۰۶ شهریور ۱۳۸۷

نطنـــــزیـــــّــه

نامه ای سرگشاده به مردم نطنز و کاشان


..................................................


ابیـــــــــانـــــه

............................................................

برای چـاپ این مطلب بـه صـورت «پــی دی اف»ـ

می تــوانیـــــد از ایــن نشــــــانـــی استفــاده کنیــــد

...........................................................

....................................
دیـــارانــم ، به مِهــرت پایبستم
همیشه با منی ، هرجا که هستم
بـه یــاد بوستــانهــای تو بـویـم
اگــر شــاخــه گلی آید به دستم

...........................ـ.......................................م.س. پاریس 1361
...........................................................

قصیدهء زیر نتیجهء چند بیتی است که من از روی تفنن و مطایبه در اقتفای یکی از همشهری های نطنزی خود
که در ستایش نطنز اینگونه سروده بود: «خوشا شهر نطنز و کوچه سارش ــ گلستان می شود فصل بهارش ..الی آخر»،ـ
آغاز کردم . بنا بر این ابیات نخستین ازسرشوخ طبعی نگارش یافت اما چند بیتی که نوشتم سر درد دل باز شد و سخن های نهفته ای «که از آن دیگ سینه می زد جوش » فوران کرد و آنچه را که مدتها بود آرزو داشتم تا با مردم دیاران خودم ــ که نزدیک به سی سال است از آنها دورم ـ در میان بگذارم بر زبان آمد و در جامهء این قصیدهء صدوهفتاد و اند بیتی بازگو شد . ـ
نمی شد که این سخنان در وجود و ضمیر و وجدان باقی بمانند و من وظیفه و دِین ِ خودم رادرقبال ِ مردمی که با آنان زیسته ام و از عمق وجود با آنا در پیوندم و همواره نیکروزی آنان را نیکروزی خویش و رنج و محنت آنان را محنت و رنج خویش شمرده ام ، ادا نکنم.ـ
این راهم اینجا برای اطلاع خوانندگان اضافه کنم که من خود متولد چیمه ام. این روستا در زمان تولد و سالهای کودکی و نوجوانی من از توابع کاشان بود و اکنون سال هاست که از توابع نطنز محسوب می شود. دوران کودکی و دبستان را در چیمه طی کرده ام و برای دوران دبیرستان یک سال در نطنز و دو سال درکاشان بوده ام و با محیط و روحیات و خلقیات مردم این دوشهر آشنایی کافی دارم و به ویژه بسیاری از روستا های نطنز را دیده ام و در میان مردم این روستا ها فامیل ، «خانه خواه » ، رفیق و همکلاس فراوان داشته و دارم .ـ
پدر من بازنشستهء فرهنگ است و سالها آموزگار دبستان در روستا های ابیانه ، چیمه ، ولوگرد ، تکیه و بیدهند بوده است و خیلی از درس خوانده های این مناطق با او آشنا و بسیاری با وی دوستند. ـ
اکنون در این قصیده، شده است آنچه شده است و گفته ام گوشه ای از آنچه را که می خواسته ام با مردم دیار خود در میان نهم و نظرات خود را در بارهء مسئله ای بسیار خطیر یعنی بودن یا نبودن و مرگ یا زندگی این مردم با آنان درمیان بگذارم.ـ
نیز بگویم که نگرانی بیرون از حد و شمار من در زمینهء مخاطرات اتمی و احتمال بمباران این ناحیه بسیار کهن سرزمین ما ایران از سوی قدرت های توانمند و مهارگسیختهء خارجی موضوع تازه ای نیست و من حدود سه سال پیش ضمن نوشته ای با عنوان « نامهء سرگشادهء یک شاعر ایرانی به مردم آمریکا و اسرائیل» به دولتمردان و مردم این دوکشور ـ تا آنجا که عقل ناچیز و قلم قاصرم قد می داد ـ در بارهء ارتکاب احتمالی خطای بزرگ و دهشت آور بمباران و جنگ هشدار داده ام و دهها سایت و نشریهء معتبر ایرانی آن را انتشار داده اند و من این «نامهء سرگشاده» را همراه با مقاله ای دیگر به نام «آنچه به آمریکائیان باید گفت» و نیز مصاحبه ای که بعد از آن درنشریات متعدد منعکس شده بود در کتابی به نام «نگران جنگ» در پاریس چاپ و منتشر کرده ام وهم اکنون نیز در برخی سایت ها و از آن جمله نشریه «انجمن صلح » ـ (نروژ) ـ قابل دریافت و دسترسی ست. ـ
به هر حال تا آنجا که به قصیدهء بلند زیر مربوط می شود، امیدوارم که فارغ از هرگونه سوء تفاهم و سوء تعبیری این سخنان من که با صداقت و درصمیمیت کامل و از عمق جان و از سر درد ، برآمده است مورد عنایت و توجه مردم نطنز و کاشان سایر نواحی که در مسیر مخاطرات خانمانسوز ماجراجویی های اتمی اهل قدرت و تزویر هستند (خاصه مردم اصفهان فاخر و گرانقدر)، قرار گیرد و تصور من آن است که این وظیفهء همهء درس خوانده ها و انسان های آگاه است که همسایگان و مردم شهر و دیارخود را از خطرات خانمان بر انداز وجود تأسیسات و نیروگاه های اتمی در کنار شهر و روستا و محیط زیست طبیعی و انسانی و در کنار میراث های طبیعی و تاریخی و فرهنگی آنها آگاه کنند. این حد اقل دِینی ست که درس خوانده ها و مطلع شده ها نسبت به مردمان شهر و دیار خود دارند زیرا موقعیت تحصیلی و شغلی و اجتماعی خود را به آنان مدیونند و پیشرفت و توانایی های آنان وامدار این مردم پاک و بی شیله و پیلهء شهرها و روستا هاست و درحقیقت آنهایند که مخارج و نیازهای آنان را تأمین کرده اند وآنان رابه موقعیتی رسانده اند که هم اکنون درآن و ازمواهب آن برخوردارند.ـ
علاوه براین ها دفاع از حقوق انسانی و طبیعی این مردم ودفاع از سلامت محیط زیست این مردم ، دفاع از سرزمین و میراث طبیعی و انسانی و فرهنگی خود آنان نیز هست. پس سعی آنان مأجور خواهد بود و کوشش های آگاهی بخش آنان راه دوری نخواهد رفت و خدمتی به بشریت و به وطن و سرزمین آباء و اجدادی ما ، ایران و نیز خدمت به نسل های آینده ای خواهد بود که در این مرز وبوم به جهان خواهند آمد وقصد زیستن و به سلامت زیستن خواهند داشت.ـ
البته بنا به ضرب المثل مشهور بسیار محتمل وممکن است که آدمی به خطا رود و ادراکات خود را از حقایق و از وقایع به گونه ای دریافت و عرضه کند که با دیگران همسو و همآواز نباشد یا حتی با افکار و عقاید دیگران در تضاد و تناقض قرار بگیرد . در چنین صورتی ، چنانچه در این قصیده صمیمیت و احساس و ذوق و فکر من به راه کج رفته باشند ، خوشحال خواهم شد که انتقاد انسان های صمیمی و با حسن نیت را که دستی و منفعتی در قدرت حاکم یا در برخی سیاست بازی های رایج ، ندارند بشنوم و در اصلاح نظرات خود بکوشم.ـ

....................................................



