۰۸ خرداد ۱۳۸۸

گرامی داشت نادرپور در پاریس

انجمن فرهنگـی و اجتماعی ایرانیـان در
.............. فـرانسـه برگزار خواهـد کـرد

گرامی داشت شاعر بزرگ ایران

نـــــادر نـــــادرپـــــور
سخنرانان:
پوپک نادرپور (جامعه شناس)
محمد جلالی ـ م.سحر (شاعر و نویسنده)
پروان جمشیدی (استاد دانشگاه در دانشگاه دوشنبه ـ تاجیکستان)
در این برنامه پیام هایی از
سیمین بهبهانی
و
دکتر احسان یارشاطر
خوانده خواهد شد.
زمان : روز شنبه 6 ژوئن ساعت 19
مکان : محل انجمن فرهنگی و اجتماعی ایرانیان در فرانسه
نشانی:
Association Socioculturelle des iraniens en France

54 rue Falkirk Créteil 94000
Métro : ligne 8- Créteil préfecture
Bus : 281 arrêt: Griffons

۰۴ خرداد ۱۳۸۸

دولت آبادی و سخنان رحمانی نژاد



مدتی ست سراغ این اوراق نیامده ام ، فرصت نشده است و تازه ای هم نبوده است که عرضه شود.ـ
آخرین مطلب شعری ست که پس از قتل سعید سلطانپور این شاعر و هنرمند آرمانخواه در روز های پس از سی خرداد 60 سروده شده بود و در پاریس چاپ شده بود و سپس در مجموعه«شب نامه ها» چاپ لندن 1367 آمده بود.ـ ـ

راستی حالا که از سعید سلطانپوریادی شده بد نیست یادی از محمود دولت آبادی نویسنده نامدار هم بشود که از دوستان نزدیک سعید بود و در جوانی علائق مشترک اجتماعی و سیاسی و فرهنگی داشتند و بویژه در کار نمایش و تئاتر با یکدیگر همدلی و همکاری می کردند. ـ
دولت آبادی این روزها به مجلس انتخاباتی میرحسین موسوی رفته است و سخنانی در انتقاد و در اعتراض به سانسور کتاب و مبتکران انقلاب فرهنگی ــ خاصه عبدالکریم سروش ــ بر زبان آورده است. ـ
شرح ماجرا را آنها که با مسائل جاری سیاسی و فرهنگی ایران دمخورند میدانند و قصد ورود به آن را ندارم و این یادداشت را با یادی ازدوست مشترک دیگر سلطانپورودولت آبادی یعنی ناصررحمانی نژاد به پایان می برم. ـ
ناصر کارگردان و بازیگر تئاتر است و سالهاست که مثل بسیاری از اهل هنر و فرهنگ ناگزیر از ترک ایران شده است واکنون در آمریکاست که روزگار بر او خوش و آسان باد. ـ
مقصود ازین یادآوری مقاله ای ست که ناصر نوشته و مضمون آن حمله ای سخت به عبدالکریم سروش است و در دفاع از دولت آبادی که علاقمندان می توانند آن نوشته را در سایت عصر نو (لینک داده می شود) بخوانند. ـ

اینجانب نیز با خواندن مطلب ناصر ، یادداشت بسیار کوتاهی ذیل مقاله ایشان نوشتم که به نظرم بد نیست روی این اوراق قرار گیرد. ـ
به ویژه به خاطر این که یک یادداشت در حاشیه یک مطلب در یک سایت شاید از نظر چند تن بگذرد اما ، به هرحال در توده ها و سیلاب هایی از یادداشت ها و پیام های حاشیه نگاری شدهء دنیای الکترونیک گم و گور می شود و حیفم آمد که این یادداشت کوتاه که حاوی سخنی نسبتاً جدی ست به چنین سرنوشتی گرفتارشود. ازین رو آنرا روی این اوراق قرار دادم و سخنانی را که خواندید نیز از سر ناگزیری دیباچهء آن کردم

