۰۶ تیر ۱۳۹۲

ایران من














ایران من 
............................

ایرانِ من که خسته و زارم ترا

آخرچگونه دوست ندارم ترا؟

با من چه می کنی که به خونِ جگر

زینگونه بی شکیب و قرارم ترا

چون ماهواره ای که به گِردِ زمین

گردان بوَد ، به گِردِ مدارم ترا

زان سان که دشمنان ترا دشمنم

از یاورانِ مُشفقِ یارم ترا

با آنکه از کنار تو ام بر کران

گویی که روز و شب به کنارم ترا

تا دررسد سعادتِ دیدار تو 

رؤیانوردِ لحظه شمارم ترا

چون بلبلی که جانب گُل می پرد

با یادِ گل به گشت و گذارم ترا

تا سردهم سرودِ سرافرازیت

شعر و سرود و شور و شرارم ترا

چون آتشی که شعلۀ رنگین دهد

رنگین چو دانه های انارم ترا

آن شاخۀ شکستۀ باغم ولی

چون میوۀ رسیده به بارم ترا

با آن که ره به خِطّۀ دیگر بَرَد

شادم که سرنشینِ قطارم ترا

دشمن اگر به سلسله بندد مرا

باکم نه زانکه سلسله دارم ترا

بذر کویر و طعمۀ طوفان شود

گر دانه ها به خاک نکارم ترا

تا خطّ و رسم و نقش و نگارِ منی

بر لوحِ جان، به نقش و نگارم ترا

تا دست من به دامن مِهرت رسد

هرگز زمِهر ، دست ندارم ترا

با سال های سردِ زمستانی ام

چشم انتظارِ فصلِ بهارم ترا

روزی که سربلندی ات از رَه رسد

بر خاک ِ راه ، آینه دارم ترا !

م.سحر
26/6/2013
پاریس

۰۵ تیر ۱۳۹۲

داس کهنه


















تابلو مینیاتور از دوست هنرمندم مرتضی رفیعی


داسِ کُهنه            


بیچاره ملتی که نیاز به قهرمان دارد           

    برتولد برشت             
                       

                       
بیچاره ملّتی که شود قهرمانِ او ، 


آن نابرادری که بود خصمِ جان او

نامردمی که چهره نهان کرده در فریب

چون رهزنی به همرهی ی کاروان او

گُرگی که بردریدنِ میش است آرزوش

وز راهِ دین خزیده به جلدِ شبان او

بیچاره ملتی که سپارد زمامِ عقل 

در دست شرع و ، دزد شود پاسبان او !

از بد ، هزار بار بتَر ، روزگارِ  آنک

دیو از در ِ خدا برُباید روان او

رنگِ کلامِ خویش زند بر کلامِ وی 

فکر ِ نهانِ خویش نهد بر زبان او

بر خوانِ او نشیند و از خون او خورَد

برجا نهد زبهر ِ سگان ، استخوانِ او

خنجر به دست وی بنشانَد به کامِ وی

تیر افکند به سینۀ او از کمان او 

وَهنی چنین ، اگرچه نه درخورد آدمی ست

دردا که زاید از دلِ وهم و گمان او

دردا که مُنتج است ز فقدانِ رای وی

رنجا که حاصل است ز جهلِ گران او

اربابِ دین ربوده به چنگگ نهادِ وی 

اصحابِ جور، برُده به ذلّت ، جهان او

جلادِ او به جلدِ مُرادِ کبیرِ او

بدخواهِ او به جامۀ پیر مغان او

پیکِ بهشتِ او شده دوزخ فروز ِ او

دوزخ فروزِ او شده آتش نشان او

چونین چگونه راه توان بُرد زی فلاح

آنرا که سوی قعر برَد نردبان او ؟

قومی چنین ، چگونه برآید مراد وی ؟

شهری چنین ، چگونه بماند نشان او؟

این داستان سَمر شده زان ملّتی که کرد

بیداد ِ شرع ، سهمِ تبر ، بوستان او

وان مردمی که آز فقیهان به  باد داد

بر خاک او به نام خدا،  خان و مان او 

وجدان فروخت ، اهلِ تفکّر به اهلِ دین

با این طمع که دین بدهد آب و نان او !

غافل ازآن که دیر نپاید سرابِ وی

نادان در این که زود سرآید زمان او

زینگونه سوخت کشور و ویرانه شد زمین

رفت از نهادِ باغ ، بهار و خزان او

قومی ، شکسته کشتی و دریاست در خروش

بی باد شُرطه مانده چنین بادبان او !

گُم کرده آشیانه ، به دیدارِ آشنا

چونین، چگونه تازه شود آشیان او؟

دین ، داسِ کُهنه بود و به کینش جَلا زدند

تا خون به آسیاب ، کنند ارمغان او

اکنون چه مانده، غیرِ شقایق میانِ دشت

وان برگ های سوخته در خاوران او ؟

***

آن کو متاعِ روشنی از دین طلب کند

دینش متاع و روشنی او دکان او





م.سحر
26/6/2013

۰۳ تیر ۱۳۹۲

ای ضد انقلاب فراری


این قصیده تقدیم می شود به دوست و استاد عزیزم دکتر اسماعیل خویی
که او هم به برکت  حاکمیت ایرانسوز ملایان همچون من و بسیاران دیگر از «ضد انقلابیون فراری» ست !

ای  ضدِ انقلاب  فراری
...................................................



ای ضدِ انقلابِ  فراری

از عوعوِ سگان شکاری

از بع بعِ بزان سیه ریش

از عرعر ِ خران حصاری

با این غمِ  مداوم ِغربت

دیگر غم از برای چه داری ؟

چندین چه ای هماره به اندوه ؟

دوران به حسرت از چه گذاری؟

چندین چه ای غمین که بسی دور

از آستانِ  شهر و دیاری؟

خوش باش ازاین که غاصب ایام

ذوقِ  تو را نبسته  به گاری !

هوش ترا نبُرده  به  تمکین

صوتِ  ترا  نداده  به قاری

دست ترا نبسته  به تزویر

بر سفرۀ  تباهی و خواری

وحشت ،  ترا نخَسته  دلیری

ظلمت ،  ترا نکرده  حواری

فقهت  نکرده بنده  و مزدور

برگُرده ات  نکرده  سواری

ننهاده  لقمه ات  به کف اندر

تاسازدت  شرف ، متواری

درخونِ  کس نبرده ای انگشت

در مرگِ  کس نگفته ای آری!

