بار ِ مسئولیَت
شعر کوتاهی از: م.سحر
چنان روزگارِ وطن شد سیاه
که ما را نمانده َست جُز اشک و آه
چنان بر خِرَد ، جهل، پیشی گرفت
که ظلمت فروبست رَه بر نگاه
تَوَهّمُ در افزود، بی مایگی
به کژ بینیِ نسلِ گُم کرده راه
گناهی اگر بود، از جهل بود
که دل، تیره بود و شرَف بی پناه
کسی بار مسئولیت برنداشت
که دستِ غَرَض بَست بر دوش ِ شاه !
خودی را ز بیگانه نشناختیم
ازین رو وطن را به دین باختیم!
م.سحر