۰۷ مهر ۱۳۹۲

شوکران

شوکران


زمینه ها همه تلخ و زمانه هایم تلخ
حقیقتی ست نهان در فسانه هایم تلخ

به بام خانۀ شعرم کبوتران خیال 
نمی پرند ، که تلخ است دانه هایم ، تلخ !

زکشت نیشکرم باغ شوکران روید
زمن مپرس که چون شد ترانه هایم تلخ؟

نهاد بوته چنین تلخ و خوی خاک چنین
مخواه آن که نباشد جوانه هایم تلخ

زبان صلح خموش است در خروشِ جدال
گلایه ها همه تلخ وبهانه هایم تلخ




م.سحر
29/9/2013



۰۶ مهر ۱۳۹۲

سی و سه رباعی از م.سحر

٣٣ رباعی  تازه  
       

دینی که ترا به من فرا دستی داد
در جای خِرَد ، بلاهت و پستی داد
از بهر چه در میهن من نوع ترا
چون زنگی تیغ زن چنین مستی داد ؟
ای شیخ چه دانی چه بود عالم عشق؟
محروم خرد کجا شود محرم عشق ؟
یکسر شکمی زپای تا سر زینرو
تو نان بلاهت خوری و من غم عشق
دینی که ترا چنین رویّت داده ست
عقل از تو گرفته و خریت داده ست
بر من زچه در کشور من نوع ترا
درسایۀ جهل ، برتریت داده ست؟
دینی که ترا رئیس کشور کرده ست
یک ملت را اسیر و منتر کرده ست
سالوس و فریب را خدا نامیده ست
وزجهل وستم سلاح و سنگر کرده ست
دینی که ترا چنین  تبهکاری  داد
 با جان  تو ذوق ِ مردم آزاری داد
تا خون کسان به طیب خاطر نوشی
ابزار فریب و طبع خونخواری داد
دینی که ترا چنین شقاوت داده ست
مهرت نه ولی کین و عداوت داده ست
بنهاده ترا حربۀ تکفیر به کف 
با حرفۀ «اقتلوا» ت عادت داده ست
دینی که ترا حکم سیاسی داده ست
در قلب و دغل کارشناسی داده ست
با چهرۀ تو اهل جهان را زین سان
انگیزۀ اسلام هراسی داده ست !
 
دین تو به کین است ، چرا نهراسم؟
با ننگ قرین است ، چرا نهراسم ؟
کشتار و شکنجه و ستم حرفۀ توست
اسلام اگر این است چرا نهراسم ؟
گویند به گِردِ منبر از دار مترس
وز حکم فقیه مردم آزار مترس
اسلام هراسی تو استعماری ست
از قاتل و دزدِ بسته دستار مترس
گویند اگر ز دین هراس است ترا
بالله که ز غرب اقتباس است ترا
نازیگری و ولایتِ ملایان ؟
از بهر خدا این چه قیاس است ترا؟
گویند امام اگر جنایت می کرد
از بهر خدا ، به حکم آیت می کرد
او نایب صاحب الزمان بُد ، زینروی
کشتار و خرابی به نیابت می کرد
گویند امام ما دلی داشت رئوف
در عشق به آدمی در عالم معروف
می کُشت و برای معنویت می کشت
کی بود اراده اش به قدرت معطوف؟
گویند امام ما که عکسش آنجاست
دستی دارد در آستین دست خداست
این دست اگر هزارها انسان کشت
دستور خدا فرا تر از درک شماست !
دین را تبر و تیر و طنابی کردند
درکُشتن و کوفتن شتابی کردند
دادند به باد هستی ی ایران را
شاد و خوش از این که انقلابی کردند !
آنان که به عقل خود خیانت کردند
نادانی را نام ، دیانت کرد
دادند به دین عنانِ تقدیرِ وطن
با استبداد ، استعانت کردند !
آنان که به شیخ شهر ، میدان دادند
این مُلک به دشمنان ایران دادند
یا از سرِ مزدوری یا نادانی 
پیراهن تن به شوقِ پالان دادند
آنان که به عمر عقل پایان دادند
آیندۀ ایران به انیران دادند
خدمت به خدا و دین نکردند اما
دادند وطن را و چه ارزان دادند

                                                           ۲۵/ ٩/۲٠١٣                                        
تا دینداران رئیس کشور گشتند
گویی همه عقل ها مدور گشتند
آنان که مدبران این مُلک بُدند
در حومۀ قم طویله ای خر گشتند
گفتند که نهضتی حسینی داریم
میراث ز کافی و کلینی داریم
غم نیست اگر غرق لجن گشت وطن
شادیم ازین غم که خمینی داریم
دین گفت مباد تا به ملت گروید
زیر عَلَم ِ شرع به اُمّت گروید
یعنی به ولایت فقیهان یکسر
بر عقل بتازید و به ذلّت گروید
دین گفت وطن خواهی تو شِرک بوَد
بیداری و آگاهی تو شِرک بوَد
با مردمِ آزاده به فتوای فقیه
هم سویی و همراهی تو شِرک بوَد
روزی دل‌ها به حال ایران می‌سوخت
دین آمد و زین آتشِ دل، سود اندوحت
امروز جوانان وطن بر این خاک
آزادگی از که می‌توانند آموخت؟
روزی که وطن ارزش و الایی داشت
چون عارف و دهخدا جوانهایی داشت
امروز چه مانده زان بزرگان برجای؟
ای کاش که این درد مداوایی داشت !
یک مشت مُکّلا ، عَلَمِ دین دارند
دیوان ِ شعور و عقل ، تدوین دارند
چون نیک در اندیشۀ آنان نگری
با جهل صفا و با خِرَد ، کین دارند