نــطـــنـــــــــــزیـــّـــــــــــــــه
....................................................


خوشا شهر نطنز و روزگارش
سبو و جام و بستو و تغارش
۱

زمینش خوش بود چون آسمانش
زمستانش دل آرا چون بهارش


گلابی هایش از باغ بهشت است
صفا دارد همین یک افتخارش


بنازم سربلندی را که گویی
سراندر آسمان دارد منارش
۲

به مهمانخانه و مهمانسرایش
شود ذوقت خوش از شام ونهارش


گذر دارد قناتی در دل شهر
چو اشگ چشم ، آب ِ خوشگوارش

درختانش همه شاداب و سرسبز
برومند است گردو و چنارش

بنازم اوره اش را طامه اش را۳
که زیبایند همچون طرق و طارش۴

بگردم چیمه و ابیانه اش را۵
کنار کوه و پشت مرغزارش

بنازم بَرز و یارَند و ولوگرد۶
قنات و چشمه سار وجویبارش

بهشتی هست بالای ولوگرد۷
به نام وِزّه دشت ِ شاهوارش۸

پر از الگ است و انجیر است و بادام
کنار آبدان ِ آبدارش


فریزندش بود باغی مُعلـّق۹
درخشان در میان کوهسارش

بگردم آب سرخش را بر آن کوه۱۰
که می جوشد ز عمق چشمه سارش
.
بنازم بیدهند و تکیه اش را ۱۱
که باشد حسن و ذوق بی شمارش
.
بگردم هنجن و کـُمجان و باد ش
خصوصاً باغ انجیر و انارش

بنازم ، برز و کالیجان و یارند
شکوه ِ کوه سرخ ِ همجوارش
۱۲
.
سرشگ و مـِیمه ، میلاگرد و بیدشگ۱۳
سراب وخندق و کوه و گدارش

اریسمان و جزن ، ابیازن و سُه۱۴
کویر و صخره ، دشت و سبزه زارش

بنازم اهل شهر و اهل ده را
زهر قوم و زهر ایل و تبارش

دراین دوران پر ظلمت خداوند
نگهدارد زشـَرّ روزگارش


زشرّ «هسته» و دام و دروغش
زشرّ دشمنان بی شمارش

بلایی در کمین است این وطن را
که ترسم اوفتد در گیر و دارش

بلاهای زمینی در یمینش
بلای آسمانی در یسارش
.
«ـ«من از بیگانگان هرگز ننالم

خدایا از خودی آسوده دارش!ـ

نژاد بدسگالش را برافکن
وزین دام بلا کن برکنا رش

اتـُمبازی شیخان یک قـُمار است
که لعنت باد و نفرین بر قـُمارش

اتـُم ویران کند باغ و زمین را
نمانَد لاله ای در لاله زارش


اتـُم خواهند تا خود مست گردند
بمانـَد بهر ما رنج خُمارش

الهی بشکند دست پلیدی
که ویران می کند شهر و دیارش


دِه و دشت و قنات و چشمه و رود
گـُل ِصحرایی و باغ و بهارش

اتـُمبازی وبای این دیار است
مگر رحم آورد پروردگارش

اگر دشمن زند بمبی به جایی
در آتش اوفتد مَهد و مزارش

فتـد در کوره ای گر انفجاری
جهان ویران شود در انفجارش


تشعشُع های بمبِ زندگی سوز
بمانـَد تا ابد بر شوره زارش

برآید تیره گردی ابرواری
ببارد شُعله برکوه و گدارش

نمیروید گیاهی تا قیامت
ز دهشتناک شرّ شعله بارش

به جای آب ، مرگ آید ز کاریز
قطار اندر قطار اندر قطارش


به جای سبزه ، وحشت روید از خاک
هزار آفت رسد از هر غبارش
.
به جای بلبل و قمری نشیند
هزاران جغد بر یک شاخسارش

