دو شعر برای دکترغلامحسین ساعدی
1
.
درسوگ گوهرمراد
با لب ِعطشان به سنگِ تیره زدی جام
جان ِ من اینَت شکستنی نه به هنگام
رفتی و از ما دریغ کردی لبخند
رفتی و بر ما سیاه کردی ایّام
رفتی و دشمن نمود چنگِ جگرخای
رفتی و غربت گشود دُشنهء آلام
رفتی و رفت از پی ِ تو ذوق ِ شنیدن
رفتی و رفت از پی تو صُحبت و پیغام
رفتی و رفت از پی تو مِهر و تواضُع
رفتی و رفت از پی تو مُحتوی از نام
مات بُریدیم خاک و وات نهادیم
در بُنِ تاریکجای ِ هجرت فرجام
مات سپُردیم با سیاهی ِ بستر
مات نهُفتیم در سرای سرانجام
بعدِ تو ما را چه خُرّمیّ و چه زاری
چون تو نباشی چه آفرین و چه دشنام
رفتی و ما را قرار نیست ، ترا باد !ـ
اینک آرام و برقرار بیارام .ـ
م ـ سحر
پِر لا شِز [پاریس] 18/12/1985
2
.
برای
غلامحسین ِ ساعدی
و به یاد ِ او در دهمین سال ِ «هجرت ِ فرجام» ـ
قلمی بود و پهلوانی بود
جز به میدان ِ کارازار نبود
پنجه در پنجه با سیاهی داشت
ظلمت از وی به زینهار نبود
روزگارش حریف ِ میدان بود (1)ـ
روزگاری که روزگار نبود
موج اگر بود ، مردِ دریا بود
ورطه گر بود ، برکنار نبود
کشتی اش کار و بادبانش عشق
ناخدا بود و جز به کار نبود
عاشقی بود و در سراچهء دوست
پرسه پرداز و رهگذار نبود
دردمندی ، شفاگری پُرشور
زان طبیبانِ پُرشمار نبود
سر ز هرسو به زندگی می زد
رهرو ِ مرگِ نابکار نبود
راه زی گاهواره می پیمود
زائر ِ تُربت و مزار نبود
وطنش خاک و مذهبش انسان
باورش جز بر این مدار نبود
سوی آفاق ِ دور می نگریست
نظرش بسته در حصار نبود
مِهرِ ایران که شعله در وی داشت
حسرت آلود ِ فخر و عار نبود
چشم زی روزگار ِ نامده داشت
نوحه ساز ِ پریر و پار نبود
آرزوهای جانِ شیفته اش
جز بر آینده استوار نبود
شهر ِ بیداری آرزویش بود
ناکجایی که شهر ِ دار نبود
کاخ ِ فرهنگ بود رؤیایش
نقشِ او جز بر این نگار نبود
غمِ فردای مردمی آگاه
بر دلش غیر از این هوار نبود
به جهان، جز حضور ِ آزادی
زجهان ، هیچَش انتظار نبود
گرچه با هیزمِ زمستان سوخت
جز در اندیشهء بهار نبود
غـُربتی بود و غمگساری بود
غـُربتی هست و غمگسار نبود.ـ
م ـ سحر
پاریس ، 24/11/1995
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(1) گهگاه ، هنگامی که ساعدی مقاله ای یا قصه ای را به پایان می بُرد، می گفت:ـ
ـ« امــروز بــا دنیــا کـُشتــی گــرفتــم ».ـ
(2) یادآور ِ این غزل مشهور ِ عماد خراسانی ست که می گوید:ـ
بر ما گذشت نیک و بد ، اما تو روزگار
فکری به حالِ خویش کن ، این روزگار نیست.ـ
از چپ به راست: ـ