مطلب رحمانی نژاد در اینجا ست
یادداشت کوتاهی که من بر آن نوشته ام از این قرار است:ـ

محمود دولت آبادی و سخنان موهن سروش

باسلام
خشم دوست گرامی ام ناصر رحمانی نژاد کاملا قابل درک است ، اما از وی انتظار داشتم که پس از این جوالدوزی که به سروش کوبیده است یک تُک سوزنی هم به دوست قدیمی اش ، نویسنده پر قدر و پر آوازه محمود دولت آبادی می زد و از سوابق مهر و دوستی خود بهره می گرفت و به او یادآوری می کرد و می گفت : «محمود جان تو در مجلس سینه زنی ِ ستادِ انتخاباتی یک کارگزار بد سابقهء نظام اسلامی و یک آفتابه دار باشی سید روح الله خمینی یعنی میرحسین موسوی رفته ای که چه بشود؟ آیا حضور در چنین مکان بویناکی درخور شأن و مقام روشنفکریِ نویسندهء نامداری چون دولت آبادی هست؟
درست است که قلم سروش بر ضد دولت آبادی تیز شده و همراه با اهانت بی سابقه ای بر او تاخته است ، اما بد نبود اگر ناصر این لطیفه ء عبید را که قطعا دولت آبادی خوانده است به او یادآوری می کرد : ـ
ـ «شیعی در مسجد رفت نام صحابه دید بر دیوار نوشته خواست که خیو بر نام ابوبکر و عمر اندازد بر نام علی افتاد ، سخت برنجید گفت: تو که پهلوی اینان نشینی سزای تو این باشد»ـ
به قول ناصر خسرو:ـ
« چو تو خود کنی اختر خویش را بد
مداراز فلک چشم نیک اختری را»ـ
بد نیست گاهی ما به نقاط ضعف و به کژروی های خودی هایمان هم نگاهی بیندازیم. جای دوری نمی رود و ـ خدا را چه دیده ایم؟ ـ شایدهم از مخاطرات و زیان های جبران ناپذیر که در تاریخچهء اقدامات جامعهء روشنفکری زمانهء ما کم سابقه نیست جلوگیری شود! ـ

م.سحر

پاریس 24.5.2009

.......................................................................

برای آنها که ندیده اند:ـ
این هم لینک سخنان محمود دولت آبادی ست در میهمانی انتخاباتی موسوی
و این هم پاسخ عبدالکریم سروش

۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

هنگام پایمال گـُل و کِشت خارشد !ـ

یک شهادت نامهء دیگر از م.سحر
سرودهء چهارم تیرماه 1360

شعر زیر متأثر است از کشتارهای جمعی دهشتناکی که نظام تازه پای ملایان در سی خرداد 1360 در ایران آغاز کرد وطی دههء دهشتناک 1360 هزارن تن از بهترین فرزندان این آب و خاک را به مسلخ برد.
این سوگنامه خصوصاً به تأثیر از قتل شاعر و هنرمند تئاتر سعید سلطانپور که در میان نخستین قربانیان بود ، نوشته و به خاطرهء او تقدیم شده و درتیرماه 1360 در پاریس به چاپ رسیده و شهادت نامه ای ست بر گوشه ای از آنچه در آن سال ها بر ملت ایران رفت .
.............................................................