به جای کبک ، کرکس بر کشد غیه
به جمع ِ زاغ و بانگِ قارقارش

گــُلی گر بردَمد بر خاکِ راهی
عدم خواهد شدن داراُلقرارش

جهنـّم خانهء اجدادی ما
شود گر شد اتـُم آتش بیارش

نزاید مادری فرزند سالم
به شهری گر اتـُم شد شهردارش

وجودی گر تولـّد یابد از مام
نپاید جز به روز احتضارش

شما را زین بساط ِ هسته ای نیست
نصیبی جز بلای ناگوارش

نطنز و تپـّه ها و درّه هایش
یـَم و کاریز و بند و جویبارش

گـُل و گلبوته و باغ و در و دشت
درخت سبزو سرو سایه سارش

نسیم ِ جانفزایش در بهاران
نهال ِسرفراز باردارش


سپید ی بر سرِ والای کرکس
به دامان ، طوق گل بر سبزه زارش

شقایق های کوهی گـِرد کـُهسار
گـُل خودروی صحرا در کنارش

گذار آهوی وحشی خرامان
به دشت و درّهء آهو گذارش

حضورِ شوق ، با پرواز مرغان
غزلخوان در هوای سازگارش

نگارستان ِ گـُل بر طرف هامون
به صحرا های پُر نقش و نگارش

میان درّه هایش شیههء اسب
به بوی مادیان ِ رهگذارش

همه زیبایی و لطفِ طبیعت
همه راز نهان یا آشکارش

برای اهل ِ قدرت نیست جز کارت
که بنشیند سرِ میزِ قـُمارش

نمی بازد ولی ارثِ پدر را
که شهر ما بوَد میدان ِ بارش

بتازد مرکبِ قدرت دراین بوم
به نام امُت ِمنّت گزارش


مگر نشنیده ای نـَقلی که می گفت
فقیه شهر در گوش حمارش

که : « ای خر در جهان هرکس که شد خر
فقیه شهر می گردد سوارش ؟»
۱۵

فقیه شهر را عشق اتـُم کشت
شما را بُرده اینک زیر کارش

چرا این کارگاهِ شوم را وی
نهد بنیاد، جایی جز دیارش؟

چرا مُلاّ به رفسنجان نسازد
بساطِ کارگاه و کارزارش؟

چرا در شهر قم ، کِشتِ اتـُم نیست
چرا این شهر ما شد کشتزارش؟

چرا اینجاست باغ هسته خیزش؟
چرا اینجاست جالیز خیارش؟

چرا باید نطنز و حومهء آن
شود ویرانه ای در هسته سارش؟

بسوزد شهر ما تا هسته در خاک
برویاند درخت زهرمارش؟

چرا باید که میراث نیکان
تبه گردد به شرّ پُرشرارش؟

چرا کاشان شود ویران و نا بود
نماند گلستان و گلعذارش؟

نه آرانی به جا مانـَد نه راوند۱۶
نه فین مانـَد نه باغ داغدارش؟۱۷

نه مانـَد بیدگـُل نی اَردهالش۱۸
نه کُهسار نَشلج و مرغزارش ۱۹

نه قمصر بازماند نی نیاسر۲۰
نه عطرِ گل نه آوی هَزارش؟

نمانـَد خالدِباد و باد برجای۲۱
زشرّ هسته ای و نور و نارش؟

مرنجابی نماند در مسیری۲۲
سیلکی را نبینی جز غبارش
۲۳

هزاران سال میراثِ تمدن
روَد بر باد چون خاشاک و خارش؟

چرا مسموم گردد چاه و کاریز
بلا آید فرود از آبشارش ؟

چرا حُکم ِ فقیهی شهر ما را
کند اینگونه خوار و خاکسارش؟


چرا نادانی از ما کـُشت غیرت
که می بینیم و می بندیم بارش؟

ترا یک درصداز نفع ِ اتـُم داد
میان ِ وعدهء روزِ شمارش
۲۴

کجای کاری ای همشهری من؟
نمی بینی فریب نابکارش؟

کدامین نفع ؟ نفعی نیست در کار
به غیر از فقرِ اهل ِروزگارش

رُباید نان مردم را ز دستش
کند خرج ِ اتـُم در کـُنج ِ غارش

کند خرج ِ اتـُم تا زور گیرد
مگر این زور سازد پایدارش
.
خدا داند که نفعی در اتـُم نیست
برای ملـّت و این حال ِ زارش
.
ضرر بسیار و نفعی نیست الاّ
فریب و غارت و گــَرد و غبارش

به کوه کرکس پُر برف سوگند۲۵
به جان ِ مار و موش و سوسمارش

که جز لعنت نمیروید ازین خاک
اگر تخم اتـُم شد کِشت و کارش

نباشد این اتـُم جز مایهء شرّ
خدا لعنت کند بنیانگذارش

که افشاند اینچنین تخم ِ تباهی
به دستِ قائدِ زنهارخوارش۲۶

که ساز و برگ ِ وحشت را دراین مُلک
فراهم کرد و ملـّت را دُچارش

نباشد این اتـُم جز ننگ و نفرین
مخور گول غرور و افتخارش

کجا شیخی به میهن بسته مِهری
دل ِ نا بهرهء ناهوشیارش؟

وطن خواهی و ایراندوستی را
کجا آموخت از آموزگارش؟
.
کدامین افتخار آورده ما را
که باشد اهل کشور وامدارش؟
.
کجا در فکر ایران است مُلاّ
که نبوَد جز به فکر اقتدارش؟

به فکر زور و استبداد خویش است
خدایا محو کن از این دیارش

خدایا ریشه اش را برکن از خاک
که تا گردد توَحّـُش سوگوارش

بساط ِ ننگ ِ او زین خاک برچین
وز ایران کـُن به دوزخ رهسپارش

که گرزینسان تداوم یابدش عُمر
نبینی جز فریبِ کـُهنه کارش

کند خاک ترا تلّ اتـُمزار
که سنگر سازد از بند و حصارش
.
که قدرت را ابد مُدّت نماید
برای فرقه و ایل و تبارش
.
ترا تلّ اتـُم بخشد که اُفتد
وطن یکسر به چنگِ مُفتخوارش

کند شهر تو را سطل ِ زُباله
میان ظلم ِ سیم خاردارش

شود قوتِ شبانروزت تشَعشُع
ز فنّ ِ هسته ای وز اعتبارش

کِک زرد ترا در قم بریدند۲۷
مزن لب بر سموم زهربارش

هر آن کشور که ملا شد رئیسش
فقیه و روضه خوان شد تاجداراش

هر آن دولت که ابله شد مُشیرش
هر آن ملـّت که احمق شد مُشارش،ـ

به روزی بدتر از این هم بیـُفتد
برون آید دمار از روزگارش!ـ

بوند ابله تر از ملاّ کسانی
که عمال و یند و مردِ کارش
.
سواری می دهند ومی شوندش
برای سکـّه ای خدمتگزارش

به نام دین ، وطن نابود کردند
مگر رحمی کند پروردگارش!ـ
.
یکی بهر ریاست ، دین فروشد
یکی بهر وکالت اختیارش

به نامی و مقامی و دلاری
دهد وجدان و ناید ننگ و عارش
.
وطن یک اسکناس پشت سبزاست
که جان ها می توان کردن نثارش

مهمّ آن است تا جیبی شود پُر
چه باک از کـُشتن ِ صدها هزارش؟
.
نمی سوزد دل ِاهل سیاست
خصوصاً آنکه دین شد راهکارش