باری،  اگر  به بُعدِ  مسافت

زان سوی ماورای بحاری؛

اما هماره مِهرِ  وطن را

در بُعد جان،  به گِردِ مداری !

زینرو ترا چه با ک که دور از

یار و دیار و ایل و تباری؟

یار و دیار و ایل تو باتوست

بر هر دری که پای گذاری

با هر دمی که سر دهی آواز

در هر دلی که مهر بکاری !

درهرسخن  که  بر لبت آید 

با هر قلم  که  نامه  نگاری 

دشمن،  ذلیل تر بود از آنک 

با شیوه های کهنه و جاری ،

عشقِ  وطن  تواندت از دل

کندن به ضربِ خنجرِ کاری !

ایران در این دل است که با توست

میهن ارادتی ست که داری !

خواهد گذشت سوز زمستان

خواهد رسید صبحِ بهاری





م.سحر

24/6/2013

۰۲ تیر ۱۳۹۲

کشت بنفشه


کشت بنفشه بر سبزه زار




بگو در این شب سرد ای چراغ خانه فروزم
ـ«کف مطالبه» ام را به سوزنِ که بدوزدم ؟

دریده خشتکم از تیغ شیخ و گزلک اوباش
ولی هنوز مسلمان نمای خوش دک و پوزم
نبوغ و کشف و کرامات من به خامه ی تحلیل
اگر هنوز ندیدی ، بیا ببین که : به روزم !ـ
بنفشه کاشته ای روی سبزه زار ، من اما 
به فکر قحطی باران و آفتاب تموزم
صدای دور دهل در میان عربده گم شد
عجب که یادِ طنینش به گوش مانده هنوزم
چنین که دعوی اصلاح دارد آن سرِ سبزت 
سزد که بر سرِ اصلاح کرده ی تو بگو !



م.س
21/6.2013

وطن در گرو



 وطن در گرو
 
قصیده ای از : م.سحر



دیریست وطن در گرو حفظِ نظام است

دین در رهِ ابنای زمان ، دانه و دام است

در بزم ِ سَفَه عرشِ خدا ، فرشِ زمین شد

با نام خدا ، دینِ خدا ، عین ظُلام است

با شرعِ مبین ، نامی اگر هست به ننگ است

در حلقۀ دین ، ننگی اگر هست به نام است

شیخ است برآهیخته شمشیر و دو پایش 

درچکمۀ سرهنگی و نعلینِ امام است

بر تختِ شهان، منبر و دیهیم به دستار ـ

افزوده و تازندۀ بُگسسته لگام است

شرم و شرف و عاطفه و حُرمتِ انسان

در آتشِ سوزندۀ آیاتِ عظام است

بر شیخِ دَنی ، خون و بر ابنای وطن ، آب

بی وقفه حلال است و به فرموده حرام است

گویند : خداگفته که ما میر شماییم

ما را به کف از بارگه غیب ، زمام است

گویند: به چاه اندرمان هست امامی 

کو را به سوی نایبِ خود، پیک و پیام است

او غایبِ ما مانده و ما نایبِ اوییم

وز اوست که ما را به جهان، قول و قیام است

گویند : حکومت به جهان ، حقِّ فقیه است

درخورد ِ فقیه است، اگر جاه و مقام است

ایران ، همه از ماست که اسلام ، عزیز است

باقی، سخنانی ست که ناپخته و خام است

اوباش ، همه لشگر ِ فقه اند و رذالت

زین جمعِ «خودی» ، دولت دینی به قوام است

بر اردوی حق ، لشگرِ باطل یه شبیخون

ظُلمت به ثبات است و تباهی به دوام است

بیگانگی از مِهر و مودّت به تداوم

بسطِ بدی و بی خِرَدی گام به گام است 

چون گرسنه گرگان، که به جان رمه افتند

دندانِ ددان ، خنجرِ بیرون زنیام است

اربابِ فقاهت نشود سیر ، مَه و سال

از خونِ جوانان که شب و روز به جام است

ایران، به غنیمت ستده ست از قِبَلِ دین

پنداشته کاین خاکِ وطن نطع طعام است

همواره کژاندیشی و ویرانگری او را

محصولِ بدآموزی و مقصودِ کلام است 

***

ایرانی ازین بند ، خلاصی نپذیرد

تا راه ِ بد و نیک، نداند که کدام است !


 

م.سحر
22/6/2013
پاریس

۰۱ تیر ۱۳۹۲

شیطان و سمنان





شیطان و سمنان

این نقل قول از تفسیر طبری و شرح گلشن راز را دوستی بر صفحه فیسبوک خود  نقل کرده بود
در حاشیه یادداشتی  مبتنی بر «تحقیقات علمی و تاریخی » خود بر او نگاشتم که حیفم آمد دوستان نخوانند ازین رو هر دو  یادداشت را به اینجا منتقل می کنم :
 

چنین بود  یادداشت آن دوست به نقل از تفسیر طبری و شرح گلشن راز :

... با پوزش از سمنانی های عزیز و البته خودم هم رگ و ريشه در سمنان دارم «

در شرح گلشن راز و نيز در تفسير طبری آمده که: شيطان،که نام اصلی اش «عزازیل» است در ابتدا از فرشتگان مقرب بود. وی هفتصد هزار سال عبادت کرده و سه هزار سال شاگرد رضوان بود، اما چون از دستور خداوند سرپیچی نمود و به آدم سجده نکرد از بهشت رانده شد و به سمنان افتاد.
(تفسیر طبری، ج 1، ص 53) و (شرح گلشن راز، ص 434)
در در قصص الانبیاء آمده است که هر چهار تا به زمین پراکنده افتادند : 
آدم و مار به کوه به سراندیب افتادند
حوّا در جده (شهری در عربستان) 
شيطان به سمنان 
همه زاری کنان ، با چشم گریان و روح پريشان .»