هنگام پایمال ِ گُل و کِشت ِ خار شد
وقت حریق ِ باغ و رحیل ِ بهار شد
سرو از چمن بُرید ، سپیدار شاخه سوخت
دور ِ کلاغ و غائلهء غارغار شد
یاس و بنفشه بر غم ِ شمشاد خون گریست
سوسن سیاهجامه شد و سوگوار شد
بر خاک هر شهید ، زهربرگ ژاله ریخت
هرلاله واژگونه شد و شرمسار شد
خون ستاره در تب و تاب ِ سپیده ریخت
ظلمت پرست آمد و خورشید خوار شد
تا هرچه راستی ست اسیر ستم شود
دیو ِ دروغ تکیه زد و ماندگار شد
شیخ ِ سیاهکار به قصد ِ فریب ِ خلق
همکاسهء عدوشد و آتش بیار شد
کشتی به شطّ ِ خون ِ دل ِ عاشقان فکند
لنگر کشید و مدعی روزگار شد
دین و خدای آلت ترفند و حیله گشت
در شبکلاه ِ شعبده ای نابکار شد
هر آیه دام شد ، به ره ِ خلق دانه ریخت
هر خُطبه حیله گشت و کمند ِ شکار شد
پای ستم به ناقهء وحشت رکاب زد
تزویر بر اریکهء قدرت سوار شد
سالوس راه دین زد و نام ِ خدای برد
رهزن نگر که راهبر و راهدار شد
دولت به کام تیره دلان ِ زمانه گشت
ملت اسیر پوچی ِ مشتی شعار شد
هرچند عمق فاجعه در سِتر ِ وهم بود
افتاد پرده اینک و ننگ آشکار شد
از پشت ِ هاله چهرهء جلاّد ، رُخ نمود
وان شیخ کار ، شهره تر از شاه کار شد

اما دروغ زنگ ِ زوال است و سال هاست
کاین شیوه سرشکسته شد و نامدار شد
کی می توان به خدعه و خون نردِ حُکم باخت
ملت فروش ماند و خداوندگار شد؟
با کوه کینه بر دل و با عزم بازگشت
کی می توان به شانهء تاریخ بار شد؟

خورشید در ره است و غمی نیست خلق را
پیشانی ِ سپیده اگر سنگسار شد
فریاد ِ من که مژدهء فردای فتح ماست
بر دفتر بلند ِ زمان یادگارشد
..................................................................
م.سحر

پاریس ، 4 تیرماه 1360

۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۸

رنگ چارمضراب ماهور



اگر بعضی شعرها و مقالات و مطالبی که من این روزها روی این اوراق گذاشته ام شما را زیاده غمگین کرده است،به لینک زیر اشاره کنید و چارمضراب ماهور درویش خان را که به پنجهء دل انگیز یک بانوی زیبا و هنرمند ایرانی نواخته می شود گوش کنید و با گوشه ای از ایرانی که دوست می دارید ملاقات کنید وبرای لحظه ای از غم زمانه و فراغ یار بگریزید.ـ

اینجاست چارمضراب ماهور ساختهء درویش خان با اجرای صهبا مُطلّبی

۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۸

برای دلارا

.
.
وحشت کیشان به ناروا کـُشتندت
.
در مسلخ ِقانون ِخدا کـُشتندت
.
آرام بیارام که بیدادگران
.
کـُشتند و ندانند چرا کـُشتندت !
......ـ
.........
م.سحر
پاریس 3می 2009

۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۸

دلارا را کشتند ، عدالت جشن گرفت !ـ

دلارا را کشتند و عدالت جشن گرفت ! ـ

یک مطلبی ست که نوشته ام
اصلا نمی دانم چه نوشته ام اما میدانم که اگر نمی نوشتم از غصه می ترکیدم.ـ
احساساتی ست ؟ انشا نویسی ست؟ نفرین نامه است؟ نمی دانم! ـ
هرچه هست همین است!ـ
قصد اصلاحش را هم ندارم
قصد کوتاه کردن و ویرایش مصلحت اندیشانهء آن را هم ندارم. میخواهم عواطف و خشم و تأسف و تأثر و تألم و نیز انزجار خودم را از قتل این دختر مظلوم (من او را مظلوم می دانم حتی اگر در هفده سالگی دست به قتل زده بوده باشد) ابراز کنم. جز این نمی توانستم.
سیاهه ایست حاکی از احساس و نیز روایتگر دیدگاه من دربارهء واقعه ای اجتماعی (همچون قتل دلارا دارابی) که در آن ابعاد گوناگون نگونبختی های میهن ما و ملت ایران در دوران معاصر به شرمسارانه ترین صورت و به دردناک ترین و اسفبار ترین وجهی چهره می نمایاند. ـ
همینطور که می خوانید آغاز شد و ادامه یافت تا جملهء آخر:ـ
«نفرین به نفرینی که بر چنین عدالتی فروباریده نشود.»ـ
از داخل گیومه نهادن مفاهیمی مثل عدل ، عدالت ، خدا ، شیعه ، روحانی ، شرع و امثال آنها پرهیز کردم ، ضرورتی نداشت. خواننده هرکدام از آن مفاهیم را که بخواهد ، به خواست خود و بر حسب درک و انتظار خود در گیومه خواهد نهاد.ـ




