ای گل که پیش ِ چشمی و از خار غافلی
وز اضطراب بلبل بیدار غافلی
شیرینی ات به کام صبوری ست روز وشب
غرقی چنان به غیر ، که از یار غافلی
مارا به بال بستهء ما وا سپرده ای
وز پشت آبگینه ز دیوار غافلی
گفتیم : دوست آمد و آرام دل رسید
دل گفت : دوست داری و انگار غافلی
پایی به فرش خاک و نگاهی بر آسمان
زینسان به گِرد خویش ز دیدار غافلی
ای جان شورمند من ای محمل ِ خیال
پندار می بری و ز پندار غافلی
دیریست تا به گمشده ای دل نهاده ای
اصرار می کنی و ز اسرار غافلی
خورشید را به رؤیت ِ دل، دیده باز دار
تا چند ازین ضمیر گرفتار غافلی ؟