۰۸ آذر ۱۴۰۱

سرود انقلاب زن زندگی آزادی

 



سرود انقلابِ زن، زندگی، آزادی

                                               م.سحر    

**
این سرودی که در وطن جاری ست
ثمرِ اتّحاد و هُشیاری ست
تُندرِ انقلاب ، می غُرّد! 
که به پا خیز ، وقت بیداری ست
*
شب بی رحمِ ما به نیمه رسید
صبح خواهد دمید بی تردید
راه اگر چند تنگ و تاریک است
روشنا بخشِ ما بُوَد خورشید!
*
رُو  ز آئینه ات غبار بروب!
ظلمت از راهِ تنگ و تار بروب !
هرز روییده راز ریشه برآر !
دشمنان را ازین دیار بروب !
*
سالیان رفت و کُشته بود چراغ
سوخت دل‌ های مادران در داغ
چشمِ زیباپرستِ شوق ندید
اثر از شاخهٔ گُلی در باغ
*
سالها رفت و ذوق بندی بود
عشق ، زنجیری و کمندی بود
شوق، هم خانه با نژندی بود
فکر، مسمومِ آزمندی بود
*
سوخت، گر بود عرصۀ چمنی
گل سرخی و برگ نسترنی
راهیان را رَهی نبُد که نبود
خالی از شبروی و راهزنی
*
قتل و غارت مقدسات بدُند
قاتلان غرق سور وسات بُدند
کُرسی عرش زیر پاشان بود
سلطه ور بر مُقدّرات بُدند
*
قُدسشان رهگشای پستی بود
زور و تزویر و زرپرستی بود
بهر دزدان راه، خدعۀ شرع
پرده پوشِ دراز دستی بود
*
صنعت مرگ صنعتی خوش بود
آدمیت غمی فرامُش بود
پای انسانیت به دامِ دروغ
دست بیداد، آدمی کُش بود
*
گاو دین را به هرزه دوشیدند
خون ما را چو باده نوشیدند
جز به محنتسرای ایرانشهر
بهرِ ویرانگری ، نکوشیدند!
*
کینوران جورِ بی عدد کردند
ظلمِ آنسوی مرز و حد کردند
نیک بُردند و نیک، بد کردند
آنچه دشمن نمی کند کردند!
*
برکه ها مُرد و رودها خوشید
باغها داغِ لاله گون پوشید!
عشق دق کرد درغمِ شادی
زندگی جامِ شوکران نوشید!
*
اینچنین روی مِهر، تاری بود
وین تباهی به دشت جاری بودی
خونِ بذر و جوانه در فوران
به دل عشق ، بیقراری بود
*
سنگفرشی نبُد به روی زمین
که نبُد دامنش به خون رنگین
در و دروازه ای نبود به شهر
که نبُد شعله ور در آتشِ کین
*
اینچنین می گذشت دورِ زمان
وینچنین بود روزگار جهان
که نبُد کوچِ رنج را آغاز
که نبد راه ظلم را پایان !
*
سر گلبرگ در گریبان بود
سرو از راستی پشیمان بود
کامۀ دشمنی به سامان بود
خرمن دوستی پریشان بود
*
اینچنین بود و اینچنین تر بود
تاج ، دستار و دار، منبر بود
ابر اندوه بود و محنت کوه
که دهان بندِ مهرِ خاور بود
*
آشکارا میان پنهان ها
دیده ها بود غرق باران ها
زندگان پیش مردگان برخاک
سرفروبرده در گریبانها
*
ناگهان آسمان درخشان شد
عشق بارید و پرتو افشان شد
وآن سواری که چشم بر وی بود
از غبارِ اُفُق، نمایان شد
*
انقلاب آمد و ندا در داد
که چراغ شبانه روشن باد !
باد تا از نهُفتِ خاکستر
جانِ ققنوس پر کشد آزاد !
*
انقلاب آمد و سرودی گفت
راز دریا به گوشِ رودی گفت
جانِ بیدار را سلامی داد
دلِ هشیار را درودی گفت
*
گفت برخیز وقت بیداری ست
خون آزادگان به رَه جاری ست
کار اگرچند صعب و دشوارست
نام ایران کلید دشواری ست !
*
نام ایران و شوق آبادی
بذر کوشش به دامن شادی
نام زیبای زیستبومِ وطن
نامِ زن، زندگانی ، آزادی
*
این چراغ است روشنش می دار
پیشِ رَه ، پرتو افکنش می دار
هم به صلحِ سیاوَشش می کوش
هم چو گرز تهمتنش می دار
*
که بر او حَک بوَد هرآئینه
شور اکنون و شوقِ دیرینه
جانِ گرد آفریدِ رویین دژ
مرگ سُهراب و رازِ تهمینه
*
سّرِ مِهرِ منیژه بر لبِ چاه
دربُنِ چاه، حسرتی جانکاه
رنجِ جان و جوانی بیژن
یار در بند و رستمی در راه