دستم به نوشتن نمی رود
دلارا را کشته اند
همین امروز اول صبح
روز جمعه اول ماه می
روز جشن کار
عدالت نباید تعطیل می شد
خدای روحانیون نباید بیکارمی ماند
دستگاه عدل الهی تعطیل بردار نیست
می باید کارگران به جشن خود می پرداختند
و خدای قاهر منتقم به کار خود می پرداخت
اولیای دم از او خواسته بودند که بی کار نماند
می باید رضایت اولیای دم را تأمین می کرد
اولیای دم از او خون دلارا را خواسته بودند
و خدا می باید خدایی خود را به فرمان یک شیخ عراقی
در این صبح جمعهء اول ماه می به جهانیان نشان می داد
اسلام حاکمان شیعه در ایران
می باید قاطعیت خود را به ملت ایران عرضه می کرد
می باید به هنرمندان
به زنان
به اهل فرهنگ و دانش
به مدافعان حقوق کودک
به کوشندگان حقوق بشر
به همه اهل رحم و مروت در جهان
نشان می داد که اصول گراست
که ایمانی مثل فولاد دارد
که دستور خدا را روی چشم می گذارد
که قانون جاری بر جامعه ای که اوبر آن تسلط یافته ، حقیقت ازلی ست و به هیچ قیمتی نمی توان آن را تعطیل کرد
می باید به جهانیان می گفت
که حمورابی به واسطه ء قرآن ، حقیقت مطلق را در اختیار حاکمان امروز ایران نهاده
و آنان را بر جاری ساختن فرمان قصاص مکلف کرده است
سن بالسن و الجروح قصاص!
و می باید به ایرانیان می گفت که احکام رعب افکن او همواره جاری خواهند بود که النصر بالّرُعب !
توحش حکام ، حد و مرز نمی شناسد
و کودکان زندانی محکوم به مرگ را نمی بخشد تا بزرگ ترها حساب کار خودشان را بکنند
و فراموش نکنند که مرگ کسب و کار حاکمان است
و اگر جهانی به لابه و عجز درخواست کند که : از برای خدا دست نگاه دارید و دخترک زندانی را نکشید ، گوش احدی بدهکار نخواهد بود و فرمان خدا را که بر قلم شوم و َپست قاضی شرع جاری شده است بر زمین نخواهد نهاد.
و این نیست جز یک رفتار سیاسی
یک کُنش پیش اندیشیده به قصد دهشت افکنی
در پوشش یک حکم قضایی
چه باک اگر کودکی بمیرد
چه باک اگر هزاران کودک در زندان ها قصاص شوند
زیرا حکم عدالت اسلامی بر آن است که از قانون حمورابی صیانت کند
بر آن است تا همچنان مردم ایران را شکنجه دهد و به زندان افکند و بر هست و نیست آنان همچنان چیره و مسلط بماند
این است عدالت فقهای حاکم بر این سرزمین
خدای روحانیت شیعه
می باید با برداشتن جام خون صاف دلارا نهایت عدل خود را به کار می بست
یک جام کوچک سفالی که بوی نای زندان گرفته بود
یک جام خون صاف ، مثل اشگ سرخی که دلارا بر بوم نقاشی هایش چکانیده بود
اولیای دم با چشیدن این خون به عدالت دست می یافتند
و نفرین بر آن عدلی که خون دلارا را به اولیای دم چشانید
و انسانیت را به تمسخر گرفت
نفرین بر عدالتی که به حکم قانون ِ غارنشینان کودک هفده ساله ای را در بیست و دوسالگی می کشد
تا ترس و وحشت بر جامعه حاکم کند
حاکمان ایران امروز قاتل اند
به قتل عمد متهم اند
زیرا هدف ازین قتل ها همواره آن بوده است که پرچم سیاه مرگ را بر بام جامعه به اهتزاز درآورند و فضای رعب را پایدار و مستمر نگاه دارند
نظام دینی به نام عدالت و قانون از هر گونه فرصت نامردمی که به شیوه های گوناگون می آفریند بهره می برد تا از جامعه ایران و مردم ایران زهر چشم بگیرد
اتفاقی که برای دلارا افتاده بود یک امر سیاسی نبود
به نام سیاست و در جهت حفظ قدرت سیاسی شان بسیار کشته اند و می کشند
اما قتل دلارا از نوع دیگری ست
قتلی که دلارا به تهمت آن آلوده شد ، ( حتی اگر جرم اوبه اثبات می رسید ) جرم یک نوجوان شیفته و بی خویشتن بود.
دلارا به کیفر عشق زندانی شده بود
دلارا ی نوجوان در یک ماجرای عاطفی و عشقی به ورطهء هولناک زندگی اش درافتاده بود
او پنج سال زجر کشیده بود
عدالت دینی حکام ، پنج سال تمام این کودک حساس و شکننده را در اسارت رنج داده بود.
