این سرودی که در وطن جاری ست
ثمرِ اتّحاد و هُشیاری ست
تُندرِ انقلاب ، می غُرّد!
که به پا خیز ، وقت بیداری ست
*
شب بی رحمِ ما به نیمه رسید
صبح خواهد دمید بی تردید
راه اگر چند تنگ و تاریک است
روشنا بخشِ ما بُوَد خورشید!
*
رُو ز آئینه ات
غبار بروب!
ظلمت از راهِ تنگ و تار بروب !
هرز روییده راز ریشه برآر !
دشمنان را ازین دیار بروب !
*
سالیان رفت و کُشته بود چراغ
سوخت دل های مادران در داغ
چشمِ زیباپرستِ شوق ندید
اثر از شاخهٔ گُلی در باغ
*
سالها رفت و ذوق بندی بود
عشق ، زنجیری و کمندی بود
شوق، هم خانه با نژندی بود
فکر، مسمومِ آزمندی بود
*
سوخت، گر بود عرصۀ چمنی
گل سرخی و برگ نسترنی
راهیان را رَهی نبُد که نبود
خالی از شبروی و راهزنی
*
قتل و غارت مقدسات بدُند
قاتلان غرق سور وسات بُدند
کُرسی عرش زیر پاشان بود
سلطه ور بر مُقدّرات بُدند
*
قُدسشان رهگشای پستی بود
زور و تزویر و زرپرستی بود
بهر دزدان راه، خدعۀ شرع
پرده پوشِ دراز دستی بود
*
صنعت مرگ صنعتی خوش بود
آدمیت غمی فرامُش بود
پای انسانیت به دامِ دروغ
دست بیداد، آدمی کُش بود
*
گاو دین را به هرزه دوشیدند
خون ما را چو باده نوشیدند
جز به محنتسرای ایرانشهر
بهرِ ویرانگری ، نکوشیدند!
*
کینوران جورِ بی عدد کردند
ظلمِ آنسوی مرز و حد کردند
نیک بُردند و نیک، بد کردند
آنچه دشمن نمی کند کردند!
*
برکه ها مُرد و رودها خوشید
باغها داغِ لاله گون پوشید!
عشق دق کرد درغمِ شادی
زندگی جامِ شوکران نوشید!
*
اینچنین روی مِهر، تاری بود
وین تباهی به دشت جاری بودی
خونِ بذر و جوانه در فوران
به دل عشق ، بیقراری بود
*
سنگفرشی نبُد به روی زمین
که نبُد دامنش به خون رنگین
در و دروازه ای نبود به شهر
که نبُد شعله ور در آتشِ کین
*
اینچنین می گذشت دورِ زمان
وینچنین بود روزگار جهان
که نبُد کوچِ رنج را آغاز
که نبد راه ظلم را پایان !
*
سر گلبرگ در گریبان بود
سرو از راستی پشیمان بود
کامۀ دشمنی به سامان بود
خرمن دوستی پریشان بود
*
اینچنین بود و اینچنین تر بود
تاج ، دستار و دار، منبر بود
ابر اندوه بود و محنت کوه
که دهان بندِ مهرِ خاور بود
*
آشکارا میان پنهان ها
دیده ها بود غرق باران ها
زندگان پیش مردگان برخاک
سرفروبرده در گریبانها
*
ناگهان آسمان درخشان شد
عشق بارید و پرتو افشان شد
وآن سواری که چشم بر وی بود
از غبارِ اُفُق، نمایان شد
*
انقلاب آمد و ندا در داد
که چراغ شبانه روشن باد !
باد تا از نهُفتِ خاکستر
جانِ ققنوس پر کشد آزاد !
*
انقلاب آمد و سرودی گفت
راز دریا به گوشِ رودی گفت
جانِ بیدار را سلامی داد
دلِ هشیار را درودی گفت
*
گفت برخیز وقت بیداری ست
خون آزادگان به رَه جاری ست
کار اگرچند صعب و دشوارست
نام ایران کلید دشواری ست !
*
نام ایران و شوق آبادی
بذر کوشش به دامن شادی
نام زیبای زیستبومِ وطن
نامِ زن، زندگانی ، آزادی
*
این چراغ است روشنش می دار
پیشِ رَه ، پرتو افکنش می دار
هم به صلحِ سیاوَشش می کوش
هم چو گرز تهمتنش می دار
*
که بر او حَک بوَد هرآئینه
شور اکنون و شوقِ دیرینه
جانِ گرد آفریدِ رویین دژ
مرگ سُهراب و رازِ تهمینه
*
سّرِ مِهرِ منیژه بر لبِ چاه
دربُنِ چاه، حسرتی جانکاه
رنجِ جان و جوانی بیژن
یار در بند و رستمی در راه
۱ نظر:
این شعرحماسی زیباست، آنقدر زیباست که گویا ازدل شاهنامه فردوسی برای حال و روز امروز بازگو میشود، چه خوشبخت هستیم ما که چنین شاعر ملی گرانقدر داریم، مرحم دلنشینی بر زخمهای سالیانی بس بسیار مینهد و امید، نوید میدهد و دلیری و دلآوری میدمد، درود بیکران باد.
ارسال یک نظر