این هم یادداشت من


در یک نسخه بدل که گویا در کتابخانه بادلیان نگهداری می شود آمده است : « آورده اند که ابلیس به هنگام فرود آمدن از عرش درخاک سمنان به کویی فرود آمدی که آنرا محلت روحانیان گفتندی و بر بامی افتاد و به روزنی اندر شد که خانه مردی بود روحانی که باریتعالی پیش از آدم او را از بهشت رانده بودی و به سمنان اندر فرستاده بودی و آورده اند که وی را زنی بودی سوگلی حرم که رشگ حوا بودی وپیوسته حوا را هوای آن بودی که پروردگار توانا وی را به جمال آن زن آراستی و به کمال وی پیراستی . دراخبار اندر است که شیطان یکسره در بستر او افتادی و با وی زنا کردی و ازو ذریتی برآمدی که هفت هزار سال بعد جهان را گشودی و ایران را رشگ برین کردی و دموکراتیک ترین انتخابات عالم را به او نسبت داده اند که مردی بود سخت روحانی و به غایت سبحانی و تمامت میراث ابلیسی دروی مکنون بعون الله تعالی! و گویند که وی را رفیقی بودی شفیق به خاک رفسنجان که حق عزّ ذکره درحق وی هیچ کوتهی نکرده بودی و همهء ابزار روحانیت بدو ارزانی فرموده بودی الا ریش. نیمه مردی بودی کوسه روی و یاوه گوی اصیل و محیل و زبر دست و چاره گر ، خاصه آن که استاد در سخنان هردمبیل بودی . آورده اند که یاوه ترین سخنی که گفت همانا سخنی بود که در اوصاف انتخاب همدست روحانی سمنانی خود فرموده بود و درتواریخ جهان ضبط است که تا سنگ پا در قزوین و روی بر چهرهء پر رویان عالم بوده است ، ابنای زمان کلامی در این حد وقاحت از کسی نشنوده اند که وی پس از نصب روحانی سمنانی به ریاست جمهوری در ایران گفت و فرزندان آدم را آنچنان خر تصور کرد که گویی که نه از ذریت آدم رحمت الله علیه ند بل از فرزندان و نوادگان حضرت حمار رضی الله عنه بوده اند.»

