۱۰ آذر ۱۳۸۷

باقر پرهام درباره شعر م.سحر

گوشه ای از مقالهء پرهام در باره «قمار در محراب » نوشتهء م.سحر



طرح از خاور
................................................................................

... شاعر ما[م.سحر] نه تنها در جادادنِ مفاهيم و مضامين ِنو در قالبي کهن موفق بوده، بلکه واژگانِ شعري او، با همه کوششي که آگاهانه براي پرداختن به مسائلِ روز کرده است، از رسايي، و سلاست و زيبايي هميشگيِ زبان شعر فارسي به حد کافي برخوردارند: م. سحر اگرچه در گوشه اي از جنوب شرقي پاريس و در غربت و عزلت زندگي مي کند، اما زبان او نشان مي دهد که گويي او هم چنان در کوچه باغ هاي اصفهان و شيراز و تجريش و خراسان راه مي رود و به همان گفتار زنده و پرتواني که سعدي و حافظ و مولوي و فردوسي و اخوان ثالث و شاملو درآثار خود بدان سخن گفته اند سخن مي گويد، نه چيز من در آورديِ نامفهومي که در بسياري از آثار شعر و نثر در ادبيات درون و برون مرزي کنوني مي بينيم.

.....

اثرِ ارزشمندِ م. سحر فرصتي فراهم کرد تا ما خطاب به اين دسته از «ادبيات برون مرزي» نمونه اي نشان بدهيم که حسابِ "مفتي" و "قاضي شرع" دنيا دوست رابه زباني فخيم و زيبا مي رسد ولي حرکت ارزش هايي را که بخشي عميق از ساختمانِ وجودي ما را تشکيل مي دهند، به جاي خودنگاه مي دارد. اين کارنيازمند دل بستن به مطالعه عميق آثارِ فرهنگِ سنتي ما و زندگي با آنهاست. و چنين دلبستگي و مطالعه اي است که مي تواند مايه اعتلاء کار و آثارِکساني شود که ذوق و استعدادي در خلاقيت هنري و فکري درخود مي بينند.
....

عقل اگر بخواهدروشنگر و کارسازباشد، بايد ذاتِ خودرافراموش نکند، يعني بايد فراموش نکند که عقلي تاريخي است. تحولي که در کار م. سحر مي بينيم حکايت از اين دارد که تاملِ عقلِ ايراني، در گوهرِ تاريخيِ خويش، اگرچه به کندي ولي سرانجام آغاز شده است. اکنون ديگر شاعر به روشني مي بيند که همه فتنه ها ازاستبداد و فقدانِ آزاديِ اجتماعي، و جداييِ حکومت از مردم بر مي خيزد که حکايتِ هميشه تاريخ، بويژه تاريخ ما بوده. دراين ميان مجريان و عاملان اند که چهره عوض مي کنند. اين بار اگرچه همه چيز به نام خدا انجام مي شود، اما حالا ديگر همه مي دانندکه خدا درقالبِ پوسيده اين ته مانده قرون نمي گنجد:
......................................................................................


برای خواندن اصل مقاله که در نشریه ایران نامه انتشار یافته به اینجا اشاره کنید



۰۷ آذر ۱۳۸۷

نیست که نیست


طرح از: م.سحر



به حضور تو دری نیست که نیست
وز تو ما را خبری نیست که نیست
ازسکوت تو غمی هست که هست
به خیالت سفری نیست که نیست !ـ
زین سخنهاکه روانند به موج
با وجود دگری نیست که نیست
به جز از دوستی و مهر ولی
جان ما را هنری نیست که نیست !ـ
هله تا بشکند این خامُشی ات 
به تو ما را نظری نیست که نیست!ـ 
دست ما دور ز نخلی که تویی
هست و عمر هدری نیست که نیست !ـ


م.سحر



پاریس ، 17.11.2008

۰۳ آذر ۱۳۸۷

سخنی با ساعدی



ســخـــنـــــی بــــا ســــــاعـــــــدی





بعد از ظهر روز 22 نوامبر جمعی از ایرانیان اهل فرهنگ و هنر طبق روال هر ساله در پرلاشز بر مزار دکتر غلامحسین ساعدی گرد آمدند و یاد او را گرامی داشتند.ـ



