۱۱ تیر ۱۳۸۹

غـــــــافـــــــــل



...................................................................
یک غزل
غـــــــــــافــــــــل

ای گل که پیش ِ چشمی و از خار غافلی

وز اضطراب بلبل بیدار غافلی

شیرینی ات به کام صبوری ست روز وشب

غرقی چنان به غیر ، که از یار غافلی

مارا به بال بستهء ما وا سپرده ای

وز پشت آبگینه ز دیوار غافلی

گفتیم : دوست آمد و آرام دل رسید

دل گفت : دوست داری و انگار غافلی

پایی به فرش خاک و نگاهی بر آسمان

زینسان به گِرد خویش ز دیدار غافلی

ای جان شورمند من ای محمل ِ خیال

پندار می بری و ز پندار غافلی

دیریست تا به گمشده ای دل نهاده ای

اصرار می کنی و ز اسرار غافلی

خورشید را به رؤیت ِ دل، دیده باز دار

تا چند ازین ضمیر گرفتار غافلی ؟


م.سحر
پاریس
30.6.2010