م.سحر
پاریس 22/6/2013


۳۱ خرداد ۱۳۹۲

تجاوز در تاریخ ، فصل عقلانیت و زاری بر نظام

تجاوز  در تاریخ ، فصل عقلانیت  و زاری بر نظام
همراه با سه پیش پرده خوانی فولکلوریک
 دربارۀ انتخابات  (طنز)
م.سحر
پیش از خواندن شعر های زیر مخاطب گرامی خود را به ملاحظۀ نکات زیر دعوت می کنم  :
من محمد جلالی چیمه که سی و چهار سال است  با نام شعری  م.سحر در تبعید می نویسم و می سرایم ،. جز کتاب مشترکی که با استاد دکتر  محمد جعفر محجوب به وسیله انتشارات توس  به نام سندبادنامه منظوم انتشار یافته است هیچ اثری در ایران انتشار نداده ام و همه کتاب های من در همین شرایط و وضعیت  دشوار چاپ و توزیع کتاب در خارج از کشورو در بسیاری  موارد به کمک  و تشویق دوستان نازنین و قدر شناس من  منتشرشده است.
ارتباط من با خوانندگان داخل وطن همین ارتباط اینترنتی ست که چند سالی ست به یمن تکنولوژی مدرن الکترونیک و اینترنت ـ  همچون دیگران ـ  از آن برخوردارم ، اگرچه نزدیک به پنج سال است که وبلاگ شخصی من فیلتر و دور از دسترس هم میهنان داخل کشور است.
با هیچ حزب و گروه و دسته ای همکاری ندارم (  به جز آن که در سالهای دههء 80 و 90 میلادی  چندین دوره ،  دبیر کانون نویسندگان ایران در تبعید بوده ام) و دیری ست تا مطالب خودم را به نثر یا به شعر برای برخی ار سایت ها که برای آنها ارزشی قائلم  می فرستم.
شعر من در غالب موارد (نه همیشه البته ) شعر اعتراض و شعر مقاومت  همراه با صبغه وگرایشات میهن دوستی  و آزادیخواهانه ا ست. صدای امروز و انعکاس  رنجی ست که نسل ما و نسل پس از ما و به طور کلی ملت ایران در اسارت استبداد دینی حاکم بر ایران متحمل شده و می شود.
من هرچند در زمینه های مختلف و در سبک های گوناگون شعر فارسی  ، چه در اوزان کلاسیک چه در اوزان و شیوه های هجایی و فولکلوریک و چه به روش نیمایی و چه در زمینه شعر منثور (به شهادت آثار و کتاب های گوناگون منتشر شده ام ) ، همه این شیوه ها را آزموده ام ،  با این همه،  کوشش شعری  خود را در جنبه های غالب آن ، ادامۀ  میراث شاعران بزرگ  مشروطیت  می شمارم و تداوم تلاش ادبی  شاعران وطن و آزادی و در این زمینه آثار و اندیشه و کنش اجتماعی و فرهنگی  بزرگانی  همچون دهخدا ، بهار،  عشقی ، عارف و ایرج میرزا و فرخی و لاهوتی همواره الهام بخش کوشش های ذهنی و فرهنگی و ذوقی و اجتماعی من بوده است .
از کودکی با آثار این شاعران مأنوس بوده ام و می دانم که آنچه از روح مشروطیت و فضای ذهنی و اندیشه بزرگان آن دوران به نسل های بعدی و به نسل خود ما انتقال یافته پیش از همه و بیش از دیگران حاصل میراث گرانبهای این شاعران آزادی خواه و وطن پرست ایرانی بوده است . آنها بودند که مفاهیمی همچون آزادی ، قانون ، حق ، حقوق ملت ، حاکمیت ملی ،   ایستادگی  در برابر زور ، برابری ، وطن پرستی  و میهندوستی (پاتریوتیسم ) و ایرانیت را به یمن شعرهایی که سرودند  و آواز هایی که سردادند به میان مردم بردند وذهنیت و فرهنگ  ایرانیان را با این مفاهیم  الفت دادند  و دروجود آنان دلبستگی به  حق و آ زادی و قانون و سرزمین و وطن را بر انگیختند  و بسیاری از آنان همه هستی خود را سخاوتمندانه هدیۀ راهی کردند که برگزیده بودند !
ازین رو روح و  اندیشه آزادی خواهی و میهن دوستی که در شعر عشقی و بهار و عارف و فرخی  موج می زند بیش از شعر معاصران بر سروده های من تأثیر نهاده است و من بر آنم که  ما ایرانیان معاصر به ویژه پس ازتسلط  اندیشه های واپس گرایانه اسلامیستی و نو اسلامیستی (از نوع آل احمد و شریعتی و بازرگان و امثال آنها)  وپس از اسارت در چنگال  خونین روحانیت مرتجع مشروعه خواه و انتقامجو ،در ابعاد گوناگون سیاسی وفکری و  فرهنگی و اجتماعی به واپس رانده شده ایم و همچنان سخنان و خواسته ها وآرمان ها و مطالبات شاعران دوران مشروطیت همان مطالبات و خواسته ها و آرمان هایی ست که ایرانیان در پی آنند. ازین رو بیش از پیش  به وجود شاعرانی از نوع شاعران  دوران مشروطیت نیازمندیم و برخورداری و الهام  از میراث ارجمند آنان ـ  چه در زمینه فکری و چه در عرصهء غیرت میهنی و کنش اجتماعی ـ  خواهد توانست تا راهنمای ما  برای خروج از بن بستی  باشد  که کشور و ملت ایران  بواسطه سلطهء سیاه حاکمیت اسلامیست ها به آن دچار شده است!
از این روست که علی رغم توصیه ـ شاید به حق ـ بسیاری از دوستان که می گویند :« فلانی ، ذوق و اندیشه و زبان و هنرت را صرف مسائل جاری روز نکن  و حیف زبان وطبع و قریحۀ  شاعرانه توست که صرف مبارزه با ملایان و حکومت واپسمانده و بیدادگر آنان شود»  ،  من نصایح  و فرمایش این دوستان را اجابت نکرده ام زیرا آنچه که در من ، به من حکم می کند که : «سکوت نکن و بگوی» از من قوی ترست. و همین نیروی درونی ست که مرا به پذیرش پرداختن بهای بزرگی کرده است که تبعید و دوری  سی و چند سالهء از وطن بخشی ست از آن !
شاید شعرهای  من به این طریق بسیاری از «محاسن» خود را از کف داده باشند اما خوشحالم که  می توانم بدون تواضع قلابی و دروغین ادعاکنم که صدای  شعر من  ـ تا آنجا که در توان من بوده است ـ صدای زبان بریدگان ایرانی در عصر ماست. من در این حقیقت تردید ندارم  و چنانچه حمل بر خودستایی نشود ، بر آنم که شعر من  (از سال 1357 تا امروز ) خواهد توانست تا حدود زیادی  فرصت دریافت و ادراک درد و رنج مردم ما را  از آنچه که در این سالهای سیاه بر آنان رفته است، به نسل های آتی انتقال دهد.
البته من در این کوشش تنها نیستم. هستند شاعران ارجمند  و نویسندگان دیگری هم که شعرشان را به صدای سخن خاموشان بدل  کرده و می کنند و اگرچه اندکند درود بر آنان باد.
قصد من در اینجا تمجید از «نفس اماره»  و جایزه دادن به خویش نیست هرچند ممکن است  که چنین  تعبیر شود غمی نیست زیرا هرگز به سخن بی بنیاد در باره خود و سروده های خود زبان نگشوده و اهل تفاخر نبوده ام . این حقیقتی ست که  سخنان مهر آمیز بسیاری از بزرگا ن ادب و اندیشه همچون  محمد جعفر محجوب ، عبدالحسین زرین کوب ،  جلیل دوستخواه ، شجاع الدین شفا ، احسان یارشاطر ، مولود خانلری، بزرگ علوی،  نادر نادرپور ، سیمین بهبهانی ، صدرالدین الهی ،  داریوش آشوری ، باقر پرهام ، هادی خرسندی ، سیروس آرین پور ، مهشید امیر شاهی و ...درباره شعر من آن را تأیید  می کند
اما امروز به نظرم چنان  رسید  که شاید این  سخنان  برای اطلاع خوانندگانی که شناخت کمتری دارند  بی فایده نباشد . صد البته نیک تر آن است که مُشگ خود ببوید ، و سخن در باره آثار نویسنده و شاعران  نه از زبان خود آنان  که  ازسوی منتقدان و اهل ادب  طرح شود.
اما چه می توان کرد. زندگی در تبعید به دلایل گوناگون  نه مخاطب واقعی دارد و نه منتقد ادبی  زیرا جامعه ای ست در هم آشفته وپریشان و  کائوتیک  که همه درجزایر کوچک و پراکنده خودشان زیست می کنند الا آنان که اهل زد و بندهای سیاسی و تشکیلاتی یا مرتبط به جناح هایی از هیأت حاکمه اند و از همه امکانات رسانه ای ایرانی و غیر ایرانی و نیزاز شبکه های لازم برای توزیع مطالب و مواضع و مناقب خویش به تمام و کمال برخوردارند  که  بگذریم !
نکته ای که می خواستم به دوستان گرداننده سایت ها بگویم آن است که احدی  از آنان که  سروده یا نوشته ای از اینجانب را روی سایت خود درج می کند بر من منتی ندارد !  این نکته را  ازین بابت بعرض رساندم  تا بگویم که پیش آمده است  که گاهی برخی از گردانندگان یا دریافت کنندگان ترجیح می دهند مطلبی را که برای آنان فرستاده ام (یا بدلیل عدم همآهنگی سخن من با نظرات سیاسی و فکری خود یا به دلائل ناشناخته دیگر ) نادیده و درج ناشده وحتی  دریافت آن را نیز بی پاسخ  بگذارند و بگذرند .  خواستم که این یاد آوری کمکی  به آنان باشد  تا هنگامی که به سروده های کسانی از نوع م. سحر روبرو می شوند با آن همچون مطالب و نوشته های ژورنالیستی و روزمره جاری برخورد نکنند و آن را دست کم نگیرند و سخن او را ازجنس توده های انبوه مطالبی  که روز و شب با آنها سرو کار دارند نینگارند که: « شعر جای دیگر نشیند!»  واگر گاهی سخن و کلام او را نشر می کنند تصور نکنند که منتی بر او نهاده اند  و اطمینان داشته باشند که  چنانچه پای فحری در میان باشد ، ایشان به مراتب بیش  از شاعر از آن  برخوردار خواهند بود زیرا کار روزنامه و سایتنامه نگاری آنان اگرچه مفید و ضروری ست ، اما آنچه خواهد ماند  وطی  دهه ها وسده های آتی بیانگر عمیق و صمیمانۀ روزگار و روح  زمانه ما خواهد بود  سخنانی ست که به ز بان فخیم و هنرمندانه شاعران و نویسندگان هنرمند بیان می شوند.  البته اگر ما ایرانیان تبعیدی و مهاجر در محیط طبیعی خود می بودیم ، جامعه  به طور طبیعی هر فردی را در جایگاهی که می بایست قرار می داد و طرح چنین سخنی ضرورتی نمی یافت .  در اینجا  سربسته بگویم و بگذرم که کسانی که ـ  به هر دلیلی ـ  م. سحر را در فضای مجازی خارج از کشور سانسور می کنند مثل آن است که ایرج میرزا یا عشقی یا بهار یا عارف و فرخی را سانسور کرده اند و این هیچ افتخاری ندارد ، بد نیست که ازین نکته که به صورت غیر متعارفی گوشزد می شود آگاه باشند و بدانند که بی  اعتنایی و کم حرمتی نسبت  به شاعران  و هنرمندان ، به ویژه در وضعیت غیر طبیعی غربت بسیار گزنده و موجب آزردگی ست و ضمنا حاکی از عدم فهم سخن آنان و درک اندیشه و ذوق آنان است! همین !
البته کسانی که باز بان شعر فارسی مأنوسند وبه قول حافظ ، لطف طبع و سخن گفتن دری دانند ،  قطعا این  گفته ها  را به نارسیسیم و پرمدعایی نویسنده نسبت نخواهند داد و همین نمونه ها که در همینجا پیش روی آنان است (و در همین دوسه روز اخیر سروده شده ) برای اثبات حقیقت این سخن او کافی ست!
موفق باشند همه . درود بر کوشندگان آزادی ملت ایران !
م.س 18/6/2013

