم

دور ازین کارگاه کج بنیاد

هستم از هفت دولتت آزاد

نه بر آن نعمت تو مهمانم

نه ترا منتی ست بر جانم

می خورم نان هوش و آزادی

خوشتر از نعمت خدادادی

خوش به بازار جهل می خندم

بار بر دوش خود نمی بندم

روز اول در آن بهشت ِ خیال

آدم از جهل بود مالامال

نه به عشق ِ خداش دسترسی

نه به حواش میلی و هوسی

من در آن حال و روز نامطبوع

دادم و خورد میوهء ممنوع

جهلش از سر پرید و نادانی

شد جهانش به عشق نورانی

دین و دل در وجود حوا بست

چشم در چشم یار شیدا بست

دست بنهاد روی دستانش

آتش آمیخت با دل و جانش

لب ِ لرزان نهاد بر لب یار

مرده شد زنده ، خفته شد بیدار

هردو برهم چو مار پیچیدند

پود واری به تار پیچیدند

نه نشانی ز زهد بود و نه دین

این بر آن حلقه بود و آن بر این

نه نشانی ز خوف بود و گناه

غضب ِ یَهوه ، کیفر الله

نه به روح القُذُس گمانی بود

نه ز ملاعمر نشانی بود

نه خمینی صدا و سیما داشت

قفل در زیر ناف ِ حوا داشت

منکراتش نداشت بر آدم

نظر ِ حِقد و کین به زیر شکم

پاسدارش نداشت دست به تیغ

تا کند پرتو از چراغ دریغ

نه بنام نجابت و اخلاق

عشق می خورد برقفا شلاق

نه ز فتوای شرع و حکم فقیه

عشق می شد به تیغ ِ دین تنبیه

روی زیبا رها ز چادر بود

دامن عشق از صفا پر بود

دل عشاق را نه ترس و نه بیم

بود از حُکم ِ شحنه و دژخیم

سنگ ها زیب ِ جویباران بود

نغمه پرداز آبشاران بود

عرصهء شوم ِ سنگساران را

شرع در کف نمی فشرد آن را

دشت آرام و باغ بود آرام

پرتوافشان چراغ بود آرام

مهر، زرین و شوق زیبا بود

دل آدم به نزد حوا بود

لب به لب بود آدم و حوا

پنجه در پنجه بود و پا در پا

چشم درچشم بود و ناف به ناف

سین به سین می سُرید و کاف به کاف

جات خالی که صحنه دیدن داشت

نغمهء عاشقان شنیدن داشت

شعله انگیخت ، عشق در آدم

عاشقی رخنه کرد در عالم

شیوه ء طاغیان عالم شد

خود ازین شیوه ، آدم ، آدم شد

دود ِ دل رفت و نور مهر آمد

دل حوا تنور مهر آمد

لیک ازین شیوه سخت رنجیدی

روی برتافتی و غریدی

عاشقان را ز خویش تاراندی

وینچنین از بهشتشان راندی

دست آدم به دست حوا بود

خاک تبعیدگاه آنها بود

اگر از من کنی نظر خواهی

جرمشان عشق بود و آگاهی

.........................................

م.سحر

پاریس نوامبر 2010

ادامه دارد....