خدا و دین و قـُرآنش بهانه ست
خرافاتش کـَمند و ما شکارش

به قـُرآن ، جز مهار قدرتش نیست
خداوندِ کریم و کردگارش

سراپا حرف مُلاّیان دروغ است
میُفت اینگونه در دیگ و تغارش

به جان دوست ، غیراز نفع خود را
نمی بیند در این هنگامه وارش

ترا نابود می خواهد فریبش
ترا ناچیز می خواهد هـَوارش

کنون شد حیلهء «حقّ ِمُسلـّم»۲۸
برای ملـّت ایران شعارش

ولی «حق ِمُسلـّم» را دِرو کرد
در این سی سال حرص ِبی مهارش

ترا حق مُسلـّم بیشمارند
که گـُم شد در فریبِ بیشمارش

نخستین حق تو حقّ حیات است
ربوده ست از تو شیخ نابکارش

دوم حقّ ِ تو حقّ ِحاکمیت
که بنهاده ست در دیگِ بُخارش

از این حق، حق ترست ، آزادی تو
که خون ِچند نسل آمد نثارش

که چندین نسل می سوزد به داغش
که چندین نسل باشد خواستارش

ربوده ست از تو این حق را و امروز
ترا «حقّ ِمُسلـّم» شد شعارش !ـ

تویی در بندِ استبدادِ دینی
اسیر ظلم ِ تیغ ذوالفقارش ۲۹
.
کجا حقّ ِمُسلـّم می شناسد
ستمکاری که دین شد دستکارش؟

اگرحقّ ِ تو را داده ست یک بار
بگو تا بنده گردد شرمسارش !ـ

ترا حقّ و حقوقی نیست باقی
که رهزن بُرد و شیخ ِ راهدارش

که خوردَستند آیاتِ عظامش
که بُردستند اعیان ِ کبارش

چه حقـّی مانده باقی اندرین خاک
که باشی حق ستان و حق گـُزارش؟

ترا گویند : «بهرَت برگزیدیم
خری را تا تو رأی بیشمارش،ـ

بریزی اندرین صندوق و گردی
فدای روی نحس ِ ریشدارش

وکیل توست این ناسیّـدِ پَست
بیا در مسجد و بنشین کنارش

وزیر توست این ناجنس ِ رمال
غلامش باش و بستان گوشوارش

رئیس کشورت این بی فساراست
بده رأی و برو در زینهارش

بده رأی و کلید دهر بسپار
به دست لوک مست بی فسارش»
۳۰

در این اوضاع ، از حق گفتگو چیست؟
عروسی مُرده پیش ِ خواستگارش!ـ

عروس صیغه ای درحِجله با شیخ
پس آنگه زیر خیل ِ پاسدارش !ـ

چه حقـّی ؟ در کجـا؟ ازکی ستانی؟
که حق بگسسته از هم پود و تارش

ازین «حقّ ِمُسلـّم» غیرِ زهری
نخواهد بود سهم ِ خواستارش

ازین «حقّ مُسلـّم» دست بردار
به انسان فکر کن وین شام ِ تارش

به خویش اندیش و دام ِجهل برچین
که در دامت نیابد دامدارش

سخن هایی که طرّاحش عدو بود
مگو هرگز که گوید گـُرگِ هارش

هرآنکس چَه کــَند آیندگان را
درافتد سرنگون در چاهسارش

اتمبازی بود چاهی بلاخیز
که دست بد تر از قوم ِ تتارش ،
۳۱

به راهِ اهل و فرزند تو کنده ست
منه دستی به دستِ نابکارش

منه دستی به دستِ ظلم پرور
مترس از وحشت ِ روز شمارش

ترا روز شمار امروز و اینجاست
چه می گردی به گـِرد انتظارش؟

چرا دل می دهی بر یاوه گویی
که خُسپد خوش به کاخ ِ زرنگارش

بسازد خشتِ سنگر از وجودت
کنی دین و دل و هستی نثارش؟

دهی فرزند خود را پیشمرگش
به اشگ و خون فروشویی غبارش؟

نهی عکس ِ شهیدت را به مسجد ۳۲
بمانی تا قیامت داغدارش؟

بجوشی تا قیامت در فراقش ؟
بسوزی تا قیامت سوگوارش ؟

خدا را ، دشمنی را اندرین مُلک
چرا دین است نام مُستعارش؟

چرا دین شد سیاست را طبق کـِش
ستم شد دین و دین شد پیشکارش؟

چرا باید که مُلاّ تاج بر سر
نهد برمنبرِ سالـوسبـارش؟

هدف ، قدرت ولی نامش نهد دین
به جور و کینه سازد نامدارش؟

بتازد مَرکب و بپراکـَند جهل
خرافات ِ کثیراُلانتشارش ؟

چرا باید به نام ِ دین ستم کرد
که دین محو آید اندر یادگارش؟

چه می شاید جز از دامش رهیدن؟
چه باید جز تبر بر اقتدارش؟

مگر ایزد به دست ما کند جمع
بساط ظلمتِ لیل و نهارش

خدا با دست انسان می تواند
نگهدارد زمین را بر مدارش

خدایا دست انسان همرهِ توست
بنه این مُلک را در زینهارش!ـ

نطنز و باد و کاشان را نگهدار
به دست مردمان حق گزارش!ـ

زنااهلان کشور واستانش
به دلسوزان ِ ایران واسپارش


پاریس21.8.2008
..........................................................