دلارا بهای شیفتگی اش را پرداخته بود و به زبان رنگ و خط و هاشور ، رنج هستی و سنگینی بار حیات پس از حادثهء شوم را روایت کرده بود
او فریاد زده بود که گناه او با کیفری که برای او مقرر کردند همسنگ نیست!
او انسانیت را در سلول های تاریک و نمور و در چاهسار تنهایی بزرگ خود آواز کرده بود
او مرگ را فریادی کرده بود و به دیوار های سلول خود شکاف افکنده بود
آنها که او را کشته اند قاتلند
قاتل دخترکی هفده ساله
که اورا پنج سال زجر دادند و به بیست و دو سالگی رساندند تا بکشند
درست مثل صیادان پرواربندی که صید قربانی خود را اسیر نگاه می دارند تا کالبد او فربه شود
اما دلارا جثه ای نداشت که به کار آید
دلارا روحی بزرگ داشت که در آن کالبد کوچک جا نمی شد
پوست تن خود را می شکافت و مثل شاخهء گیاهی از میله های زندان می گذشت تا صدای نفس خورشید را بشنود و گوشه ای از آن وجود راز آلود زخم خورد مظلوم و شکسته را مثل جوانه و گل هایی که بر شاخه ای می رویند به انسانها بنماید
آی آدم ها
آی آدم ها
این منم
دلارا
دختری که به جرم شرکت در قتل به زندان عدالت اسلامی افتاده ام
من از زندان رشت غم خود را و ستمی را که بر انسان می رود با شما درمیان می نهم
به تابلو های من نگاه کنید
خطوط و رنگ های مرا ببینید
و ببینید که دروغی در کار نیست
ببینید و به صدای رنگ ها ی من گوش کنید
و از بی شرمی سکوت خود به وحشت افتید
و از حقارت خود در برابر آینهء وجدان خود بر خود بلرزید
آقا و خانم نقاش ، خوشنویس ، گرافیست
آقای فیلمساز خانم کارگردان
آقای بازیگر سینما و هنرپیشهء تئاتر
آقای شاعر
آقای هنر
خانم و آقایان فستیوال فجر
خانم ها و آقایان سریال های بی سیرت
این صدای من است
صدای دلاراست
که از زندان رشت شما فرا خوانده است
هی با تو ام
آره
باتو
شهادت رنگ و خط و حجم را که از حصارها گذشت و به خانه ات آمد ، دیده ای؟
چرا سخنی نمی گویی ؟
چرادوربینت را به دوش نمی افکنی
از در زندان نمی گذری
به دیوار های سلول من نگاهی نمی اندازی؟
و از تنهایی من و از ستمی که بر من می رود تصویری نمی ربایی که به کار آید.
چقدر باید صبر کنم؟
چقدر باید فریاد بزنم
پنج سال بس نیست؟
آقای فیلمسازی که صدای زلزله رودبار را پیش از فرارسیدن آن می شنوی
و به سفارش فستیوال های اروپایی به خرابه ها می روی تا داستان عشق لیلی و مجنون را برای
سفارش دهندگان سینمایت روایت کنی
آیا یکبار به فکر افتاده ای که از دلارا یاد کنی و لحظه ای از زندان رشت را به حافظهء دوربینت بسپاری؟
جان ِدلارا مشتری ندارد؟ جایزه ای درکار نیست یابیمناکی از آن که غضبِ قاضی ، نان جایزه هایت را آجر کند؟
آی نویسندهء خوشنویسنده
آی ادیب مؤدب
آی حقوقدان حقوق ستان
آی کارمند اداره ای که شیفتهء اجرای عدالتی و از جلادان جز کیفر مرگ برای متهمین به قتل توقع نداری
من دیگر آن کودک نیستم.
من آن نیستم که دستگاه عدالت حاکم بر جامعهء شما فرمان قتلش را صادر کرده است
من آن دخترک نگونبخت هفده ساله ای نیستم که به جرم قتل در این سلول افتاده بود
من دلارا هستم
جوانی بیست و دوساله
که برق امید چشم انداز زندگی ام را یکسره تاریک نکرده است
من می خواهم زنده بمانم
و همان را می خواهم که بهنام
آن جوان شیرازی ، به لهجهء حافظ در زندان «عدالت آباد شیراز» می خواست
بهنام می خواست زنده بماند
اما او را کشتند
سکوت شما بهنام را کشت
و سکوت شما مرا می کشد
مرا کشت
قاضی سکوت شماست
قانون شرع سکوت شماست
صغار و محجور سکوت شماست
حمورابی سکوت شماست
دیوان بلخ
عدالت غارنشینان سکوت شماست
قانون قصاص سکوت شماست
طناب دار سکوت شماست
حنجرهء من
خون کودک مجرم سکوت شماست
قتل وجدان
قتل فرهنگ
قتل ایران