تجاوز در تاریخ (سه گانه)
1
تجاوز مغول و
مقاومت شوی زن قربانی

شنیدم که با روزگارِ مغول
در آن یورشِ مرگبار مغول
که ایرانزمین، طعمهء خام بود
زمین ، دوزخ و آسمان دام بود،
تتر ، در نهانگاهِ ویرانه ای
به جامانده از گوشهء خانه ای
زنی همره کودکی یافت خُرد
به قصد تجاوز بر او دست برد
در این حال ، شوی زنِ  بی نوا
شد از صیتِ زن ، آگه از ماجرا
بر آورد دستی به سوی تتَر
تتَر بروی افکند زخمِ نظر
گرفت آن نگونبخت را بندِ ریش
بیفکند آن سو تر از صیدِ خویش
سبک تیغِ تیز از میان برکشید
مدور خطی گِردِ شوهر کشید
بدوگفت : گرپای بیرون نهی
سرِ خویش در بسترِ خون نهی !
چنین مردِ افتاده، آرام یافت
مغول ، زان زن بی نوا کام یافت

***
ازین ماجرا چند روزی گذشت
بهاری گذشت و تموزی گذشت
شبی مرد را گفت همسایه ای
که : در مردی ات سخت بی مایه ای
نهادی مغول را که بی گفتگو
زنت را زنَد پای بر آبرو؟
چنین گفت آن بد سرانجام مرد
که : من کرده ام آنچه بایست کرد !
در افتاده برخاک ، بی حربه ای
مغول را چنان کوفتم ضربه ای؛
که تا عمر دارد به یاد آیدش
برون آهِ سرد از نهاد آیدش !
بدوگفت همسایه: کای مردِ  کار
چه بود آن دلیریت با آن تتار؟
چه بوده ست با صبر ایوبی ات
که دارد نشان از تترکوبی ات؟

چنین پاسخ آورد شوی دلیر
که : وقت تجاوز در آن دار و گیر
به رغمِ چنان قوهء قاهره
مرا پای بیرون بُد از دایره
مغول کار خود کرد و من کار خود
که او یار خود بود و من یار خود !
هم از تیغ او برده ام جان به در
هم او مانده از کار من بی خبر
نداند که خندیدم او را به ریش
وزآن خط نهادم برون پای خویش
***
کنون نقلِ امروز ایران ماست
که گویی گرامی تر از جان ماست
تجاوزگران ، خط به خنجر کشند
حصاری در اطرافِ شوهر کشند
چنین شوی ، رزم جهادی کند
نهد پای، بیرون و شادی کند !
***
به امروز این خاک و این دشت و راغ
شباهت بوَد از سرِ اتفاق
به بیداد شیخان و نهب تتار
شباهت بود بازی روزگار!

2
تجاوزگر و شلوار 

شنیدم تجاوزگر رهزنی
بزد دستبردی شبی بر زنی
بر او تاخت ، چون گرگ تازد به میش
بدینگونه بگرفت ازو کام خویش !
زن بی نوا را به محنت سپرد
وز او جامه دزدید و شلوار بُرد
ازین سرقت و ظلم ، سالی گذشت
بر آن زن غمِ بی زوالی گذشت
که ازبیم بدنامی خویشتن
نبُد جز در اندوهِ شلوار ، زن !
شبی آن تبهکارِ بی چشم و رو
به زن باز پس داد شلوار او
زن ، از مردی دزد خرسند بود
که شلوار بر آبرو بند بود !

***

بوَد وضع ابنای ایران زمین
اگر خوش در او بنگری اینچنین
بسی سال ، شیخ تجاوزگرش
ربوده ست شلوار و گاو وخرش
کنون رأی او را تبهکار او
نهاده ست در جوف شلوار او
بدو بازپس می دهد جامه را
که جشن و چراغان کند خانه را !
چنین جشن بر دشمنان شادباد
به کامِ فقیهانِ بیداد باد!

م.سحر
17/6/2013

3
تجاوز در قم

شنیدم که  در قم  تجاوز گری
بزد چنگ در دامنِ دختری
شبی  بود تاریک و رَه بود گُم
چنین است رهکورۀ شهرِ قم !
بد اندیشگان دشمن نیکی اند
ازین رو هواخواهِ تاریکی اند
تجاوز گران اند  ظـُلمت سرشت
چه در کُنجِ  مسجد، چه بر طرفِ کشت
چو آن ناجوانمردِ  بدکارِ پَست
به دختر ز نامردمی بُرد دست
دهان بست  او را  و  دامن درید
شد  آن  دخترِ  بی نوا ،  نا امید
گزیرش نه  جز دست و پا کوفتن
سر ی بر زمینِ  خدا  کوفتن !
چو مرغی که در پنجهء کرکسی
ازین سو به آن سوی می شد بسی !
بدو گفت آن مردکِ  نابکار :
که ازمن  ترا نیست راهِ  فرار
به هرسوی  چرخی،  به سوی منی
که از پشت و رو ، پیشِ روی منی !