يادداشت ها: ــ



ـ۱ ــ کوزه گری ، چينی و سراميک سازی نظنز مشهور است ۲ ــ مسجد نطنز برخوردار از يک منار بسيار بلند و مشهوری ست .۳ و ۴ و ۵ ــ اوره و طامه ، طرق و طار و چيمه از روستاهای نطنز اند و در ميان آنان ابيانه بسيار مشهور است.۶ و ۷ و ۸ ــ ولوگرد از روستا های بخش چيمه رود است و وِزّه دشت بسيار زيبايی ست بالای تپه ای در کنار کوه و مُشرف بر اين روستا.۹ و ۱۰ فريزهند نيز يکی ديگر از روستا های چيمه رود است . در اين روستای زيبا چشمه ای آب معدنی هست بر فراز تپه ای کنار کوه که از زير آبدانی می جوشد که به آن «آب سرخ » می گويند و شنا در آن آبدان را برای سلامتی مفيد می دانند.۱۱ ،۱۲ ــ تکيه و بيدهند نيز دو روستای ديگر بخش چيمه رود محسوب می شوند. بيدهند درست پای کوه کرکس قرار گرفته است.هنجن از روستاهای بخش چيمه رود و نخستين روستای اين بخش محسوب است. کمجان از روستاهای مربوط به بخش برز رود است.برز و يارند و کاليجان نام سه روستاست که همراه با ابيانه ، از روستا های بخش بررز رود محسوبند . کوه سرخ اشاره به تپه ها و صخره های خاک سرخی (گِل اُخرا) است که در اطراف برز رود و کنار ابيانه قرار دارند. رنگ خاص معماری جالب و استثنايی ابيانه مديون شکوهمندی اين تپه ها و صخره های سرخ و اخرايی نيزهست.۱۳ و ۱۴ ــ سرشگ و ميلاگرد و بيدشگ و ابيازن و سُه و جَزن از روستاهای شهرستان نطنزبودند و اکنون ميمه خود يکی از شهرستان های استان اصفهان ست و سرشگ و بيدشک جزو آن شهرستان محسوب می شوند.۱۵ ــ اشاره به اين بيت مشهور از لاادری ست که می گفت:فقيه شهر بگفت اين سخن به گوش ِ حمارشکه هرکه خر شود ، البته می شوند سوارش!۱۶ ، ۱۷ ، ۱۸ ، ۱۹ ، ۲۰ ــ آران و راوند از شهرک های کنار کاشانند . بيدگل در کنار آران قرار دارد . اردهال همانجاست که مراسم قالی شويانش مشهور است. نشلج روستای خوش آب و هوايی ست در کنار کاشان. قمصر شهرک مشهور گلستان و بوستان است . نياسر منطقه ای تاريخی ست که چارطاقی باستانی آن مشهور است. باغ فين هم که مشهور تر از آن است که معرفی شود و داغدارست زيرا ديوار های حمام فين هنوز سوگوار آن ايرانمدار بزرگ اميرکبيرند.۲۱ ــ خالد آباد و باد ، دو شهرک حاشيهء کويرند که با چند روستای ديگر منطقهء باد رود راتشکيل می دهند . باد اکنون شهرستان ست . زريارتگاه « آقا علی عباس» روی شنزار های اين ناحيهء کويری اما آباد ، شهرت دارد.۲۲ ، ۲۳ــ مرنجاب ناحيهء کويری است بسيار زيبا در کنار آران و بيدگل . سيلک منطقه ای ست باستانی در کنار کاشان ،مربوط به حدود هفت هزار سال پيش.در اين منطقه کاوش های باستان شناسی بسياری انجام گرفته.۲۴ ــ بر اساس گزارش های خبری مربوط به شهرستان نطنز ، اخيراَ دست آموز و مباشر روحانيون حاکم يعنی «مقام اعلای رياست جمهوری اسلامی ايران » طی سفری به اين شهر، علاوه بر افتخاراتی که برای مردم نطنز به همراه برده بوده است ، «تخصيص يک درصد از درآمد غنی سازی اورانيوم نطنز را به مردم نطنز» وعده داده است!! روز ِ شمار يعنی: روز قيامت.۲۵ ـ کوه کرکـَس يکی از کوههای مرکزی ايران است .از نظر موقعيت جغرافيايی در جنوب نطنز ، شرق ميمه و غرب اردستان واقع است. ارتفاع اين کوه از سطح دريا به ۳۸۹۵ متر می رسد.۲۶ ــ زنهار خوار يعنی عهد شکن. پيمان شکن . قائد يعنی رهبر و پيشوا و امام .۲۷ ــ کيک زرد : اکسيد اورانيم را که به غلظت معينی رسيده باشد اصطلاحاً «کيک زرد» می گويند. از «کيک زرد» برای تهيه اورانيوم غنی شده استفاده می شود.۲۸ ــ «حق مسلـّم » شعار پر فريب و حيلت گرانه ايست از جمله حيلتگری های سی ساله استبداد دينی که هدف آن تحريک احساسات ملی ايرانيان و گرفتن تأييديهء ملی و مردمی جهت پيشبرد و تداوم سياست های ضد ملی و ويرانگر تسليحات اتمی و درنتيجه برانگيختن تحريکات بين المللی بر ضد ايران و ملت ايران است. شنيدن اين شعار فريبکار انه و سالوسی ، آنهم از زبان کسانی که سی سال آزگار است همهء حقوق حقهء ملت ايران و به ويژه حقوق انسانی و حق حاکميت ملی را به نفع عده ای ملا و همدستان ازوی سلب کرده اند ، آنچنان تمسخر انگيز است که نيازی به توضيح ندارد.۲۹ ــ ذوالفقار نام يک شمشير اسطوره ای ست منسوب به امام اول شيعيان علی بن ابی طالب که گويا کسانی در ايران مدعی اند که آن را از امام اول ، به ارث برده اند تا به نام حکومت دينی بر سر و گردن ملت ايران فرو کوبند!۳۰ ـ لوک نوعی شتر نرينه است که مست و مهار گسيخته اش غير قابل کنترل است.۳۱ ــ قوم تتار همان قوم تا تار و مغول ها بودند که به قول مورخ ايرانی : آمدند و سوختند و و کشتند و خوردند و بردند و رفتند. و باز جای شکرش باقی ست که سرانجام رفتند!۳۲ ــ درمساجد و حسینیه های اکثر روستا های شهرستان نطنز ــ لابد همانند روستا های بسياری ديگر از شهر های ايران ــ عکس نو جوانان و کودکانی آويخته شده است که در جنگ خانمان سوز هشت سالهء ايران و عراق ــ که تنها به سماجت حاکمان استبداد دينی در ايران و به ويژهء به واسطهء کينه توزی آن پيشوای غدّار تداوم هشت ساله يافت ــ در جبهه ها و روی مزارع مين کاری شده پرپر شده اند!ـ


این هـا تصـاویری هستنـد که در حسینیـهء چیمــه نصب شـده اند
تصـویر شش نوجوان و جوان چیمه ای و دو گل لاله برای معرفی دو نوجوان دیگر که لابد تصویری نیز از آنها بر جای نمانده بوده است.ـ چنان که می بینید ، تنها از یک دِه کوچک دویست خانواری ما (شاید هم کمتر) هشت نوجوان به تنور هشت سالهء یک جنگ پوچ هدیه شده است و خود قیاس کنید و تصور کنید آنچه ملت ایران درسرتا سر این خاک ازجگر گوشگان خود به راهنمایی و توصیه و تهییج ملایان به قربانگاه بی فرجام یک ماجراجویی خانمانسوز 8 ساله فرستاده بوده است.ـ
این است اسامی کودکان و نوجوانان روستای من که لابد از پشت نیمکت های کلاس درسشان برای اخذ کلید بهشت به مزارع مین کاری فراخوانده شده اند: ـ

ـ 7 کودک از یک مدرسهء سی ــ چهل نفری!!ـ..