قتل انسانیت
سکوت شماست
اینها همه سکوت شماست
پنج سال با خدا گریسته ام
با دیوار گریسته ام
باشیطان گریسته ام
و حاصل شکنجه ها را در اشگ خونین خود بر قلم مو هایم نشانده ام و بر کاغذ و بر بوم رانده ام
من دلارای بیست و دوساله ام
من قاتل دختر عموی پدرم نیستم
من طعمهء اولیای دم نیستم
خون من به بازماندگان دخترعمه پدرم مستی نخواهد بخشید
خون من برای آنان آرامش نخواهد خرید
خون من به آنان فضیلتی ارمغان نخواهد کرد
خون من پرچم عدالت را بر بام خانهء آنان به اهتزار درنخواهد آورد
خون من دختر عمه ء پدرم را زنده نخواهد کرد و به خانهء اولیاء محترم دم باز نخواهد گرداند
خون من به روان آن مقتول آرامشی عطا نخواهد کرد
خون من میراث او را گران بها تر نخواهد ساخت
خانهء او وسیع تر نخواهد شد باغ او سرسبز تر و نارنجستان او پر بار تر نخواهد شد
ای عمه زاده های پدرم
ای اولیاء دم
خون من برای شما حرمت نخواهد خرید
خون من تلخ است
زهر رنج
تلخابهء غم
زهر نگونبختی
خون دلارا را نیاشامیدنی کرده است
خون دلارا را نریزید
شوم است
خون مرا نخورید
ای عمه زادگان
نگذارید که شیخ قساوتگر و قاضی بد سیرت بی رحم
ساقی کوثر شما شود
و خون بویناک و تلخ مرا در جام قصاص بر کف شما نهد
این خون بر شما حرام شده است
خون من بوی انسانیت
بوی حادثه
بوی رنج
بوی عاطفه
بوی هنر
بوی عشق
بوی فریاد
بوی خون
خون صاف
خون دلارا دارد
ای عمه زادگان پدر
ای اولیای دم
جام خون مرا از دست دوستاقبانان فقها نگیرید و لاجرعه سرنکشید
خون دلارا تلخ ست
وشرف شما را خواهد ریخت
بی رحم تر از لحظه ای که مرگ ، مادر شما را با خود برد
و مرا
و مادر مرا و پدر مرا و خواهر مرا
و شمارا
ای اولیاء دم به روز سیاه نشانید
خون دلارا را مریزید
و به جنبش ریش قاضی سنگدل بی شرم
بردهء سنگوارهء حمورابی
به دستور این غارنشین قساوتگر
که مدعی خداست و بر آن است تا حقیقت مطلق را مثل کیسهء زری که به دستار خود بسته است ، در کف اختیار و اقتدار خود دارد
به خنجر خونریز قاضی بی شرم سلام نکنید
ای اولیای دم
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
حکم قاضی شرع همان خنجر جلاد است
جامی را که به حکم اواز خون دلارا پر می کنند ننوشید
تلخ است
تباه است
ننگ است آن که به لب می برید
که به لب برده اید
که دلارا را کشته اید
حالا اگر می توانید او را زنده کنید
از خدای عادل خود بخواهید تا او را زنده کند
از قاضی شرع
از رنیس قوهء قضائیهء ایران نگونبخت بخواهید تا او را زنده کند
از ولی امر مسلمین جهان که به نام خدا بر سرنوشت ایرانیان چنگ افکنده است بخواهید تا دلارا را زنده کند
از نایب امام بخواهید از امام بخواهید
بخواهید از آیه قصاص و از جبرائیل امین بخواهید تا مرا زنده کند.
اما دیگر دلارا زنده نخواهد شد
همانطور که بهنام زنده نشد
و صدها و هزاران کودک نگونبخت دیگر زنده نشدند
زیرا خدای عدالت دروغین شما آنها را به دست جلاد سپرده بود
و زنده نخواهند شد
اما دلارا فریاد خود را رساتر از آن سرداده بود که به گوش روزگار نرسد
و وجدان انسایت را نهیب نزند
و آینهء کسانی نشود که می توانستند دست جلاد را از جان دلارا کوتاه کنند ، اما خفقان گرفتند
چون کارمند هنرخانهء خلافت بودند و جیبشان به صندوق بیت المال وصل بود
نفرین بر انسانی که قتل کودکان را در زندان های کشورش ببیند و دم نزند و دعوی انسانیت کند
نفرین بر هنرمندی که صدای رنگ و نعرهء رنج دلارا را دید و نشنیده گرفت
نفرین بر انسانی که مرگ انسانیت را در قتل دلارا ندیده است
نفرین بر خدایی که عنان عدالت خود را به نام حکومت دین در کف اختیار قساوت و جهل نهد !ـ
نفرین بر نفرینی که بر چنین عدالتی فرو باریده نشود!ـ
پاریس
اول ماه می 2009
م.سحر