م. سحر                                     
۲۶/۹/۲۰۱۳                   
دشمن کیشان به کشورم چنگ زدند
درگوشِ فلک ساز بدآهنگ زدند
انسانیت و شرم زدودند از دین
نعلین و عمامه را به خون رنگ زدند !
با ملتِ ما در آستین، مار بُدند
پروردهء خون بُدند و دیندار بُدند
بر منبرِ دین، به نام احکام خدا
در کارِ برافراشتنِ دار بُدند !
حق آوردند و خرج باطل کردند
شرم و شرف از زمانه زایل کردند
چون ارث پدر،به نام دین، ایران را
بی واهمه هدیۀ اراذل کردند!
در سوختن و کُشتن و بُردن فردند
بی‌عاطفه و بی‌هنر و بی‌دردند
درقلب و دغل گوی ز شیطان بردند
در جور و جفا آنچه که باید کردند !
این سنگدلان که از خدا مدهوشند
با حربۀ دین به قتل و غارت کوشند
ظلمت، کارند و آبِ حیوان طلبند
قرآن خوانند و خون انسان نوشند!
این سنگدلان که گرگ خو کردارند
دیریست که از خون کسان پروارند
زانگونه که بر حیات کین می‌ورزند
تشریف سیاه مرگ بر تن دارند !
در جامۀ دین بانی بیت الحزنند
نامردم پَستند، نه مرد و نه زنند
جرثومۀ جهل و جور و بیداد و جنون
پروردۀ خون عاشقان وطنند !  
آنان که خدا را به گروگان دارند
دیریست زدین حجره و دکان دارند
آلوده به خون عاشقان وطن است
آن نان برشته‌ای که بر خوان دارند
دشمن کیشان به کشورم چنگ زدند
درگوشِ فلک ساز بدآهنگ زدند
انسانیت و شرم زدودند از دین
نعلین و عمامه را به خون رنگ زدند !

م. سحر
۲۷/۹/۲۰۱۳
                                    
http://msahar.blogspot.fr/                 


۰۳ مهر ۱۳۹۲

اندر حکایت مغول و نرمش قهرمانانه آن شیخ

.............................................................................
 انـدر حکـایت مغول  و
 نرمش قهرمانانۀ آن شیخ
 .............................................
  
بود شیخی به شهر نیشابور

عابد و زاهد و فقیه و فکور

خبر آمد: مغول رسیده ز راه

 شیخ گفتا «توکّلٍ لله !» ـ

در فروبست و رفت در بستر

شد نهان زیر دامن همسر

مغول آمد لگد به در کوبید

بر در حجره‌اش تبر کوبید

وارد حجره گشت و زن طلبید

زیر دامن تن و بدن طلبید

از دلیران شهر را یک تن

دید پنهان میان پاچۀ زن

به زبان مغول عتابی کرد

شیخ در لحظه انقلابی کرد

ناگه از لای پای زن در جست

مثل شیری به پشت سنگر جست

مغول از شیخنا نظر برداشت

که نظر لای پای همسر داشت

لخت و عریان پرید در بستر

دامن زن درید و بند کمر

شیخنا پشت سنگرش پنهان

بود و می‌دید کار ِ کارستان

با نسایش مغول به بستر بود

شیخک از ترس خشتکش‌تر بود

گاهی از خشم خِش خِشی می‌کرد

«قهرمانانه نرمشی» می‌کرد

مغولش گفت با زبان ت‌تر

که تورا سنگر و مرا بستر

باش با قهرمانی ات مشغول

من و آغوشِ این زنِ مقبول



م. سحر
۲۴/۹/۲۰۱۳

۰۲ مهر ۱۳۹۲

قصیدۀ تهـــرانیـــــه / م.سحر











....................................................................................................
قصیدۀ