*
پرِ سیمرغ و رازِ بایسته
به پرِ شالِ پهلوان بسته
قیدِ شادی و قفل آزادی
هر دو برچیده هردو بشکسته
*
زادِ راهِ دگر مُهیّا کن !
طرحِ نو در بنای فردا کن !
عشق تا هست ، عاشقی هم هست
جان به رقص آر و جشن برپاکن !
*
یادِ دهها هزار جانِ عزیز
حلقه بر در زده ست هان برخیز
در و دروازه را بر او بُگشای
گُل به دامن کن و به پایش ریز
*
آفتابت به آسمان آمد
روزِ نو نزد خان و مان آمد
بر تن خستگان، توان آمد
شب شد و روز امتحان آمد
*
مگذارید بازگردد شب
روزگارش دراز گردد شب
بیرقِ وحشتش به بامِ وطن
باز در اهتزاز گردد شب
*
هان ! بنگذار تا خدای فریب
کُند آزادی تو را تخریب
آرمانشهر راستینت را
زفراز افکند به قعرِ نشیب
*
هان ، بنگذار شب دوام آرَد
دامِ دیگر کنارِ دام آرد
دار نو برنهند ز منبرِ نو
زهرِ شمشیرِ انتقام آرَد
*
برکنید آن نهادِ منحوسش
نعره خامُش کنید بر کوسش
تا مباد آنکه خائنان بدهند
فرصتِ دیگری به سالوسش
*
تا مباد آن که نعشِ منفورش
سرِ دیگر برآرَد از گورش
ز چپ و راست راهیانِ فریب
بارِ دیگر شوند مزدورش !
*
تا مباد آنکه ترکِ اندیشه
به کفِ خائنان نهد تیشه
که بر آن سروِ سبزِ ایرانشهر
ضربت کین زنند از ریشه
*
تامبادا بیفسُرند چراغ
مادران را نهند بردل داغ
تفِ دوزخ پراکنند به شهر
آتشِ کین درافکنند به باغ
برفرازید نام آزادی
تا برقصد به بام آزادی
هم عنان بامقامِ آدمیت

اوج گیرد  مقام آزادی

*

دوست با دوست آشناگردد

مِهر سرمایۀ صفا گردد

کامِ ازادگان روا گردد

قوسِ رنگین کمان خدا گردد! 

............................
م.سحر
 15 و 16 نوامبر 2022

 



۱ نظر:

ناشناس گفت...

این‌ شعرحماسی زیباست، آن‌قدر زیباست که گویا ازدل شاهنامه فردوسی برای حال و روز امروز بازگو میشود، چه خوشبخت هستیم ما که چنین شاعر ملی گرانقدر داریم، مرحم دلنشینی بر زخمهای سالیانی بس بسیار می‌نهد و امید، نوید میدهد و دلیری و دلآوری می‌دمد، درود بیکران باد.