۰۴ مهر ۱۳۸۷

داستان روباه و کفشگر و اهل شارستان

در اینجا داستان دیگری را از کتاب سندبادنامهء منظوم را که در سال1381 از سوی انتشارات توس در تهران به چاپ رسیده است می آورم.ـ
این کتاب در قرن هشتم ـ همعصر با دوران حافظـ از سوی شاعری به نام عضد یزدی و بر اساس کتاب بسیار قدیمی سندبادنامه به نظم در آمده بوده است.ـ
متأسفانه اوراق ِ تنها نسخهء برجای ماندهء این منظومه دستخوش افتادگی شده است.ـ
این نسخه را استاد محجوب حک و اصلاح و حاشیه نویسی کرده اند و مقدمهء مفصلی نیز بر آن نگاشته اند .ـ
قسمت های افتادهء این اثر را هم من (م.سحر) بنا به درخواست استاد بر اساس متن منثور سندبادنامه به نثر ظهیری سمرقندی ، باز سرایی کرده ام.ـ
پیش ازین یکی دیگر از داستانهای بازسرایی شدهء این اثر را به نام «داستان شهزادهء کابلی و آب چشمهء سحرآمیز» ، روی این اوراق قرار داده بودم.ـ

اینک داستان ِ بازسازی شدهء دیگری را تقدیم دوستدارانی می کنم که ذوق خواندن چنین آثاری نزد آنها موجود است.ـ
............................................

............................................

داستان روباه و کفشگر و اهل شارستان
از کتاب سندبادنامهء منظوم





برای آشنایی بیشتر با این کتاب می توانید روی تصویر پشت جلد کلیک کنید



اصل داستان شبیه به قصه سیاوش و سودابه است.ـ
این داستان محوری با قصه های گوناگون دیگری که سیر حوادث را گسترش می دهند درهم آمیخته است.ـ
همسر پادشاه در اندرونی خود بر فرزند نیک سیرت و دانش آموختهء پادشاه عاشق می شود و به او پیشنهاد وصال می دهد و با مقاومت شاهزاده روبرو می شود. پس زن بر او تهمت ناپاکی و خیانت می نهد و پادشاه را به کشتن فرزند ترغیب می کند.ـ
باقی ماجرا داستان هفت وزیر است که طی هفت روز هریک داستانی در نادرستی سخن همسر پادشاه روایت می کند و زن نیز در برابر این داستانها، داستان های دیگری می آورد تا نادرستی سخن وزیران را اثبات کند.ـ
قصه ای که در اینجا نقل می شود ، مربوط است به هنگامی که دروغگویی همسر پادشاه و بی گناهی شاهزاده آشکار شده است و لحظهء داوری و کیفرخواهی برای این زن عاشق اما شیوه سازودروغزن فرارسیده است: زن آغاز به سخن می کند و چنین می گوید :
ـ

گناهی ست کز من به بار آمده ست
در آن شاه را اختیار آمده ست
به هر شیوه فرمان دهد پادشاه
سزایم به پادافرهَِ این گناه
چنین ناصوابی که برخاسته ست
وزآن حرمت ِ حق فروکاسته ست ،ـ
زمن سرنزد گر نبودی مرا
ز شهزاده ترسی در این ماجرا
من این بد نکردم مگر خود ز بیم
که طبلی نهان بود زیر ِ گلیم
من از بیم ِ جان ، پاس ِ جان داشتم
که بد دشمنی بدگمان داشتم
ملک نیک داند که جُنبندگان
بکوشند همواره در پاس ِ جان
به هرجانور در جهان بنگریم
به حفظ ِ خود اوراست آزی عظیم
نداند نکوتر ، چه گرگ و چه میش
تن و جان ِ غیر ، از تن و جان ِ خویش
کنون تن به فرمان ِ شه داده ام
سرافکنده بر درگه استاده ام
بپرسید شاه از ندیم و وزیر
که او را چه کیفر بوَد ناگزیر؟
یکی گفت : بایسته می بینم آن
که جلاّد از او برکـَنَد دیدگان
که در کار ِ دل ، آنچه دل برگزید
از آن برگزیدش که بیننده دید
یکی گفت : باید بریدش زبان
که بُهتان نبندد بر این و بر آن
یکی گفت : باید بریدش دوپا
که دیگر نگردد به گـِرد ِ هوا
یکی گفت : برکند باید دلش
بوَد کز هوس برگراید دلش
کنیزک چو زین گونه گفتار دید
دگر ، خامُشی ناسزاوار دید
بگفت آنکه حال ِ من است این زمان
چو احوال ِ روباه در شارسان
ملک گفت : احوال روبه چه بود؟
زن آن داستان را زبان برگشود: ـ