در این مراسم م.سحر سخنانی در باره ساعدی گفت و صدرالدین زاهد بازیگر تئاتر قطعه ای از واهمه های بی نام و نشان نوشتهء دکتر ساعدی را بازخوانی کرد.ـ



متن سخنان م.سحر را می توانید در همینجا بخوانید : ـ


تصاویر مربوط به این مراسم را می توان در نشریهء عصر نو از اینجا مشاهده کرد

نیز می توانید گزارش این مراسم را در رادیو زمانه ازهمینجا ببینید وفایل صوتی آن را بشنوید

عکس از مریم

دوستان از من خواستند که در اینجا، به مناسبتی که برای آن گرد آمده ایم ، چند کلمه ای بگویم .ـ
همواره سخن گفتن در چنین موقعیت هایی را دشوار یافته ام . امروز هم چند جمله ای به کوتاهی خواهم گفت و شعری راخواهم خواند که به یاد ساعدی در دهمین سالگرد درگذشت وی نوشته بودم. اگرچه بسیاری دوستان شنیده یا خوانده اند ، اما به هرحال احساس مرا بهتر از سخنانی که اکنون خواهم گفت بیان می دارد.ـ
اگر اجازه بدهید روی سخن با خود وی خواهم داشت :ـ
ساعدی جان
یکبار دیگر به یاد تو در سالروز واپسین سفرت در اینجا ـ در پرله شز ـ گرد هم آمده ایم.ـ
و این بیست و سومین بار است و بیست و سه سال، عمری ست نزدیک به یک ربع قرن.ـ
آن کودکان ایرانی که در آن سال به دنیا آمده اند ، اکنون در دوران جوانی خویشند و آنان که همچون تو در میانسالی بودند ، سرآغاز یا اواسط روزگار پیری خود را تجربه می کنند .ـ
آن بیست و سه سالگان ، چنانچه اهل ادبیات و هنر و فرهنگ باشند و چنانچه به نوعی با کتاب و دوات و قلم یا با فیلم یا صحنهء نمایش سر و کاری داشته باشند، و به هرحال از جوانانی بوده باشند که غدر روزگار تا کنون آرزوی آزادی و عدالت و حقوق انسانی را دروجود آنان به خاکستر مبدل نکرده بوده است ، باری همهء این جوانان ، در هرکجای این جهان کوچک شده که پراکنده شده باشند ، نام ساعدی راشنیده اند و حتی اگر اثری نیز از وی ندیده یا نخوانده بوده باشند ، به هرحال از او به نیکی یاد می کنند و نام او را بزرگ می دارند.ـ
ما دوستان و دوستداران تو که در پاریس سکونت داریم ، طبق روال هرساله دراینجا گرد هم می آئیم و تا در این شهر مقیمیم و تا زنده ایم ، این دیدار سالیانه را مکرر خواهیم کرد زیرا می دانیم که بسیاری از این جوانان، همراه با بسیاران دیگری از اهل قلم و فرهنگ ، در این تجدید دیدار با ما همدل همراهند و حضور ما در این مکان ، در همین خیابان کوچک مشرف به قطعهء هشتاد و پنج در بیست ، سی متری مزار صادق هدایت به گونه ای نمادین حضور آنها نیز هست ، چرا که :ـ
دکتر غلامحسین ساعدی در فرصت کوتاه 49 ساله ای که یافت با زندگی اش و با آثاری که برجا نهاد ، نشان داده است که :ـ
دلش همواره برای سعادت و آزادی نوع انسان و به ویژه برای هموطنانش می طپید
ساعدی ــ گذشته از جایگاه والایش در داستان و رمان معاصرــ نشان داد که اگر نمایشنامه نویسی جدید و تئاتر مدرن در ایران بنیه ای یافت ، او یکی از ستون ها و بنیاد های آن بود.ـ
اگر فیلمی ساخته شد که در سینمای ا یران تحولی ایجاد کرد ، ساعدی داستان نویس و یکی از مهمترین فیلمنامه نویسان این سینما بود!ـ
اگر مونوگرافی یا تک نگاری و نوشته ای در زمینهء مردم شناسی ، برای آشنایی ایرانیان با ویژگی های فرهنگی و اقلیمی مردم نواحی پرت افتادهء سرزمین ما در ایران رایج شد ، بازهم ساعدی از پایه ریزان و آغازگران این راه بود.ـ