خود قیاس کنید تعداد کودکانی که از مدارس ایران و از دامان خانواده کنندند و به هیزم تنور جنگ 8 سالهء خود بدل کردند !!ـ

وای اگر از پی امروز بود فردایی !!ـ

ـ۱ ـ مهدی امیری چیمه ۲ ـ ... سرپرنده ۳ــ حسن امیری چیمه ۴ ــ سید محمد میرسیدی چیمه
ـ۵ ــ محمد غلامی چیمه ۶ ــ ماشالله نجفی چیمه ۷ــ سید احمد جلالی چیمه ۸ ــ انصاری چیمـه

۰۵ شهریور ۱۳۸۷

یاد تورج نگهبان خوش



ترانه سرای ارجمند ایرنی تورج نگهبان نیز اخیراً در غربت و دور از میهن چشم از جهان فروبست.ـ

امروز دوستی برای من مصاحبهء زیر را فرستاده بود ، که گواه بزرگمنشی و آزادگی و توانمندی این استاد ترانه سرایی ایران است.ـ
یاد تورج نگهبان گرامی باد.ـ

.................................................................................
فیلم این مصاحبه را از اینجــــــا می توان مشاهده کرد

بعد از دیدن این فیلم آنچنان متأثر شدم و به نظرم رسید در اینجا قید کنم که : وجود چنین انسان هایی ست که ما ایرانیان امروز را از ایرانی بودمان شادمان و مغرور و قرین با افتخار می کند و تصور می کنم که اهل هنر، موسیقی و ترانه سرایی به ویژه جوانان و نورسیدگان می باید همواره از آزادگی ، خلقیات و وطن دوستی هنرمندان بزرگی همچون تورج نگهبان بیاموزند.ـ

..............................................................................

۳۰ مرداد ۱۳۸۷

دوبیتی های ماهی سیاه کوچولو

این چند تا دوبیتی طنز آمیز مربوط است به کتاب «گفتمان الرجال» که
بخش هایی از آن راپیش ازین روی این صفحات قرار داده ام.ـ
این بخش تصویر طنز آلودی است از روزگاری که نسل ما به تأثیر از شرایط و فضای فکری که آن روز ها بر جهان حاکم بود، تصمیم داشت تا طرحی نو در افکند و جهان را از روی الگویی که در تصور داشت تغییر بدهد .ـ
برای تحقق این آرزو خیلی از هم نسلان من حاضر بودند جانشان را فدا بکنند و کردند.ـ یکی از قهرمانان بسیار دوست داشتنی و «سمپاتیک» نوجوانان و جوانانی که ما بودیم همین «رفیق قهرمان ما» ماهی سیاه کوچولو بود. این قهرمان کوچک تمثیلی حاصل تخیلات آرمانخواهانهء یک معلم جوان تبریزی به نام صمد بهرنگی بود که اتفاقا سرنوشت خود او بی شباهت بی این شازده ماهی سیاسوختهء کوچولو نیست.ـ
......................
باهم بخوانیم و گذشتهء اندوهبار نسلی را مرور کنیم:ـ
گذشتهء اندوهباری که هنوز هم که هنوز است بعضی از ما بار سنگین و طاقت فرسای توهمات ایدئولوژیک و سیاسی اش را روی شانه های زخمی خودمان حمل می کنیم ، تا کی و در کجا آن را به زمین بگذاریم !ـ
.....................................................

دوبیتی های رفیق ِ کبیر و برادرِ شهید
............ـ
ماهی سیاهِ کوچولو
.............................................................

مو کوچک ماهی ِ جوبار بودُم
محال اندیش ِ دریابار بودُم
از ایران تا بُلیوی با رفیقان
به کام ِ مرغ ِ ماهیخوار بودُم !ـ

هدفمند و عدالتخواه بودُم
دلیر و داهی و آگاه بودُم
به دریا در میان ِ تورِ دشمن
سپهسالارِ قربانگاه بودُم !ـ

تن اینجا بود و دل با موج ها بود
که خوش در آرزوی ناکجا بود
شتابی بود و جانی ناشکیبا
که بی منّت، مُهیّای فدا بود

شنا در بـِرکه ها آموختَستُم
دو چشم ِ دل به دریا دوختَستُم
نجاتِ ماهیان ِ برکه ام را
بر آتشدان ِ دشمن سوختَستُم !ـ

دو دریا بود و باراندازِ دُشمن
بُلند از هردو سو آوازِ دشن
ندونستُم در این رقصِ دلاویز
دلُم پر می زند با سازِ دُشمن

دو دریا و دو بارانداز بودند
که ناهمرنگ و ناهمساز بودند
یکی شان قبلهء ما بود اگر چند
دوتاشان کژرو و کژ تاز بودند !ـ

فلاح ِ ماهیان آمالِ ما بود
سری بر شانه از بهرِ فدا بود
جهان را داد می جُستیم ، لیکن
جهان ِ ما جهان ِ کوسه ها بود !ـ


.....................
م.سحر


بهار 2004

۲۸ مرداد ۱۳۸۷

خودرویی

..............................


مرا به لطف تو ای مهربان نیازی هست


دراین نیاز من احساس دلنوازی هست


ندانم از چه سبب نغمه های جاری جان


روان به جانب همچون تو نغمه بازی هست


تو نغمه باز ترینی و نغمه ساز ترین


اگر به غربت من ذوق نغمه سازی هست


دلی به جان نسراید ، اگر نیوشایش


دلی نبود که او را شریک رازی هست


شریک راز سخن درجزیره ای چونین


تویی ولی زچه روت ازمن احترازی هست؟


تو گوش دل ندهی، شوق با که گوید راز؟


هباست گرسوی غیر از خدا نمازی هست!ـ


جواز می طلبد نور ماه بر شب ما


ولی چه ظلمت بی رحم و بی جوازی هست!ـ


*«مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی»


به باغبان گـِلـه می بـَر گر اعتراضی هست! ـ**ـ

.........................................