داستان ِ روباه و کفشگر و اهل شارستان


مگر داشتی روزگاری دکان
یکی کفشگر در یکی شارسان
شد از روبهی این حکایت سمر
که دزدانه از خانهء کفشگر
شبانگه ربودی ورقهای چرم
وز آنجا گذر کردی ،آرام و نرم
در آن شارسان رخنه ای بود خُرد
که روباه از آن سو زدی دستبُرد
ز بیداد ِ یغماگر ِ چرم خوار
شد آن کفشگر عاجز و بیقرار
شبی را کمین کرد و آنجا نشست
چو دزد اندرآمد در رخنه بست
سوی خانه شد ، دید کان چرم دوست
درافکنده دندان ِ غارت به پوست
به تأدیب ِ شبرو برافراشت چوب
بر او حمله ور گشت روباه کوب
چو روباه دید آنهمه خشم و کین
به خود گفت : حقّ است مزدی چنین
که دزد و تبهکار هرجا روَد
ورا همسفر زجر و خواری بوَد
مرا نیز کژراههء حرص و آز
در این ورطهء مُهلک افکند باز
خِرَد گوید : ای ناگزیر از گریز
به در بُرد جان باید از موج خیز
فراری به هنگام باید تو را
که در کوی تن ، جان بپاید تو را
در این فکر از خانه بیرون پرید
ره ِ رخنه بگرفت و آن سو دوید
هراسان ، به سر سوی روزن شتافت
به سنگ ، آن گذرگاه را بسته یافت
به خود گفت حالی بلا دررسید
به وحشت کنون درنباید خزید
که گرچند گاه ِ سرافکندگیست
ره ِ رستگاری فروبسته نیست
اگر بیم ره یابد اندر دلم
دگر باید این دل ز جان بُگسلم
کنون گاه ِ مکر است و حیلتگری
مگر جان ، ازین رخنه بیرون بری
نهان کرد جان در تن ِ خویشتن
تو گویی کزو مانده بر جای ، تن
بر این شیوه خود را چو مُردار کرد
عدو را چنین غرق ِ پندار کرد
سبُک جان و تن را به روزن سپُرد
گُمان بُرد کفـّاش ، روبه بمُرد
به خود گفت کاین بد کـُنش درگذشت
بلایی گران بود و از سر گذشت
ز شادی ، شکر در دلش آب شد
ظفرمند ، زی بستر ِ خواب شد
چو روباه ، دشمن پراکنده یافت
بلا را به نرمی گراینده یافت،ـ
به خود گفت بعد از چنین گیر و دار
بوَد گاه ِ ماندن ، نه وقت فرار
که با ظلمتی اینچنین دیریاز
سگان درپی اند و دری نیست باز
سحر چون زند شعله بر آسمان
گشایند درهای این شارسان ، ـ
من آنگاه سنجیده و هوشیار
ازین ورطه ، جان آورم بر کنار
چو خورشید زد خیمه بر آسمان
بروبید شب را از آن شارسان،ـ
برون آمد از خانه بُرنا و پیر
پی ِ کار ، هریک به راهی دلیر
چو دیدند بر روزن ِ شارسان
فکنده ست روباه ِ مُردارسان ،ـ
به کردار ِ پرگار ، پیر و جوان
گرفتند روباه را در میان
یکی گفت : روباه را گر زبان
برآری ، بمانی ز سگ در امان
بر این آرزو ، کارد بیرون کشید
زبان ِ زبان بسته روبه بـُرید
بر این درد، روباه خاموش بود
که از بیم ، دردش فراموش بود
یکی گفت : با این دُم ِ نرم روب
به کاشانه ، بالین توان رُفت خوب
پرید و به خنجر از او دُم بُرید
بر این نیز روبه صبوری گـُزید
یکی گفت : اگر کودک ِ تازه سال
به گهواره بیگه کند قیل و قال ،ـ
درآویزی اش گوش ِ روباه را
فرامُش کند زاری و آه را
به گزلک ز روباه برکند گوش
بر این نیز از او برنیامد خروش
یکی گفت : درمان ِ دندان مرد
به هر درد ، دندان روباه کرد
در این حال بگرفت سنگی به دست
بدان سنگ ، دندان ِ روبه شکست
بر این نیز روباه ِ جان درخطر
فروبست دندان به خون ِ جگر
یکی گفت : اگر دل به درد آیدت
کباب ِ دل ِ روبهان بایدَت
بدین قصد ، خنجر برآورد تیز
وزین حمله ، روباه برداشت خیز،ـ
که دشمن به جانم گلاویز شد
دگر کاسهء صبر لبریز شد
کنون گاه ِ کوچ است و هنگام ِ جَست
که از قتلگاه ، آنکه او جَست ، رَست
سخن تا به گِرد دل و جان نگشت
توانستم از گوش و دندان گذشت
کنون ، کین درآویخت با بند ِ جان
مرا کارد بنشست در استخوان
بدین باور از حلقه بیرون پرید
به تَـَک جَست و ازشارسان وارهید
مرا نیز احوال ماند بدو
توانم گرفتن به هر درد خو
مگر آنکه از من شکافند ، دل
کزین پای صبرم بماند به گِل
بر این نیز فرمان خداوند راست
در این داوری ، دادگر ، پادشاست
زفرزند پس شاه کرد این سئوال
چه کیفر سگالی بر این بدسگال؟
چنین داد شهزاده پاسخ به شاه
که قتل زنان نیست آئین و راه
همان به که مو بستُرند از سرش
نشانند وارونه گون بر خرش
سیه رو به بازار و برزن برند
چنین تا خلایق دراو بنگرند
بگویند هرجا منادی زنان
که این است پادافرَه خائنان
بدین داوری شاه خرسند شد
هم آوای تدبیر ِ فرزند شد