وسرانجام ، اگر برای دفاع از آزادی بیان و قلم کوششی صورت گرفت و اعتراضی شد ، ساعدی از رسا ترین صداهای روزگار خود بود.ـ
ما در سال 1986 جسم تو را در این خاک به ودیعت نهادیم اما گوهر وجودی تو درمیان ما و با ما همراه است.ـ
در این روزگار بد که بوی بهبودی از اوضاع جهان به مشام نمی رسد ، یاد تو و روش تو هم در شیوهء زیستن و هم در آفرینش هنری و ادبی و فرهنگی برای بسیاری از ما آموزنده و نیروبخش است و همچنان برای بسیاری از جوانان آموزنده و نیروبخش خواهد بود.ـ
اگرچه اضطرابات و دغدغه های انسانی تو در این سالهای سیاه ، نزد بسیاری از مدعیان جامعه روشنفکری و فرهنگی رنگ باخته می نمایند و با نهایت تأسف در ظاهر امر به مذهب منسوخ پیوسته اند ، با اینهمه یاد آوری این اضطرابات تو و دلنگرانی های تو ــ به ویژه در این روزهای نه چندان سپید ــ امید بخش دلها و انگیزانندهء بسیاری از جان های جوان تواند بود.ـ
زیرا همواره سخنت این بود که :« یاران دست روی دست نگذاریم.ـ
باید این وطن سوخته را از نو بسازیم
تبعیدیان این نظام سرکوبگر توتالیتر باید جهانیان را از بیدادی که بر مردم ایران می رود بیاگاهانند و هنر و فرهنگ اصیل ترین و مشروع ترین و غرور انگیز ترین دستمایه ای ست که ما را در این مسیر یاری خواهد کرد.ـ
همواره می گفتی و از زبان رازی می گفتی که « آن که فرهنگ نورزد به چه ارزد؟»
و از ایرانیان می خواستی که فرهنگ بورزند . و هموار خاری در چشم فرهنگ ستیزان و خرافه گستران حاکم بر ایران باشند.ـ
از مهاجران دوران صفوی سخن می گفتی و مکتب اکبر شاه را در هندوستان به یاد شاعران و نقاشان و هنرمندان می آوردی!ـ
از اهل قلم و هنر یونان در دوران استبداد سرهنگان سخن می گفتی و از ایرانیان می خواستی که صدای انسانیت و آزادی خواهی خود و ملت خود را که آرام آرام مغلوب تحجر دینی و ستمگری های بی حد و مرز ملایان می شد ، به گوش بشریت آزاد و وجدان های بیدار جهان برسانند.ـ
این ها آرزو های والای تو بودند هنگامی در ساعت پنج صبح در طبقهء چهارم بیمارستان سنت آنتوان در پاریس دوازدهم قلبت از طپش ایستاد.ـ
می خواستم همین امروز به تو بگویم که بسیاری از این جوانان بیست و سه چهار ساله همراه با بسیاران دیگری در سنین بالا تر یا پایین تر ، آرزو ها و دغدغه ها و نگرانی های تو را آرزوی ها و دغدغه های خود می دانند و هرگز آنها را از خاطر خود نخواهند زدود، زیرا روزگار سیاه همان است که بود و در های دوران در میهن ما همچنان برهمان پاشنه ء جهل و خرافه و استبداد و بیداد دینی می چرخند و همچنان جامعه ایران و ملت ایران گرفتار همان خفت و خواری ست که بود!ـ
و تا روزی که روال زمانه بر این منوال خواهد بود ، جهان ما و جامعه ما از روح پایداری طلب و از وجدان بیدار نویسنده ای و هنرمندی و انسانی که تو بودی الهام خواهد گرفت و بدینگونه در تک تک انسان هایی که دل در گرو آدمیت و آزادی و حقوق بشر دارند تداوم خواهی یافت. ـ
ازین رو ، در این بیست و سومین سال واپسین سفرت و ازسوی دوستان و دوستداران تو و از زبان حافظ با تو می گویم : ساعدی جان « حقهء مهر بر آن مُهر و نشان است که بود!»ـ

م.سحر
پاریس 22.11.2008







برای غلامحسین ساعدی
و به یاد ِ او در دهمین سال «هجرتِ فرجام»