پاریس 17.8.2008

م.سحر

یادداشت

ـ* ـ مصراع از حافظ است

ـ** ـ قدما قافیه کردن واژه ای که به حرف «ز» ختم می شد را با واژه ای که با حرف «ض » پایان می گرفت، مجاز نمی شمردند و آنرا غلط قافیه یا ضعف شعر می دانستند اما واقعیت آن است که قافیه در شعر همواره کارکرد آوایی و موسیقایی داشته است و تشخیص گوش فارسی زبان است که درستی و نادرستی و به جایی یا نا به جایی آن رانفی یا تأیید می کند . برای فارسی زبانان هر چهار حرف ض ، ظ، ذ ، ز هم آوا هستند و ازنظر کارکرد موسیقایی قافیه نزد آنان از ارزشی مساوی برخوردارند وبه شرطی که شاعر کلمات خود را به جاوشاعرانه وهمراه با ذوق و ظرافت به کار برده باشد قافیه کردن حروف هم صدا هیچ اشکال اساسی درکار شعرایجاد نمی کند.ـ









۲۵ مرداد ۱۳۸۷




با دیدن تصویر این دخترک زیبا که شاخهء گل سرخی روی تصویر پدر مقتول و جوان خود گرفته است از خود پرسیدم «چه می توان کرد؟» و از ذهنم گذشت : « من جدا و تو جدا ، چه توان کرد؟»ـ و سپس شعر زیر نوشته شد.ـ

پس با یاد: یعقوب مهر نهاد
که همچون بسیاری از جوانان وطن ، جوان افتاد! ـ
............................................................

چــه تــوان کــرد ... ؟

من جدا و تو جدا چتوان کرد؟
خفقان حلقهء ما چتوان کرد؟

زین اسارت گِله با کِتوان بُرد؟
دست بسته ست به پا، چتوان کرد؟

عقل بسته ست به دین ، چتوان گفت
گرگِ جهل است رها چتوان کرد؟

تخت بر منبر و منبر درکاخ
واعظان هرزه دُرا چتوان کرد؟

همه چون پنجره ها حنجره ها
بسته بر روی صدا ، چتوان کرد؟

کار در دستِ «امام» است و«ولی»ـ
نیست در دستِ خدا، چتوان کرد؟

نغمه ای نیست که درنایی نیست
مگر از غم به نوا ، چتوان کرد ؟

خرمنی نیست که در آتش نیست
هیزم از ما و شما ، چتوان کرد؟

وطن سوخته آئینهء ماست
درغم ِ سوخته ها چتوان کرد؟

به جز از چون و چرا کرد کسی؟
به جز از چون و چرا چتوان کرد؟

هرکه بر مرکب خویش است سوار
ره نداند به کجا ، چتوان کرد ؟

دسته ای بسته برآخور دل و دین
بسته را غیر چَرا چتوان کرد؟

جـَرگه ای سوده به دندان جگری
با جگرخوارِ جفا ، چتوان کرد؟

جمعی از دوست گریزد به عدو
وز ملالت به دغا ، چتوان کرد ؟

اینچنین است زمان ، چتوان بود ؟
وینچنین است فضا ، چتوان کرد؟

این میان هستی انسان هیچ است
سخن از شاه و گدا چتوان کرد؟

سخن از دین و زبان چتوان گفت ؟
جنگِ مُچ بند و قبا چتوان کرد ؟

صد و اندی شد و آزادی ما
نشد از بند رها ، چتوان کرد ؟

نشد از بند رها بندی ِ ما
بهر این بندی ِ ما چتوان کرد ؟

دشمنی شیوهء همراهی نیست
به جز این شیوه ترا چتوان کرد؟

ما فرو بستهء یک زنجیریم
بهر این زخم ِ به پا چتوان کرد؟

درد ، هربارفزونترمان کـُشت
نک به تدبیرِ دوا چتوان کرد ؟

چه توان دید ؟ کرا باید دید ؟
چه توان کرد؟ روا چتوان کرد؟

جان انسانیت از غم فرسود
بهر فرزندِ خدا چتوان کرد؟

بهر فرزند خدا کودک و پیر
به جز از ذِکر و دُعا ، چتوان کرد؟

ناسزاوار فراوان بوده ست !ـ
کاری اما به سزا چتوان کرد؟

وطن ازفردِ شما غمگین است
جمع گردید که تا چتوان کرد! ـ
......................
م. سحر
پاریس 13.8.2008









۲۳ مرداد ۱۳۸۷

ای هادی

این چند بیت امروز برای دوست طنز پرداز گرانقدرم هادی خرسندی
فرستاده شدکه اندکی با نامهربانی ، موضوع کهنه ای را پیش کشیده
و از دوست دیگرم شاعر گرانقدراسماعیل خویی انتقاد
و چیزی تلخ تر و بیشتر از انتقاد کرده بود.ـ
سایت اصغر آقا در اینجا توضیحات کافی
در اختیار کنجکاو تر ها قرار خواهد داد.ـ
....................
ای هــــــادی....ـ
................

ای هادی از «افشای چنین راز» چه جویی؟
.
گم کردهء خود را قلم انداز چه جویی؟
.
گم کردی و پیدا شد و پیدا شد و گم شد

این گم شده پیدا شده را باز چه جویی؟

هادی ست که ساز سخنش قند زمانه است

تلخ از چه شوی؟ تلخی ازین ساز چه جویی؟

حیف از سخن توست کزو خصم شود شاد

آزردن هم بند و هم آواز چه جویی؟

هادی و خویی هردو در این شهر غریبند

بر غربت ما قلعهء نوساز چه جویی؟

زیبایی مهناز به زیبایی ما ، در

اینگونه ز زیبا و زمهناز چه جویی ؟

ما ، حُسن من و حُسن تو و حُسن خویی هاست

زین حُسن فشردن به دَم ِ گاز چه جویی؟

هادی نفست گرم و سرت سبز و دلت خوش
.
جز خوشدلی از طبع خوش آواز چه جویی؟
..........................
................................................
م.سحر
پاریس ، 13.8.2008

۲۱ مرداد ۱۳۸۷

ای عاشقان

...
بـرای خفتـگان گلـزار خـاوران
.............................................
این روزها سالگرد کشتار زندانیان سیاسی ایران در سال 1367 است
این غزل به یاد آن جوانان بی گناه ایرانی سروده شد که به دستورمستقیم
ـ «بُتی که دیگرانش می پرستیدند»ـ با قساوت و بی رحمی بی سابقه
در تاریخ ایران به قتل رسیدند و هنوز خانواده های آنان
از آرامگاهشان اطلاع درستی ندارند
برای خواندن یا شنیدن غزل ای عاشقان در آواز کرد بیات
.......................
.............................................................................
..............................................

۲۰ مرداد ۱۳۸۷

راز سر به مُهر

راز ِ ســــــر بــــــه مُــــهـــــــــر..................................................