چنین است رسم تجاوزگران
که هرگز نزایند از مادران !
***
کنون  کشورِ ما همان دختر است
در افکنده ،  زیرِ  تجاوزگر است
به هرسو که چرخد در آن گیر و دار
ز دزدِ دَدَش  نیست  راهِ  فرار
به احکامِ  نظمی  عدو  ساخته
سپاهِ  تجاوز بر او تاخته
عداوت کنند و خصومت کنند
به نام شریعت حکومت کنند
***
مگر  شعله غیرت مرد و زن
سرآرد برون از نهادِ وطن
نماند که در چنگ ارباب دین
بماند چنین زار، ایرانزمین !

م.سحر
18/6/2013

فصلِ عقلانیت و سواد

مجلس ایران پیروزی روحانی را آغاز 'فصل جدید بر پایه عقلانیت و سواد خواند.
بی بی سی 
..........................................


اَیُهااَلاُمّتِ  ندید  بَدید
چه خوش آغاز گشت  فصلِ  جدید
بی سوادی و فتنه رفت ازیاد
فصلِ عقلانیت رسید و سواد
خریت رخت ازین جهان بربست
گاری دیگری بر آن خر بست
دیگر آن نوچۀ  ولایتِ  امر
بار خود برُد  تا نهایتِ  امر
آن که با رهبری صفا  می کرد
هالۀ  نور جا به جا  می کرد
رفت و بی عقلی و بلاهت رفت
آنهمه پستی و وقاحت رفت
این زمان فصلِ  شیخِ روحانی ست
جنس متمازِ  اصلِ  سمنانی ست
دستِ  ارباب مصلحت بوده ست
میر ِ شورای امنیت بوده ست
از سوی رهبری نماینده 
بختِ او بوده است پاینده
بارِ عقلانیت به دوش وی است
حلقۀ  رهبری به گوش وی است
نظر از همّتِ  نبی دارد
دکترای تقلـُبی دارد
مخزن یاری و وداد بود
کیسۀ  دانش  و سواد بود
هیچ خالی نبندد آن پُری اش
از گلاسکو رسیده دکتری اش
راستی را که فصلِ عقل آمد
موسم بحث و فحص و نقل آمد
خاتمی با تمدنش به بغل
آمد و گفت : رفت لایعقل
کوسه از زیرِ موج ِ آشفته
سربرآورد و شُسته و رُفته
گفت : به به ! چه انتخابی شد
انقلابی در انقلابی شد
چه دموکراسیِ قشنگی بود
که نه نیرنگی و نه رنگی بود
من خودم را دموکراسی کردم
گشتم و خوب وارسی کردم
دیدم از من سر است روحانی
در دموکراسی مسلمانی
گفتم او را رئیس باید کرد
حسرت انگلیس باید کرد
حال،  فصلِ سواد آوردیم
ظلم بُردیم و داد آوردیم
خو ش برو پیکر است و خوش جامه
عقل دارد میان عمّامه

یک دموکرات آکبند است او
کارورز است و کارمند است او
نه بر اوهست لکۀ  پیسی 
بشنوید از جناب بی بی سی
م.سحر
پاریس 
18/6/2013

زاری بر نظام
برخی از منابع خبری حکومت اسلامی ،  رقص برخی جوانان ایران  را پس از شنیدن خبر پیروزی حسن روحانی  اقدامات« ساختار شکنانه» ارزیابی کرده بودند.
این شعر به تأثیر از نگرانی های این «ساختار پرستان نظام» سروده شد.
.............................................
زارم بر این  نظام که زار است کار او
رقص تو نیز می شکند ساختار او
کمتر برقص ، قِر به کمر کمترک بده
تا از قِر ت سیه نشود روزگار او
از اختیارِ جامه به کس نکته ای مگوی
تا ناگهان زکف نرود اختیار او
از روی و موی خویش نشانی به کس مده
خود را مبر به  معدۀ  انسان گوار او
از جام می مگوی  و عرق پیش درگه اش
تا قهر  از و نبینی  و  از  پاسدار او
از دزدی و فساد وستم پرده برمدار
تا نیزه ات به دل نزند پرده دار او
هرگز سخن مگو زتباهی و قتل و کین
وان زخم کهنه بر جگر از یادگار او
بگذار دزدهاش بروبند خاک تو
برگیر چشمِ نقد  زگرد و غبار او
هرگز مکن شکایتی از جرثقیل وی
هرگز مدار شکوه ای از چوبِ  دار او
از صحنۀ شکنجه و شلاق بد مگوی
با سنگ رو  ،  به معرکۀ سنگسار او
دریاب تا ز کوتهی ی آستین تو
از حسرت و حسد نپُکد چشم و چار او