قلمی بود و پهلوانی بود

جز به میدان کارزار نبود

پنجه در پنجه با سیاهی داشت

ظلمت از وی به زینهار نبود

روزگارش حریف ِمیدان بود

روزگاری که روزگار نبود

موج اگر بود ، مردِ دریا بود

ورطه گر بود ، برکنار نبود

کشتی اش کار و بادبانش عشق

ناخدا بود و جز به کار نبود

عاشقی بود و در سراچهء دوست

پرسه پرداز و رهگذار نبود

دردمندی ، شفاگری پر شور

زان طبیبان پُرشمار نبود

سر ز هر سو به زندگی می زد

رهروِ مرگِ نابکار نبود

راه زی گاهواره می پیمود

زائر تربت و مزار نبود

وطنش خاک و مذهبش انسان

باورش جز بر این مدار نبود

سوی آفاق ِ دور می نگریست

نظرش بسته در حصار نبود

مِهرِ ایران که شعله در وی داشت

حسرت آلودِ فخر و عار نبود

چشم زی روزگارِ نامده داشت

نوحه ساز پریر و پار نبود

آرزوهای جانِ شیفته اش

جز بر آینده استوار نبود

شهر ِ بیدار ی آرزویش بود

ناکجایی که شهرِ دار نبود

کاخ ِ فرهنگ بود رؤیایش

نقشِ او جز بر این نگار نبود

غمِ فردای مردمی آگاه

بر دلش غیر از این هوار نبود

گرچه با هیزم زمستان سوخت


جز در اندیشهء بهار نبود

غربتی بود و غمگساری بود

غربتی هست و غمگسار نبود .ـ

۰۲ آذر ۱۳۸۷

با واژه ها

نامه ای برای واژه ها



ای واژه هاکه بال کشیدید

آیا به شهر او نرسیدید؟

آیا به بام او ننشستید؟

روی لبان او ندمیدید؟

گم شد به ره نشان شمایان؟

یک آشنا به راه ندیدید؟

صد خوشهء سلام به منقار

بردید و پاسخی نشنیدید؟

بهر دلی که پیش ِ شما بود

برگِ محبتی نخریدید؟

چشمی نگفت روز شما خوش؟

بر ساحلِ غمی نچمیدید؟

با موج ها به صخره نرفتید؟

وز بیم ِسنگ ها نرمیدید؟

آن خرمن که بود که گل بود؟

وز شاخهءچه بود که چیدید؟

ای واژه های گم شده در راه

پیش کدام دیده پدیدید؟

م.سحر
19.11.2008 پاریس ـ

۲۸ آبان ۱۳۸۷

درخت

درخت


سرانجام نوبت به درخت ها هم رسید
بر اساس گزارش مطبوعات،حکومت گران جمکرانی،خرافه ستیز شدند و به درخت های کهنسال ایران یورش آوردند
این چند سطر نتیجهء شنیدن این خبر و سخنی ست با درخت

..........................................................................................

..............................................................
درختا به ضربِ تبر می زنندت


بر آن پیکر نامور می زنندت


گناهت همان ریشهء توست درخاک


ازین رو به ساق و کمر می زنندت


ترا جُرم ، سرسبزی و پایداری ست


کزین گونه بیدادگر می زنندت


ترا سر، دلیرانه زی سرفرازی ست


چنین برتن از بیم ِ سر می زنندت


بسا سالیان رفت ازین سربلندی


حسد می بَرندت، نظرمی زنندت


بوَد کیفرِ رشد و جُرم ِجوانی


چنین گر به پیرانه سر می زنندت


درختی و جان داری و ریشه داری


شریران به شمشیرِ شَر میزنندت


گناهِ تو بُرنایی و سایه بخشی ست


که برپیکرِ سایه ور می زنندت


نگاه تو زی اوج و زی روشنایی ست


حضیض آوران زین هنر می زنندت


پلید آستینان تبر می نهندت


مُغاک آشیانان ، شرر می زنندت


حقیران ِدهرند پیش ِ وجودت


زکین شعله بر خشگ و تر می زنندت


براومند بوده ست جان تو زینروی


سترون وجودان به بر می زنندت


وجودت نمادی ست گویای رویش


عدم سایگان زین حذر می زنندت


حضور تو معنای خورشید خواهی ست


که ا ین، شب پرستان تبر می زنندت


ترا تهمت آورده اند از خُرافات


مُریدان به فتوای خر می زنندت


چو ابنای چاهند وفرزند ظلمت


پی ِ حفرِ چاهی دگر می زنندت !ـ


م.سحر

پاریس، 17.11.2008

۲۶ آبان ۱۳۸۷

دوبیتی های ابوالمؤبد...ـ

طرح از م.سحر



دوبیتی های جنابِ ابوالمؤبد، المُستعفی عن الیسار

مو که در کاسبی تکنیک دارُم
برای ماست بُردن خیک دارُم
قُماشِ نوبری از کیشِ زرتُشت
برای ملّتِ تاجیک دارُم