بگذار تا خیال تو زی ما سفر کند
وز بام ِغم به کوچهء شادی گذر کند
پروانه وار بگذرد از سیم خاردار
خشمی فرونشانـَد و شوری دگر کند
تاری به لرزه آرَد ازآن دل که سوخته ست
وین اخگرِ گداخته را شُعله ورکند
در ما غبارِ خستگی، آئینه را زدود
نوشین لبی غبارزدایی مگر کند !ـ
. ازمرغ ِ بال بسته سخن می کنی طلب ؟
او را چه جز فضای قفس نغمه گرکند؟
شعری شکسته می زند این ساز سوگوار
با وی مگو که پرده به راهی دگر کند
سازی که دستِ ظلمت شب زیر پا شکست
آخر چگونه قصّه ز مرغ سحر کند ؟
افسرد باغ و سبزه و گل درهوای جور
باد خزان بهارِ که را بارور کند ؟
ما تیره روز تر ز سرابیم و راه ، دور
چشم ِ دلی کجاست که درما نظر کند؟ـ
.
ـ« ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مُهر به عالم سَمر» کند.ـ*ـ
........................م.سحر

10.8.2008پاریس

....................................................................................
ترسم که اشگ در غم ما پرده در شود .........*
ـ ......... وین راز سر به مُهر به عالم سمر شود
ـ............................. .......................حافظ

۱۷ مرداد ۱۳۸۷

بگو به باران

این آهنگ زیبا را که باشعر زیبایی از استاد شفیعی کدکنی
با صدای زیبا ی بانوی هنرمندی به نام روح انگیز خوانده شده است ، ـ
امروز به طور اتفاقی پیدا کردم و شنیدم
دریغم آمد که دوستان (اگر هنوز نشنیده اند) از
شنیدن و دیدن تصاویر همراه با آن برخوردار نشوند:ـ

این هم نشانی سایت خانم روح انگیز


.................................................................................
پیــاده آمــده بودم پیــاده خــواهــم رفت ! ـ


................................................................................

و این شعر راهم ازیک شاعرپراحساس ودردمندافغانی

باهم در اینجا بخوانیم


..................................................................................

۱۳ مرداد ۱۳۸۷

مرا خدای دگر باید

................................................................................


........


ولا اَنا عابداً ما عَبَدَتُم
لکُم دینکُم ولیَ دین!ـ

من پرستندهء آنچه شما می پرستید نیستم
شما را دین ِ شما و مرا دین ِ من !ـ

سورهء الکافرین آیه های شمارهء 4 و 6
.....
پس می کشید بعضی را و تازیانه می زنید بعضی را در مجلس های خود
و بیرون می کنید ایشان را از شهری به شهری تا بیاید بر شما
خون ِ صدیقان که بر زمین ریخته شده است، ـ
از خون هابیل صدیق تا خون ذکریا پسر براشیا
که کشتید او را در میان هیکل و مذبح !ـ
انجیل ِ متی (ترجمهء خاتون آبادی )ـ
.....
چون سفیهان راست این کار و کیا
لازم آمد یقتلون الانبیاء
مثنوی مولوی

من اِلهِ ابراهیم و اسحق و یعقوبم
و نیستم خدای مُردگان ، بلکه خدای زندگانم !ـ
انجیل مرقس (ترجمه خاتون آبادی )ـ

خدایان رهزن بسی بینی اینجا
جدا زین خدایان خدایی طلب کن !ـ
خاقانی شروانی

چه گم کرده ای دوری ، خدایی که از اویم
چه وحشت به شیپوری ، خدایی که از من نیست !
ـ
م.سحر
......................................................................
......
...................
...........................................
آخرین شعر از منظومهء «قمار در محراب»ـ
............................................
..
مــرا خــدای دگــر بـــایــد !ـ
................................................
وا خدای از جهان گم شوی ، ـ
چنان که خدای ما از جهان گم کردی!ـ
مقالات ِ شمس ِ تبریزی


کلاه شُعبده ات شرعی
بساط ِ معرکه ات دینی ست
اساس ِ مشرب و آئینت
بنا به خِشتِ کژآئینی ست

خداست رونق ِ بازارت
وزوست غایت و مقصودت
نه غیرِ سفرهء رنگینت
نه غیرِ روزن ِ پُردودت

چنان منی که به آئینه
سپرده ای همه عالم را
کلیدِ حجرهء خود دانی
بهشت را و جهنّم را

همان ز عنصر ِ تزویری
در این ، هزار هنر داری
جز این ، به جان ِ جهان سوگند
نه هیچ ذوقِ دگر داری

تمام ، کینهء انسانی
تمام ، نفرت ِ از شادی
به روزِ رجم ، همان سنگی
که می زنند بر آزادی

همان ظلام ِ غلیظ اندر
سیاهچال ِ قرونی تو
هزاره هاست که می نوشی
هنوز تشنهء خونی تو

صدای بوسهء ابلیسی
به قصد ِ شانهء ضحاّکان
سیاهجاری ِ خُبثی در
نهادِ خفتهء ناپاکان

به روی خاک همان طشتی
سرِ بریدهء یحیی را
چهار میخ ِ چلیپایی
چهاربند ِ مسیحا را

همان به چنگ ِ جنون جوری
همان به بازوی کین زوری
قساوت ِ دل ِ چنگیزی
طناب ِ گردن ِ منصوری

ز دوزخی که پی افکندی
هزار کینه به دل دارم
به آبروی وطن سوگند
من از بهشت ِ تو بیزارم

اگر چو خشکی ِ صحرا ها
کند بهار فراموشم
ور از لهیب ِ عطش سوزم
زکوثر ِ تو نمی نوشم ! ـ

جز این خدا که تبر کردی
مرا خدای دگر باید
کزو به جنگل ِ آزادی
نهال ِ عشق بیاساید

جز این خدا که به چندین کبر
چو تیغ ِ تشنه به کف داری
مرا خدای دگر باید
که سیل ِ خون نکند جاری!ـ

جز این خدا که تو را بر خلق
به جبر حقّ ِ ولایت داد
مرا خدای دگر باید
که خان و مان دهدَت بر باد!ـ

جز این خدا که فریبت را
ردای ننگِ مقدس دوخت
مرا خدای دگر باید
که قدس ِ ننگ ِ تو داند سوخت

مرا خدای دگر باید
که رغم ِ ظلمت و بیدادی
چو آرمان ِ بشر پوید
به راه ِ دانش و آزادی ! ـ
...................................
م.سحر
پاریس ، زمستان 1999

۱۲ مرداد ۱۳۸۷