...........................
.............................................
یک یادداشت نیمه ضروری
البته با کسانی که معتقدند که «این صنعت» روبه انقراض است کاملا موافقم و خوانندهء آگاه نیز تأیید خواهد کرد که به نظم درآوردن یک اثر کلاسیک با حفظ ویژگی و زبان و سبک و سیاق نظم قرن هشتم خود نیازمند به دود چراغ خوردن ها و استخوان خردکردن هایی ست که در این دوسه دهه از بسیاری مدعیان ِ خرد و کلان برنمی آمده است. (برخی از «صاحبان دعوی» حتی برای درست خواندن و از رو خواندن چنین متنی دچار مشگل اند . می گویم و می آیمش از عهده برون!) ـ
خوشبختانه حاصل کوشش های من مورد توجه مشتاقانهء استاد محجوب واقع شد و این نکته هم در نامهء خصوصی وی به من و هم در مقدمهء کتاب انعکاس یافته است و ازین بابت بسیار خوشحالم زیرا دکتر محمد جعفر محجوب در شناخت شعروادبیات فارسی هرکسی نبود وکسانی که بخت شاگردی وی را یافته اند نیک میدانند که ایشان تا چه حد در زمینهء شعر فارسی مشکل پسند و سختگیر بودند.ـ
بنا براین کار نیکان و بزرگانی چون او را هرگز با ا ین «دکتر» های کیلویی و قالیچه ای ــ که شهر ودیار و کشور را در اشغال ادعا های خود دارند و تصور میکنند عرصه ادبیات و فرهنگ با تیتروتابلو و محفل بازی و هوچی گری یا شیوه زنی های رایج دیگر تصاحب شدنی ست ــ قیاس نتوان کرد.ـ
ـ (استاد محمد جعفر محجوب از این که او را دکتر محجوب صدا کنند عار داشت و من دراین زمینه حدود 10 سال پیش مطلبی نوشته ام و در نشریه نقطه چاپ پاریس انتشار یافته است.)ـ
بنا بر این سرایندهء اوراق گم شدهء «سندبادنامهء منظوم» ، سکوت مرگبار آنان را ــ که غالباً ناشی از تهی مایگی یا حسدورزی ست ـ در برابر این اثر و اصولا در برابر دیگر کوشش های خود به هیچ می گیرد و همینجا رسماً می گوید که برای نظرات بسیاری ازاین حضرات ارزشی قائل نیست.ـ
چرا که به پرویزن زمان بسیار بیش از عشوه فروشی های حسابگرانهء شبه منتقدان و ادیب نمایان و«دکاترهء تـُهی چنتهء» این عصر و زمانهء فرومایه پروراعتقاد دارد!ـ


پاریس 25.9.2008

م.سحر