اوِستا خواندهء ایرانی یُم مو!ـ
گَهی زرتُشت و گاهی مانی یُم مو!ـ
به حقّ ِ حضرتِ امشاسپندان
خریدارِ بُتِ نادانی یُم مو !ـ

زدنیا دیدن و دانش خریدن
ندیدُم غیرِ رؤیا پروریدن
که اکنون روی شاخ و برگِ تاریخ
نشستَستُم به قصدِ بُن بُریدن !ـ

ز دوران ، سالیان در پُشت دارُم
کلیدِ آرزو در مُشت دارُم
ز مأکولاتِ اسلامی ملولُم
هوای سُفرهء زرتُشت دارُم

گَهی فلاح ِ کاهو و هویجُم
گَهی در پشتِ اُسطُرلاب و زیجُم
مُنجّم باشی ِ ایّام ِ آتی
به عهدِ رفتهء ایرانویجُم !ـ

مو چشمُم از فرنگی زاغ تر بی
خرُم از قبرسی قبراق تر بی
به هر معبد شدُم ، آن کاسه بودُم
که از آش ِ درونش داغ تر بی !ـ

از اکنون تا به ایرانشهرِ آمال
پُلی بستُم هزار و چارصد سال
ولی بالا ندونُم رفت ، زیرا
کنارِ پُل، خرُم افتاده در چال !ـ

خلل در کارُم از معمارِ کُل بی
بهشتُم آن ورِ چینوت پُل بی
از آتشبارِ دوزخ چون گُریزُم
که ره دشوار و شیطان پُشتِ رُل بی !ـ