آری نظامِ ننگ فقیه است و نیست جز
بی شرمی و تباهی و کین ، افتخار او
هر چارفصل سال زمستان دینی است
خواهد رسید روز قیامت بهار او
م.سحر
18/6/2013
...............................................
آرزو
آرزو کن که آرزو نکنی
شربتِ کشک در سبو نکنی
خالهء خویش را هدر ندهی
عمهء خویش را عمو نکنی
آنچه در کوی زرگران گم شد
نزد عصّار ، جستجو نکنی
تیغِ ظلمی که خورده بر پهلوت
به دگرجای خود فرو نکنی
باغبان نیست آن که گـُل دارد
طلب گل زدست او نکنی
از وی آن گـُل که حاوی سمّ است
نستانی ز دست و بو نکنی
اگر از زیرِ شیخ در رفتی
بار دیگر به شیخ رو نکنی
دست درخشتک تو افکنده ست
تا تو خوش ، جرعه در گلو نکنی
سزد اینک به سوزن و نخ او
خشتکِ پاره را رفو نکنی
قحبه را آبرو و عزت نیست
نزد او کسبِ آبرو نکنی
گفتگو خوشتر است با شیطان
بو که با شیخ گفتگو نکنی
بر سر چاه جمکرانش باز
چون کبوتر بقو بقو نکنی
کی شود بیش ازین ز خون دلت
لُپ او سرخ چون لبو نکنی ؟
آن که او را وضو ز خون تو بود
تو به آبِ کُرش وضو نکنی ؟
وینچنین شقّ و رق به نوکری اش
گردنِ خویش را چو مو نکنی ؟
هرگز از چشمه  ای  که او خورد آب
برحذر باش ، شستشو نکنی
ریش وی گر ترا به چنگ آید
غیر از افکندنِ  خدو نکنی !
آرزو می کنم ترا کاو را
مگر اندر طویله تو نکنی
***
تا تو را چاره جویی از دین است
شور با عقل چاره جو نکنی
پای ازین دام اگر برون ننهی
پویه با  شوقِ راهپو نکنی !
م.سحر
19/6/2013
1
پیش پرده خوانی برای  یک نمایش انتخاباتی
................................................................................
به قیمت یک پاپاسی / معادل سه عباسی / راسته و بی رودرواسی
دینمون کردیم سیاسی / زدیم به کار کناسی / تقیه شده دیپلماسی / دروغ و دغل دموکراسی / دموکراسی دینی / مارک قشنگ چینی / چه خوبه ورش بشینی/ بار و برشو ببینی / بال و پرشو بچنینی/ رو سردرش بری...
با فس فس و با مس مس / یه مُش گدای مفلس / نه خالص و نه مخلص / توحیاط آبجی نرگس / یه باره شدن مهندس/ چی کردن و چی کردن / صندوقو قیچی کردن / هیچی به هیچی کردن / خر که مهندس میشه / شمش طلا مس میشه / حلبی خالص می شه / ارزش دین حس میشه / نوبر پیش رس میشه / یابو مدرس می شه / دکتر خالص میشه/ بررس و وارس می شه / رئیس مجلس می شه / رأیا همش باد میشه / دزدی خداداد میشه / سگه تازه داماد میشه / پدر عروس شاد میشه / ازهمه تون یاد میشه / سفره پر از نف میشه / آب دهنت کف میشه / درد و بلا رف میشه / کار تو مُردّف می شه / وایساده تو صف می شه / امسال سال کبیسه / خرچسونه ت رئیسه / دنبال لفت و لیسه / وزیره ، و کیله / وجیهه ، جمیله / سفیهه و ثقیله / کریهه و رذیله / اوسای دسّه بیله/ داماد عموش ش وزیره / پسر داییش امیره / دشت باباش کویره / خمیر خاله ش فطیره/ دیگ ِ ننه ش به جوشه / چی توشه و چی توشه / حلوای تنترانی / تا نخوری ندانی / دین که بشه وسیله / هرچی بگی اصیله/ هر کی که دباغ باشه / جفت باشه یا طاق باشه / رو پیشونیش داغ باشه / چپق باباش چاق باشه / بز باشه و میش باشه / قوم باشه و خویش باشه / با یه تاپاله ریش باشه/ از همگی پیش باشه / خودی خدا می گندش / صاحب صدا می گندش / قوطی دوا می گندش / حاجت روا می گندش / حامل لوا می گندش / رئیس قوا می گندش / سرورما می گندش / مثل سگ شکاری / می ذارنش رو گاری / می برنش سواری / چه کاری ؟ چه باری؟ چه نوری ؟ چه ناری ؟ خودیتو برم که نوری / سفیدی ، بلوری / کلفتی ، قطوری / منتظر ظهوری / خود یتو برم که نازی / مؤمن و با نمازی / محرم سر و رازی / قاتل باجوازی / چه خوبی و چه خوبی / طلوعی و غروبی / شمالی و جنوبی / زلف تو مِش نداره / شورت تو کش نداره / ریشت شپش نداره / همین باش و همین باش / بخور باش و برین باش / یه بار گرگ کمین باش/ یه بار شیر عرین باش / ثمین باش و وزین باش / خدا روی زمین باش / دموکراسی دین باش