تـهـــــرانــیـــــــه
 


مستعمرۀ قم است تهران

در کامِ لجن گُم است تهران

چون قلعۀ درگشاده بر خصم

تسلیمِ تهاجم است تهران

در چنگ توحُش است و حالش

بیرون ز تجسّم است تهران

وینگونه به شوخی ی تمدن

با سوء تفاهم است تهران

در دعوی ی پایتخت ِ ایران

خوش غرق ِ توهّم است تهران

چون حفرۀ جهل و معدۀ ظلم

در حالِ تورّم است تهران

الله به پرچمش چو شیری 

بی یال و بر و دُم است تهران

شیخش به چنان عداوتی کوفت 

کز خود به ترّحم است تهران

زیر پی خصم و سنگِ غوغا

مضروبِ تخاصم است تهران

مرعوب ِ شقاوت است این شهر

محکوم ِ تحکّم است تهران

زینروست که لشگر مغول را 

در آرزوی سُم است تهران

حالی ست ورا که شرمسارش

آن برشده طارُم است تهران

در نُدبه و رنج و ماتم ، اما

محرومِ تبسّم است تهران

داغش به جگربر است و جانش

آزردۀ کژدُم است تهران

بیت الحَزَنی ست غرقِ ظلمت

غمخانۀ مردم است تهران

مرگش به تدرّج است ، زیراک

خوابش به تداوم است تهران

چون شاعرِ خسته ، از دماوند

خواهانِ تظلّم است تهران :  

« کای مشتِ زمین بر آسمان شو

بر ری بنواز ضربتی چند

برکن زبُن این بنا که باید

از ریشه بنای ظلم برکند

زین بی خِرَدانِ سفله بستان

دادِ دلِ مردمِ خردمند ! »

 

م.سحر
پاریس
24/9/2013


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یادداشت


سه بیت آخر از قصیده مشهور دماوندیۀ  استاد بهار وام گرفته شد

۰۱ مهر ۱۳۹۲

دشمن

دشمن 













..............................................  


بر دشمن تو دشمنم ای مام میهنم

با شیخ بی وطن خود از این روست دشمنم

بیگانه آن نکرد که این « آشنا»ت کرد


گر دشمنی بر او نکنم دشمنت منم



م.سحر
23/9/2013


م.سحر
23/9/2013

۳۱ شهریور ۱۳۹۲

.غزل نرمش قهرمانانه م.سحر










.............................................................
 غزل نرمش قهرمانانه       

ای خامنه چون آمنه گیرم که نرمش می‌کنی
قفل از کمر وا می‌کنی، بندِ کمر کِش می‌کنی
گیرم که گردی قهرمان در سنگرت کرنش کنان
با دستمالِ پرنیان میلِ نوازش می‌کنی
گیرم سوی واشنگتن ، قاصد فرستی عشوه کن
وان عرّ و تیز از بیخ و بُن تسلیمِ سازش می‌کنی
نیک و خوش آمد راه تو،  دست خدا همراه تو
تأمین شود دلخواه تو، وآنرا که خواهش می‌کنی
اما بگو جان علی، آنجا روی آن صندلی
آن بلبلی وین کل کلی راچون گزارش می‌کنی؟
سی سال گُرگی کرده‌ای ذوقِ بزرگی کرده‌ای
اینک به شهرِ برّه گی، چون رفت و آیش می‌کنی؟
سی سال روی بام و در کرنا زدی در «مرگ بر...» 
با زنده بادی بی‌خیر، شیخانه چرخش می‌کنی؟
شیطان شده کوچک ترَک؟  بنشسته بر روی خرک؟
کز بهر حفظ ما ترک، زی وی گرایش می‌کنی؟
با لشگر طبال‌ها خنجر به پیشِ شال‌ها
معتاد قیل و قال‌ها، چون حُکمِ رامش می‌کنی؟
خوی پلنگی بودشان ،  چنگالِ  جنگی بودشان
با  نوشعارِ  نرمِشَت  ، چونشان همایش می‌کنی؟
گویی :  نگوید کس دگر ،  بر این و بر آن مرگ بر
این ماجرا را بی‌خطر چون آزمایش می‌کنی؟
ترسم نظامت پی شود،  زهرابه‌ات در می‌ شود
عمرِ تباهت طی شود ، هرچند نرمش می‌کنی

م. سحر
۲۲/۹/۲۰۱۳


۳۰ شهریور ۱۳۹۲

حسن و حسین












حسن و حسین

حسن و حسین برادرند
هردو به جنگ کافرند
آمریکا آمریکا
زود بیا این نزدیکا
شاخت می‌دیم
دُمت می‌دیم
یه حجره تو قُمت می‌دیم
می‌بریمت قبر امام
بهت می‌دیم نهار و شام
قیمۀ عباس شهید
کنار حوض سایۀ بید
بیا وبخور حلاله
هدیه ذوالجلاله
نرمش قهرمانی
تا نکنی ندانی

می‌بریمت توی حرم
پیش فقهای محترم
چادر می‌دیم به میشلت
می‌نشونیمش ور دلت
شاخۀ شمشادت می‌دیم
فاتحه خونی یادت می‌دیم
که برا امام دعا کنی
لعنت به گور شا کنی
آمریکا آمریکا
قربون نیرنگ تو
خر ما شده لنگ تو
دلِ ما می‌شه تنگ تو
واس چی بیایم جنگ تو
موقع سور چرانیه
نرمش قهرمانیه

م. سحر

۲۱/۹/۲۰۱۳