م.سحر
2004بهار


این ابیات نزدیک به پنج سال پیش سروده شده و بخشی ست از منظومهء «گفتمان الرجال » و متأثر از برخی دکانداری های سیاسی ست که از مدتهاپیش زیر نام زرتشت گرایی و ایران باستان دوستی ظهور یافته است. ـ
نیش طنز این ابیات متوجه چنین افرادی ست که غالبا از قلمرو های فکری دیگری می آیند و سواد درست و حسابی هم در زمینهء گذشتهء پیش از اسلامی ایران ندارند و ادیان و آئین ها و اسطوره های ایرانی راهم نمی شناسند زیرا وجود گرایشات اعتقادی جدید در آنان ناشی از برخی سرخوردگی های سیاسی و اجتماعی پیشین آنان بوده است .ـ
اما به همان گونه که آخوند ها اسلام و تاریخ و فرهنگ و تمدن دورهء اسلامی را وسیله و بهانهء ترویج اسلامیزم سیاسی و بنیاد گرایی دینی کردند و ایران رابه لجنزار یک ایدئولوژی استبداد گرای ضد ایرانی بدل ساختند آنها نیز می کوشند تا از فرهنگ و زبان و تاریخ گذشتهء پیش از اسلامی ایران یک شبه ایدئولوژی بسازند و گونه ای بنیاد گرایی را به نام تاریخ و فرهنگ پیش از اسلام ترویج کنند.ـ
من برای تاریخ گذشته ایران بسیار احترام و ارزش قائلم و سرچشمه و خاستگاه هویت فرهنگی و ویژگی های ملی و قومی و زبانی و ادبی و دینی ایرانیان را در همین تاریخ دور و دراز و پر آب چشم ، و گهگاه درخشان و غرور آمیز می دانم.ـ
ازاین رو برای محققان و زبان شناسان و مورخان راستین ایران که از صد و پنجاه سال پیش به این سو همراه یا در کنار دانشمندان وباستانشناسان و زبان شناسان و ایران شناسان بزرگ غربی در کشف راز و رمز فرهنگ و تمدن و زیست بوم و زیست باور های نیاکان ما تلاش می کنند ارزش و احترام فراوان قائلم.ـ
قدر و ارزش کوشش های بزرگانی چون آخوند زاده ، میرزا آقاخان کرمانی ، پیرنیا ، اقبال ،احمد کسروی ، ملک الشعرا بهار، پورداوود ،محمد معین ، صادق هدایت ،ذبیح بهروز ، محمد مقدم ، صادق کیا ، بهرام فره وشی ،عبدالحسین زرین کوب ، مهرداد بهار ، احمد تفضلی ـ (که قربانی اسلامیسم سیاسی حاکم شد)ـ ، ژاله آموزگار، جلیل دوستخواه و بسیاران دیگر را می دانم و آنها را رهروان اندیشه و اثر حکیم طوس می شمارم ، که قوام و دوام ملی و فرهنگی و زبانی کشورما ایران به آنان مدیون است و معتقدم که اگر اینها نبودند( نباشند) ملایان جاهل ، کشور ما ایران و تاریخ چندین هزار سالهء آن را به نام اسلام و اسلامیسم پشت قبالهء عرب ها می انداختند(می اندازند) و لقمهء چپ آنان می کردند(می کنند) . ــ
من معتقدم کسانی که تاریخ ایران را درتمامیت آن برنمی تابند و تصور می کنند که ایران از فتح قادسیه آغاز شده و جز به عناصر عربی و اسلامی در این کشور عنایتی ندارند و حتی با دوران پیش از اسلامی ایران علناً دشمنی می ورزند، در واقع دشمنان ایران اند و از بیگانگان هم بد ترند زیرا با ماسک و صورتک خودی و ایرانی و دوست به میدان آمده اند و تبر برداشته اند و به ریشهء ایرانیت می زنند. ازین رو خمینیسمی را که با نام جمهوری اسلامی و ولایت فقیه بر ایران امروز حاکم است بدترین و غدّار ترین دشمن تاریخی ایران می دانم. ــ
این اعتقاد من است، اما با این دکانهای سیاسی که با نام زرتشت دوستی نا آگاهانه و اسلام ستیزی بی مایه و کینه ورزانه و تهی از بینش درست فکری و فرهنگی رایج شده است نیز میانه ای ندارم.ـ
بنا بر این تکرار می کنم که این طنز تنها متوجه کسانی ست که نه اسلام ستیزی شان بر دانش و آگاهی عمیقی مبتنی ست و نه زرتشت گرایی آنها از اصالت و اطلاع و بنیاد محکمی برخوردار است.ـ
خلاصه کنم : به نظر من طرح ایده هایی از نوع بازگشت به ایران قبل از اسلامی همانقدر خام طبعانه و در صورتی که صادقانه مطرح شود ، ساده لوحانه است که عقاید افراطیون اسلامیسم سیاسی . یعنی آنهایی که تصور می کردند و همچنان تصور می کنند که پی افکندن جامعه و جهانی از نوع «مدینةالنبی» و دولت صدر اسلامی در قرن بیست و یکم میلادی امکان پذیر است!ـ
البته نیک دیده ایم و می دانیم که این گروه به قیمت نابودی ایران و چندین نسل از فرزندان این سرزمین ، کشور ما را به آزمایشگاهی بدل ساختند و بیش از ربع قرنی ست که خاک سیاه بر سر ایران و ایرانی بیخته و ملت ما را به روز سیاه نشانده اند!ـ و از این بدتر چشم بینا و وجدان شرمسار از بسیاری از ایرانیان واستده اند به طرزی که همین چند کلمه ای اکنون می خوانید به نظر آنها تندروی و غیرواقع جلوه می کند و نمی دانند که وجودشان به جزیی از نظامی بدل شده است که به حقیقتی جز حفظ منافع حقیر خویش معتقد نیست ! و به حق می باید گفت که :ـ
وا انسانا و واایرانا !!ـ

۲۳ آبان ۱۳۸۷

عتیق رحیمی

مربوط به دیدار وگفتگو باعتیق رحیمی

برای بزرگ کردن آفیش روی آن اشاره کنید

...........................................................................................................