20/6/2013
2
پیش پرده پیروزی فریدون
...............................................
می گن طرف دکتره / دکترِ آبِ کُره / کیفِ سوادش پُره / با فیلسوفا دمخوره / ارهّ ی آهن بُره / کلّه ی گازانبره / خشت و گِلش آجره / از ساختمون پلاسکو / میگن رفته گلاسگو / شده دکتر آکبند / سوادش به کمربند/ میگن اهل وثوقه / مسلط به حقوقه / حقوقش به کماله / وجودش به جماله / علومش به جواله / کتابش سر تاقچه س / چماقش یه چماقچه ست / کلاغش یه کلاغچه س / درختش لب باغچه س / می گن شربت سینه / همینه و همینه/ خوب شد که خوبی کردیم / با اسب چوبی کردیم / دلا رو زدیم به دریا / رفتیم میون دعوا / یه هو زدیم به میدون / رأی رو دادیم فریدون / حمله تهمتنی بود / معرکه کردنی بود / قلعه گشادنی بود / رأی بود و دادنی بود/ دادیم که سبزه زار بیاد / بهار بیاد بهار بیاد / بنفشه زار بیاره/ کرتِ خیار بیاره/ زدیم تو گوش بد تر / تا بد بشه توانگر / رأی روحساب بیاره / شربت ناب بیاره / «بد تر به بد» ببازه / به مجلسش بسازه / به زور آق مهندس / بمونه رئیس مجلس / بدترا بدتر باشن / توبیت رهبر باشن / رهبرا رهبری کنن/ بد ترا بدتری کنن/ شعالا دلاوری کنن/ موشا خبر بری کنن / اکبرا اکبری کنن/ میمونا عنتری کنن/ شیپیشا هنروری کنن / رمالا شاعری کنن / بقالا زرگری کنن/ گاوکشا مهتری کنن/ رذلا ستمگری کنن /خر توالاغ بمونه / صاحب اجاق بمونه/ دنبه ها چاق بمونه / سهم عراق بمونه / معاود عراقی / چنگ بزنه به باقی / مجریه مال ما شد / قهریه بی قوا شد/ فیضیه بی نواشد / برادرای جانی / تحفهء لاریجانی / نه پا دارن نه پوتین / همین روزا میرن چین/ تاجرثقیل بسازن / کلنگ و بیل بسازن/ پرچم اسلام بزنن / تیرک اعدام بزنن / نه مجتبا روکاره / نه سیدعلی سواره / چنین بود که چنین شد/ وطن رشگ برین شد / سیایی روسیاشد/ همه شهر مال ما شد / چه غوغایی به پا شد/ در اومد سر کوسه / صدا زد به خروسه / بگه قوقولی قوقوشو / نوازش بده گوشو/ بگه واه که چه شیک بود/ دموک ، دموک ، راتیک بود / چه خوب شد که چنین شد / یه هو باغچه وجین شد/ وطن رشگ برین شد / قدرت نمایی کردیم / کار خدایی کردیم / همه رو هوایی کردیم / تخم طلایی کردیم / یه هو زدیم به میدون / رأیو دادیم فریدون / فرستادیم سه من نان / برای اهل سمنان / فکر و به غیرت دادیم / رأیو به شربت دادیم / شربت شیر و عسله / دوای پیش از عمله / بگیر و بخور ثواب داره / شیکر داره، گلاب داره / گلاب ناب قمصر ه / بخور جونم بی خطره / می خوایی دلت نجوشه ؟ / بخور که پسته توشه / پسته ی بهرمانی / جنسِ به این گرانی / تانخوری ندانی ! / شعب ابی طالبه / تجارتش جالبه / همینجوری دس نمیاد / گیر همه کس نمیاد / گیر تو میاد که ماهی / عاری از اشتباهی / خاتمی کی خطاکرد؟ / حق تورو ادا کرد ! / فریدونو شیرش کرد / صاحب تقدیرش کرد / دست اونو دسِد داد/ رأی تو رو پَسِد داد/
حالا برو باش حال بکن/ دعا به رمال بکن / بلن کن اون صدا رو / صدا بزن« نـــــــــدا» رو / بگو که رأیت اینجاس / حاصل سعیت اینجاس/ اگه موسوی به حصره/ فریدون توی قصره/ تخم دوزرده کردیم/ از پسِ نرده کردیم/ رئیس داریم حسابی / پر از سیب و گلابی / کروبی ام کر میشه / صاحب منبر می شه / خاتمی ام شیر میشه / پرچم تزویر می شه / بیا که صفا آوردی / نمازو به جا آوردی / کارا طبق رواله/ علی هم سرِ حاله / دویدیم و دویدیم / میوهء باغو چیدیم / سه تا پُل و پریدم / مهندسو ندیدیم/ مهندس روسیا شد / همه دردا دواشد/ بازم فصل بهاره /فریدون سر کاره / علی اصل نظامه / نظامش به دوامه / همه سبز و همه سبز/ سپر سبز و قمه سبز / چوپون سبز و رمه سبر ! علف سبز و ممه سبز.
م.سحر
20/6/2013

3
اتوبیوگرافی موزیکال عالیجناب خر
خرم من و خرم من / از همه خرا سرم من / کورم من و کرم من / جوبم من و جرم من / عقل مدورم من/ عدل مظفرم من / عیش مذکرم من /چاغالی نوبرم من / شراب  کوثرم من /کباب کفترم من/ یه لنگهء درم من/ مثلِ درا ترم من / بلگ چغندرم من/ شبدر چارپرم من / شربت شبدرم من/ بخو که شفاگرم من / زاپاس پنچرم من / درسا رو از برم من/ با بدا بهترم من/ دشمن بدترم من/ نعرۀ تندرم من  / نقره باشی زرم من / ماده بشی نرم من/ نر باشی نرترم من/ صندوق باورم من/ تو بمیری محشرم من/ پیکر اطهرم من/ حرم مطهرم من / ماسهء سنگرم من/ کُپی برادرم من/ کفهء برابرم من / قم بری قنبرم من/ گدای معبرم من / هی نگو کافرم من/ آبونهء منبرم من / مالک اَشترم من/ تالی حیدرم من/ فاتح خیبرم من/  آش مزعفرم من / ماش مکدرم من/ باغ  مشجّرم من/ بادِ معطرم من / آب مقطرم من/ صفحهء مرمرم من/ سطح مصورم من/ گنبد اخضرم من /  ماه منورم من/ نور دو پیکرم من / روشنی آورم من / خوشهء اخترم من /  پرتو خاورم من/ عبای رهبرم من / غول قلندرم من/ قاضی شوشترم من / قاتل مسگرم من  / قرض مکررم من / ارز شناورم من / جک های غضنفرم من /سر باشی همسرم من / زن باشی شوهرم من / دوست باشی دخترم من / بپری می پرم من / بچری می چرم من / بفروشی می خرم من / بندازی می برم من / خیال نکن گرم من / زلف معنبرم من / دی بشی آذرم من/ می بشی ساغرم من / چاق بشی لاغرم من / نبین که اصغرم من / به جون تو اکبرم / کی میگه که عنترم من؟/ اگرچه مضطرم من/ پیکِ خبربرم من / بال کبوترم من /  شیر دلاورم من / صف کش و صفدرم من/ کبریت احمرم من / تیزی نشترم من / شعلهء اخگرم من/  شوقِ سمندرم من  / کشتی بندرم من / طناب لنگرم من / بستهء بسترم من/ دوات محبرم من/ قلم مقدرم من/ منشی دفترم من /فیلسوف انورم من/ صاحب افسرم من /فکر توانگرم من / منجی و یاورم من / مشعل کشورم من  / بشنو و بنگرم من/ بگذار و بگذرم من /  پادوقیصرم من/ مخلص سرورم من / عاشق دلبرم من / یکدل و یک سرم من/ تحفهء دیگرم من/ بچۀ مادرم من  /  مرد هنرورم من/ چاکرِ نوکرم من /جوشِ سماورم من/ /سرو صنوبرم من / درخت عرعرم من / خرم من و خرم من / یه عمره منترم من

***

این یک اتو بیوگرافی هست. دراین وصف الحالی که رفت هرگونه شباهتی میان شخصیت اصلی داستان با خر همسایه کاملاً اتفاقی ست. تا زه این داستان در سال 1906 و در دوران مظفری رخ داده ، چون اتو بیوگراف از عدل مظفر سخن می گوید و اصلا هیچ اشاره ای هم به ماه و چهره امام و سوره بقره و اینجور چیزها در آن نیست. بنا بر این به ظن قوی ماجرا در اوائل قرن بیستم میلادی ـ و نه آواخر آن ـ رخ
داده است. خیال همه خرهای معاصر و هم دوره ما تخت باشد اینشاللا!ـ

م.سحر /  پاریس
19/6/2013