سه چهار روزی به علت مشکل فنی دسترسی به این اوراق مقدور نبود، اکنون که مشکل رفع شده است ،
فرصت را غنیمت می شمارم و نحستین سخنی که دارم ،ابراز شادمانی فراوان از خبری ست که در روز دوشنبه انتشار یافت . خبری که ازموفقیت دوست نویسنده وهنرمند ما عتیق رحیمی در کسب جایزهء ادبی گنکور سخن می گفت.ـ



باید گفت که این نخستین بار است که یک نویسندهء فارسی زبان به چنین توفیقی دست می یابد.ـ
ازاین رو موفقیت نویسنده و سینماگرهنرمند عتیق رحیمی را صمیمانه به او و به اهل فرهنگ و ادب در افغانستان و همچنین به همهء دوستداران ادبیات فارسی تبریک می گویم و از صمیم قلب خوشحالم که مهم ترین جایزهء ادبی کشور فرانسه در سال جاری نصیب این نویسندهء هم زبان و هم فرهنگ افغانستانی ما شده است. ـ
برای عتیق جان رحیمی آرزوی موفقیت های هردم افزون تری دارم.ـ



م.سحر





۱۵ آبان ۱۳۸۷

یک غزل

چنین که از تو دو دریاست در میان تا من
به تخته بند ِ محبّت چه کرده ای با من؟
به دستبُرد ِ رُبایشگر ِ کدامین سِحر
ز دوری ِ تو ام اینگونه ناشکیبا من؟
چنان ضمیرِ من آکندهء خیال ِ تو گشت
که از خیالِ تو آکنده ام سراپا من !ـ
مگر به کوی ِ دلم خانه کرده ای که مُدام
تو را به خلوتِ دل می کنم تماشا من؟
چو جان برابر ِ چشمم نشسته : تنها تو
نظر نشانده به راه ِ تو، مانده تنها من!ـ
تو و دریغ ِ وفا نزدِ دوست؟ حاشا مِهر!ـ
من و طریقِ جفا نزدِ یار ؟ حاشا من !ـ
گواهِ لرزش ِ دستِ من اند این کلمات
که همچو رازِ نهان خامُشند و گویا : من !ـ
مرا سکوت بنشکسته است ، جز با دل
که یادِ مِهر ِ تو را کرده هم نوا با من .ـ
گُذر به ساحل اگر می کنی به موج نگر
مگر به جادوی بانگش بُوَد هم آوا من !ـ
مگر پیام ِ من از نغمه های وی شنوی
وز آن ،ز موج ندانی رسد صدا، یا من !ـ

نهنگِ بحرم و در آبدان نخواهم خُفت
اگرچه از تو دو دریاست در میان ، تا من !ـ

م.سحر

13/8/2004

۱۳ آبان ۱۳۸۷

آزادی Liberté

تابلو کار :خــاور

LE GHAZAL DE LA LIBERTÉ

en souvenir de Farrokhi Yazdi

Face au sang versé par des générations pour prix de la liberté,
que vaut la tête que depuis des siècles on dépose aux pieds de la liberté ?
Pour pouvoir enfin libérer leur corps des chaînes des océans
les vagues amoureuses usent les rochers en quête de la liberté
Je suis infidèle aux dieux, et même si le monde s’effondre
je n’ouvrirai la porte qu’au dieu de la liberté
Je ne veux plus une goutte de sang dans les canaux de mes veines ;
qu’un torrent de sang fasse tourner le moulin de la liberté
L’ennemi ne tirera pas profit de ce qu’il brise ;
les ailes de Simorgh* sont jalouses des ailes de la liberté
Toi, noyé dans l’effroi : le gouffre s’étend sans limite
quand on n’est pas initié à la nage de la liberté
Dans cette nuit si terrifiante, transforme ton âme en flambeau dans les ténèbres
ce n’est pas sans danger que luit la clarté de la liberté ;
Comme Farrokhi, frappe du plectre la harpe des beaux poèmes
pour que le chant du cœur s’élève avec le chant de la liberté

M. Sahar

* Dans la tradition mazdéenne, oiseau mythique qui a élevé Zal, le père de Rostam, et a été le gardien de sa dynastie. La figure symbolique de Simorgh a été reprise dans la mystique persane post-islamique, notamment par le poète Attar Neyshabouri (voir Le discours des oiseaux)..

traduit du persan par l’auteur , Éric Meyleuc et Pedro Vianna
pour lire ce poème en persan cliquez ici
برای خواندن این شعر به زبان فارسی همینجا کلیک کنید